تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كسى، به هدايتى راهنمايى كند، پاداشى را كه براى پيروان هدايت وجود دارد، براى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816459373




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زخم تبعید


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: زخم تبعید ( خاطرات بی‌نام و نشان )

دفاع مقدس،بی‌تردید بخش درخشان تاریخ معاصر ملت بزرگ ایران است.در این میان افرادی كه به نوعی قلم به دست دارند و در زمینه اشاعه فرهنگ دفاع مقدس فعالیت می‌كنند با الهام گرفتن از وقایع مختلف دوران ایثار و حماسه،آثاری از خود به جا گذاشته‌اند كه می‌توان از آنها به نوعی تاریخ شفاهی جنگ یاد كرد.سرویس فرهنگ و حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) در زیر، نمونه‌هایی از خاطرات دوران دفاع مقدس را كه به زبان دل نوشته است منتشر می‌كند.صدای رویا و پدر از اتاق پذیرایی به گوش می‌رسید. رویا سعی می‌كرد پدر را متقاعد كند، اما حسین آقا زیر بار حرف‌های دخترش نمی‌رفت.- پدر! خواهش می‌كنم به حرف‌های من گوش دهید من مدّت زیادی به این موضوع فكر كردم. دلایل قانع كننده‌ای برای این تصمیم دارم.- رؤیا تو، تو، تو فقط از روی احساس این تصمیم را گـرفتی؛ احساسی كه خیلی زود سرد می‌شود و زمانی متوجه اشتباهت می‌شوی كه دیگر دیر شده.- پـدر! شما سال‌ها در جبهه بـودید از نزدیك شـاهد همه چیز بودید. چرا شما مخالفت می‌كنید؟- رؤیا موضوع تو فرق می‌كند. من براساس عقایدم جبهه رفتم.- من هم براساس عقید‌ه‌ام این تصمیم را گرفتم.منیر خانم كـه خودش را مشغول كـار نشان می‌داد حـرفی نمی‌زد. جانب پدر یا دختر را نمی‌توانست بگیرد. باید خودشان تفاهم می‌كردند. بوی مطبوع غذا خانه را پر كرده بود و صدای سوت زودپز جزء صداهای ثابت خانه شده بود.چند لحظه بین حسین آقا و رویا سكوت برقرار شد. صدای تیك تیك ساعت، گذشت ثانیه‌ها را به خاطر می‌آورد.رویا از جایش فانوس‌و‌ار بلند شد و خیلی محكم گفت: - بابا خواهش می‌كنم یكبار فقط یكبار او را ببینید و باهاش حرف بزنید.حسین آقا عرق سردی كرد. مشاجره با رویا فایده‌ای نداشت.- وقتی من مخالف ازدواج تو با چنین كسی هستم نیازی نیست او را ببینم.رویا خندة تلخی به چهره‌اش نشست. روسری سفیدش را صاف كرد و به حالت اعتراض گفت:- خیلی خوب، عالیه! او حتی به اندازة یك آدم معمولی هم حق زندگی نداره اصلاً حق نداره كه خواستگاری بره و یا اصلاً قصد ازدواج داشته باشه.منیر خانم كه اوضاع را به هم ریخته دید. وسط آمد و با صدایی ملتمسانه گفت: حسین آقا فكر خوبی است. یك جلسه می‌آیند و ما آنها را می‌بینیم.هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه صدای زنگ تلفن بلند شد. منیر خانم نفس راحتی كشید و خوشحال از اینكه زنگ تلفن نجاتش داده. بلند شد و گوشی را برداشت.خاله مهدیه بود؛ صدای شاد او از پشت خط به گوش می‌رسید.-آبجی خانم سلام! خیلی زیاد وقت شما را نمی‌گیرم. زنگ زدم برای شب جمعه آینده شما و حسین آقا را دعوت كنم كه توی مراسم خواستگاری مریم جون شركت كنید. خواستگار، یه مهندس ساختمان تحصیل كرده است و وضع مالی خوبی داره؛ قد و بالای قشنگی هم داره به مریم می‌آد. از قرار معلوم خانواده خوبی هم داره ان‌شاء الله تشریف بیارید شاید خدا خواست شیرینی مریم را بخوریم.