تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):انسان، با نيّت خوب و اخلاق خوب، به تمام آنچه در جستجوى آن است، از زندگى خوش و امني...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816410312




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان کلبه شيطان


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: فصل اول : تولد
حدود پنجم يا ششم عيد بود برابر با جشن تولد 20 سالگي پسري لاغر اندام و قد بلند ساکن نارمک به نام محسن براي تولدش تصميم داشت با صميمي ترين دوستش عليرضا به ويلاي يکي ديگر از دوستانشان که در حوالي جنگلهاي گلستان بود بروند. ساعت از دوازده ظهر گذشته بود محسن با شادي از در خانه بيرون زد.ار ماشين شد و بسمت خونه ي عليرضا حرکت کرد سپس عليرضا هم سوار شد و دوتايي بسمت شمال راه افتادند.

ساعت از 8 گذشته بود و نصف بيشتر راه را رفته بودند هوا حسابي تاريک شده و گرفته بود. باران هرازگاهي ميباريد و هوا سرد بود . دوطرف جاده را جنگل هاي وسيع پوشش داده بود. محسن خواب آلود رانندگي ميکرد که ناگهان يک گراز وحشي از وسط جنگل به جلوي ماشين پريد. محسن سريع فرمونو پيچيوند و با سرعت به يک درخت برخورد کرد خودشان آسيبي نديدند ولي ماشين داغون شده بود محسن نارحت و در حالي که دست و پاشو گم کرده بود از ماشين پياده شد.

موبايلشو از جيبش درآورد و نگاه کرد ولي اصلا آنتن نميداد محسن با نا اميدي نگاهي به جاده ي بدون ماشين کرد و آهي کشيد نگاهش از جاده به يک راه باريک افتاد که به عمق جنگل ميرفت. محسن نگاهي به عليرضا کرد و عليرضا سريع گفت: اصلا فکرشو نکن. محسن با حالتي که ميخواست عليرضا رو توجيح کنه گفت: چاره اي نداريم بايد اين راه به يک جايي وصل باشه خلاصه عليرضا به ناچاري قبول کرد و هردو راهو پيش گرفتند و وارد جنگل شدند.

حدود نيم ساعت پياده روي کردند در راه از صداي جغد گرفته تا روباه داخل جنگل طنين انداخت. آنقدر رفتند تا رسيدند به يک کلبه ي چوبي محسن با حالتي اميدوار گونه لبخند زد و بسمت کلبه رفت. هرچقدر در زد کسي جوابشو نداد عليرضا هم مدام مي گفت بيا بريم بابا. محسن هم نا اميد شده بود و با هم تصميم گرفتند برگردند. اما هنوز يک قدم برنگشته بودند که ناگهان در کلبه خودبخود باز شد هر دو نگاهي به يکديگر کردند و سپس وارد کلبه شدند.

فصل دوم : کلبه شيطان

کلبه پر بود از بوي نم و تار عنکبوت انگار سالها است که کسي آنجا زندگي نمي کند. يک تخت قديمي و خاک گرفته در گوشه ي کلبه بود. يک شومينه ي کثيف هم در گوشه ي ديگر کلبه بود.

يک اتاق کوچک در کلبه وجود داشت اتاقي عجيب و غريب و ترسناک که تمام در رو ديوارش سياه بود و لکه ها و جاي دستهاي خون آلود در بينش خودنمايي ميکرد. در کف اتاق يک دريچه ي چوبي بود که تنها قسمتي از کل کلبه بود که خاک نگرفته بود.محسن گفت: اينجا خيلي سرده بيا بريم هيزم بياريم تا گرم بشيم مثلينکه امشبو بايد اينجا بمونيم! عليرضا هم از ترسش رفت تند تند دو سهتا هيزم شکست و با تبر زنگ زده اش برگشت محسن در حالي که لبخند زده بود گفت: اينو براچي آوردي عليرضا هم با حالتي تدافعي گفت: مگه چيه گفتم شايد لازم بشه!

سپس آتيش روشن کردند و صداي چرخ چرخ چوبها سکوت کلبه را مي شکست.

ساعت نزديک 12 شب بود هر دو خواب آلود و خسته بودند.محسن بسمت تخت رفت و شروع به خاکگيري کردو با ترديد گفت: حالا کي روي تخت بخوابه؟ عليرضا هم با حالتي فداکارانه گفت: چون تولدته تو بخواب منم روي زمين ميخوابم محسن لبخندي پيروز مندانه زد و روي تخت دراز کشيد.

نگاهي به ساعتش کرد همان لحظه ثانيه شمار ساعت روي عدد 12 ايستاد و ديگر تکان نخورد. در همان حال صداي زوزه ي چند گرگ از داخل جنگل طنين انداخت.ماه هم که انگار ترسيده بود پشت ابر قايم شد.محسن با ترس و نگراني گفت: عليرضا نگاه کن ساعتم کار نميکنه!

عليرضا هم با دلخوري گفت: حتما باطريش تموم شده ديگه. محسن بلافاصله گفت: نه بابا همين ديروز باطريشو عوض کردم.

فصل سوم : حمله ي شيطان

رنگ از رخسار هردوتاشون پريد. در همان لحظه صداي گروپ گرومپ پاي يک نفر از زير خانه بگوش رسيد. پيشوني عليرضا خيس عرق شده بود. ناگهان يک دست پوسيده و وحشتناک از دريچه بيرون زد. محسن بدو بدو بسمت دريچه رفت و زنجير دريچه را انداخت. عليرضا بي امان جيغ ميزد. بعد چهره ي وحشتناک و پوسيده ي يک پيرزن با چشمهاي سفيد از زير ديرچه نمايان شد که پشت سر هم جيغهاي گوشخراشي ميزد. ايندفعه حتي محسن هم از ترس خشک شده بود.

يک دفعه صداي شکستن پنجره محسن را بخود آورد و ديد که يک دست پوسيده ي ديگر صورت عليرضا را از داخل پنجره گرفته و داره خفه اش مي کند. محسن سريع تبر کهنه را برداشت و بروي دست مرده زد و خون پيرهن عليرضا را رنگين کرد.

عليرضا از ترس به بغل محسن پريد در همان لحظه نفس محسن حبس شد. 10 يا 11 تا جسد متحرک از جلوي کلبه که گويا قبرستان بود بيرون آمده و بسمت کلبه بصورت وحشتناکي روانه شدند.محسن سريع دست عليرضا را گرفت و بسمت دريچه برد.

محسن گفت: مطمعنا يک راهي از زير از دريچه به بيرون هست و تبرو محکم گرفت و دريچه را باز کرد. پيرزن شيطاني با سرعت برق از زيرزمين به سمت عليرضا پريد و محسن با تبر سرش رو از تنش جدا کرد. اما تنش همچنان حرکت ميکردو دنبال کله اش ميگشت .محسن با عجله دست عليرضا را گرفت و به زير زمين برد آنجا خيلي تاريک بود با سرعت دويدند در تاريکي تا اينکه به سمت بيرون کلبه از راه پشتي افتادند.

در همان لحظه مردگان به داخل کلبه حمله کردند. محسن و عليرضا هم بدو بدو بسمت راه خروجي جنگل دويدند.در همين حين 6 تا گرگ وحشي و خونخوار به دنبالشون دويدند.

پاي عليرضا همان موقع به يک ريشه ي درخت گير کرد و زمين خورد و فرياد زد محسن برو!

محسن تا برگشت ديد هر 6 تا گرگ بسمتش رفتند و تيکه تيکه اش کردند محسن در حالي که شوکه شده بود و گريه ميکرد با آخرين توان به سمت بيرون جنگل دويد.

فصل چهارم : فرار از ترس

سرانجام به لب جاده رسيد . در جاده يک ماشينم نبود.از دوردست صداي گرگها و مردگان بگوش ميرسيد.

از دوردست نور ضيعف يک موتور سيکلت نور اميدرا در دل محسن روشن کرد صداهاي وحشتناک هرلحظه نزديکتر مي شدند تا اينکه موتور سوار رسيد يک پيرمرد سوارش بود در حالي که لهجه ي شمالي داشت گفت:

چرا اينجا ايستادي محسن گفت: بايد کمکم کنيد حيوانهاي وحشي بهمون حمله کردند سريع تر منو از اينجا ببريد و پيرمرد که حالت صورتش تعجبي بود گفت : خيلي خوب سوارشو بريم.

صداي حيوانها رفته رفته کم شد در راه محسن در حالي که صدايش ميلرزيد و بغض کرده بود گفت: کجا ميريم پيرمرد گفت: اول ميريم خانه ي من .

سپس به خانه ي پيرمرد رسيدن محسن اصلا حالت عادي نداشت فقط ميخواست سر از سر آن کلبه در آرد.

براي همين رو به پيرمرد کل اتفاقاتو تعريف کرد پيرمرد با مهرباني چايي برايش ريخت و گفت: من باور ميکنم حوالي اونجا قبلا يک پيرزن زندگي ميکرد ديوونه بود و ادعا مي کرد که با ارواح و جنيان در ارتباط است هيچکس حرفشو باور نميکرد تا اينکه چند وقت بعد هر هفته يک نفر از اهالي گم ميشد و ديگر اثري ازش نبود اينطور که تو ميگي اون راست ميگفته و اون مردگان همون اجساد و قربانيها بودند که جلوي کلبه اش خاک کرده حالا تو محل زندگيشو پيدا کردي اينطور که معلومه دوستت هم قرباني اين حادثه شده پس سريع چايتو بخور تا برويم پاستگاه پليس . محسن گفت: ولي آنها حرفمونو باور نمي کنند. پيرمرد در حالي که لبخند ميزد گفت: يه زماني من خودم صاحب پاستگاه بودم اونجا همه دوستان و همکارانم هستند خيالت راحت ميريم محل حادثه. و بعد هر دو بسمت پاستگاه رهسپار شدند.

فصل پنجم : راز مرگ

بلافاصله بعد از اينکه به پاستگاه رسيدند پيرمرد با عجله به سمت دفتر رئيس پاستگاه رفت . همه انگار اورا مي شناختند و بهش احترام ميزاشتند. محسن روي يک سکو نشست و منتظر پيرمرد شد. لحظه اي نگذشت تا اينکه پيرمرد و رئيس پاستگاه با عجله از دفتر بيرون آمدند و رئيس پليس با بي سيم درخواست نيروي کمکي کرد پيرمرد بسمتم آمد و گفت پاشو بايد برويم محل حادثه.

سپس همگي به راه افتادند وقتي به آن جنگل رسيدند اثري از آن راه باريک نبود و سگهاي پليس شروع به رديابي کردند تا به کلبه رسيدند و وارد کلبه شدند اما درست مثل ديشب سالم بود و اثري از پيرزن يا اجساد و عليرضا نبود.

محسن سريع گفت : زير اون دريچه قايم شده بود بايد اونجا باشه. ماموران وارد آنجا شدند اما باز هم اثري از کسي نبود. پيرمرد نگاهي نا اميدانه به محسن کرد و گفت: پس کجاست؟؟؟؟!! محسن گفت: نميدونم من هرچي ميدونستم را تعريف کردم.

سپس ماموران جلوي خانه را کندند تا به اجساد رسيدند اجساد مردگان ديشب بود. محسن اشکي از شوق ريخت و گفت: ديدي راست مي گفتم.

پير مرد گفت: پس اون پيرزن و دوستت کجان؟؟

محسن گفت: باور کنيد نميدونم. رئيس پليس گفت: بحرحال تا بسته شدن پرونده شما بايد بازداشت باشيد چون شما هم يک مزمون هستيد. و سپس دسبند به دست محسن زدند . محسن که گيج شده بود حتي يک کلمه هم حرف نزد و همراه مامور به داخل ماشين پليس رفت. و سپس در پاستگاه به داخل بازداشتگاه رفت.

شب شد و هوا مثل شب قبل باراني و سرد بود.محسن بدجور نگران بود براي همين به مامور بازداشتگاه گفت: جناب سروان ميشه بگين اون اجساد رو کجابردند مامور گفت: سردخونه بزودي هم خاک ميشوند.

بعد پرسيد ساعت چنده و مامور گفت: نزديکا ي 12 بسه ديگه بگير بخواب چقدر سئوال مي کني! حدود 10 دقيقه بعد محسن بار ديگر مامور را صدا زد و مامور با دلخوري گفت: باز چي شده؟

محسن گفت: ميشه يک نگاهي به ساعت بکني مامور گفت: 12 محسن گفت ساعت از حرکت واي نه ايستاده مامور اخمي کرد و گفت: مثلينکه حالت خوب نيست بايد....

نگاهش روي ساعت خشک شد و گفت : تو از کجا ميدونستي؟!

محسن گفت : ميشه به رئيس پاستگاه بگي الان اون پيرزن تو کلبه است و اجساد زنده شدن! خواهش ميکنم!

مامور نگاهي کرد و گفت: واقعا آدم عجيبي هست و بسمت دفتر رئيس رفت.

فصل ششم : نبرد مرگ و زندگي

رئيس پليس با عصبانيت از دفتر بيرون زد و به سمت محسن آمد و گفت: تو چي راجب ما فکر کردي تا کي ميخواي خودتو به ديوانه ها بزني.

محسن با نا اميدي گفت: بخدا من ديوونه نيستم قاتلم نيستم.

ميدونم باور نکردنيه اما حقيقت داره خواهش ميکنم خودتون برويد تا ببينيد اگه چيزي نبود درجا منو بکشيد.

اصلا قول ميدم اگه کسي نباشه خودم جرمو گردن بگيرم.

رئيس پليس دستي به ريشش کشيد و حسابي به فکر رفت.

بعد با حالاتي پيروز مندانه گفت : پاشو بريم فقط واي بحالت اگه بعدش اعتراف نکني !

محسن گفت: باشه قول ميدم

بعد يک سرباز دستبند به دست محسن زد و با رئيس پليس و دو مامور ديگه سوار ماشين شدند

محسن گفت: اجساد کجان؟

مامور گفت : سردخونه ي پزشک قانوني نزديک قبرستون!

يک ربعي گذشت تا رسيدند . مامور نگهبان آنجا که انگار خواب بود و کلاهش روي صورتش بود در نور جلوي در پزشک قانوني خودنمايي ميکرد.

يکي از ماموران داخل ماشين با ترديد به دستور رئيس پليس پياده شد و بسمت نگهبان رفت.

و دستي به شونه ي نگهبان زد و گفت : خجالت نميکشي چه وقته خوابه پاشو يکدفعه نگهبان که نشسته مرده بود با صورتي سياه شده بروي زمين افتاد.

تمام ماموران داخل ماشين از جمله رئيس پليس سريع اسلحه کشيدند.

و با ترس دورو براشان را نگاه کردند. يکدفعه همون اجساد ديشب که زنده شده بودند از داخل پزشک قانوني با طرزي فجيه بسمت مامور کنار نگهبان حمله کردند و شروع به خوردن دستو پاش کردند.

مامورا از ماشين پياده شدند و بسمت مرده ها شليک کردند. اما به مرده ها کوچکترين آسيبي نرسيد.

و خرامان خرامان بسمت مامورها رفتند و شروع به تکه تکه کردن تک تکشان کردند.

رئيس پليس با عجله به داخل ماشين پريد و با آخرين سرعت در حالي که خيس عرق شده بود و نفس نفس ميزد از آنجا با محسن فرار کردند. هيچکدام کوچکترين حرفي نزدند محسن از ترس بدنش ميلرزيد.

در ره از کنار جنگلي که به خانه ي پيرزن وصل ميشد رد شدند که ناگهان همانجا از لاي درختان جسد پيرمرد مهربان که ديشب محسنو نجات داده بود به روي شيشه ي ماشين افتاد و باعث شد رئيس پليس کنترل ماشينو از دست بده و ماشين بطرز ناجوري چپ کنه. محسن در حالي که بدنش خون آلود شده بود با احساس درد شديدي از زير ماشين خودشو بيرون کشيد و کشان کشان به نزديک جاده رفت . رئيس پليس هم مرده بود . محسن دنبال اسلحه رئيس پليس بود تا اينکه پيرزن از لاي درختان با گرگهايي که مثل سگ وفادار دنبالش بودند بيرون آمد. و در حالي که خنده هاي شيطاني ميکرد با تبري که دستش بود به سر محسن زد محسن چشماشو بست و چيزي جز درد و خون حس نکرد و به يک خواب رفت و احساس کرد روحش دارد از جسمش جدا ميشه و ديگه دردي ندارد داشت پرواز ميکرد به جسدش نگاه کرد که غرق خون بود و گرگها دورش کرده بودند ترس استخوانهايش رو ميفشرد.

در حالي که گويي پرواز ميکرد با حس عجيبي بسمت پيرزن رفت حالا که روح شده بود پيرزن را بشکل ديگري ميديد. روحي سفيد با قلبي سياه که مثل دود گازوئيل در هم گره ميخورد. محسن دستشو دراز کرد با آخرين توان قلبه سياه پيرزنو گرف پيرزن نره زد و با دست سياهش تبرو بسمت محسن پرت کرد اما محسن جسم نداشت و تبر از روحش رد شد و به آنطرف جاده افتاد.

دودستي با آخرين توانش قلب سياهو بيرون کشيد و بعد احساس کرد که دارد بسمکت جسم داغانش کشيده ميشود. بعد با حس لرزش و افتادن به هوش اومد و دوباره در وجودشو پر کرد چشماشو به زحمت باز کرد. ديد پيزن به گوشه اي افتاده و دارد درد ميکشه. گرگها هم اينور و آنور ميپريدند. کشان کشان خودشو بسمت تبر رسوند و ديد قلب سياه که دود خيلي تيره ازش بلند ميشد دارد روي زمين ميتپد تبرو برداشت با تمام توانش به روي قلب فرود آورد قلب دو نيم شد. و بعد پيرزن فريادي کشيد و تبديل به جسدي با شکل اصلي پيرزن شد و گرگها با حالتي که انگار فرار ميکنند به داخل جنگل رفتند محسن ديگر نميتوست چيزي حس کنه و بدجور خواب آلود بود با دردي که داشت بيهوش شد.

پايان






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1120]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن