تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 17 مرداد 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):هيچ شفيعى براى زن نزد پروردگارش نجات بخش تر از رضايت شوهرش نيست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1809970492




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نقد كتاب: جلد ششم «يادداشت‌هاي علم» (قسمت اول)


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: نقد كتاب: جلد ششم «يادداشت‌هاي علم» (قسمت اول)
خبرگزاري فارس: ششمين جلد از يادداشت‌هاي اسدالله علم - وزير دربار محمدرضا پهلوي- كه محدوده زماني از ابتداي سال 55 تا مرداد 1356 را تحت پوشش قرار مي‌دهد، از آن جهت درخور اهميت است كه خوانندگان را با اوضاع و احوال كشور در آستانه خيزش انقلابي مردم ايران آشنا مي‌سازد.
زندگي‌نامه

اميراسدالله علم در سال 1298ش. در بيرجند به دنيا آمد. پدرش، محمد ابراهيم شوكت­الملك علم، حاكم قائنات و سيستان و از وابستگان سياست انگلستان بود كه در كودتاي 1299 رضا خان از حاميان وي به شمار مي­رفت. به همين سبب شوكت­الملك در دوران پادشاهي رضا خان چند دوره وزارت پست و تلگراف و تلفن را بر عهده داشت. اسدالله علم تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاهش گذرانيد و اگرچه قصد داشت براي ادامه تحصيل در رشته كشاورزي به يكي از كشورهاي اروپايي عزيمت كند، اما به دستور رضا شاه، تحصيلات عالي را در اين رشته در دانشكده كشاورزي كرج (وابسته به دانشگاه تهران) پي گرفت. وي پيش از آغاز تحصيلات، به امر رضا شاه با ملكتاج قوام (دختر قوام­الملك شيرازي) در پاييز سال1318 ازدواج كرد . علم در سال 1321 پس از اخذ مدرك ليسانس، همراه همسرش عازم بيرجند شد و تا هنگام مرگ پدرش در سوم آذر 1323 در همان جا ماند. در پي اين واقعه، وي سرپرستي املاك خانوادگي وسيعشان در بيرجند و قائنات را به ديگري سپرد و راهي تهران گرديد و در اواخر سال1324 از سوي احمد قوام - نخست وزير وقت- به عنوان فرماندار كل سيستان و بلوچستان منصوب و رهسپار زاهدان شد. ورود به كابينه محمد ساعد در دي ماه 1328 به عنوان وزير كشور مسئوليت بعدي علم در دستگاه دولتي بود كه اندكي بيش از يك ماه طول نكشيد و سپس در كابينه بعدي ساعد كه در اسفند ماه همين سال معرفي شد، به عنوان وزير كشاورزي ظاهر گرديد . وي همچنين در كابينه علي منصور (فروردين1329) وزارت كشاورزي را بر عهده داشت و در كابينه سپهبد حاجعلي رزم آرا (تير 1329) عهده دار وزارت كار شد. در پي اوج‌گيري نهضت ملي و ترور رزم آرا و سپس تشكيل كابينه دكتر محمد مصدق، علم از وزارت بركنار گرديد، اما به دليل اعلام وفاداري به شاه، ضمن آنكه بيش از پيش به محمدرضا نزديك گرديد، در تير ماه 1331 از سوي او به سرپرستي املاك و مستغلات پهلوي گماشته شد. در اين هنگام به علت اقدامات و تحركاتي در چارچوب حمايت از شاه، از سوي مصدق محترمانه به بيرجند تبعيد شد و تا هنگام كودتاي 28 مرداد 1332 در آن منطقه به سر برد. در پي سقوط دولت دكتر مصدق، علم به تهران بازگشت و مجددا به سرپرستي املاك و مستغلات پهلوي منصوب گرديد و البته در حلقه نزديكترين ياران محمدرضا نيز درآمد. وي در كابينه حسين علاء كه در پي بركناري زاهدي از نخست وزيري در فروردين 1334 تشكيل شده بود، به وزارت كشور منصوب شد و نقش مهمي را در وارد كردن اشخاص مورد نظر شاه به مجلس نوزدهم ايفا كرد. علم همچنين كليه استانداران و فرمانداران را نيز از سرسپردگان به محمدرضا برگزيد و لايحه تأسيس ساواك در همين زمان تهيه و تقديم مجلس شد. با نخست وزيري دكتر منوچهر اقبال در فروردين 1336، علم از مسئوليت دولتي كناره‌گيري كرد، اما بلافاصله در چارچوب نمايش دمكراسي در كشور، رهبري حزب مردم را كه به عنوان اقليت در برابر حزب مليون به رهبري دكتر اقبال تشكيل شده بود، برعهده گرفت كه تا تابستان 1339 ادامه داشت. وي در تير ماه 1341 پس از استعفاي علي اميني از نخست وزيري، به اين سمت گمارده شد و در جريان قيام 15 خرداد 1342، دستور آتش گشودن به روي تظاهر كنندگان را صادر كرد. علم در 17 اسفند همين سال از نخست وزيري استعفا و چند روز پس از آن به رياست دانشگاه پهلوي شيراز منصوب شد. اين مسئوليت حدود سه سال به درازا انجاميد و سرانجام علم در آذر ماه 1345 پس از بركناري حسين قدس‌نخعي از وزارت دربار، عهده‌دار اين سمت گرديد كه تا مرداد ماه 1356، يعني زماني كه وخامت حالش به دليل پيشرفت بيماري سرطان خون و موثر واقع نشدن معالجات امكان فعاليت را از او گرفت، دراين مسئوليت باقي ماند. اسدالله علم در 24 فروردين 1357 در بيمارستاني در آمريكا درگذشت و جنازه‌اش پس از انتقال به تهران، در مقبره خانوادگي در مشهد دفن گرديد.

نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران

ششمين جلد از يادداشت‌هاي اسدالله علم - وزير دربار محمدرضا پهلوي- كه محدوده زماني از ابتداي سال 55 تا مرداد 1356 را تحت پوشش قرار مي‌دهد، از آن جهت درخور اهميت است كه خوانندگان را با اوضاع و احوال كشور در آستانه خيزش انقلابي مردم ايران آشنا مي‌سازد. خوشبختانه در ابتداي اين مجلد، مژده پيدا شدن سه جلد نخستين يادداشت‌هاي علم نيز به خوانندگان و تاريخ‌پژوهان داده شده است و اميد مي‌رود با چاپ و انتشار آنها، خاطرات اين وزير دربار پهلوي از ابتدا تا انتهاي حضور وي در اين مسئوليت در دسترس همگان قرار گيرد.
خاطرات علم مملو از موضوعات و سوژه‌هايي است كه هر كدام مي‌توانند به عنوان يك مدخل پژوهشي پيرامون سياست و حكومت در دوران پهلوي مورد توجه قرار گيرند. حتي آنجا كه علم به مسائل شخصي شاه و اعضاي خانواده سلطنتي مي‌پردازد نيز به دليل نوع و ساختار حكومت در آن دوران، مي‌توان از آنها در جهت تجزيه و تحليل اوضاع و احوال سياسي كشور در دهه 50، بهره جست. در اين حال نكته‌اي را كه بايد هنگام مطالعه يادداشت‌هاي وزير دربار محمدرضا در نظر داشت، موقعيت ويژه و استثنايي او نزد شاه بود، به گونه‌اي كه هيچ فرد ديگري را در اين زمينه نمي‌توان همتراز وي به حساب آورد. علم به صراحت اين واقعيت را هنگامي كه بيماري وي اوج مي‌گيرد و لاجرم خود را در آستانه كناره‌گيري از وزارت دربار مي‌بيند بيان مي‌دارد:‌ «7/2/1356- نزديك سه ماه است كه در اروپا مشغول معالجه و استراحت و گذراندن دوران نقاهت هستم. در اين زمينه عريضه به شاهنشاه عرض كرده‌ام. به هر حال از اين تك مضراب‌ها يكي دو دفعه، چه با تلفن و چه با عريضه، زدم شايد شغل مرا عوض بفرمايند و كار سبك‌تري مرحمت يا مرخصم كنند كه در بيرجند به زندگاني ساده خودم برسم. مي‌دانم كه نبودن من به او صدمه روحي زيادي مي‌زند. به اين معني كه او هم فولاد نيست و ناچار بايد حرف خودش را تا حدي به يك شخصي بزند و من مي‌توانم ادعا كنم كه آن شخص فقط من هستم، زيرا اگر اعتماد صددرصد نباشد، 99% اعتماد او را دارم.» (ص402) البته روابط علم و شاه، فراتر از اعتماد محمدرضا به يك مسئول دربار بود و بايد آن را در چارچوب رفاقت و صميميت ميان آنها تعريف كرد. به همين لحاظ است كه به گفته علم در بين آنها «از سياست خارجي تا مسائل خانوادگي و مسائل كشوري و دختربازي و غيره و غيره، همه‌جور صحبت هست» (ص403)
دستكم تاكنون هيچ فرد ديگري از نزديكان محمدرضا مدعي اين‌گونه گفت‌وگوهاي خصوصي با وي نشده است؛ بنابراين جايگاه منحصر به فرد علم نزد محمدرضا، موجب مي‌شود تا خوانندگان يادداشت‌هاي وي قادر باشند به مخفي‌ترين لايه‌هاي زندگي و خلقيات شاه نيز نفوذ كنند و حتي امكان تجزيه و تحليل روانشناختي او را از وراي ظاهر «خدايگاني»‌اش به دست آورند.
از آنجا كه پيش از اين، 5 جلد يادداشت‌هاي علم (از 24/11/1347 الي 30/12/1354) توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد نقد و بررسي قرار گرفته است(مرداد 1386)، در اين مقال تلاش بر آن است تا در چارچوب مداخل موضوعي برجسته، به تجزيه و تحليل سال‌هاي پاياني حاكميت رژيم پهلوي پرداخته شود.
به طور كلي روزها و ماه‌هايي كه علم در اين بخش از يادداشت‌هايش به بازگويي خاطراتش پرداخته، دوراني است كه محمدرضا، خويشتن را بر قله قدرت، ثروت و ثبات احساس مي‌كند و آماده است تا به تعبير خود از «دروازه تمدن بزرگ» عبور نمايد. بديهي است كه اين همه، جز پندار و خيال‌بافي نيست، اما براي شاه به مثابه واقعيت‌هايي مسلم و انكارناپذير به شمار مي‌آيند. اين مسئله موجب مي‌گردد تا پهلوي دوم چنان در گرداب غرور و خودبزرگ‌بيني فروغلتد كه سخن و نصيحت هيچ‌كس را نشود و بالاتر اين كه ديگران حتي از اظهارنظر مخالف نزد او خودداري ورزند. در اين ميان تنها علم است كه در لابلاي تعريف و تمجيد و تملق‌هاي پي‌درپي خود، بعضاً جرئت مي‌كند تا نكاتي را خلاف «فرمايشات» شاهنشاه، متذكر گردد؛ تا چه قبول افتد. اين جرئت و شهامت نيز به هيج‌وجه ناشي از قانون و ضابطه نيست، بلكه به واسطه رابطه دوستانه و صميمانه‌اي است كه به تعبير خود علم ميان «غلام‌خانه‌زاد» و «پيشواي بزرگ او» طي ساليان دراز شكل گرفته است.
علم در يادداشت‌هايش، تكيه كلامي دارد كه گويي عامدانه آن را به دفعات تكرار مي‌نمايد: «الملك عقيم». البته وي براي اين اصطلاح معاني بعضاً متفاوتي نيز بيان مي‌كند، از جمله «دولت دوست و دشمن ندارد. دولت فقط منافع دارد.» (ر.ك.به: يادداشت‌هاي علم، ج اول، ص351) اما از آنجا كه علم غالباً اين اصطلاح را در جايي به كار مي‌گيرد كه سخن از فرمان و رأي بي‌چون و چراي شاه در ميان است، مي‌توان منظور وي را از اين اصطلاح به صورت كلي چنين بيان داشت: «شاه و ديگر هيچ»! علم بارها خود به اين معنا اشاره دارد: «من مكرر نوشته‌ام كه الملك‌عقيم، كافر و گبر و يهود بايد بداند كه در اين ملك رييس فقط يكي است.» (ر.ك. به: يادداشت‌هاي علم، جلد سوم، ص237) يا «الملك عقيم است و خدا و شاه بايد يكي باشد. هر چه اعضاء و زيردستان هم پست‌تر و مخذول‌، همان بهتر است.» (همان، 239)
اما نكته‌اي كه به ويژه در جلد ششم از اين يادداشت‌ها جلب توجه مي‌كند، كثرت تكرار اين اصطلاح به نسبت سال‌هاي پيش است. در واقع هرچه به سال‌هاي پاياني حكومت محمدرضا نزديك مي‌شويم، از آنجا كه او احساس قدرت بيشتري مي‌كند و خودكامگي‌اش شدت مي‌يابد، گويي از نظر علم، ملك عقيم‌تر مي‌گردد و حتي كار به جايي مي‌رسد كه لحن نوشتار علم و به كارگيري اين اصطلاح در آن به روشني حاكي از نارضايتي وي از وضعيتي است كه هر كس هر گامي مي‌خواهد بردارد، بايد با اجازه صريح شاه باشد واِلا ممكن است بعداً دچار عقوبت شود: «12/4/1356- راجع به رفتن [فردا] به سفارت آمريكا به مناسبت چهارم ژوئيه خودم را به عرض رساندم... غلام بروم يا نه؟ فرمودند، ميل خودت است عرض كردم، از اين نوع اوامر شاهنشاه غلام گيج مي‌شوم. يا صريحاً بفرماييد برو، يا نرو... تأمل زيادي فرمودند كه باعث تعجب شد. بعد فرمودند، نخست‌وزير كه مي‌رود، تو پيغام بده كه به طور كلي به علت كسالت هيچ كجا نمي‌روي. عرض كردم، اين درست، و تكليف غلام روشن شد. اما علت تأمل زياد شاهنشاه را نفهميدم، الا اين كه روي حدس خودم بايد بگويم، الملك عقيم و بس.» (ص524) هنگامي كه فردي چون علم براي رفتن يا نرفتن به يك ميهماني سفارت خود را موظف به كسب تكليف واضح و صريح از «اعليحضرت» مي‌داند، طبعاً حساب ديگران در رابطه با شاه كاملاً روشن است و حتي جرئت كمترين اظهارنظري در برابر رأي و ديدگاه وي ولو آن كه صددرصد به نادرست بودن آن معتقد باشند، ندارند. نمونه جالبي از اين قضيه را مي‌توان در خاطرات علم مشاهده كرد؛ در خردادماه 1355 پس از دستگيري دانشجويان اشغال كننده سفارت ايران در سوئيس، شاه دستور اكيد مي‌دهد كه مسئولان سفارت درصدد تعقيب قضايي آنها برآيند تا افراد مزبور محكوم به حبس شوند. طبيعتاً آن روي سكه دادگاهي كردن اشغال كنندگان سفارت در ژنو، فراهم آوردن امكان تبليغاتي وسيعي براي آنها بود تا بتوانند صحبت‌هاي خود را عليه رژيم پهلوي از طريق خبرنگاران حاضر در دادگاه منتشر سازند. در اين حال، مسئولان وزارت امور خارجه نيز با توجه به اين قضيه، به هيچ وجه تعقيب قضايي اشغال كننده‌هاي سفارت را به مصلحت نمي‌دانستند، اما جرئت اظهار نظر در اين باره را كه در تقابل با نظر شاه قرار داشت، نداشتند. علم در يادداشت‌ روز 17/3/1355 خود، به اين مطلب اشاره مي‌كند و در پايان، حرف دل خود را نيز مي‌زند: «عرض كردم، چنان كه ديشب با تلفن به عرض مبارك رساندم، ديروز يك ساعت و نيم با نيكوله كه از مبرزترين وكلاي حقوق ژنو است، درباره‌ي اشغال قونسولگري ايران و تعقيب اشغالگران صحبت كرديم. او هيچ عقيده به اين كار ندارد... دستوراتم را به ژنو و به وزارت خارجه دادم. گويي بهشت را به آنها داده‌ام. چون اين بدبخت‌ها هم مطلب را احساس كرده بودند، منتها چون امر صادر شده بود، جرأت نفس كشيدن نداشتند. با آن كه نتيجه‌ي كار را مي‌دانستند، منتها آن‌قدر ضعيف و مستضعف هستند كه جرأت حرف زدن نمي‌كنند و در نتيجه كار به ضرر كشور تمام [مي]شود.» (ص143) بايد توجه داشت مسئله اين نيست كه كارگزاران رژيم پهلوي نظري ارائه مي‌كنند و شاه در عين بي‌توجهي به آن، همچنان بر رأي و نظر خود پاي مي‌فشارد بلكه اساساً وقتي نظري از سوي شاه ابراز مي‌شد، به تعبير علم، كارگزاران پهلوي ديگر «جرئت نفس كشيدن نداشتند».
تمسخر توهين‌آميز گروه «انديشمندان» به رياست هوشنگ نهاوندي توسط علم، ناشي از آگاهي وزير دربار شاه از بي‌فايده بودن تشكيل چنين جمع‌هايي به منظور مطالعات و ارائه نظرات كارشناسانه به «شاهنشاه» است؛ چراكه در وهله نخست اين گروه مي‌بايست دقيقاً در راستاي نظرات و اوامر ملوكانه، اظهارنظر مي‌كرد و ثانياً اگر هم احياناً جرئت ارائه نظري متفاوت را مي‌يافت، شاه كه خود را «عقل كل» مي‌پنداشت، هرگز اعتنايي به نظرات مزبور نمي‌كرد. لذا علم به خود حق مي‌دهد كه آنها را اين گونه به تمسخر بگيرد: «21/3/1356- امروز گروه انديشمندان(!)، در حدود 500 نفر، شرفياب مي‌شدند. اين‌ها مسائل ايران را به خيال خودشان بررسي مي‌كنند و نظراتشان را توسط دفتر مخصوص به دولت مي‌رسانند. رئيس آن‌ها [هوشنگ] نهاوندي است كه سابق رئيس دانشگاه تهران بود و حالا رئيس دفتر مخصوص علياحضرت شهبانو است، مي‌باشد و نايب رئيس [آنها] دكتر [عباس] صفويان، طبيب معالج من. وقتي اين‌ها تشكيل شدند كه شاهنشاه مي‌خواستند در مقابل حزب ايران نوين قوه ديگري هم غير از حزب مردم باشد، و همه مغزها(!) مثلاً در حزب ايران نوين جمع نشود. ولي حالا كه يك حزب رستاخيز داريم، اين‌ها شأن نزول خودشان را از دست داده‌اند، ولي نمي‌فهمند. كسي هم حرفي ندارد، بگذار باشند و وقت بگذرانند، چه عيبي دارد؟ در چمن كاخ نياوران مجتمع و منتظر موكب مبارك همايوني بودند. من سر درگوش نهاوندي گذاشتم و گفتم آواز خر در چمن براي اين عده شما بسيار مناسب است كه الان نواخته شود. از اين شوخي من خوشش نيامد... بعد شاهنشاه تشريف‌فرما شده، احضار فرمودند. كارهاي جاري را عرض كردم. خودشان فرمودند كه هندوانه زير بغل آقايان گذاشتم. من هم شوخي با نهاوندي را عرض كردم. خيلي خنديدند.»(صص486-485)
هنگامي كه گروهي به سرپرستي دكتر محمد باهري به امر «اعليحضرت» براي تدوين «فلسفه انقلاب شاه و مردم» تشكيل مي‌شود تا از طريق رنگ و لعاب روشنفكري بتواند جذابيتي براي نسل جوان و دانشجو نسبت به اقدامات شاهانه به وجود آورد، مجدداً خودبزرگ‌بيني، استبداد و غرور مفرط محمدرضا تمامي تلاش‌هاي صورت گرفته توسط گروه مزبور را برباد مي‌دهد: «24/6/1355- عرض كردم، ناچارم به عرض خاكپاي مبارك برسانم اگر شاهنشاه [دكتريني] doctrine براي حزب رستاخيز مي‌خواهند همين كه باهري نوشته، كمال مطلوب است. آن‌كه طرف باهري نوشته است، صبح غلام خواندم. به مقاله براي روزنامه بيشتر شبيه است. به علاوه غلام اطلاع دارم كه باهري و همكارانش بيش از هزار ساعت روي آن كار كرده‌اند و تمام جزئيات ديالكتيك و غير ديالكتيك در آن ملاحظه شده... بالاخره فرمودند، مبتكر انقلاب منم و من مي‌خواهم آن‌چه در دل من هست پياده شود، نه آن‌چه در فكر محدود باهري و همكارانش مي‌گذرد. عرض كردم، اين مطلب ديگر است.» (ص253)
همين وضعيت است كه علم را سخت انديشناك مي‌سازد و او در فرازي از يادداشت‌هايش براي انتقال ميزان نگراني خود از خوي و خصلت استبدادي و مغرورانه شاه، با ادبيات و تعابير خاصي كه رعايت آن را ضروري مي‌داند، مي‌نويسد: «11/4/1356- شاهنشاه هليكوپتر را هدايت مي‌فرمودند و من با دو افسر گارد در داخل نشسته بودم در بحر افكار خودم غريق. بالاخره از درگاه خداي متعال خواستم و صميمانه دعا كردم كه اين مرد بزرگ بي‌نظير و دنيايي را خودت از شر نخوت و غرور حفظ فرما! حيف است كه چنين انساني و چنين ليدري كه تمام كشور در وجودش متبلور است، در اين درياي خطرناك غرق شود. به قدري در اين فكر فرو رفته بودم كه وقتي هليكوپتر به زمين نشست مثل اين كه از خواب پريده‌ام.» (ص520) اگر به فحواي خاطرات علم و اشارات وي به خوي و خصلت خودمحور محمدرضا در اداره كشور توجه شود، كما اين كه در عبارت حاضر نيز متبلور بودن تمام كشور در وجود شخص وي كنايه از همين معنا دارد، به يقين مي‌توان گفت علم با توصيف حالت خود در آن هنگام، قصد دارد غرقه شدن محمدرضا در «درياي خطرناك نخوت و غرور» را بيان دارد و عقيم بودن كامل ملك و سلطنت پهلوي را با اين عبارات نيز اعلام نمايد.
بنابراين حجيم شدن غيرعادي و بي‌رويه «شاه» و فزاينده بودن اين روند، در واقع جايي براي ديگر نهادها و شخصيت‌هاي سياسي، اقتصادي در رژيم پهلوي باقي نگذارده بود. مجلس به عنوان مهمترين نهاد مشروطه، در مقابل شاه كاملاً رنگ باخته بود و اساساً جز آلت دست وي به شمار نمي‌رفت. براي پي بردن به اين واقعيت، گذشته از استنادات تاريخي فراوان كه حاكي از عدم آزادي انتخابات و فرمايشي بودن نمايندگان دوره‌هاي مختلف است، مي‌توان به نقش و جايگاه اميرعباس هويدا به عنوان كسي كه بيش از 13 سال بر كرسي نخست‌وزيري تكيه زد، توجه نمود. طبق قانون اساسي مشروطه، شاه يك مقام فاقد مسئوليت بود و در عوض، نخست‌وزير به عنوان رئيس و عالي‌ترين مقام اجرايي، در مقابل مجلس مسئول شناخته مي‌شد و به اين ترتيب مجلس با در اختيار داشتن حق عزل و نصب نخست‌وزير، از بالاترين قدرت در نظام مشروطه برخوردار مي‌گرديد. اگر سال‌هاي 1320 الي 1332 را در نظر داشته باشيم، اگرچه نمي‌توان انتخابات و مجلس را در شرايط مناسب و ايده‌آلي مشاهده كرد، اما با وجود همه نقائص و اشكالات، نقش‌آفريني مجلس در تحولات سياسي و اقتصادي كشور، كاملاً چشمگير است. اين در حالي است كه اگرچه محمدرضا با برخورداري از حمايت‌هاي خارجي و نيز بهره‌گيري از قدرت دربار، سعي در مداخله در انتخابات و امور مجلس دارد و تا حدي نيز مي‌تواند به خواسته‌هاي خود در اين زمينه جامه عمل بپوشاند، اما در مجموع مجلس از قدرت قابل توجهي برخوردار است و به ويژه زماني كه شخصيت‌هايي مانند آيت‌الله كاشاني در مجلس و دكتر مصدق در مقام نخست‌وزيري، سكان دو قوه مقننه و اجرائيه را به دست مي‌گيرند، شاه كاملاً در چارچوب قانون محدود مي‌ماند و حتي در زورآزمايي با چنين مجلسي كه از پشتوانه عظيم مردمي برخوردار است، در واقعه 30 تير 1331، چاره‌اي جز تسليم پيش‌روي خود نمي‌بيند.
كودتاي آمريكايي 28 مرداد 1332 نقطه عطفي در روند استقرار ديكتاتوري رو به تزايد پهلوي است كه سرانجام به حكومت فردي، مستبدانه و وابسته محمدرضا مي‌انجامد. آنچه در اين ماجرا اتفاق مي‌افتد، شباهت قابل توجهي به مسائلي دارد كه در پي كودتاي سوم اسفند 1299 در كشور به چشم مي‌خورد. تا پيش از قدرت‌يابي رضاخان، انگليسي‌ها براي پيشبرد اهداف خود در ايران و دست‌يابي به منافع سرشار و نامشروع در اين سرزمين پهناور، ناچار از ايجاد ارتباط و هماهنگي با طيف وسيعي از اشخاص و گروه‌ها، از سران ايلات و عشاير گرفته تا ليدرهاي احزاب و گروههاي سياسي و نيز مديران جرايد و امثالهم، بودند. بديهي است، اين كار مستلزم صرف نيرو و سرمايه فراواني بود كه در عين حال مي‌توانست با اشكالات و مشكلات متعددي نيز مواجه گردد. اما پس از كودتاي 1299 و قدرت‌گيري رضاخان و سپس برپا ساختن بساط پادشاهي وي، كار بر انگليسي‌ها بسيار سهل و ساده گشت، ضمن آن كه ضريب اطمينان و بازدهي آن نيز به نحو چشمگيري افزايش يافت. در شرايط جديد آنها صرفاً با يك نفر - يا به تعبير بهتر، يك «ديكتاتور» - طرف حساب بودند و بقيه مسائل توسط همان فرد، حل مي‌شد. به اين ترتيب انگليسي‌ها سال‌ها با فراغ بال به رتق و فتق امور خود در ايران پرداختند تا آن كه با وقوع مسائل اواخر دهه 20 و آغاز جنگ جهاني دوم، نظم مطلوب آنها به هم خورد و مجدداً با ظهور و فعاليت شخصيت‌ها و گروه‌هاي سياسي گوناگون، دوران پرتلاطمي در كشور آغاز گشت. در اين دوران، انگليس و قدرت نوظهور ديگر يعني آمريكا مجدداً براي تأمين منافع خود در ايران و منطقه، كار دشواري را در پيش رو داشتند. كودتاي 28 مرداد براي مردم ايران، به ويژه براي آنها، تكرار تاريخ بود. آمريكايي‌ها با بهره‌گيري از تجارب همتايان انگليسي خود، به سرعت اقدام به پرورش يك ديكتاتور در ايران كردند تا بتوانند فارغ از تلاطم‌هاي سياسي، كار خويش را صرفاً از طريق يك نفر پيش ببرند؛ «كدخدا را ببينند و ده را بچاپند.»
تصويري كه علم از شاه در يادداشت‌هاي خود به ويژه جلد ششم نشان مي‌دهد، دقيقاً همان يك نفري است كه جز او، چيز ديگري در كشور منشأ اثر نيست؛ نه مجلس، نه دولت، نه مطبوعات، نه شوراهاي تخصصي تصميم‌ساز و نه هيچ چيز ديگر. هر آنچه هست، شاه است و بس؛ «الملك عقيم»!

اگرچه مي‌توان شدت ديكتاتوري زمان محمدرضا را با دوران پدرش مقايسه كرد و بلكه آن را شديدتر و كوبنده‌تر دانست، اما يك تفاوت اساسي ميان او و سلفش وجود داشت؛ محمدرضا تجربه‌اي از فرجام كار پدرش داشت كه به صورت كابوسي وحشتناك براي او درآمده بود. اين كابوس، وي را دقيقاً در مسير تأمين منافع آمريكا قرار مي‌داد و نه تنها او را از پروراندن «خيالات باطل» در سر منع مي‌كرد، بلكه دچار وسواس آزار دهنده‌اي ساخته بود تا مبادا كوچكترين انحرافي از مسير داشته باشد. شاه طي يكي از گفت‌وگوهاي خصوصي خود با علم، به نكته‌اي اشاره مي‌كند كه در اين زمينه بسيار روشنگر است: «26/6/1355- امروز به من مي‌فرمودند، كسي چه مي‌داند؟ اگر موفقيت‌هاي من نبود (و فرمودند كه نمي‌خواهم خودستايي كنم، فقط به تو مي‌گويم)، نه تنها از خانواده پهلوي و تمام زحمات و مشقات پدر من اسمي نمي‌بود، ايران هم نمي‌بود... و من اينجا بايد به تو بگويم كه آن‌قدر آمريكايي‌ها و انگليسي‌ها با من [دو دوزه] acheval بازي كردند كه صدمه‌ي اين كار هزاران بار عظيم‌تر از حمله مستقيم شوروي به من بود. اينها به خيال خودشان روي چند اسب شرط‌بندي مي‌كنند و اين با اطلاع ناقص آنها از كشور، بخصوص از طرف آمريكايي‌ها، كشنده است.» (ص256) نكته اساسي در اين اظهارات همان تاكتيك آمريكايي‌ها در «شرط‌بندي بر روي چند اسب» است كه شاه آن را همواره به عنوان تهديدي جدي حس مي‌كرد و لذا در طول زمان، از مرداد 32 به بعد، فرا گرفته بود شاخك‌هاي خود را نسبت به اين مسئله كاملاً حساس نگه دارد و سعي كند تا همان اسبي باشد كه بيشترين توجه كاخ سفيد را به خود جلب مي‌كند. تحرك شاه در سال 41 براي كنار زدن اميني و جلب توجه مجدد آمريكايي‌ها به خود از جمله نمونه‌هاي بارز در اين زمينه است. حادثه مرگ مشكوك ارتشبد محمدخاتمي كه اتفاقاً علم نيز در يادداشت‌هاي سال 54 خود به آن اشاره مي‌كند و كاملاً محرمانه مي‌خواند، به طوري كه بايد با خود او در خاك دفن گردد (ر.ك.به: يادداشتهاي علم، جلد پنجم، ص219) نيز به گونه‌اي است كه شائبه اقدامات شاه براي از ميدان بيرون كردن يكي از اسب‌هاي مورد علاقه آمريكا را به طور جدي به ذهن متبادر مي‌سازد. حتي در سال 56 كه شاه خود را در اوج قدرت احساس مي‌كند نيز از حساسيت او نسبت به اين قضيه نه تنها كاسته نشده بلكه افزايش هم يافته است:‌«8/3/56- فرمودند، در مورد پاكستان مطمئن نيستم حرف‌هاي اينها درست باشد، چون در اينجا هم شپش‌هاي لحاف كهنه مثل [علي] اميني و الهيار صالح و [مظفر] بقايي و امثالهم، به راه افتاده در باغ‌هاي دوردست ملاقات مي‌كنند. فرمودند، حتي اميني گفته تابستان داغي در پيش داريم. به اين جهت من كه هر سال تابستان به اروپا مي‌رفتم، مي‌خواهم امسال در ايران بمانم.» (ص464) طبعاً اين كه شاه افراد مزبور را از سر تحقير، «شپش‌هاي لحاف كهنه» مي‌نامد چندان مهم نيست، مهم آن است كه اظهارنظر اميني براي در پيش بودن يك تابستان داغ، به حدي او را دچار نگراني مي‌سازد كه اگرچه امروز مي‌دانيم در آن برهه، آمريكايي‌ها روي هيچ اسب ديگري، از جمله اميني، شرط‌بندي نكرده بودند، اما شاه با لغو مسافرت تابستاني خود درصدد جلوگيري از هرگونه شرط‌بندي احتمالي برمي‌آيد و اين، ميزان ترس و تزلزل ديكتاتور ايران را در مقابل سلطه‌گر بيگانه به نمايش مي‌گذارد.
نمود ديگر روابط خاص شاه با آمريكا را در فرازهايي از خاطرات علم مي‌توان ديد كه به روايت سؤال‌هاي مكرر سفير آمريكا درباره محتواي مذاكرات محمدرضا با ديگر سياستمداران خارجي، مي‌پردازد. حسني مبارك - معاون انور سادات (رئيس‌جمهور مصر) - هنگام بازگشت از سفر چين در اوايل ارديبهشت 1355، وارد تهران شد و ديداري با شاه داشت. گفتني است در اين زمان مصر تحت رهبري انورسادات در حال چرخش از بلوك شرق به سمت غرب و لذا نقش آن در تحولات خاورميانه بسيار حساس بود و آمريكايي‌ها روي آن حساب ويژه‌اي باز كرده بودند. در پايان ملاقات مبارك با شاه، ريچارد هلمز - سفير وقت آمريكا - از مطالب رد و بدل شده در اين مذاكرات سؤال مي‌كند: «6/2/1355- عرض كردم، سفير آمريكا سؤال مي‌كند آيا مطالبي حسني مبارك معاون رئيس‌جمهوري عرض كرده است كه من لازم باشد به واشينگتن گزارش بدهم؟ فرمودند، بلي، به او بگو حسني مبارك مي‌گويد رئيس‌جمهور مصر از مسافرت اروپايي خودش خيلي راضي است و نتايجي كه مي‌خواسته گرفته است (خريد اسلحه و كمك اقتصادي) حسني مبارك هم از چين خيلي راضي برگشته و به كمك چين كاملاً اميدوار است... حسني مبارك مي‌گويد رئيس‌جمهور از اختلاف بين اعراب رنج مي‌برد و به هر حال مي‌خواهد به كنفرانس ژنو برود و فلسطيني‌ها هم آنجا حضور داشته باشند. وضع رئيس‌جمهور، همان عدم اعتماد به شوروي‌ها و اميدواري به شماست (آمريكايي‌ها). من توصيه مي‌كنم كه بايد به شدت او را تقويت كنيد.» (ص64)
تنها حدود يك ماه و نيم پس از اين ديدار هنگامي كه انورسادات در اواخر خرداد 1355 براي انجام مذاكراتي با شاه به تهران مي‌آيد، مجدداً سفير آمريكا در پايان اين مذاكرات، از علم راجع به مسائل مطروحه سؤال مي‌كند: «31/3/1355- سفير آمريكا به من نزديك شد و گفت آيا مطلبي هست كه من بايد به واشينگتن خبر بدهم؟ گفتم نمي‌دانم، ولي بعد از حركت سادات از شاهنشاه سؤال مي‌كنم...» (ص162) همچنين هنگامي كه ملك‌خالد- پادشاه عربستان سعودي- اوايل خرداد همين سال به تهران مي‌آيد، هلمز جوياي مسائل مطروحه في‌مابين مي‌شود. (ص128) و جالب‌تر از همه اين كه وقتي شاه حتي احتمال مي‌دهد سفير آمريكا در پي كسب خبري راجع به موضوعي باشد، خودش در اطلاع‌رساني به وي پيش‌قدم مي‌شود: «11/4/1356- فرمودند، چند روز پيش كه سفير آمريكا در منزل تو ملاقات را طول مي‌داد و نمي‌خواست برود، شايد منتظر بوده است كه خبري از طرف ما از پاكستان بگيرد. به او تلفن كن يا احضارش كن و بگو كه من به شما مي‌گويم كه پاكستان قصد ستيزگي با شما را ندارد، ولي چون در داخل پاكستان وضع [بوتو] بسيار ضعيف است، نمي‌تواند امتيازي به شما بدهد.» (ص520-519)
چنانچه به مجموعه خاطرات علم كه تاكنون انتشار يافته است توجه كنيم، هيچ نمونه مشابه با عملكرد سفير آمريكا نمي‌توان در آن يافت. به عبارتي، هيچ سفير ديگري، حتي سفير انگليس اين‌گونه بلافاصله پس از ديدار محمدرضا با يك مسئول خارجي، خواستار ارائه اطلاعات درباره مذاكرات في‌مابين نشده است. از طرفي، تكرار اين سؤال مشخص از سوي سفير آمريكا حاكي از آن است كه اين سؤال نه از سر اتفاق يا يك خوش و بش معمولي ميان سفير و علم، بلكه بر طبق يك رويه يا پروتكل مشخص، هر بار مطرح مي‌شود. مقوم اين نظر، نحوه برخورد علم و شاه با اين سؤال است. همان‌گونه كه خوانندگان يادداشت‌هاي علم مشاهده كرده‌اند، وي از طعنه زدن و حتي ناسزاگويي و فحاشي در اين يادداشت‌ها به افرادي كه به نحوي از آنها دلخوري دارد – اعم از داخلي يا خارجي- ابايي ندارد و بعضاً ركيك‌ترين فحش‌ها را نيز نثار آنها كرده است؛ اما در اين يادداشت‌ها هيچ اثر و نشانه‌اي از ناراحتي يا دلخوري علم از سفير آمريكا بابت طرح اين سؤال كه آشكارا دخالت و بلكه «فضولي» در مذاكرات سياسي «اعليحضرت» با مقامات خارجي است، مشاهده نمي‌شود. مهم‌تر اين كه شاه نيز در قبال اين تجسس سفير آمريكا نه تنها كوچكترين واكنش منفي نشان نمي‌دهد، بلكه هر بار با كمال ميل، آنچه را در مذاكراتش با مقامات ديگر كشورها گذشته است، به اطلاع سفير آمريكا مي‌رساند. حال اگر رويه علم را در نگارش اين يادداشت‌ها در نظر داشته باشيم كه از فحاشي به اشخاص مختلف پرهيز ندارد و به عنوان نمونه، دولت هويدا را «دولت پدرسگ» مي‌خواند(ص91) و همچنين به ياد داشته باشيم كه شاه و علم در گفت‌وگوهاي دو نفره خود، بسياري از افراد ايراني و خارجي را مورد طعنه و فحاشي قرار مي‌دهند يا با القاب و صفات خاصي ياد مي‌كنند، آن‌گاه عدم كوچكترين واكنش منفي به اين «سؤال» سفير آمريكا، كاملاً معنادار به نظر مي‌رسد. در واقع بايد گفت اگرچه امروز خوانندگان يادداشت‌هاي علم، از اين سؤال بوي تند مداخله ناموجه يك كشور خارجي در امور داخلي كشورمان را حس مي‌كنند، اما در آن هنگام اين نحو رفتار و عملكرد سفير آمريكا، يك امر كاملاً تعريف شده در چارچوب روابط خاص رژيم پهلوي با كاخ سفيد بوده و لذا جاي هيچ‌گونه طعنه و كنايه‌اي را حتي در گفت‌وگوي دو نفره شاه و علم، باقي نمي‌گذاشته است.
همين‌جا بايد خاطرنشان ساخت وجود چنين روابط تعريف شده‌اي ميان شاه و آمريكا- كه هر دو طرف به خوبي از آن آگاهي داشتند- به معناي ناديده گرفته شدن جايگاه و احساسات «شاهانه» محمدرضا نبود. آمريكايي‌ها نه تنها چنين شأني را كاملاً در حرف‌ها و اظهارات خود ملحوظ مي‌داشتند بلكه حتي از مداهنه و تملق‌گويي نسبت به وي نيز ابايي نداشتند: «15/5/1355- [به] ميهماني كه [ريچارد هلمز] سفير آمريكا به افتخار كيسينجر داده بود، رفتم... [كيسينجر] گفت، من خيال مي‌كردم پركارترين سياست‌مدار باشم. ولي شاهنشاه ايران جلو زده‌اند. مقدار زيادي از عظمت و بزرگي شاهنشاه تعريف كرد و گفت در دنياي امروز از ايشان بزرگ‌تر نداريم و من اين مطلب را براي خوش آيند تو نمي‌گويم، اين يك حقيقت است.» (ص192)
به طور كلي آنچه از نظر كاخ سفيد و كارگزاران جمهوري‌خواه يا دمكرات آن اهميت داشت، حركت شاه در مسير سياست‌هاي كلاني بود كه توسط دستگا ه هيئت حاكمه ايالات متحده تدوين مي‌گشت و طبعاً نخستين و مهمترين هدف آن تأمين منافع آمريكا بود. در صورت تحقق اين امر، آمريكايي‌ها از بذل و بخشش واژه‌ها و عباراتي كه خوشايند «اعليحضرت» بود، نه تنها دريغ نمي‌ورزيدند بلكه با گشاده دستي كامل رفتار مي‌كردند.

از خاطرات علم به خوبي پيداست كه شاه در شرايط حساس حاكم بر خاورميانه پس از آخرين دور جنگ‌هاي اعراب و اسرائيل، نقش بسيار مهمي را در پيشبرد اهداف آمريكا در اين منطقه ايفا مي‌كند. در اين دوران كه پس از مرگ جمال عبدالناصر، مصر در دستان انورسادات قرار گرفته و او در حال چرخش به سمت آمريكا و گام برداشتن براي صلح با رژيم صهيونيستي است، شاه به عنوان حلقه رابط مصر و آمريكا عمل مي‌كند و همان‌گونه كه پيش از اين آمد، طي ملاقات با انورسادات و حسني مبارك در تهران، پيام‌هاي آنها را به كاخ سفيد منتقل مي‌سازد. اين در حالي بود كه آمريكا براي زمينه سازي سازش مصر با اسرائيل و در واقع خيانت به دنياي اسلام، درصدد كمك به انورسادات بود كه در اين راستا امكان پيشروي‌هاي محدودي در جنگ موسوم به يوم كيپور براي ارتش مصر فراهم آمد تا با تصرف اوليه بخش‌هايي از صحراي سينا در مرحله اول جنگ و سپس عقب نشيني از آنها،‌ سادات چهره‌ يك رهبر مبارز را به خود گرفته و با چنين وجهه‌اي بر سر ميز به اصطلاح مذاكرات حاضر شود. مئير عزري سفير اسرائيل در ايران در خاطرات خود از گفتگويي ياد مي‌كند كه در اين زمينه با علم داشته است: «دو يا سه هفته پيش از آغاز جنگ يوم كيپور، روزي در خانة علم با آب و تاب از زبانش شنيدم كه ميگفت: «امريكائيها به اين نتيجه رسيده‌اند كه هيچ نيروئي نميتواند آشتي ميان اعراب و اسرائيل را براي هميشه تضمين كند، مگر اينكه حيثيت مخدوش و از ميان رفتة تازيان به آنها بازگردانده شود. بنا به عقيدة امريكائيها كشورهاي عربي و در راس آنها مصر بايد با گونه‌اي احساس پيروزي سر ميز گفت و گوهاي صلح بنشيند تا ستيزه‌جوئي ميان عرب و اسرائيل براي هميشه در منطقه پايان يابد.» در پاسخ به اين بينش با يادآوري‌ي يكي از گزين‌گويه‌هاي بن گوريون گفتم: «پيروزي‌ي عرب و واژگوني‌ي اسرائيل دو روي يك سكه است»، ولي علم بيدرنگ گفت: «امريكائيها اجازه نخواهند داد اسرائيل واژگون گردد...»(مئير عزري، كيست از شما از تمامي قوم او- يادنامه، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، 2000م. جلد اول، ص258) با توجه با آنچه عزري مي‌گويد، گذشته از برنامه‌ريزيهاي كلان آمريكا براي پيشبرد اهدافش در خاورميانه، مي‌توان به لايه ديگري از كاركرد رژيم پهلوي براي كاخ سفيد نيز پي برد كه در واقع انتقال برخي پيامهاي خاص به رژيم صهيونيستي بوده است.
در همين زمان حمايت شاه از رژيم مراكش در تشنجات و درگيري‌هايي كه با الجزاير به عنوان يك رژيم انقلابي در آن برهه دارد و حتي ارسال تجهيزات نظامي براي سلطان مراكش از جمله موضوعات مهمي است كه به دفعات در خاطرات علم به آن اشاره شده است. مسائلي كه شاه در ارتباط با اردن، عمان، لبنان و پاكستان نيز دنبال مي‌كند جملگي در راستاي منافع آمريكاست و بالاتر از همه، روابطي است كه از سوي رژيم پهلوي با رژيم صهيونيستي به صورت مخفيانه پي گرفته مي‌شود. اين همه، البته در چارچوب سياستي است كه از سال 1350 در دوران نيكسون برعهده رژيم پهلوي گذارده شد؛ لذا شاه، حفظ منافع آمريكا به هزينه ملت ايران را از آن هنگام با جديت تمام دنبال كرد. طبيعتاً براي پيگيري اين سياست و روش از سوي پهلوي دوم، نياز به سرمايه هنگفتي بود كه در پي افزايش بهاي نفت از اواخر سال 1352، اين سرمايه در اختيار شاه قرار گرفت. خريداري انبوهي از تجهيزات نظامي از آمريكا و ديگر كشورهاي غربي ضمن آن كه بخش اعظم سرمايه ملت ايران را به آمريكا و اروپا باز مي‌گرداند، دستكم ظاهر رژيم پهلوي را براي انجام مأموريت محوله آرايش مي‌كرد. به اين ترتيب سال 1355 در حالي آغاز شد كه بهاي نفت همچنان در اوج قرار داشت و به همين نسبت نيز خريدهاي نظامي از آمريكا به صورت سرسام‌آوري صورت مي‌گرفت. شاه نيز مغرور از كسب دلارهاي نفتي هنگفت از يك‌سو و ورود بي‌رويه تجهيزات نظامي از سوي ديگر، پنجاهمين سالگرد تأسيس سلسله پهلوي را جشن گرفته بود. اما اين سال مقارن با اتفاق مهم ديگر يعني برگزاري انتخابات رياست‌جمهوري در آمريكا و سرانجام پيروزي جيمي كارتر از حزب دمكرات بود.

ششمين جلد از يادداشت‌هاي علم، گفتني‌هاي قابل توجهي در اين زمينه دارد و به ويژه مي‌تواند براي نسل‌هايي كه دوران پهلوي را درك نكرده‌اند، بسيار روشنگر باشد. همان‌گونه كه مي‌دانيم اصلي‌ترين شعار انتخاباتي كارتر، دفاع از حقوق بشر بود؛ لذا پس از پيروزي در انتخابات، از آنجا كه رژيم پهلوي داراي وجهه بسيار منفي در اين زمينه بود، خواستار انجام اصلاحاتي از سوي شاه گرديد. البته اين نكته را بايد در نظر داشت كه فشار كاخ سفيد براي تعديل رژيم‌هاي ديكتاتوري بيش از آن كه در جهت تأمين واقعي منافع ملي و حقوق مردم در اين كشورها باشد، با هدف كاهش «خطر انقلاب» در كشورهاي مزبور دنبال مي‌شد. لذا با افزايش ثبات اين رژيم‌ها، كاخ سفيد نيز مي‌توانست از استمرار كسب منافع نامشروع از طريق آنها، اطمينان حاصل نمايد. البته فهم و درك اين قضيه براي شاه كه بيش از دو دهه در مسير ديكتاتوري به پيش رفته و در سال 1355 با بينش محدود خويش، رژيم پهلوي را در كمال استحكام و ثبات فرض مي‌كرد، مشكل بود و در برابر فشارهاي تيم جديد استقرار يافته در كاخ سفيد، مقاومت‌هايي نشان مي‌داد، اما با اين همه، موقعيت رژيم پهلوي در مقابل آمريكا به گونه‌اي بود كه امكان بي‌توجهي به خواسته‌ واشنگتن براي آن وجود نداشت. به علاوه اين كه دمكرات‌ها با انگشت نهادن بر مسئله فروش تسليحات به ايران، يعني مسئله‌‌اي كه از نظر شاه در اولويت نخست امور كشور قرار داشت، تذكرات لازم را به وي دادند.

از همان هنگام كه دمكرات‌ها در تبليغات انتخاباتي خود به جلوگيري از فروش سلاح به رژيم ديكتاتوري پهلوي در صورت پيروزي در انتخابات اشاره كردند تا زمان پس از ورود به كاخ سفيد كه اين تهديدات را اندكي جدي‌تر بيان داشتند، فرازهايي در يادداشت‌هاي علم به چشم مي‌خورد كه بسيار عبرت‌انگيز است: «17/6/1355- بعد مذاكرات با سناتور [برچ بي] را به تفصيل عرض كردم كه چه اندازه مفتون عظمت شاهنشاه شده بود و مي‌گفت چنين ليدري در جهان امروز نيست و من هم به تفصيل در حضور همه‌ي مهمان‌ها و حتي سرشام وضع حساس ايران را در اين منطقه براي او تشريح كردم و گفتم اگر بر فرض شما به ما اسلحه ندهيد، از جاي ديگري مي‌خريم، ولي باز هم يك حقيقت باقي مي‌ماند كه همين اسلحه در راه حفظ منافع غرب و جريان نفت به كار خواهد رفت و حتي حفظ پاكستان و افغانستان و جلوگيري از نفوذ شوروي به سمت اقيانوس هند. خيلي تحت تأثير قرار گرفت و بعد از شام، سفير آمريكا به من تبريك گفت.» (ص241) يا در جاي ديگر خاطرنشان مي‌سازد: «29/6/1355- چند تلگراف خارجي و چند روزنامه‌ خارجي، منجمله نيويورك تايمز كه اين دفعه لااقل مقاله‌ي دفاع از فروش اسلحه به ايران را هم چاپ كرده، به عرض مبارك رساندم. عرض كردم، امان از اين حمق آمريكايي‌ و جامعه‌ي آمريكايي! مردكه پدرسوخته پول مي‌گيرد، از منافع او دفاع مي‌شود، ما به اسلحه او متكي مي‌شويم و باز هم مخالفت دارد. اين چه جامعه‌ايست؟ يك جنگل مولا.» (ص260) همچنين پس از استقرار كارتر در كاخ سفيد و تكرار شعارهاي انتخاباتي‌اش، مجدداً شاه ضرورت فروش اسلحه توسط آمريكا به ايران را از زاويه منافعي كه اين كار براي خود آمريكا- و نه ايران- دارد مورد توجه قرار مي‌دهد: «1/3/1356- عرض كردم، نطق ديشب [جيمي] كارتر را استماع فرموديد؟ باز همان پاي‌بندي به مواد انتخاباتي خودش را تكرار مي‌كرد. فرمودند گوش كردم. عرض كردم، آدم حقه‌باز غريبي است. عملاً كه همه چيز را شل كرده. فرمودند، ولي در مورد فروش اسلحه به كشورهاي جهان گفته است به اسرائيل و ناتو و فيليپين و كره جنوبي و استراليا و نيوزيلند بدون قيد و شرط اسلحه خواهد فروخت، ولي مثلاً به ايران نه! يعني اهميت سوق‌الجيشي ايران براي آمريكا از نيوزيلند هم كمتر است؟» (صص451-450)
مسلماً آمريكايي‌ها بسيار بهتر و دقيق‌تر از علم و شاه مي‌دانستند كه در جريان فروش اسلحه به ايران و سپردن نقش ژاندارمي به شاه در منطقه، چه كلاه بزرگ و گشادي بر سر ملت ايران گذارده و چه منافعي براي خود كسب كرده‌اند و مي‌كنند. اما آنچه علم در اين‌گونه فرازهاي خاطرات خود براي آيندگان به يادگار گذارده، حاكي از عمق وابستگي رژيمي است كه عالي‌ترين مقامات آن به خوبي واقفند چگونه در خدمت بيگانه قرار دارند و سرمايه‌هاي مردم را در جهت حفظ و حراست از منافع آن به مصرف مي‌رسانند. اما گذشته از اين‌گونه اعترافات صريح شاه و وزير دربارش، نكات ديگري نيز در خلال خريدهاي تسليحاتي بي‌رويه از آمريكا به چشم مي‌خورد كه جا دارد مورد توجه قرار گيرد.
طبيعتاً هزينه‌هاي هنگفتي كه صرف ارتش مي‌شد مي‌بايست منجر به پديد آمدن يكي از كارآمدترين ارتش‌هاي منطقه و بلكه جهان در ايران مي‌گرديد. اين البته آرزويي بود كه شاه با آن، صبح خود را به شام و شام خود را به صبح مي‌رساند و در واقع بايد گفت نزد او هيچ چيزي، گرانقدرتر از ارتش و نيروي نظامي نبود تا جايي كه به گفته علم، وي در وصيت‌نامه‌اش خود ارتش را به عنوان داور نهايي در امور، تعيين كرده بود(ص342). آنچه مسلم است اين كه شاه به ارتشي كه در حال حجيم كردن آن بود، بسيار مي‌باليد و آن را يكي از قدرتمندترين ارتش‌هاي دنيا مي‌دانست، اما علم در يادداشت‌هاي خود، همان‌گونه كه رويه اوست، گوشه و كنايه‌هايي در اين زمينه گنجانيده است كه درخور تأمل است: «27/3/1355- صبح شاهنشاه به اتفاق سادات براي ملاحظه مانور نظامي تشريف بردند... مانور گويا بسيار خوب بوده و شاهنشاه در شب خيلي اظهار رضايت فرمودند. ارتش ما با مراقبت دائمي شاهنشاه واقعاً يكي از ارتش‌هاي قوي و مدرن خاورميانه است. در خصوص روحيه‌ي آن، هميشه در دلم خلجان است كه اگر جنگ واقعي پيش بيايد چه خواهد شد؟» (صص159-158) علم با اين تعريف و سپس ترديد، درصدد انتقال چه پيامي به آيندگان است؟ پاسخ اين سؤال را با مطالعه فراز ديگري از اين يادداشت‌ها، بهتر مي‌توان دريافت: «7/7/1355- ديدن تيپ‌هاي مجهز زرهي در كرمانشاه و شاه‌آباد و كرند واقعاً مايه‌ي غرور مي‌شود. خدا به شاهنشاه عمر بدهد. در زير گردنه‌ي پاتاق خطوط دفاعي مورد بازديد قرار گرفت. من به عرض رساندم كه فقط دو متر خاك روي اين خطوط جلوي نفوذ بمب‌هاي سنگين را نمي‌گيرد. فرمودند، به نظرم صحيح مي‌گويي. عرض كردم، وسط دره و پاي گردنه به اين عظمت ديگر اين چه فايده دارد؟ فرمودند براي دفاع و پشتيباني خطوط دورتر غربي مي‌باشد. من درست نفهميدم ولي ديگر خجالت كشيدم جلوي افسران باز هم جسارت كرده، حرف بزنم.» (ص269)
اشكالي كه علم به عنوان يك فرد غيرنظامي به خطوط دفاعي ارتش در مناطق غربي مي‌گيرد و شاه هم آن را تأييد مي‌كند، قاعدتاً مسئله چندان پيچيده‌اي نبوده است كه به ذهن افسران بلندپايه ارتشي خطور نكرده باشد، اما نكته مهم در همان «روحيه» نظاميان است كه موجبات خلجان ذهني علم را فراهم آورده بود. در واقع اگرچه ارتش شاهنشاهي يكي از مجهزترين نيروهاي نظامي منطقه به حساب مي‌آمد، اما روحيه و انگيزه لازم براي فعاليت دفاعي و جنگي را در چنين ارتشي نمي‌توان سراغ گرفت كه حتي تحكيم خطوط دفاعي به منظور مقابله با تهاجم احتمالي دشمن را نيز چندان جدي نمي‌گيرد و بالاتر اين‌كه دستكم در همان منطقه مورد بازديد «شاهنشاه» نيز اين خطوط را به نوعي سر و سامان نمي‌دهد كه نتوان چنين اشكال ساده و پيش پاافتاده‌اي از آن گرفت؛ بنابراين علم قصد دارد ماهيت دروني ارتش شاه را علي‌رغم ظاهر پرطمطراق آن براي نسل‌هاي بعدي روشن سازد. جالب اين كه در يادداشت‌ علم كوچكترين اثري از توبيخ فرماندهان ارشد ارتش از سوي شاه به خاطر اين سهل‌انگاري يا حتي تذكري به آنها و فرمانده لشكر مربوطه ديده نمي‌شود، حال آن‌كه بارها به اين‌گونه توبيخ و تذكرهاي شاهانه در موارد مختلف برمي‌خوريم كه رويه علم ثبت آنها در يادداشت‌هاي خود بوده است. به راستي، چرا شاه حتي يك تذكر كوچك هم در اين باره به فرماندهان نيروي زميني نمي‌دهد؟
نبود روحيه لازم در ارتش شاه براي رشادت و پايمردي در صحنه جنگ واقعي از يك‌سو و بي‌توجهي شاه به ضعف‌ها و كاستي‌هاي ارتش در زمينه برنامه‌ريزي‌هاي عملياتي از سوي ديگر، دو جنبه از يك واقعيت به شمار مي‌آيند؛ فقدان ماهيت ملي ارتش. پرسنل ارتش، از فرماندهان عالي‌رتبه تا سربازان وظيفه، به خوبي مي‌دانستند كه ارتش شاه در حقيقت چيزي جز يك شاخه منطقه‌اي ارتش آمريكا نيست و مأموريت نهايي آن نيز جز تأمين منافع آمريكا نمي‌تواند باشد. اگرچه از سوي آمريكا و نظام شاهنشاهي اقدامات متنوع مالي، آموزشي و فرهنگي براي پذيرش اين وضعيت از سوي بدنه ارتش به عمل آمده بود، اما اين تلاش‌ها هرگز قرين موفقيت نبودند و لذا نوعي حالت سرخوردگي و احساس تحقير، روح آنها را از درون مي‌‌آزرد. نتيجه اين وضعيت، همان فقدان روحيه‌اي بود كه علم آن را به وضوح مشاهده مي‌كرد و البته جز نگارش آن در يادداشت‌هاي محرمانه، چاره ديگري در پيش روي خود نمي‌يافت، چراكه هرگونه سخني در اين باره با شاه، مي‌توانست حتي موجب برانگيخته شدن خشم «اعليحضرت» نسبت به نزديكترين دوست درباري خويش شود. به عبارت ديگر، در اين مورد خاص، حتي علم هم به تعبير خودش، «جرأت نفس كشيدن» نزد شاه را نداشت.
از طرفي، از آنجا كه شا





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2461]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن