پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1851384009
حکایت ملک جمشید پسر وزیر با پریزاد
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: محمد جعفر محجوب
[font=Arial,sans-serif]مقدمه[/font]
[font=Arial,sans-serif] [font=Arial,sans-serif]داستانی که اکنون میخوانید تاکنون به طبع نرسیده است و از آنگونه داستانهایی است که مدتها سینه به سینه انتقال یافته و در سال 1253 هجری قمری ثبت دفتری شده است که برای سرگرمی یکی از دختران عباس میرزا ولیعهد فتحعلیشاه قاجار با خطی بسیار زشت و مغلوط نوشته شده است. [/font]
این دفتر اکنون در اختیار نگارنده است و دارای بیش از بیست داستان کوتاه است که بعضی از آنها را تاکنون انتشار دادهام.
درین داستان قرینهیی وجود دارد که از روی آن میتوان حدس زد که باید تاریخ تصنیف آن پس از دوران حمله مغول باشد:
وجود وزیر یهودی در دستگاه پادشاه مسلمان، امری است که تا پیش از دوره مغول در ایران و هیچیک از ممالک اسلامی سابقه نداشت و تعصب دینی پادشاهان به آنان اجازه نمیداد که کار وزارت خود را به مردی غیرمسلمان تفویض کنند. اما مغولان چون به ایران آمدند و حکومت را در دست گرفتند، در وجودشان آن تعصب دینی نبود که مردی کافر را، تنها به جرم آنکه مسلمان نیست از رسیدن به مقامهای عالی محروم کنند. به همین مناسبت مردی به نام سعدالدوله- که تصادفاَ شخصی بدنهاد و فتنهانگیز و در عینحال مردی زیرک و داهی بود و طبابت میکرد و چند زبان میدانست و از کارهای دیوانی و حساب و کتابت و دبیری وقوف تمام داشت- در دوران سلطنت ارغون خان مغول به سال 686 ه. ق. وارد دستگاه او گردید و چون میل قلبی خان مغول را به جمع مال و منال دریافت، ازین راه بدو نزدیک شد و درآمد خزینه را افزایش داد و سپس به سرکوبی دشمنان و مخالفان خود پرداخت و برای جمعآوری باج و خراج بر مردم سخت گرفت. و در کار خویش استقلال و استبداد بیاندازه یافت و تمام عاملان مسلمان را مغلوب خویش کرد و ارغون را آلت اجرای مقاصد خویش قرار داد. چون ارغون بمرد دشمنان سعدالدوله و امیران مغول و تمام کسانی که وی دست آنان را از کار کوتاه کرده بود جمع شدند و او را دستگیر کرده در سال 690 ه. ق. به قتل آوردند.
داستان ملک جمشید- یا دستکم روایت فعلی آن- باید پس از این واقعة تاریخی و بعد از به وزارت رسیدن مردی یهودی در مملکت اسلام پدید آمده باشد.
راویان اخبار و ناقلان آثار روایت کنند که در زمان ماتقدم پادشاهی بود با مال و نعمت بسیار و لشکر و مملکت آراسته و خزانة آبادان و سپاه و رعیت شادان؛ و آن پادشاه دو وزیر داشت و به تدبیر ایشان کار میکرد:
یک وزیر مسلمان بود و یکی یهودی و پادشاه را پسری بود به همة هنرها آراسته، او را ملکمحمد نام بود و وزیر مسلمان [ را] پسری بود به خُلق و ادب آراسته، او را ملکجمشید نام بود و با ملکمحمد پسر پادشاه هممکتب بود. شاهزاده ملکجمشید را بسیار دوست میداشت و بی یکدیگر آرام نداشتند؛ تا کار به جایی رسید که وزیر مسلمان از دنیا رحلت فرمود و جای او را با پسرش دادند. مدتی شد، پادشاه هم سفر آخرت اختیار کرد. ملکمحمد پادشاه شد. چون با ملکجمشید همسن بود و همبازی و همراز بودند محبت تمام با ملکجمشید داشت و معاملات خود را به ملکجمشید واگذاشت، چنانکه بی رضای ملکجمشید پادشاه آب نمیخورد.
وزیر یهودی چون کار را چنان دید با خود گفت: پادشاه از سخن این پسر بیرون نمیرود و عنقریب است مرا به کشتن دادن؛ پیش از آنکه او به حال من بپردازد من کار او را بسازم!
وقتی فرصت یافته به عرض پادشاه رسانید:
- اگرچه بنده[ هر] سخن در حق ملکجمشید گویم پادشاه غرض میداند، اما چون نمک شاه خوردهام و پروردة نعمت این آستانم، این نوع سخن نمیتوانم که نگویم، که اگر نگویم حرام نمک باشم!
پادشاه نیک متوجه شده گفت: بگو که دولتخواهی تو معلوم شد.[ وزیر یهودی گفت]:
گل خندان دُر گریان و رشک بردن با ملکمحمد و حیلة وزیریهودی
- بر ضمیر منیر شهریار عالم مخفی نماند که جمعی از صنادید امرا با ملکجمشید بیعت کردهاند که قصد شما کرده پادشاه ملکجمشید باشد و به چربزبانی و چاپلوسی این حکایت را در طبع پادشاه متمکن ساخت.
پادشاه بسیار غضبناک شد. روز دیگر ملکجمشید به خدمت پادشاه آمد. چون چشم پادشاه بر وی افتاد گفت:
- ای ملکجمشید، تو جوان خوبی هستی، و حقوق بسیار در[ عهدة] من داری، نمیخواهم که تو را بکشم. برخیز و از مملکت من بیرون شو!
ملکجمشید روی بر زمین نهاده و آب از دیدگان بگشاد و گفت:
- شاها! ازین بنده چه در وجود آمده که موجب اکراه خاطر مبارک گشته؟ بنده به گناه خود راه نمیبرم!
شاه گفت:
- ای ملکجمشید، تو هیچ گناه نداری، اما خاطر من چنین میخواهد که تو در قلمرو من نباشی! امروز و فردا تو را مهلت دادم. روز سوم اگر تو را در این مملکت ببینند سرت را بردارند!
اتفاقاَ آن وقت ایام زمستان بود و راهها بسته؛ از بیم سرما همه کس چون کشف سر به تن کشیده؛ هیچکس را قدرت آن نبود که از خانه بیرون آید. در چنین وقت ملکجمشید بیچاره به خانه آمد غمگین؛ مادر و کسان پیش او آمده احوال پرسیدند. او صورت حال باز نمود. ایشان ملول گشتند. گفتند:
- دل او[ هر] چه خواسته باشد بکن!
پس ایشان را وداع کرد و سوار شد؛ در زمستانی چنان که مردم از تردد بازمانده بودند؛ تنها رو در بیابان نهاده میرفت و با بخت نافرجام و روزگار نامساعد در جنگ بود, تا بعد از چند گاه به پشتهیی رسید؛ درختان به طریقی سر درهم نهاده که زمستان را در میان راه نمیدادند.
ملکجمشید مرکب بر پُشته راند و پارهیی راه طی کرد. به سرمنزلی[ رسید]، درخت عالی دید[ که] ریشهاش پنجه در پشت گاو زمین برده و شاخش تپانچه به روی فلک زده؛ عجب چناری، وصفهیی در پای چنار بستهاند و آب باریکی از پای چنار میگذرد. ملکجمشید بر لب آب قرار گرفته به تماشای چنار مشغول بود؛ ناگاه دید گل سرخی چون طبق، تازه و شکفته بر روی آب افتاده، آب آن را میآورد. ملکجمشید آن گل را گرفته هنوز بوی نکرده دماغش معطر گشت. دید که گل دیگر درپی او آورد و آن را هم گرفت. یکی دیگر، یکی دیگر، تا هفت عدد گل شکفته آب آورد. ملکجمشید تعجب کرد که در فصل زمستان چنین گل تازه از کجا بههم میرسد؟! خوشحال شده گفت:
- خدا این را برای آن رسانید تا این را تحفه ساخته پیش ملکمحمد برم و عذر گناه خود را خواهم، زیرا که درین زمستان به جایی نمیتوانم رفت!
گلها را برداشته به منزل آمد. مادر و کسانش او را دیدند، بسی شاد شدند.
ملکجمشید گلها را بر طبق نهاد و مندیلی
[font=Times New Roman,serif][1][/font]
بر بالای آن گلها پوشیده به دست غلامی صاحب جمال داده رو به خدمت پادشاه نهاد.
اما از آن جانب چون ملکمحمد به سخن وزیر یهودی ملکجمشید را اخراج[ کرد] ملول و آزردهخاطر به شبستان درآمد. مادرش که او را دلگیر دید پیش آمد که: ای مادر جان، هرگز دلت غمگین مباد! سبب ملال خاطر مبارک چیست؟
ملکمحمد قصة ملکجمشید با مادر گفت. مادرش گفت:
- ای نوردیده عجب خطایی کردهیی! تو نمیدانی که یهودی دشمن مسلمانست؛ خصوص که پای همکاری هم در میان آید! همچو ملکجمشیدی را که حقوق خدمت دیرینة او را تو میدانی به سخن اهل غرض به غور نارسیده این چنین کنی! حاشا که ملکجمشید را بخوانی و خلعت دهی و مرتبة او را بیفزایی!
ملکمحمد گویا مست بود هشیار شد و از کرده پشیمان گشته همه شب درین فکر بود که فردا چون تلافی خاطر او کند و اگر رفته باشد او را در کجا پیدا کند.
صبح که از حرم بیرون آمد، ملکجمشید را دید که طبق گل پیش آورده در قدم پادشاه افتاد و گناه خود را عفو خواست!
پادشاه دست در گردن او کرد و جبینش را ببوسید و او را به بارگاه آورده در پهلوی خود بر تخت نشاند و مجلس پادشاه از آن گلها معطر شد.
ملکجمشید دید که دو سه روز راه که آمده اصلاَ اثر پژمردگی درین گلها ظاهر نشده بلکه دمبهدم تازهتر میشود و جملة اهل مجلس از آن گلها عجب ماندند. وزیر یهودی با خود گفت:
- من خواستم دفع ملکجمشید کنم[ بر] تقرب او افزود. اگر پادشاه سخن من با او بگوید او با من معارض شود و امرا[ چون] این سخن بشنیدند با من دشمن شوند و کار من تمام است! هیچ بهتر از این نیست که فکری اندیشم و او را آواره کنم! پس گفت:
- شاها این عجب گلهایی است! از آنجا که اینها آمده دیگر هم خواهد بود. این هفت گل است. اگر پنج گل دیگر باشد که در هر گوشة تخت سه گل بگذاریم این مجلس را معطر کنیم!
پادشاه گفت:
- ای ملکجمشید این گلها از کجاست؟ برای خاطر من پنج گل دیگر بیار!
ملکجمشید قبول کرد، بیرون آمد و بر اسب سوار شده راه پشته در پیش گرفت و میآمد تا به پای درخت رسید. بر لب آب منتظر گل نشست، که دید آب یک گل آورده و یکی دیگر در پی آن، تا هفت گل آورد. ملکجمشید خوشحال شد. گلها را برداشت و خواست برگردد؛ با خود گفت:
- من ندانم که این گل را آب از کجا آورد؟ وزیر یهودی با من دشمن است؛ بلکه درخت گل از من خواهد! به از آن نیست که لب آب[ را] گرفته بروم تا ببینم آب سر از کجا [ در] میآورد.
ملکجمشید از کنار آب تا دو روز برفت. روز سوم به بالای پشتهیی برآمد. دید دشتی خرم است و قلعهیی سر به فلک کشیده و این آب از میان قلعه بیرون میآید. او بر دور قلعه گردیده دروازة حصار باز دید. به درون قلعه آمد. عمارتی عالی ملاحظه کرد؛ اما هیچکس در آنجا ندید. بر در قصری رسید. به درون آمده محوطهیی دید، در آنجا صفه بستهاند و اتاق عالی. حوضی در زیر طاق، و آب از آن حوض میجوشد و سری بریده به گیسوها از آن اتاق آویختهاند؛ هر دم قطرة خونی از آن سر بریده در حوض میچکد و آن قطرة خون گل سرخ میشود و آن گل را آب میبرد.
ملکجمشید انگشت تحیر به دندان گرفته با خود گفت:
- سر کسی را که ببرند یک ساعت یا دو ساعت خون ازو میچکد؛ آخر خون او خشک میشود. این چه سری است که خون این سر هرگز خشک نمیشود!
درین اندیشه بود که از روی هوا دیوی قویهیکل فرود آمد که زمین و زمان از هیبت او به لرزه درآمد. پس آن عفریت آمده از یکی از آن منازل تن بیسری آورده در کنار حوض به روی تخته سنگی بخوابانید، و آن سر بریده را آورد. بر آن تن نهاد؛ و از خانة دیگر ابریق سبزی پر آب بیرون آورد و از آن آب بر جای زخم آن کشته ریخت و گفت:
- زنده شو به اعجاز سلیمان پیغمبر!
در حال کشته زنده شد برخاست! ملکجمشید پریزادی دید که از شعشعة جمال او عالم منور گشت.
آن پریزاد با دیو عتاب آغاز کرد:
- ای ملعون، مرا تا کی عذاب کنی! چون کشتی دیگر زنده کردن چیست، و چون زنده کنی باز کشتن چرا؟ یک بار مرا بکش تا خلاص شوم!
دیو گفت:
- ای نازنین دل من ده! تا کی مرا درین غم داری؟ میترسم که پدر و مادر تو خبر یابند و یا ایشان، یا غیر ایشان تو را از دست من به در برند و تو میدانی که من بی تو یک دم زنده نمیمانم!
دیو هرچند ملایمت میکرد پریزاد شکفته نمیشد! آن شب [ را] بدین طریق بهسر بردند. صباح چون وقت رفتن دیو شد خنجر کشید سر آن پریزاد را از تن جدا کرده تن او را در خانه انداخته و باز سر او را با گیسو از آن طاق آویخت و تنورهزنان به روی هوا رفت.
چون دیو غایب شد، ملکجمشید بیرون آمد و کشتة پریزاد را آورد و سر او را فرود آورد و بر بدن نهاد و به خانه درآمد که ابریق را بیرون آورد؛ هرچند به هر چهار جانب نظر انداخت ابریق را ندید. دلتنگ شد. ناگاه در برابر لوحی آویخته[ دید]. نظر در لوح کرد، دید که در آنجا نوشته: این اسم را چهل بار بخوانی ابریق را میبینی!
ملکجمشید چهل بار آن اسم را بخواند، دید رواقی است و ابریق سبز بر رواق نهادهاند. برداشته بیرون آورد و بر سر کشتة پریزاد رفت و از آن ابریق بر جای زخم ریخته گفت:
- زنده شو به اعجاز سلیمان پیغمبر!
پریزاد زنده شد و چشم واکرده گفت:
- ای دیو حرامزاده مرا تا چند عذاب میکنی؟
ملکجمشید پیش آمد که ای نازنین چشم بگشا که من دیو نیستم، آدمیزادم و تو را ازین عذاب خلاص خواهم کرد.
دختر جوان خوشصورتی دید که محبت او در دل خود یافت. گفت:
- ای جوان چرا چنین کردی؟ برخیز و باز سر من ببُر بر جای خود آویز، پیش از آنکه دیو آید و تنم بر جای خود نه، و اگر دیو ببیند هم تو را و هم مرا یکبارگی کار میسازد. حیف است که چون تو جوانی در دست دیو هلاک شود!
ملکجمشید گفت:
- ای نازنین، بریده باد دستی که برگ گل با تو زند؛ و دیگر آنکه[ مگر] مرا و تو را اینجا بستهاند که دیو آمده کار ما بسازد؟ ! من تو را ازین مقام بیرون میبرم!
- ای جوان، اگر توانی به دربردن که دیو به ما نرسد بسیار خوبست؛ که آن دیو چون بیاید و مرا ببیند از فراق من جان نمیبرد. اما[ من] در دست او هستم،[ هر روز مرا] یک بار میکشد و زنده میکند و من این عذاب میکشم. چون تو مرا از این عذاب خلاص کردی جان من فدای تو باد؛ مرا به هر جا که میبری بسمالله!
جمشید پریزاد را بر مرکب خود نشانده و خود در جلو او افتاده همه جا میآمدند تا بر دروازة [ شهر] خود رسیدند. به خاطر ملکجمشید آمد که مرا به طلب گل فرستاده بودند و من گلها را بر لب حوض فراموش کردم؛ انگشت در دندان گرفت و متفکر شد.
پریزاد گفت:
- جان من چه شد که انگشت در دندان گرفتی؟
- ای نازنین، بدان که من از پیش پادشاه به طلب گل آمده بودم. گلها را بر لب حوض فراموش کردم. اگر گل نبرم جواب چه گویم؟ و اگر برگردم که گل آرم مبادا که دیو خبردار شده باشد و به دام او گرفتار شوم!
- ای جان من غم مخور که آن گل از خون من بههم رسیده بود و سهل است. بدان که مرا گل خندان دُر گریان گویند، دختر پادشاه پریانم و در هر قرنی در میان پریزاد[ یکی] چون[ من] بههم میرسد که گل خندان دُر گریان باشد. چون میخندم گل از خندة من میریزد و چون میگریم دُر از گریهام میباشد و گلی که از خندة من حاصل میشود چه نسبت دارد با گلی که از خون من حاصل شده باشد!
ملکجمشید نزدیک بود از شادی بمیرد! شکر خدا کرد و پریزاد او را به خانه آورد و سر در قدم او نهاد. مادر و خواهرانش دست و پای پریزاد را ببوسیدند و او را از رنج راه بپرسیدند.
ملکجمشید نهانی قاضی طلبید. او را عقد بست و به کام دل رسیدند. در اثنای مجلس پریزاد بخندید. ملکجمشید گلها دید که از خندة او ریخت و هزار مرتبه[ بهتر] از گلهای پیشین بود. آن گلها برداشت و پیش ملکمحمد آورد، ملکمحمد او را تحسین بسیار کرد و رو به وزیر یهودی کرد که: ای وزیر، این طرفه گلهایی است. هر گلی باشد تا از درخت چیدند پژمرده میشود، و این گلها هرچند میماند تازهتر میشود. این چه سری است؟
وزیر یهودی گفت:
- ای خداوند چنین شنیدهام که پادشاه پریان دختری دارد که او را گل خندان دُر گریان گویند: عجب دارم اگر او به دست ملکجمشید نیفتاده باشد.
پادشاه گفت:
- اگر چنین باشد رشک او مرا میکشد! ای وزیر تدبیری سازوکاری کن!
وزیر گفت:
- ملکجمشید را به جایی فرست و من و تو به رسم کدخدای بر در خانة او رفته شاید تحقیق او کنیم.
پس ملکجمشید را به جایی فرستاده شاه و وزیر به طریق کدخدایان بر در خانة او آمده چیزی خواستند.
پریزاد را به خاطر رسید که به دست خود چیزی کند. چون در پس در آمد، چشم وزیر و پادشاه بر طرفه نازنینی افتاد که عقل از سر ایشان رفت. ملکمحمد گفت:
- ای وزیر، فکری کن که من عاشق شدم و کارم از دست رفت، چه چاره کنم؟
وزیر یهودی گفت:
- سهل است، چاره آن است که ملکجمشید را بکشی و زن او را بگیری!
- او را بیگناه نتوان کشت و گناهی بر وی ثابت ناکرده آزار نشاید کرد.
- زندگانی پادشاه درازباد! به خاطر من تدبیری میرسد که بگویی دندان فیل و دندان ماهی میخواهم برای خاتمبندی تخت خود؛ و این متاع در هند بههم میرسد و[ رفتن] شش ماه راه است و آمدن شش ماه و نیز[ شش ماه] لااقل باید بود تا مهم سازی شود؛ یک سال و نیم میشود. تو بگو به وعدة روزی باید آوردن تا ما هم التماس کنیم به چهل روز قرار دهد. تو بگو که اگر تا چهل روز نمیآوری خانومان و زن و فرزند تو را به دیگری میدهم و اگر تا چهل روز آوردی تو را نوازش و تربیت میکنم!
پادشاه بر این سخن قرار داد. روز دیگر چون ملکجمشید به بارگاه درآمد دعا و ثنای پادشاه به جای آورد. پادشاه گفت:
- ای ملکجمشید تو کلید مشکلات منی! بارگاه مرا از این گلها مزین و معطر ساختی ؛ یک چیز دیگر میباید که اگر آن هم بههم رسد حظ ما کامل میشود!
- آن چیست؟
- این است که تخت من ساده است. میخواهم که این تخت را خاتمبندی کنم و آرزو دارم که زودتر ساخته شود و از تو میخواهم که هفت بار شتر دندان ماهی و دندان فیل برای من بیاوری!
- فرمانبردارم! اما این متاع در هند میباشد. مرا مهلت باید داد تا بروم و بههم رسانیده بیاورم و دو سال مرا مهلت باید داد!
- آنقدر تاب ندارم. من امروز این جنس را میخواهم. چون مهلت میخواهی تو را ده روز مهلت دادم و اگر در این ده روز نیاری مستوجب سیاستی!
- پادشاه عالم اگر سیاست میفرماید پیش از آنکه تقصیری ثابت کند هم سیاست میتواند کرد. اما این جنس را از هند میباید آورد. تا رفتن و حاصل کردن و آمدن دو سال میشود. من ده روز چون توانم رفت و آمد؟!
پادشاه گفت: بیست روز باشد به خاطر تو! دیگری گفت: سی روز باشد. وزیر یهودی گفت:
- پادشاه عالم ملکجمشید را چهل روز مهلت دهد!
پادشاه اول قبول نکرده بانگ بر وزیر یهودی زد که من تا چهل روز طاقت ندارم. آخر وزیر به چاپلوسی پادشاه را راضی کرد. ملکجمشید درماند. نتوانست دیگر مکابره کردن. گفت:
- امر از پادشاه است و از من قدم نهادن و از خدای تعالی راست آوردن.
پادشاه گفت:
- ای ملکجمشید! اگر تا چهل روز آوردی تو را تربیت کنم و هرچه مراد تو باشد برمیآورم؛ و اگر تا چهل روز نیاوردی خانومان و فرزند و زن و اموال و اسباب تو همبه دیگری میدهم و این به واسطة آن گفتم تا در حصول این خدمت سعی تمام نمایی!
ملکجمشید از خدمت پادشاه بیرون آمد و به خانة خود رفت؛ دلتنگ و پریشان شد. پریزاد پیش آمد که جان من فدای تو باد، دلتنگ چرایی؟! ملکجمشید گفت:
- ای عمر و زندگانی من! وزیر یهودی دشمن من است و [ به] پادشاه بهانه آموزست تا مرا هلاک کند!
پریزاد گفت:
- جان من فدای تو باد! اگر تو رضا دهی من امشب پادشاه و وزیر را هلاک میکنم!
ملکجمشید گفت:
- من نمک او خوردهام. و پروردة نعمت اویم؛ نمیخواهم که از من بدی بدو رسد.
پس دختر نامه به خدمت پدر و مادر و کسان خود[ فرستاد] و حال خود به تمام شرح داد. جمشید را سفارش بسیار کرد. هفت بار شتر دندان ماهی و دندان فیل التماس کرد و انگشتری خود را به دست ملکجمشید داده گفت:
- در برابر آن درخت که گل در پای آن درخت یافتی، که صفهیی در پای آن بستهاند صحرایی است که به دامن کوهی منتهی میشود و درهیی در آن کوه میبینی که سوخته و گیاه نرُسته و غاری در آن دره میبینی. بر در غار اژدهایی[ است]. چون تو را بیند آتش افشان شود. انگشتری من که با توست آتش تو را نمیسوزد. پس قلاب انداخته خواهد که تو را به کام درکشد.
چون نزدیک او شوی انگشتری بدو بنما. چون انگشتری بیند چرخی زند و زنی پیر شود و تو را بسیار نوازش کند . گوید:
- ای جوان آدمی جانم به فدای تو باد! صاحب انگشتری گل خندان در گریان است؛ پیش من بوده است، او را فلان دیو برده بود.
