واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: ناگهان چه زود دير مي شود
حسيني نژاد
*به نظر مي رسد 19 سال داشته باشد در درمانگاه متادون با او آشنا شدم وقتي مي پرسم چند سال داري؟ با سادگي و صدايي آرام و آهسته مي گويد: 19 سال، در به دري ام از 8 سال قبل شروع شد زماني كه مادرم بر اثر تصادف فوت كرد و زندگي مان از هم پاشيد.
برادر كوچكم خيلي بي تابي مي كرد و نبود مادر و بهانه هايش همه را به گريه مي انداخت.
پدر براي اين كه خلاء زندگي مان را پر كند به يكي از آشنايان پيشنهاد ازدواج داد اما او هيچ گاه نتوانست ما و مشكلاتمان را درك كند.
آن ها با هم زندگي خوبي داشتند اما ما سه پسر را فراموش كرده بودند.
2 سال با بدبختي و مشقت درس خواندم و سوم راهنمايي ترك تحصيل كردم.
صبح از خانه مي زدم بيرون تا ظهر، ظهر ناهاري مي خوردم و مي رفتم تا 10 شب، در پارك يا خيابان فرقي نمي كرد گاه گداري در خفا سيگار مي كشيدم و گاهي هم با دوستان پاي منقل مي نشستم.
در مقابل دعواهاي پدرم جواب سر بالا مي دادم.
بالاخره با پي گيري هاي جدي پدرم مشغول به كار شدم اما به خاطر مسئله كوچكي با يكي از كارگرها دعوا كردم و ديگر سر كار نرفتم.
جرات نمي كردم در خانه حرفي بزنم به همين دليل تا 2 ماه صبح همان ساعت از خانه بيرون مي رفتم و عصرها بر مي گشتم.
بالاخره پدرم متوجه موضوع و غرولندهايش آغاز شد.من هم حرمتش را شكستم و فرار را بر قرار ترجيح دادم.
پس از 3 ماه بدون اين كه پدرم سراغي از من بگيرد از دربه دري خسته شدم و دوباره به خانه بازگشتم.
دوباره در يك كارگاه مشغول به كار شدم اما باز دعوايم شد و از كار بيكار شدم.
نمي خواستم پدرم بفهمد اما به گوشش رسيده بود و گفت: كارگري كه با او دعوا كردي گفته رضا جربزه ندارد و ترسيده است و ... با شنيدن اين حرف خون جلوي چشمانم را گرفت.
به نزد يكي از رفقايم رفتم و چاقويي به ترفند از او گرفتم و به سراغ كارگر رفتم و با او گلاويز شدم.
در همان حالت به پرايدي لگد زدم كه صداي آژيرش درآمد صاحب ماشين داد و بيداد راه انداخت و نمي دانم چه شد كه چاقو را در دستش فرو بردم، خون فوران مي زد.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت از مهلكه فرار كردم و شب به خانه برگشتم.
تا مدت ها پس از آن راه كلانتري و بيمارستان و رضايت گرفتن از شاكي تمام كار و زندگي ام شده بود.
خدا را شكر با ضربه اي كه به او زده بودم آسيب جدي نديده بود و پس از يك هفته حالش بهتر شد.
شانس زيادي آورده بودم زيرا نه تنها رضايت داد بلكه پس از چندي كه از اوضاع و احوال زندگي ام با خبر شده بود دستم را گرفت و مرا در يك شركت كوچك مشغول به كار كرد وبراي ترك اعتيادم نيز مرا به درمانگاه ترك اعتياد معرفي كرد.
با گذشت چندي از ماجرا هنوز وقتي او را مي بينم آرام و قرار ندارم و هزار و يك سوال از خود مي پرسم.
نبايد عصباني مي شدم، نبايد از كوره در مي رفتم، نبايد عجولانه تصميم مي گرفتم ... و افسوس كه ناگهان چه زود دير مي شود.
شنبه 6 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 245]