محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827891674
فریاد نکن فراموش کن/شهره وکیلی
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: قسمت اول (1)
گیتا چون توده ابری کدر که کنج آسمان کز کرده باشد مکدر و ملول پشت به مادر در قاب پنجره نشسته بود.باد تندی میوزید و درختها را عریان میکرد.وقتی باد برگها را به بازی میگرفت و پشت کم رنگشان را مینمایاند و آنها را بر می آشفت او هم دل آشوبه به سراغش می آمد.مادر و دختر منتظر تلفنی از شیراز بودند.
مادر گفت:پنجره را ببند سرما میخوری هوا سرد شده.
او که با دیدن گلهای پاییزی باغچه که بر اثر وزش باد روی ساخه ها میلرزیدند به پاییز دل خودش فکر میکرد بی آنکه برگردد جواب داد:هیچ سرمایی به اتشی که توی دل من است کارگر نیست.نگران نباشید.
پس یک چیزی بپوش.
منکه سرمایی نیستم.
هر دو سکوت کردند.گوش بزنگ تلفن هر یک حال و هوای خود را داشت.
پاییز آمده بود و او نشسته در چارچوب پنجره فکر میکرد این هشتیمن پاییزی است که از ازدواجش با مهرداد میگذرد ازدواجی عاشقانه که امروز مبدل به نوعی دوستی و احترام متقابل و رعایت حال یکدیگر و تعهد اخلاقی شده بود.و او با درک کامل این تغییرات به هر ریسمان سیاه و سفیدی چنگ می انداخت تا مگر مهرداد را برای خود نگه دارد.حضور پر رنگ و همیشگی اش در شرکت و همگامی تنگاتنگ با شوهر بهمین منظور بود.
مادر گفت:من نمیدانم تو عاشق چه چیز این مرد هستی؟
8 سال است این حرفها را از شما میشنوم.
و 8 سال هم هست که نتوانسته ای یک جواب درست و حسابی بمن بدهی.
خب الان جواب میدهم دوست داشتن دلیل نمیخواهد!نمیدانم عاشق چه چیزش هستم.یا بهتر است بگویم عاشق همه چیزش هستم.
حتی هیزگریها و سر به هواییاش؟
گیتا چرخی به گردنش داد و برگشت چپ چپ به او نگاه کرد و گفت:شما از روز اول با او خوب نبودید نمیدانم چرا.
اینقدر زندگی را بخودت جهنم نکن.بخدا ارزشش را ندارد.
جهنم توی قلب من است.
تلفن زنگ زد پرید گوشی را برداشت:الو بفرمایید.
از بهزیستی شیراز تماس میگیرم.میخواهم با خانم گیتا نوابی حرف بزنم.
بفرمایید من گیتا نوابی هستم.
قرار بود بشما خبر آن بچه را بدهم.
دست گیتا بطرف قلبش رفت و در مقابل چشمان مادر که نگرانی در آن پررنگ میشد گفت:بله بله.
با کمال تاسف دادنش به زوجی که جلوتر از شما در نوبت بودند و من نمیدانستم.اما نگران نباشید نوبت شما محفوظ است.البته همانطور که قبلا هم گفته ام اگر پسر بخواهید نوبتتان زودتر میرسد.پسر زیاد داریم.
گیتا انگار گوشی بدست خشک شده بود که هیچ حرکتی نمیکرد.سرانجام با الو الوی مخاطب بخود آمد و گفت:فقط همین؟با کمال تاسف شد جواب؟شما که بمن قول داده بودید!
باور کنید اطلاع نداشتم آنها نوبتشان جلوتر از شما بود.
حالا آنها چکاره هستند؟
کی؟
همانها را که بچه را گرفتند.
این مسایل محرمانه است.ما مشخصات خانواده هایی را که از ما بچه میگیرند به کسی نمیدهیم.