[ تو بگوی]: من آن دیو را کشتم و او را خلاص کردم. او[ مرا] به خدمت تو فرستاده که دایه را از من سلام برسان، تا او تو را برداشته پیش پدر و مادر و کسان من برده تا ایشان را خبر سلامتی من برسانی؛ و ایشان آنچه درین نامه نوشتهام به تو دهند. بدان که آن اژدها دایة من است و من به خانة او آمده بودم. دیو مرا از خانة او ربود و سه سال است که او هم در طلب ما سرگردان است.
ملکجمشید پریزاد را وداع کرده سوار شده روی بدان بیشه و پای آن درخت نهاده میآمد تا بدان کوه که نشان داده بود. آن اژدها را دید. اژدها قلاب نفس انداخت ملکجمشید را درکشید. ملکجمشید چون به نزدیک اژدها رسید انگشتری پریزاد بدو نمود. اژدها چرخی زده پیر زالی گردید و گفت:
- ای آدمیزاد، جانم فدای تو باد که بوی آشنایی از تو میآید؛ بگو که صاحب انگشتری کجاست؟
- صاحب انگشتری گل خندان دَُر گریان است و در پیش منست. بدان که او را فلان دیو دزدیده بود و روزی یک بار او را میکشت و باز زنده میکرد. من آن دیو را کشتم و او را خلاص کردم. او مرا به خدمت تو فرستاده و راهنمویی کرد و گفت: دایة مرا از من سلام برسان تا او تو را برداشته به خدمت پدر و مادر من برد.
پیرزن سر در پای ملکجمشید نهاده گفت:
- این چه مژده بود که در تن من که از غم فرسوده بود جان تازه درآوردی! جان من، بدان که خدای تعالی این عطیه که به تو ارزانی داشته هیچکس را دست نداده؛ در هر قرنی درمیان پریزاد یک تن که گل خندان دُر گریان میباشد [ پدید میآید] ، اکنون خدا او را روزی تو کرده است. قدر این موهبت بشناس؛ پس او را آن دیو حرامزاده از پیش من دزدیده و من درین مدت از شرمندگی پیش پدر و مادر او نرفتهام و در طلب او سرگردان در کوه و دشت میگردم. اکنون که خبر سلامتی او یافتم خوش باشد. این مژده به ایشان برسانم.
پس ملکجمشید [ را] بر گردن گرفته گفت: دیده برهم نه. دیده برهم نهاد و چون بگشاد خود را بر گلستان ارم دید. شهری دید که در آراستگی کس چنان نشان ندهد: همه دکانها پرنعمت و غلغلة دیو و پری بر فلک میرسید. اما هیچکس را نمیدید تا بر در بارگاه پادشاه رسید... پیرزن او را به درون آورد. ملکجمشید تخت پادشاهانه دید در صدر، و صندلیها بر اطراف و جوانب نهاده، اما هیچکس پیدا نیست. صدا میشنید اما کس را نمیدید. پادشاه فرمود تا سرمة سلیمان در چشمش کشیدند. نگاه کرد، پادشاهی دید بر تخت نشسته و بر هر جانب سرداران دیو و پری بر صندلیها نشسته؛ بارگاهی آراسته و دیوانی پادشاهانه دید که بپسندید و حیران ماند در آن ترتیب مجلس؛ دعا و ثنای پادشاه به جای آورد. پس پادشاه روی به پیر زال کرد که:
- ای دایه، فرزندم گل خندان دُر گریان را از پیش من بردی، اکنون سه سال است که در پیش من نیامدی، از فرزندم چه خبر داری؟ شنیدم که او را دیو دزدیده است و ما در فراق او پریشان دلیم. آیا ازو خبری داری؟
دایه ملکجمشید را پیش برده پای پادشاه را ببوسید و نامة دختر به دست پادشاه داد. نامه بگشود خط فرزند خود دید و از گمگشتة خود خبر یافت. نامه را ببوسید و بر چشم مالیده از شادی بگریست. آنگاه نامه بگشود و بخواند. [ دختر] احوال خود را موبهمو شرح داده و سفارش بسیار از ملکجمشید نوشته بود که دیو هر روز به یک بار مرا وقتی که بیرون شدی میکشت و چون میآمد باز زنده میکرد. سه سال مرا در این شکنجه میداشت؛ این جوان آدمیزاد مرا ازین عذاب خلاص کرد و آن دیو را بکشت. او را به خدمت فرستادم و استدعا آن است که چون پادشاه آدمیزاد هفت خروار شتر دندان فیل و دندان ماهی ازو خواسته و این از آن درگاه میگشاید بدین امید بدان درگاه آمده، او را ناامید مگردانید و از لطف آنچه لازمة پادشاهی آن خداوندست به عمل خواهد آمد. به لقمان حکمتآموزی چه احتیاج است؟
چون پادشاه نامه را خواند دست در گردن ملکجمشید کرده جبین او ببوسید و گفت:
- چون فرزند مرا برداشته از آن نوع عذاب خلاص کردهیی، باعث حیات او شدهیی و مرا به مژدة حیات او خوشحال کردی و من تو را بر فرزندی داشته او را با تو ارزانی داشتم؛ ملکجمشید را نوازش بسیار کردند و از جواهر قیمتی و از تبرکات و بار گلستان ارم بسی همراه ملکجمشید کردند و خواهران با مادر او در صورت مرغان به دیدن گل خندان دُر گریان آمدند و پادشاه هفت عفریت را دندان فیل و دندان ماهی بار کرده روز هفتم وعده به خانة ملکجمشید آمدند و دختر پری خواهران و مادر را دریافت و به دیدار یکدیگر شادیها کردند و یک هفته در پیش دختر بودند. پس یکدیگر را وداع کردند. دختر پری ملکجمشید را گفت:
- جان من، اکنون تا چهل روز که وعده است در خانة خود بنشین و روی ایشان ببین و فراغت کن!
ملکجمشید تا چهل روز در خانه بود. ملکمحمد روز میشمرد تا چهل روز تمام شد. دو کس را فرستاد که ببیند ملکجمشید آمده؛ ایشان بر در خانة ملکجمشید آمده تا احوال و خبر معلوم کنند که دیدند ملکجمشید از خانه بیرون شد.
خبر به پادشاه بردند که ملکجمشید آمده است و ملکجمشید هفت شتر از دندان فیل وماهی بار کرده به خدمت پادشاه آورد.
ملکمحمد او را تحسین بسیار کرد. اما دلتنگ شد و درماند که آیا او را چگونه دفع کند؟ و با وزیر یهودی گفت:
- چه تدبیر میکنی که مرا بیش ازین طاقت نماند؟!
وزیر گفت:
- پریزاد در فرمان اوست و هر کار مشکلی که فرمایی پریزاد آن را آسان میکند و هیچ چیز بر وی دشوار نیست! مرا یک تدبیر به خاطر رسیده است؛ اگر ملکجمشید سرکشی نکند و اطاعت نماید کارش تمام است.
- آن کدام است؟
- آنکه فردا که از خواب برخیزی بگو امشب پدرم را در خواب دیدم. گفت: ای فرزند دلبند مدتی شد که ما از احوال یکدیگر خبر نداریم؛ مرا سخن چندی با تو هست، کس محرمی به پیش فرست تا آنچه من گویم بی زیاد و کم با تو بگوید. گفتم: ای پدر آنکه محرم پیغام تو خواهد بود که باشد؟ گفت: غیر ملکجمشید هیچکس را محرم این پیغام نمیدارم. او را پیش من فرست که با او سخنی چند دارم! اگر اطاعت کرد کار ما به کام است و اگر سرکشی کرد کار ما مشکل است؛ به امداد دیو و پری هرچه خواهد از پیش میتواند برد!
ملکمحمد گفت:
- ببینم شاید سرکشی نکند.
روز دیگر ملکجمشید به خدمت پادشاه آمد. [ پادشاه] گفت:
- ای ملکجمشید، من میدانم که تو وزیر منی و بارها گفتی که من سر در راه تو میدهم! اکنون من چنین خواب دیدهام. اگر دعوی سربازی تو در راه من و فدوی بودن تو راست است، بیا و برو بدان جهان پیش پدرم و از او برای من خبر بیار. در موعد چهل روز میباید آمدن که من تا چهل روز انتظار تو میکشم، ببین پدر من چه پیغام میدهد؟ ای ملکجمشید اگر مرا دوست میداری این خدمت را قبول کن!
ملکجمشید بیچاره هیچ نتوانست گفتن. [گفت]:
- امر از پادشاه است. مرا مهلت دهد تا مادر و کسان خود را وداع کنم و به خدمت آیم!
و رخصت یافته دلتنگ و پریشان به خانه آمد. پریزاد باعث دلتنگی پرسید. گفت:
- ای جان من، حالا کشتن مرا صریح کردهاند. پادشاه میگوید: پدرم را به خواب دیدم با من گفته که ملکجمشید را پیش من فرست که پیغامی دارم به او گویم تا به عرض تو رساند میخواهد مرا بکشد که برو بدان جهان از پیش پدر من خبری بیار!
دختر گفت:
- جان من اندیشه مدار، که من آن ابریق سبز را با خود آوردم. من[ تا] حالا نمیتوانستم پادشاهی او را برهم زدن. اما فکری کردهام برای دفع او که همه کس پسند کند. یک زخم را تحمل کن من باز تو را زنده میکنم و پیغامی خوب برای پادشاه میفرستم!
گفت: فرمانبردارم. با کفن و حنوط خدمت پادشاه رفت. منادی کردند که [ ملکجمشید] بدان[ جهان] میرود. خلایق مملکت جمع شدند و ملکجمشید را در سر میدان گردن زدند و غلام کشتة او به خانه برد و دوست و دشمن بر حال او گریان شدند. وزیر یهودی گفت:
- شاها ملکجمشید را پریزاد میتوانست ازین بلا برهاند. از احمقی به خاطرش نرسید!
[ ملکمحمد] گفت:
- او احمق نبود. در راه ما جانفشانی کرد و به هر طریق بود رفت. چهل روز صبر کنیم تا تعزیت ملکجمشید بگذرد. بعد از آن میفرستم و پریزاد را به شبستان خود میآورم!
او درین خیال خوشحال؛ اما ازین جانب چون غلام کشتة ملکجمشید را به خانة خود آورد، مادر و خواهرش شیون درگرفتند. پریزاد ایشان را تسلی داده برخاست و تختی آورده بنهاد و کشته را بر بالای آن بخوابانید و سر بریده را بر تن نهاد و از آن ابریق سبز آبی بر جای زخم ریخت و گفت:
- زنده شو به اعجاز سلیمان نبی!
دیدند که فیالحال ملکجمشید زنده شده برخاست. مادر و خواهرانش از ذوق بیهوش گشتند. چون به هوش آمدند سر در پای او نهادند و دست و پای پریزاد را بوسه دادند. پریزاد دست در گردن ملکجمشید آورده گفت:
- ای جان من به عیش فراغت کن و روی ایشان را مبین!
پس پریزاد تعلیم خط پادشاه کرده نامهیی به ملکمحمد نوشت که: ای فرزند مرا چه فراموش کردی! ملکجمشید را که فرستاده بودی آمد و حال مرا دید و پادشاهی و سلطنتی که درین دنیا هست؛ چون ملکجمشید به خدمت میرسد جای خود را بدو بسپاری و پیش ما بیایی که مشتاق توییم و دیدار تو را میبینیم و تو را بیش از یک هفته نگاه نمیدارم! البته البته که ملکجمشید را عاریه به جای خود بنشان و پیش ما بیا که هرچه خاطر تو میخواهد تو را میدهیم که در پیش ما هرچه خواهی مقدورست! دانسته باش که آن پریزاد را هم با آنهم دولت ما به ملکمحمد دادهایم و هر کام و مراد که داری در پیش ماست. زنهار هزار زنهار که وزیر یهودی را نیز همراه خود بیاور که آنچه مطلب شماست بدهم تا در میان پادشاهان سرافراز باشی والسلام!
پس چون چهل روز تمام شد پادشاه با وزیر گفت:
- حالا چهل روز شد. بفرستیم و پریزاد را بیاوریم!
وزیر گفت:
- اول برای تشنیع خلایق کسی بفرست تا بپرسند که ملکجمشید آمده است یا نه؟ او خود کشته شده است و یقین است که زنده نمیشود. چون گویند که نیامده است، بعد از آن آدم بفرست و پریزاد را بیاور تا کسی را سخن نباشد!
پادشاه یساولی فرستاد که برو ببین ملکجمشید آمده است یا نه که امروز روز وعده است.
یساول روان شد و در راه با خود میگفت:
- این پادشاه عجب احمق است! مرد را خود کشته؛ ما دیدیم که او را گردن زدند؛ میگوید ببین که آمده است یا نه!
لاعلاج میآمد تا بر در خانة ملکجمشید رسید. چون آواز داد، ملکجمشید بیرون آمد. یساول حیران ماند. گفت:
- پادشاه میدانسته است که او زنده میشود که مرا فرستاد!
ملکجمشید را برداشته به خدمت پادشاه آمد. چون پادشاه و وزیر را چشم بر ملکجمشید افتاد رنگ از روی ایشان رفت و حیران فروماندند. ملکجمشید دعا و ثنای پادشاه به جای آورد. پادشاه گفت:
- ای ملکجمشید، از پدرم چه خبر داری؟!
او زمین بوسه داد. نامة پدرش را به دست شاه داد. پادشاه خط پدر خود را دید. تعجب کرد، ببوسید و بر دیده مالید. چون نامه برخواند و آن وعدهها را شنید طاقتش نماند. همان ساعت ملکجمشید را بر تخت نشاند و گفت:
- ای مردم از سپاه و رعیت تا آمدن من ملکجمشید را پادشاه خود دانید و از فرمان او درمگذرید! جلاد را طلبیده با وزیر یهودی فرمود:
- ای جلاد زود باش مرا با وزیر یهودی گردن بزن که بدان جهان پیش پدرم میروم و بعد از یک هفته میآیم!
جلاد ایشان را گردن بزد و کشتة ایشان را دفن کردند و ملکجمشید فرمود چند روز نقارههای شادی زدند و شهر و بازار را آیین بستند و به کام دل بر تخت پادشاهی نشست و با گل خندان و در گریان به کامرانی سالها پادشاهی کرد. بدین طریق انتقام از دشمن باید کشید و این حکایت از ایشان به یادگار ماند و الله اعلم بالصواب.
از: کتاب هفته شماره 85 - یکشنبه 6 مرداد 1342- سازمان چاپ و انتشارات کیهان
[font=Times New Roman,serif]حروف[/font][font=Times New Roman,serif]
چین: ش. گرمارودی
[/font]
[font=Times New Roman,serif][1][/font]
-مندیل: دستمال، پارچه ، دستار. [/font]
نسخه قابل چاپ
شناسه : AM2684
تاريخ ارسال : شنبه 22 اسفند 1388
دیباچه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-