واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: آن شب بهاری را به یاد بیاور مترسک!. همان شبی كه بیخوابی به سرم زد و نیمه شب با پای برهنه به سراغت آمدم. كنارت روی علفها دراز كشیدم. آسمان آنقدر آبی بود كه حتی تاریكی شب هم نمیتوانست آن را بپوشاند.
ـ صدای جیرجیركها را میشنوی مترسك!؟
ـ …
- چرا حرف نمیزنی؟ خوابی؟
ـ …
ـ آخه تو چرا همیشه به آسمون نگاه میكنی.
ـ نمیدانم، اما از وقتی یادم میآید آسمان را بیشتر را از زمین دوست داشتم. شاید آنچه من بهدنبالش هستم از آسمان میآید.
ـ اون چیه؟ کیه؟
ـ …
كی میاد؟
ـ …
لجم می گیرد، می دانم اگر تا صبح هم این سوالها را تکرار کنم، باز هم جوابی نمی دهی با حرص داد میزنم:
- لجباز یکپای کچل!
شب ادامه دارد و جوابت همچنان سکوت است و سکوت!
حالا که بزرگ شده ام، سکوت را فهمیده ام .اما اینجا زندگی همیشه با صدای قیژ قیژ خشک و سردی، مدام و پیوسته به پیش می رود. انگار که در تهیگاه یک چرخ دنده بزرگ زندگی میکنم. بعضی وقتها که به مرز دیوانگی می رسم، از شهر می گریزم و پناه می آورم به کودکیم. می آیم به همین دشت و دراز می کشم همان جایی که زمانی، مثل یک درخت از زمین سبز شده بودی. تکیه میدهم به پای چوبیت و منتظر می مانم تا برایم حرف بزنی.
حالا که از سی سالگی گذشته ام، حالا که بزرگ شده ام، می دانم که درک سکوت نوعی فضیلت است، می دانم که در سکوت رازیست از جنس خودش، یک راز ساکتِ سر به مهر که هیچ وقت گشوده نمی شود.
مترسک! حالا معنای تمام چیزهایی که در هفت سالگیم می گفتی، درک می کنم . اما یک چیز را هنوز نمی دانم، چیزی که عذابم می دهد:
چرا ما آدمها زود بزرگ می شویم و دیر می فهمیم؟
سکوتت این بار خیلی طولانی شده. بدون اینکه نگاهت کنم ـ مثلا قهرم ـ با لحنی که دلخوریم را نشانت بدهم میگویم:
- اگه حرف نزنی میرما!
خمیازه عمیقی میکشی، دهانت تا انتها باز می شود جوری که فکر میکنم همه ماه را یکجا می خواهی ببلعی.
- می دانی پسر!؟ سکوت شبیه ترین چیز به حقیقت است. نمی شود به آن اشاره کرد،اگر بگویی: عجب سکوت زیبایی! سکوت میمیرد. حقیقت هم به همین اندازه شکننده است.
روزی بادی که از سرزمین چین آمده بود برایم داستانی تعریف کرد که یک شب فیلسوف بزرگی شاگردانش را در یک بیابان دور، جمع کرده بود تا سکوت را به آنان بیاموزد، فیلسوف با حرارت در مورد سکوت حرف می زد و می گفت:
به این سکوت عمیق گوش فرا دهید و خود را در آن غرق سازید تا رازهای خلقت بر شما گشوده شود. هر چه راز و رمز در این جهان لا یتناهی است، در همین سکوت نهفته است. گوش فرا دهید تا نجوای یگانه هستی را بشنوید...
شاگردان با دقت به حرف های استاد گوش می کردند و با دهان باز و چشمان گرد شده منتظر بودندتا هر لحظه حقایق ناگشوده هستی بر آنان آشکار شود که ناگهان از دل تاریکی فریادی به گوش رسید:
- تو در مورد کدام سکوت حرف میزنی؟ همان لحظه که تو به این بیابان پا گذاشتی سکوت هم از اینجا کوچ کرد. سکوت جایی است که تو نباشی ابله!
این حرفها را دیوانه ای گفت که سالهای سال، تک و تنها، در سکوت آن بیابان زندگی کرده بود. بعد از مدتها این اولین جمله ای بود که از دهانش خارج می شد.
فیلسوف به ناگاه ساکت شد و دیگر کلامی از دهانش بیرون نیامد و تا آخر عمر، مثل سنگ ساکن و بی صدا شد، یک کرو لال مادرزاد، غرق شده درمکاشفه ای ابدی،
علفها، خیس و سردند، پشتم كرخت و بی حس شده است. دارد سردم میشود. مینشینم و زانوهایم را بغل میكنم. سكوت است و سیاهی، فقط جیرجیركها آواز میخوانند.
ـ مترسك! تو میدونی چرا جیرجیركها همیشه دارن میخونن؟
ـ به همان دلیل كه تو همیشه سوالهای عجیب و غریب می پرسی!.
می خندی و باز به آسمان نگاه می کنی.
تکیه می دهم به پای چوبیت و سعی میکنم سکوت را بفهمم.
شب آرام است و سنگین. انگار خود شب هم به خواب رفته است. ستارهها همه جا را اشغال كردهاند و مدام به زمین چشمك میزنند. هنوز نمیدانم این همه ستاره را خدا برای چه خلق كرده است. آیا مهتاب برای آسمان شب كافی نبود؟ همانطور كه خورشید برای آسمان روز؟
نسیمی آرام از كنارمان رد میشود، علفها تا كمر خم میشوند. دشت میجنبد. موجی رقصكنان تا انتهای دشت میرود و در سیاهی گم میشود. خشخش علفها میترساندم. مجبور به حرفزدن میشوم.
ـ مترسك! تو هم مثل من شبها دلت میگیره؟
نگاهت را از آسمان میگیری و به من چشم میدوزی. صورت سفیدت در مهتاب میدرخشد. زغال را از كنار پای چوبیت برمیدارم و دوچشم میكشم كه به من زلزدهاند. هرچه سعی میكنم نمیتوانم لبخند بر صورتت بكشم. بیخیال میشوم. مینشینم و منتظر میمانم تا حرف بزنی.
ـ شب تاریك است و سكوت تاریكیاش را عمیقتر میكند. با این وجود فقط در شبهاست كه آدمها میتوانند دورترین نقاط دنیا را ببینند. میبینی آن ستارهها را؟ آنها دورترین نقاطیاند كه آدمها میتوانند ببینند. اما روز با آنكه خورشید همه جا را روشن میكند آدمها فقط میتوانند اطرافشان را ببینند. درختها، تپهها، و حداكثر كوهها. نور برای دیدن لازم است، اما كافی نیست. حتی بعضیوقتها خود نور كوركننده میشود.
آدمها فقط شبها كه كرانههای جهان به رویشان گشوده میشود، میفهمند كه دنیا چقدر بیانتهاست و خودشان چقدر كوچك و ناچیزند و در این دنیای بزرگ تنهایی آدمها هم هی باد میكند وبزرگتر میشود. آن وقت دلشان میگیرد. سكوت میكنند و در رویاهای خود غرق میشوند. آدمها از این دنیای بی انتها ی ناشناخته به دنیای درونشان پناه میبرند. مثل كودكی كه در آغوش مادرش آرام میگیرد.
کمی سکوت میکنی. نگاهت را به روی دشت میكشانی و ادامه میدهی.
ـ نگاه كن. ببین چطور مهتاب همه چیز را درخشان كرده است. نور مهتاب نرم و بیصدا بر اجسام مینشیند و آرام در آنها نفوذ میكند و ذاتشان را آشكار میسازد. اما نور خورشید تیز و شتابزده به پوستة اشیا برخورد میكند و منعكس میشود و آنچه به ما نشان میدهد، فقط شكل ظاهری است. مهتاب دنیای دیگری را بر ما آشکار می کند که در روز تاریک است. دنیایی كه باید در سكوت و سیاهی شب تماشایش کنیم.
وقتی كنار تو بودم مترسك! دنیا برایم دوستداشتنیتر میشد. ترسم از بین میرفت و جایش را هزاران سؤال عجیبوغریب میگرفت كه همیشه برایشان جواب داشتی. اما حالا در زندگیم چیزی گم شده است. نه سؤالی دارم و نه كسی كه برایش پاسخی داشته باشد. مثل اینكه چیزی كه از آن میترسیدم بر سرم آمده است. من بزرگ شدهام مترسك!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 154]