واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: داستان يك سيلي به قلم مهاجراني
عينك پنسي داشت. موهاي خرمايي اش هم روي پيشاني اش رها بود. توي ذهنم گذشت بچه پولدار! به ش گفتم: اين قفسه مال من بود! نگاهي به من كرد و گفت: هه!با اين بقچه ت قفسه هم مي خواي!
سيد عطاء الله مهاجراني در سايت خود نوشت:
مرداد ماه 1347 كارنامه ششم ابتدايي را گرفتم. اول شاگرد شده بودم. آقاي كيوان كه هميشه از تمييزي و شيكي برق مي زد، مدير دبستان خيام بود و آقاي افشار معلم كلاس ششم هم توي دفتر بود. آقاي افشار كه تيپ ورزشكارا بود و با لنگر راه مي رفت, مشت دست راستش را توي هوا تكان داد و گفت: درود پسرم!
به خانه كه مي رفتم، راه نمي رفتم پرواز مي كردم. با خودم گفتم كاش مادرم مي توانست اين همه بيست را توي كارنامه ام بخواند! تبسم آرامش بس بود. بچه ها كارنامه هاشان را به هم نشان مي دادند. علي رشيدي كارنامه فرهاد را قاپ زد و گفت تا برايم بستني نخري به ت نمي دهم! خوشحاليم بي حد و حصر بود. مي توانستم به دبيرستان پهلوي بروم.
با چه حسرتي كنار نرده دبيرستان مي نشستم و به محوطه پر از درخت و گل و حوض سنگي اش نگاه مي كردم. توت هاي چتري كه ديوانه ام مي كرد. مي توانستم توت ها را كه مثل گل انار روي درخت مي درخشيد ببينم. با خودم گفتم وقتي ببينند اول شاگردم حتما اسمم را مي نويسند. در همه دوران تحصيلم براي ثبت نام خودم مي رفتم. به مادرم گفتم بايد بروم دبيرستان ثبت نام كنم. پدرم گفت: بپرس ببين اسم نويسي كي هست. اول هم برو حمام كه تر و تمييز و مرتب باشي.
خودم پول داشتم. شاگرد كارگاه پرداخت فرش برادران محمدي در بازار اراك بودم. براي گرفتن كارنامه هم اجازه گرفته بودم. از سر كار آمدم.
غروب بقچه حمام را بر داشتم بروم حمام. به نظرم امد حالا كه مي خواهم بروم دبيرستان بروم يك حمام بهتر! بهترين حمام شهر هم درست روبروي دبيرستان پهلوي بود. روبروي كتابخانه. حمام بهره مند، وارد حمام كه شدم؛ شلوغ بود. چشم چشم كردم تا قفسه ي خالي پيدا كنم. چشمم به يك قفسه خالي افتاد داشتم به سمتش مي رفتم كه جواني شايد دو سه سال بزرگتر از خودم با لباس شيك و ساك سبز رفت طرف قفسه. تا رسيدم ساكش را توي قفسه گذاشت.
عينك پنسي داشت. موهاي خرمايي اش هم روي پيشاني اش رها بود. توي ذهنم گذشت بچه پولدار! به ش گفتم: اين قفسه مال من بود!
نگاهي به من كرد و گفت: هه!با اين بقچه ت قفسه هم مي خواي!
شرق! خواباندم توي گوشش، عينكش افتاد. گردش اشك را توي چشمش ديدم. مثل برق از ذهنم گذشت عجب غلطي كردم.
همان وقت قفسه ديگري هم خالي شد. قفسه اي كه نشان كرده بودم شماره 19 بود. قفسه 22 هم خالي شده بود. مرد ميانسالي كه داشت كيف پولش را وارسي مي كرد، گفت سر قفسه كه كسي دعوا نمي كند، يك دقيقه صبر مي كردي. از خجالت سرم را پايين انداختم. جوان عينكي هم ساك سبزش را بر داشت و گذاشت توي قفسه شماره 22. سمت راست صورتش گل انداخته بود. با خودم كلنجار رفتم كه معذرت خواهي كنم.
تلاش بيهوده اي بود. حريف خودم نشدم. توي حمام هم حتي يك دقيق از آن برق سيلي و حيرت آن جوان فارغ نبودم. مي خواستم هر چه زودتر از حمام بيرون بزنم. آن جوان هم اصلا به من نگاه نكرد.
به خانه كه بر مي گشتم، توي خودم بودم. چرا بايد به آن پسر سيلي مي زدم. چرا آنقدر محكم زدم؟ شيريني اول شاگردي و دبيرستان همه دود شده بود. مدام صداي سيلي بود كه در گوشم طنين مي انداخت. مادرم ديد گرفته ام. گفتم دعوام شد. ديگر سئوالي نكرد. شب خوابم نبرد. تمام ذهنم شده بود سالن بيروني حمام بهره مند. دور تا دور قفسه، جوان عينكي، جر و بحث و صداي سيلي. از صدايي كه توي ذهنم مي پيچيد تكان مي خوردم. لحاف را بر سرم مي كشيدم. آشوب درون رهايم نمي كرد. شايد دقايقي از شدت خستگي ، به قول مادرم هوشم برده بود. صبح انگار از زير آوار بيرون آمدم.
سركار هم خلقم باز نمي شد ؛ محمود جهانگيري كه صدايي به لطافت آب و ابريشم داشت و شاگرد پرداختگري بود. برايم" مرا ببوس" را خواند! از بس لطيف خواند نزديك بود به گريه بيفتم. دوست داشتم سرم به جايي ميخورد و ذهنم از صداي سيلي نجات پيدا مي كرد. ناگاه دستم را بريدم، به قول عرب ها بريدني! موقع پرداخت فرش قيچي را در دست راست مي گرفتيم. شست در يك چشم قيچي و دو انگشت اشاره و ميانه در چشمي ديگر، نرمه كف دست چپ را روي تيغه قيچي مي گذاشتيم و حركت تيغه ها با همين نرمه دست تنظيم مي شد. قيچي هاي زنجاني درشت با تيغه هايي به برندگي تيغ ناست! نرم و روغن زده و روان. تكه اي از نرمه عطف دستم جدا شد و شره خون. مثل قلب دستم تپش داشت. قالي كرم نقشه نايين غرق خون شد...
پدرم گفت: بايد حواست را جمع كني يك وقتي دست ناقص مي شه. كار يك لحظه ست. مگر غلام نبود يك لحظه غافل شد دستش را دستگاه چوب بري برد. نمي توانستم بگويم توي ذهنم يك صداي سيلي ست كه نمي گذارد حواسم جمع باشد.
جمعه ها تا ظهر كار مي كرديم و دستمزد هفتگي را هم همان ظهر جمعه مي دادند. حاج قربان دفتر جلد چرمي داشت، اسم همه ما توي دفتر ثبت بود. ما حلقه مي زديم و او تك تك به هر كدام رقمي مي داد و بچه ها آخر سر بودند؛ گاهي هم به ما نمي رسيد. به من پنج تومان داد. بس بود! تصميم گرفته بودم بروم مارون حاج آخوند را ببينم و از او بپرسم صداي سيلي را چه كنم؟
يك تومان كرايه ماشين دادم. فاصله چهار فرسخ را دو ساعته رفتيم.
ماشين بنز دماغه دار هندلي بودو ميان راه خراب شد. يك ساعتي هم زير آفتاب مرداد ماه توي راه مانديم. نزديك 4 بعد از ظهر بود كه به مارون رسيدم. اتوبوس روبروي مسجد نگاه داشت. از كنار جوي آب رفتم. با چند نفري سلام و عليك كردم. احوال پدربزرگ و مادر و پدرم را مي پرسيدند. اول رفتم خانه حاج آخوند. حاج آخوند نبود گفتند رفته سرپل دو آب شب مي آيد.
رفتم خانه عمو نبي. مهماني توي اتاق چهاردري نشسته بود. عمويم داشت برايش دعا مي نوشت. توي مركب زعفران مي ريخت. رنگ مركب برقي ارغواني پيدا كرده بود. گفتم آمده ام به حاج آخوند سر بزنم! عمويم نگاهي كرد و گفت: خير باشد.
ساعتي نگذشته بود كه محسن پسر حاج آخوند كه شوهر عصمت دختر عمويم بود آمد و گفت: حاج آخوند آمده. گفته كه براي شام بروم خانه اشان. رفتم. در آغوشم گرفت. پيشاني و ميان ابرو هايم را بوسيد. روي هر دو شانه ام دست گذاشت. توي چشمانم نگاه كرد. پرسيد وضع درس و بحثم چطوره. برايش از اول شاگردي گفتم و اين كه اول پاييز بايد بروم دبيرستان. از نماز جماعت پرسيد. برايش از مسجد ااكبر و حاج تقي خان صحبت كردم. از تفسير شب هاي آقاي احمدي و سئوال هايي كه از آقاي امامي خوانساري مي پرسيدم.
تبسمي كرد و مستقيم نگاهم كرد و پرسيد: حال دلت چطوره!
گفتم خوب نيستم و صداي سيلي بي آرامم كرده. دستم را هم نشانش دادم. داستان را برايش تعريف كردم. گفت:" مي تواني آن پسر را پيدا كني؟ مثلا هميشه به همان حمام برو. پسر جواني را ديدي دقت كن شايد همو باشد. از او بخواه كه تو را ببخشد و حلالت كند. اگر پيداش نكني كار مشكل مي شود. با صدايي ارام و محكم گفت:" سيلي مي خوري... مكث كرد... يك روزي سيلي مي خوري. نمي دانم زودتر بخوري به نفعت هست يا دير تر. سي سال هم كه بگذرد سيلي خواهي خورد. تو توي كوه كه فرياد مي زني صدايت بر مي گردد، چطور ممكن است سيلي بر نگردد. تو توي صورت آن جوان سيلي زدي، اما روح خودت سيلي خورده. جاي سيلي تو و دردش تمام شده. اما اين سيلي كه به خودت زدي هيهات."
به گريه افتادم...
" شايد فكر كردي حالا كه اول شاگرد شدي مهم شدي. صبرت كجا رفت.؟. ديدي شهرباني انگشت نگاري مي كند. اين اثر انگشت ها كه دو تاش هم مثل هم نيست، پيش سرانگشت روح آدم هيچ نيست. كسي كه با شمشير ديگري را مي زند. او با قبضه شمشير ديگران را مي زند؛ تيغه شمشير را به دست گرفته؛ دارد روحش را زخمي مي كند و مي كشد."
صبح زود شنبه به شهر بر گشتم. هم سبك شده بودم و هم سنگين. تمام دوران دبيرستان در مسير دبيرستان و خانه و مسير كار، مسير مسجد... همه جا در جستجوي آن جوان برآمدم پيدايش نكردم. حتي از متصدي حمام پرسيدم. نشاني از او نداشتند. گمان كردم شايد مهمان و مسافر بوده است. از آن داستان سي سال گذشت! سال هاي دوران دانشجويي در اصفهان و شيراز و بعد سال هاي انقلاب آن داستان را در ذهنم محو كرده بود.
البته هر وقت واژه سيلي را مي خواندم و مي شنيدم. اگر در يك فيلم سينمايي مي ديدم كسي سيلي مي زند و مي خورد انگار برق از چشمم مي پريد. تكان مي خوردم، تا درست سي سال بعد!
روز جمعه 13 شهريور سال 1377 رفتم نماز جمعه تهران. خوش نداشتم به صف اول بروم انگار دور بين و مقامات نمي گذاشت نمازم شكل و شمايل نماز پيدا كند. مثل اين كه توي ويترين مغازه اي به نماز بايستي. تشييع شهداي جنگ هم بود. خيابان ضلع شرقي دانشگاه، همان جا وسط خيابان سجاده انداختم و نماز خواندم. نماز تمام شده بود.
آقاي ميان سالي آمد و از برنامه طعم آفتاب انتقاد كرد. چند نفر ديگر هم جمع شدند و صدا ها بلند شد. يك نفر با مشت روي شانه ام كوبيد. اولين تصويري كه توي ذهنم آمد اين بود كه اين برخورد برنامه ريزي شده است. هر چه ناسزا گفتند و از پايين لگد پراندند و از بالا با مشت به شانه ها و بازو ها و سينه ام مي زدند. آرام بودم و لبخند مي زدم. نرم نرم هم در همان حال و احوالي كه گريبانم را گرفته بودند به سمت بلوار كشاورز مي رفتيم. جوي آب جلوي پايم بود؛
گريبانم هم در چنگال دوستان؛ مراقبت كردم كه توي جوي آب نيفتم كه يك نفر انگشت كوچك دست راستم را گرفت و پيچاند و در ست در همان لحظه فرد ميان سال كوتاه قامتي با دست پر گوشت و سنگين سيلي توي گوشم خواباند كه برق از سرم پريد و خنديدم. مي خواستم با صداي بلند بخندم با خودم گفتم لابد خيال مي كنند ديوانه شدم. سرم را بالا گرفتم و همچنان خندان بودم. جواب سيلي سي سال مانده را خورده بودم. صداي حاج آخوند توي گوشم زنگ مي زد:" سيلي مي خوري...سي سال هم كه بگذرد سيلي خواهي خورد!"
سيماي خندان و شادمان حاج آخوند در برابرم بود." صبور باش! واستعينوا بالصبر!"
شنبه 13 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 178]