-داستان يك سيلي به قلم مهاجراني
عينك پنسي داشت. موهاي خرمايي اش هم روي پيشاني اش رها بود. توي ذهنم گذشت بچه پولدار! به ش گفتم: اين قفسه مال من بود! نگاهي به من كرد و گفت: هه!با اين بقچه ت قفسه هم مي خواي!
سيد عطاء الله مهاجراني در سايت خود نوشت:
مرداد ماه 1347 كارنامه ششم ابتدايي را گرفتم. اول شاگرد شده بودم. آقاي كيوان كه هميشه از تمييزي و شيكي برق مي زد، مدير دبستان خيام بود و آقاي افشار معلم كلاس ششم هم توي دفتر بود. آقاي افشار كه تيپ ورزشكارا بود و با لنگر راه مي رفت, مشت دست راستش را توي هوا تكان داد و گفت: درود پسرم!
به خانه كه مي رفتم، راه نمي رفت
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان