واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دستهایی که حرف میزنند
امروز تصمیم گرفتم یک ناشنوا باشم تا به احساس او هنگام ورود به جامعه نزدیکتر شوم. وقتی در خیابان ما بین هیاهوی عابران سردرگم ، به یاد روزی افتادم که در صندلی دانشگاه آرام و صبور کنارم مینشست. سردرگم نبود. زیرا که می دانست برای بدست آوردن تمام چیزهایی که امثال من به سادگی به دست میآوریم ، باید بسیار تلاش کند.امروز روز توست و من برای این که از تو بگویم، تصمیم گرفتم چند ساعتی را چون تو زندگی کنم، چند ساعتی را در سکوت بگذرانم: چند ساعتی با چشمانم بشنوم و با دستهایم حرف بزنم ....چون نباید میشنیدم، گوشهایم را بستم و چون نباید حرف میزدم به خودم قول دادم تا سخن نگویم و حرفهایم را با اشاره (زبان مخصوص تو) به دیگران بفهمانم.در ابتدا گمان کردم کار سختی نیست، من میبینم، راه میروم و دستهایم را حرکت میدهم. پس ناشنوایی نباید مشکل چندان بزرگی باشد.از خانه که خارج شدم حس کردم دنیای پر سرصدای دیروز، آرامتر به نظر میآید . اما نمیدانم چرا گمان میکردم سر درگم شدهام.نه خبری از بوق زدنهای مکرر بود ، نه هیاهوی مردم. نه صدای حرکت ماشینهای پشت سرم ، نه صدای موتور سیکلتی که از پیاده رو عبور میکرد .«من در این سکوت پر هیاهو گم شده بودم» اگر راه را نمیشناختم، باید سوال میکردم.اما چطور؟ آن هم از مردمی که همه برای رفتن عجله دارند. باید به تابلوهای نه چندان کامل راهنما اکتفا مینمودم ..برای لحظاتی حس کردم با تمام عابران بیگانه شدهام، تصمیم گرفتم به خانه برگردم.خواستم از جامعه و مردمی که هیچکدام، از ظاهر من نمیتوانند بفهمند در درونم چه میگذرد، فاصله بگیرم. اولین قدم را که برداشتم به یاد تو افتادم ....
اگر تو نیز چنین میکردی دیگر هیچ ناشنوایی به مدرسه نمیرفت، درس نمیخواند، برای صحبت کردن تلاش نمیکرد، کار نمیکرد، ازدواج نمیکرد و پدر و مادر نمیشد.اگر وقتی تو از ناشنوایی خود آگاه میشدی، با آن مبارزه نمیکردی، و آن را نمیپذیرفتی ، و به دنبال تواناییهایت نمیرفتی و قوتی صد چندان در مشاهده کردن به دست نمیآوردی ، دیگر امروز نمیتوانستیم از دنیایی که متعلق به هر دوی ماست حرف بزنیم.هرچند گاهی من و امثال من، خواسته یا ناخواسته بر محدودیت تو اضافه کردیم ، اما همین تجربه چند ساعته به من فهماند که وقتی تو کلمات را بریده بریده و به سختی ادا میکنی، وقتی با وسایلی چون سمعک میتوانی صدایم را بشنوی به شرط آن که بلندتر صحبت کنم، وقتی در یک مکان عمومی با روش خودت با من ارتباط برقرار میکنی، چه سختیهایی را تحمل کرده ای تا بتوانی دنیای من؛ با تمام صداهای دلنشین و دلخراشش را درک کنی، بیآنکه تجربهای چون من شنوا داشته باشی.و افرادی چون من چقدر دیر به فکر افتادیم، تا گوشه از تلویزیون رنگارنگمان را به تو اختصاص دهیم تا کسی با زبان تو حرفهایی را که ما میشنویم برایت تعریف کند.امروز در همه جای دنیا روز توست، روز بزرگداشت تلاشهایت، روز آفرین گفتن به همتت، و روز قدردانی از پدر و مادرت به یاد روزی که تو حرفهایشان را تکرار نکردی، کلامی در پاسخ محبتشان نگفتی ولی آنها زیباترین احساس را با دیدن چشمان نافذ تو درک نمودند و برایت عاشقانه تلاش کردند ..... آری امروز میتوانی با صدای بلند به آنها بگویی که دوستشان داری.« ... امید که پیوسته شادمان باشی؛ آسوده و آرام به قاموس دنیایی که گاه به اداراک تو تسلیم نمیشودو دردی که بر جانت نشسته است، یا نبردی که پس پشت نهادهایتو را در گذر زندگی، به قلههای پر شکوه قدرت رهنمون شودتا که با شهامت و نیکبینی، هر لحظه نوین را پذیرا شوی ... »گزیده ای از اشعار ساندرا استونز - (نویسنده : ندا داودی- کارشناس روانشناسی کودکان استثنایی)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 330]