حرف‌های خاله مهدیه مثل نمك روی زخم بود. دخترهای فامیل دنبال ازدواج با چه كسانی بودند. آدم‌هایی كه در بهترین شرایط بودند. اما رویا تصمیم عجیبی گرفته بود.حسین آقا وسط اتاق قدم می‌زد. آفتاب تا نصف اتاق پهن شده بود. پیش خودش فكر می‌كرد كه چطور می‌تواند رویا را منصرف كند. نوعی عذاب وجدان هم اذیّتش می‌كرد؛ احساس بدی داشت. خدا خیر به این جوان‌ها بده جبهه رفتند؛ جنگیدند؛ به خاطر این مردم دست و پاشان را از دست دادند؛ امّا چرا می‌خواهند به خـاطر فداكاری خودشان یك دختر جوان را یك عمر اسیر كنند و یك خانواده را مجبور به فداكاری كنند.رویا كه بابا را زیر نظر داشت با یك نگاه فهمید كه توی فكر باباش چی میگذره. باید او را وادار می‌كرد كه به حرفهایش گوش كند.مادر رویا متوجّه سكوت آن دو تا شد. دو لیوان آب پرتغال آورد و به آنها تعارف كرد. شاید ویتامین ث آنها را آرام كند. رویا گفت: باباجان! من تنها به خاطر اینكه او جانبازه این تصمیم را نگرفتم. من فكرش و نوع زندگیش را پسندیدم. اون هنرمند است. بیشتر از آدم‌های سالم برای زندگی انگیزه داره و مهمتر از همة اینها ناامید و پشیمان نیست. او لایق یك زندگی ایده‌آل است.حسین آقا آب پرتغال را توی دهنش مزه مزه می‌كرد حرف‌های رویا احساساتش را قلقك داده بود.- قبول می‌كنم فقط یك جلسه آن را می‌بینم بدون هیچ قول و قراری.رویا پدر را بغل كرد و بوسید.روزها به سرعت گذشت و شب خواستگاری خیلی زودتر از آنچه حسین آقا فكر كند رسید. وقتی صدای زنگ خانه آمدن آنها را خبر داد برعكس رویا كه سر از پا نمی‌شناخت و حسین آقا خودش را بـه زحمت از زمین بلند كرد؛ وزنش زیاد شده بود؛ تنش را به دنبال خودش می‌كشید. فـاصلة بین درب ساختمان و درب حیاط را بـه كندی پشت سرگذاشت. دلش نمی‌خواست در را باز كند. ای كاش زیر باراصرارهای رویا نرفته بود. باید در را باز می‌كرد چاره‌ای نداشت.با باز شدن در اولین چیزی كه دیده شد، یك ویلچر بود. حسین آقا وقتی به خودش آمد توانست چهرة جوان خوش سیمایی را ببیند كه از قهر روزگار مجبور بود برای همیشه بنشیند. چقدر آن چهره آشنا بود؛ چشمان قهوه‌ای و یك زخم كهنه كه در آن صورت زیبا خودنمایی می‌كرد.حسین آقا دیگر آنجا نبود. در گرداب خاطرات گذشته افتاد. عملیات ثامن‌الائمه (ع) و آن نوجواناعزامی از كرج، فرز و زرنگ، خوش صحبت و پر محبّت؛ بهنام امیری!- آقا بهنام ماجرای این زخم كهنه كنار چشمت چیست؟- هیچی یادگار شاه. بابام مبارز بود. سال‌های سال با ساواك درگیر بود. بالاخره دستگیر شد و بعد از كلی شكنجه به سِتان تبعیدش كردند. من و مادرم هم دنبالش رفتیم. من خیلی كوچیك بودم. آنجا هوا آلوده بود و مریض‌های جور و واجور پدرِ مردم را در می‌آورد. من هم تراخم گرفتم نزدیك بود كور بشوم. دكتر و دوایی هم كه نبود. یكی از محلی‌های همانجا به روش سنتی خوبم كرد اما این زخم كه بابام اسمش رو زخم تبعید گذاشت ماند كه ماند.حسین آقا كنار ویلچر دو زانو نشست؛ صورت بهنام را بوسید. حس كرد چقدر به زندگی دوخته شده كه همه چیز را به كلی فراموش كرده بود. اما رویا برای گذشته هم حرف داشت. بلند شد؛ دستة ویلچر را گرفت؛ دیگه ازش نمی‌ترسید؛ آن را هیولا نمی‌دید. بهنام را كنار باغچه برد و گفت: آقا بهنام! این هم باغچة خانة ما پر از محبوبه شب و یاس، ظاهر و باطن همینه قشنگِه نه؟ قشنگه!.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 618]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن