واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یل سیستان
به همت: محمد علی صمدیچاپ اول: پاییز 1364ناشر: موسسه شهید آوینیقیمت: 700 تومان"یل سیستان" عنوان هشتمین کتاب از سری از کتب مردستان است که به تازگی توسط موسسه شهید آوینی به چاپ رسیده است.بخش اصلی کتاب با عنوان یل سیستان در وصف شهید میرقاسم میرحسینی و بخش دوم آن که مختصرتر از بخش اول است با عنوان "مردی که ترس از او می گریخت" در وصف شهید محمد علی شاهمرادی نگارش یافته است.شهید میرحسینی جانشین لشکر 41 ثارالله است که در این کتاب با بیست وسه روایت به تصویر کشیده شده است.او فرمانده است ولی فرمانده ای که در هرجا که بتواند در کنار نیروهای خود می نشیند، غذا می خورد و نبرد می کند در هنگامه نبرد در مواقعی که آتش دشمن همه را زمینگیر می کند او برجای نمی نشیند و با یک بلندگوی دستی و با فریادهای محرک خود، همه را به دنبال خود حرکت می دهد و از مخمصه بیرون می کشد.در کنار ذکر شجاعت صحنه نبرد توصیف مناجات شبانه و سلوک او در میان خاطره ها تصویر زیبایی از این مرد الهی به وجود می آورد.هر بار که به مرخصی می رود با صحبت و سخنرانی سعی در جذب نیروها به جبهه های نبرد می کند و یک بار در زمان مرخصی به همراه خانوداه عازم مشهد می شوند و در مسیر برگشت خودرو ایشان سرنگون شده و همگی مجروح می شوند او با وجود جراحتش همه را به بیمارسان منتقل کرده و بلافاصله به جبهه می رود و می گوید:«این اولین دفعه بود که به خاطر خودم و خانواده ام رفتم مرخصی، خدا هم خواست حالی ام کند که یک وقت فکر نکنم خبری است. الحمدلله»او فرمانده بسیجی است که در هنگام جراحت هم می خواهد همچون یک بسیجی عادی درمان شود و پس از هر عملیات به عیادت مجروحین لشکر می رود حتی آنانکه از قبل نمی شناسد و عاقبت هم در جمع بسیجیانش به استقبال شهادت می رود.بخش دوم کتاب با خاطره ای از شهر فاو آغاز می شود هنگامی که یکی از اسرا چهره شهید شاهمرادی را تشخیص می دهد زیرا او را در میان نیروهای خود تا چند روز قبل دیده است.در پایان بخش دوم وصف حماسی محسن رضایی فرمانده اسبق سپاه پاسدران از شهید شاهمرادی آمده است و با وصیت نامه او این بخش به انتها می رسد.نیروها، اردوگاه جنگل را پر کرده و منتظر تقسیم شدن بودند. ظهر بود که اعلام کردند که بچه ها نمازشان را بخوانند و بعد تقسیم ادامه پیدا کند. همه رفتند سراغ منبع های آب یا در گوشه ای به نماز ایستادند. ناگهان غرش جنگنده های دشمن نیروها را به ولوله انداخت. هر کس به گوشه ای دوید و یکدفعه همه چیز در هم ریخت. جنگنده ها جولان می دادند و بچه ها در پی یافتن سرپناه بودند. من هم در حال دویدن بودم که نگاهم به میدان گاه افتاد. میرحسینی به نماز ایستاده بود، انگار نه انگار که ممکن است همه جا به جهنم تبدیل شود. خیلی با شکوه بود. میدان گاه خالی، غرش مهیب جنگنده ها و مردی لاغر و کوتاه قد در حال نماز خواندن...فرازی از کتاب، صفحه 39
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 249]