توی این مملکت هر کاری با پارتی بازی جلو میرود ولی نمیدانستم برای گرفتن بچه هم باید پارتی داشت.واقعا مسخره است.
نه اصلا اینطور نیست ما خودمان سراغ خانواده ها میرویم.
چرا سراغ من نیامدید؟مگر نمیدانستید در چه وضعیتی هستم؟
آنها هم در وضعیتی مثل شما بودن منتها نوبتشان جلوتر بود و من نمیدانستم.به هر حال نباید نا امید شوید.تماستان را با ما قطع نکنید آرزو میکنم هر چه زودتر...
گیتا دیگر حرفهای او را نمیفهمید .صدای مخاطب مانند هوهوی بادی که د راندام درختان حیاط میپیچید برایش گنگ و نامفهوم بود.
گیتی که دیگر طاقت دیدن خال خراب او را نداشت پا شد.گوشی را گرفت و به مخاطب تلفنی گفت:خدا انصافتان بدهد.سه روز است انتظار تلفن شما را میکشد آنوقت...
خانم والله من کاره ای نیستم.تصمیم گیرنده کسان دیگری هستند.حالا هم طوری نشده صبر کنید انشالله هر چه زودتر یک دختر بچه دیگر پیدا میشود و میدهیم به ایشان.
دست شما درد نکند زحمت میکشید.
این حرف را تلخ و به مسخره زد.طرف هم دلخور و دلتنگ جواب داد:هر کس قسمت و نصیبی دارد بهر حال ما در فکر هستیم.
گیتی گوشی را گذاشت.گیتا به دیوار تکیه داده و چشمها را بسته بود.اشک از لابلای مژه های بلند و سیاهش راه پیدا کرده بود روی گونه هایش میغلطید.
گیتی آشوب زده گفت:آخر برای چی گریه میکنی؟اتفاق مهمی نیفتاده.نگاه کن ببین چطور بخاطر تو یخ کرده ام.توی دست و پایم لرز افتاده.
گیتا با چشمهای بسته آهسته طوری که انگار با خودش حرف میزند گفت:دلم برای مهرداد میسوزد.هیچوقت حرفی نمیزند ولی این دفعه مسئله جدی شده بود گفت دو دانگ خانه دروس را به نامش میکنیم من...
هق هق نگذاشت ادامه بدهد.گیتی شانه های او را گرفت.گیتا اینطور بخودت لطمه نزن.بخدا پیدا میشود.هنوز قسمتت نشده.موقعش کهب رسد همه چیز جفت و جور میشود.حالا چه عیب دارد پسر قبول کنی؟بنظر من که پسر خیلی بهتر است.
مهرداد دلش دختر میخواهد.خودتان که میبینید هر جا دختر بچه ای میبیند چطور سر ذوق می آید.
بچه خود آدم چه تاجی به سر پدر و مادر میزند که بچه مردم بزند؟صبر داشته باش.
چند سال است دارم مداوا میکنم مثل موش ازمایشگاه شده ام باز میگویید صبر داشته باش درست میشود؟از این تسلی دادنهای بی پشتوانه بدم می آید.
آخر فقط یک سال ونیم است که به فکر افتاده اید از بهزیستی بچه بگیرید.برو یک آبی به صورتت بزن الان سر و کله مهرداد پیدا میشود.دلم نیمخواهد تو را انقدر ضعیف ببیند.
بهش زنگ بزنید و بگویید دنبالم نیاید خودم میروم خانه.
چرا دنبالت نیاید؟
طاقت دیدن عکس العمش را ندارم هر وقت به بن بست بر میخوریم بخاطر من طوری قیافه خوش و خندان بخودش میگیرد که از صد تا گریه بدتر است.
الحمدالله او همیشه شاد و شنگول است مثل تو که نیست...
او میتواند نقش بازی کند من نه.
نکند مدارکتان ناقص بوده؟
نه همه مدارک کامل بود.اگر ناقص بود میگفتند.باید طبق مقررات و ایین نامه بهزیستی زن و شوهر باشیم که هستیم.نباید بچه داشته باشیم که نداریم.از لحاظ اقتصادی و بقول خودشان اجتماعی و فرهنگی و مذهبی کارشناسهایشان سیر تا پیاز هفت جدمان را تحقیق و بررسی کردند.از لحاظ تمکن مالی هم که هر چه داشتیم رو کردیم.قول دادیم دو دانگ از آپارتمان دروس را هم به نامش بکنیم.تازه اگر کسی تمکن مالی هم به این صورت نداشته باشد میتواند طبق مقررات خودشان یک سوم دارایی اش را برای بعد از فوت وصیت کند و در یکی از دفاتر رسمی به بچه منتقل کند.باید 5 سال از ازدواجشان گذشته باشد و صاحب فرزند نشده باشند که ما 8 سال است ازدواج کرده ایم یکی از شرایطشان اینست که یا زن یا شوهر حداقل سنشان 30 سال تمام باشد که مهرداد 36 سال دارد و من هم بالای 40 هستم.هیچ کداممان هم نه محکومیت جزایی داریم نه مهجور هستیم نه معتادیم نه بیماری واگیردار و صعب العلاج داریم نه از لحاظ اخلاقی بی صلاحیت هستیم.دکتر هم که گواهی کتبی داده بچه دار نمیشویم.هر دو تا هم که مسلمان و ایرانی هستیم.نمیدانم دیگر چه مرگشان است که ما را میدوانند.
برو خدا رو شکر کن که مادر و پدر و خواهر و برادرهای مهرداد کوچ کرده اند و از این مملکت رفته اند.
مگر بودند چه میشد؟
خیلی چیزها میشد!دست کم زخم زبانهایشان را که میزدند!
مهرداد به آنها اجازه نمیداد مادرش هر وقت تلفن میکند در لفافه چیزهایی میگوید ولی مهرداد طوری جوابش را میدهد که یعنی کاری به کار ما نداشته باش.
هنر نکرده!هر چه دارد از قبل تو دارد.
باز از این حرفها زدید؟
دروغ که نمیگویم!بگذریم.آخر تو که دختر میخواهی فکر عاقبتش را هم کرده ای؟
چه فکری؟
محرمیت را میگویم.این دختر به سن تکلیف برسد شرعا به مهرداد نامحرم میشود.
گیتا به تعجب به او نگاه کرد.مامان شما چه حرفها میزنید!خب اگر پسر هم باشد حتما بمن نامحرم میشود.
بالاخره فکر آینده را هم بکن.شاید بهمین خاطر تابحال به شما بچه نداده اند.بالاخره ما یا مسلمان هستیم یا نیستیم.اگر هستیم که باید...
هیچوقت از شما چنین حرفهایی نشنیده بودم.از کی اینقدر مذهبی شده اید؟
زنگ در خانه بصدا در آمد.گیتی گفت:اشکهایت را پاک کن.الان کسی ببیند.خیال میکند چی شده که تو اینطور اشک میریزی.
جواب ندهید مهرداد که کلید دارد.مگر منتظر کسی هستید؟
آره قرار است بهجت خانم سبزی و بادنجان و چیزهایی را که خواسته بودم بیاورد.
گیتی گوشی آیفون را برداشت و جواب داد.سهراب بود.دکمه را زد و برگشت به گیتا گفت:سهراب است.حتما مهشید دردش گرفته که این موقع آمده.
بطرف در ورودی ساختمان رفت و آنرا باز کرد.سهراب سراسیمه سلامی کرد و گفت:دردش شروع شده.
هنوز که 9 ماه را تمام نکرده.
گیتا مثل سابق به اتاق تلویزیون خزید.در آن لحظه احساس کرد از شوهر خواهش متنفر است.لحظاتی بعد اشکهایش را پاک کرد.میخواست به سالن برگرددکه تلفن زنگ زد.از همانجا گوشی را برداشت مهرداد بود.
سلام.
سلام خوبی؟
چرا تو دماغی حرف میزنی؟
تو دماغی حرف نمیزنم تو نیا دنبالم.مهشید دردش گرفته .با مامان میرویم بیمارستان الان هم سهراب آمده که مامان را ببرد.
مهرداد مکث کوتاهی کرد.با شنیدن گفته های او مطمئن شد گریه کرده.گفت:تو نرو صبر کن من می آیم با هم میرویم.
نه تا تو بیایی دیر میشود.
من تا نیم ساعت دیگر آنجا هستم.
گیتی صدا زد گیتا کجایی؟
جواب مادر را نداد.جواب مهرداد را داد:میدانم چرا نمیخواهی بروم.دستش را جلوی دهانش گرفت که صدای گریه اش بلند نشود.
مهرداد سرخوشانه گفت:ای بی عقل زایمان مهشید گریه دارد؟
زایمان مهشید گریه ندارد اما جواب بهزیستی شیراز گریه دارد.
چی شده؟تلفن کردند؟
آره بچه را داده اند به یکی دیگر.
مهرداد با همه تبحری که در مهار حالتش داشت غیر ارادی میپرسید:دلیلشان چی بود؟
هیچی گفتند آنها جلوتر از ما در نوبت بودند.
پس چرا وعده اش را بما دادند؟نپرسیدی؟
چرا کسی که تلفن کرد گفت خبر نداشته کسی از ما جلوتر در نوبت بوده.
صدای گیتی بلند شد:گیتا من دارم با سهراب میرم تو می آیی؟
مهرداد پای تلفن است شما بروید من بعدا می آیم.
گیتی لباس پوشیده و کیف بدست به اتاق تلویزیون آمد.آهسته گفت:بیا یک سلان علیکی با سهراب بکن اینجوری خوب نیست.
شما بروید بمن کار نداشته باشید.
گیتی میدانست او در چه حالی است.تکلیف خود را نمیدانست ولی چاره ای نداشت.باید میرفت.سهراب مثل تندباد وارد خانه شده بود تا او را با خود ببرد.
مهرداد پرسید:سهراب تنها آمده؟
آره مهشید را رسانده بیمارستان بعد آمده.
تو را دید؟میداند آنجا هستی؟
مرا ندید.آمده ام به اتاق تلویزیون.اگر مامان صدایش را درنیاورده بود نمیفهمید اینجا هستم.اما ماشالله مامان ملاحظه سرش نمیشود.
برو تا نرفته سلام علیکی بکن.
نه نمیتوانم مثل احمقها قیافه شاد و شنگول بخودم بگیرم.مهرداد.
بله؟
من...من دارم منفجر میشوم.
ای دیوانه!خوب است میدانی خواهرت از دست بچه هایش چه روزگاری دارد!خیلی خب من تا نیم ساعت دیگر آنجا هستم.خداحافظ.
گوشی را گذاشت.از پنجره به حیاط نگاه کرد.سهراب جلوجلو میدوید و گیتی هم پست سرش .وقتی از در بیرون میرفتند گیتی برگشت و به ساختمان نگاه کرد.دلش شور او را میزد.
در طول سالهای زندگی زحمت بزرگ کردن او مهشید تنها به دوش مادرشان بود.پدر بیشتر اوقاتش صرف سرکشی به املاک و کشاورزی میشد.گاه در فصل برداشت محصول چند هفته به چند هفته بخانه نمی آمد.
با رفتن آنها بود که فریاد اشک آلود گیتا بلند شد:خدایا هر چه صدایت میزنم جوابم را نمیدهی؟اصلا تو کجایی؟تو را به بزرگی ات قسم میدهم کمکم کن.
با مشت محکمی که حواله دیوار کرد درد در استخوان دستش پیچید و نفسش را بند اورد.صدای آخش بلند شد.درد ذره ذره پخش گردید و از حدت و شدتش کم میشد.اما در اصلی د رجای دیگری بود.روحش در دورترین زوایا درد میکرد.گفته مادر را باور داشت که مادر و خواهر مهراد اگر کوچ نکرده و از ایران نرفته بودند نمیگذاشتند او زندگی با زنی از خودش بزرگتر و نازا را ادامه بدهد.
پا شد و پنجره را بست.باد با پیشتازی دیوانه وارد ابرهایی غلیظ از گرد و غبار راه انداخته بود و شب با قدمهای بلندش حضور پاییز را اعلام میکرد.در آن سوی شیشه ها توفانی شدید در گرفته بود.انگار میخواست درختها را جا کن کند.درختها ژولیده از توفان چنان تکان میخوردند که انگار دیوانه شده اند درختهایی که پاهایشان به عمق زمین گره خورده بود و نمیتوانستند فرار کنند.
از پشت پنجره به حیاط نگاه کرد فکر کرد درد یعنی چیزی که قلب آدم را درهم میشکند و انسان مجبور است با آن بمیرد بی آنکه بتواند به کسی بگوید.مثلا به کی میشد گفت در آن لحظات از مهشید متنفر است.
برق و رعد آسمان را خط خطی میکرد و زمین در انتظار ریزش باران بیتاب بود.
پیشانی را به شیشه چسباند و از ذهنش گذشت:تا چند دقیقه دیگر مهرداد می آید و با چشمهایی ناآرام و نگاهی که انگار تا دورها پر کشیده است پدروار موعظه هایش را شروع میکند که ما هیچ چیز از خوشبختی و سعادت کم نداریم!تو چرا قدر این سعادتها را نمیدانی؟اگر زن و مرد بهم علاقه داشته باشد برای گرمی و صمیمتشان احتیاج به هیچ واسطه ای ندارند.این واسطه هر چه میخواهد باشد بچه یا هر چیز دیگر.
با اینحال او خوب میدانست مهرداد برای نجات از زندگی یکنواختشان تن به هر تنوعی میدهد از جمله قدری خیانت در حاشیه زندگی زناشویی و عشق بیات شده شان.اگر چه باور این فکر از استانه تحملش بیرون بود وقتی میدید حرفهای عاشقانه مهرداد جنبه کاربردی پیدا کرده و فقط خرده ریزهای زندگی اش نصیب او میشود سرمایی بی رحم قلبش را میشکافت قلبی که بدون خشم دچار طغیان بود.مهرداد روحیه ای شاد داشت.از رکود او حوصله اش سر میرفت مثل بچه ها از چیزهای پر سر و صدا و براق خوشش می آمد.
باران شروع شده بود و به شیشه ها شتک میزد و نمیگذاشت مناظر آن سوی پنجره ها به وضوح دیده شود.اما با باران روی شیشه ها هم میتوانست مهرداد را که اول زنگ را بصدا در آورد و بعد کلید را در قفل حیاط انداخت و وارد شد ببیند.او را با آن صورت استخوانی و سبیل سیاه و بدنی چهار شانه و محکم از ورای کوهها هم میتوانست ببیند.احتیاج به دیدن چشم نبود.او را با قلب و روحش میدید و با تک تک سلولهای پیکرش میخواست.
مهرداد به ساختمان آمد و با صدای بلند سلام کرد.صدا زد:کجایی؟و بعد با کفشهای خیس از باران وارد سالن شد.و او لباس پوشیده و آماده آمد.
مهرداد چنان شنگول و شاد بود که هر کس میدید میفهیمد شیطنتی لذت بخش و موفق را پشت سر گذاشته.طی سالهای زندگی شان او را خوب شناخته بود.هر وقت آنطور میخندید معلوم بود خنده اش گناهکارانه است.گناهی از نوع خیانت!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2203]
-
گوناگون
پربازدیدترینها