تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 7 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):غِنا از خود نفاق بر جای می گذارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834796541




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گورنامه ی اکبر کپنهاگی


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: کنار این مرد ایستاده ام . یکی را دارند به خاک می سپارند. مردی که جامه ی کشیش ها را بر تن دارد و ته ریش سفید ، صورتش را مرموزتر کرده ، کتاب می خواند . کتابی که می خواند به نظر عجیب می آید و انگار آن را به زبان و لهجه ی کاستیلی می خواند . من این مرد را نگاه می کنم و انگار در دلم می گویم که کشیش چه می خواند ؟
این مرد می گوید : او گور نامه می خواند !
می گویم چه کسی مرده است برادر ؟
بر می گردد این مرد . این مرد بیضی صورت . نگاهم می کند به شکل عجیبی . ریش بزی اش به صورتش نمی آید . گویی این ریش را به زور به چانه اش چسبانده است و مرا یاد یکی از خدمتکاران ساکت و موذی پدربزرگم می اندازد. تقریبا همقد هستیم . دست هایش را در جیب فرو کرده است . نگاهم می کند با آن چشم های نافذش .
می پرسم : چه کسی مرده است ؟
نیشش را باز می کند و می گوید : شادون نبی !
شادون نبی ! نمی شناسمش . به خاطر نمی آورمش . شادون نبی . این اسم مرا یاد زکریای تورات می اندازد. با خود این اسم را تکرار می کنم . شادون نبی .. شادون نبی ..
اسمش مرا می خنداند . شین اش مرا می خنداند . الفش ، دالش و نونش ...
این مرد هم می خندد و می گوید : خنده دار است . شادون نبی مرده است و کشیش دارد در گورنامه اش یکی از شبهای بهرام گور را می خواند !
می گویم : کشیش هم صورت آشنایی دارد .
می گوید : په . البته که آشناست . با من بیایید تا شادون را هم ببینید .
دستم را می گیرد و طرف مزار می برد تا صورت شادون را می نگرم ، می ایستم و آهی می کشم . انگار شادون هم چشم باز می کند و آهی می کشد . شادون صورت مرا دارد و مرده است . یاد یک باور کهن می افتم . موریس لوی می گفت : هر انسانی هفت همزاد دارد . به این مرد نگاه می کنم و می گویم : این کشیش را می شناسید ؟
می گوید: از دور !
می گویم : اسمش را به من می گویید ؟
می گوید : صد دلار بدهید برایتان بگویم .
مرا دوباره یاد یکی از مستخدمین پدربزرگم می اندازد . خدمتکاری که پدربزرگم او را از مصر آورده بود و او جادو بلد بود و ناف می نوشت و طلسم می دانست و از من همیشه نفرت داشت و هی می گفت که تو خون رامسس را داری و به طرز فجیعی خواهی مرد !دوباره این مرد را با دقت می نگرم و سعی می کنم بیشتر درونش را ببینم و می گویم : اسش را می فروشید ؟
می گوید : کار من این است پسر نا مشروع رامسس !
پسر رامسس ؟ هیچ نمی گویم . عادت کرده ام به این گونه طعنه های عجیب . از جیبم کیف پولم را در می آورم و یک برگ تراول چک صد دلاری بیرون می کشم .
می گوید : امضایش کنید .
می خندم و اسم آن خدمتکار را نمی توانم به یاد بیاورم و دلم می خواهد فینه ی سرخ رنگی داشتم و سر این می گذاشتم و شباهتش را با خدمتکار پدربزرگم بیشتر می دیدم . امضا می کنم و او چک را می گیرد و امضای مرا نگاه می کند و نچ نچی می کند و می گوید : اسم آن کشیش سند باد بری می باشد .
عجب! من در کجای زمان ایستاده ام . سندباد بری این جا چه دارد و چه می کند ؟ می توانم بگویم که امکان ندارد ولی شواهد نشان می دهد که این مرد بی فینه و هزار صورت راست می گوید . دست به شانه ی استخوانی و ضعیفش می کشم و سری از روی حیرت تکان می دهم و می پرسم : مرا هم می شناسید ؟
چشم هایش بزرگ و کوچک می شود مردک . دستش را بر پیشانی ام می گذارد و صدایش عوض می شود و می گوید : صد دلار دیگر بدهید تا بگویم .
مرا یاد دو نفر می اندازد این مردک . آن خدمتکار و آن مردی که ریشش سرخ و دراز بود و در جایی از زمان اسمش قارون بود و در کتاب ها به طرز فجیعی مرده بود .
می گویم : پیش از اینکه اسم مرا بگویید این اسم خودتان را ..
که ریش کوتاه و خاکستری اش بلند و سرخ می شود و عصایی در دستش می گیرد و می گوید : می شود صد و پنجاه دلار !
امضا می کنم و می دهم و او انگار که صدایی در کابوس و خواب باشد می گوید : تو مخدومقلی هم هستی . یار گم کرده . من هم اکبر کپنهاگی .
_ کدام اکبر ؟
می گوید : این اکبر . اکبر کپنهاگی که به چشمهای تو نگاه می کند و به تو می گوید تو مخدومقلی هم هستی .
می گویم : این شادون نبی که بوده است ؟
دست هایش زیاد می شود. می شمرم . به هشت می رسد . طرف من می گیرد آن دست ها را . می گوید : نصف زندگی ات را بده تا بگویم !
یاد حکایت آن پادشاه و در برهوت تشنگی و آن کوزه آب می افتم و می گویم : دیگر چیزی ندارم .
صورتش کبود می شود و به تلخی می گوید : به درک که نداری !
می گویم : باید بگویی !
می گوید : نمی شود !
این نخستین بار است که دلم می خواهد یک آدمی را هلاک کنم . به همان اندازه که قابیل می خواست هابیل را بکشد . به صورت لا مصبش نگاه می کنم . به لب هایش . به گردنش . به همه ی هیکل ش . در عرض یک چشم به هم زدن می توانم او را خفه کنم . حس بد و تلخی ست آدم کشتن .
می گویم : برویم کمی با هم قدم بزنیم .
می ترسد از زهر نگاهم . کمی عقب تر می رود و می گوید : نمی شود . باید در انتظار بمانم و این آدم ها بروند و من سنگ آن نبی را بر رویش بگذارم . می فهمی سنگ آن نبی را ..
می گویم : مگر تو سنگ تراش یا گور کنی ؟
می گوید : چیزی شبیه این ها !
می خواهم چیزی دیگر بگویم که اشاره می کند کشیش را نگاه کنم . کشیش آن کتاب عجیبش را می بندد و کنار اکبر می آید .
می گوید : سنگش را چه رنگی آوردی ؟
اکبر سرفه ای می کند و می گوید : سیاه !
اکبر غیبش می زند و بعد از چند لحظه با سنگ سیاهی ÷یدا می شود . سنگ را روی شادون می گذارد و می خندد و روی سنگ آرام و با حوصله و خوش خط می نویسد : شادون نبی این جا خواب می شود !
کشیش کنارم می اید و می گوید : شادون از نوادر بود . تنها بود . گم کرده ای داشت . از کوهستان آمده بود . سازش را اکبر برداشت . هفت همزاد داشت . صدایش مغموم بود و حزن داشت . شبیه تو بود . اکبر خدمتکار شادون بود .
می گویم : چه شادونی !! چه شادونی ! افتخار آشنایی با شادون را نداشتم .
بوی عجیبی می دهد این کشیش . بویی شبیه عطر گلی که کولیان خراسانی می فروشند . صدایش جادویی ست . دست خنکش را روی شانه ام می گذارد و می پرسد : شما که هستید فرزند من ؟
می گویم : اکبر گفت که من مخدومقلی هم هستم .
می خندد و می گوید : مخدومقلی شاعر . مخدومقلی ترکمن ؟ بعید می دانم . بعید می دانم که شما بتوانید با او یکی شوید . حتما گفت که من هم سند باد بری هستم .
می گویم : درست است .
چیزی نمی گوید و انگار که بخاری باشد مه می شود و باران می بارد . اکبر کنارم می آید و می پرسد : کنجی برای خوابیدن داری ؟
می گویم : هنوز نه .
می گوید : شبی صد دلار . شراب و میز و کاغذ و پنیر و نان و سوپ قارچ .
می گویم : باشد ای جادو .
سوار وانت سیاهش می شویم و می رویم . بعضی وقت ها دیده اید که کسی را که هرگز دوستش نمی دارید یک میل شدیدی به دیدنش در شما پیدا می شود و می خواهید با او ساعتی را بگذرانید ؟ نمی دانم این حس شدید از کجا به درون من می تابد . در حالی که دلم نگران است می گویم : بیشتر از این اکبر کپنهاگی بگو !
می گوید : من ساربان ِ کاروان ِ خوابیده گانم . آنها را همیشه سر وقت به منزل می رسانم .
می گویم : من و تو جایی همدیگر را گونه ای دیگر باید بشناسیم . جایی . زمانی . آینده یا گذشته ای ...
جوابم را نمی دهد و به خانه ی عجیب و کج و معوجش می رویم . شبیه هیچ خانه ای نیست این خانه . انگار که کندوی زنبور باشد خانه اش . هزار در و اتاق و حجره دارد . نگاهش می کنم تا آن صورتش را به یاد بیاورم . این مردک را من باید جایی دیده باشم . جایی که در آن یک اتفاق شومی افتاده بود .. نگاه از من می دزدد و اتاقم را نشان می دهد .
نیمه ی شب درد شدیدی در قلب من می پیچد و بیدار می شوم . با دهانی خشک و انگار که لاغرتر شده ام بر می خیزم به دستشویی می روم .هنوز نرسیده متوجه نور ضعیف سبز رنگی می شوم که از زیر اتاق شماره ی 10 بیرون خزیده است . در را آرام باز می کنم . کسی خوابیده است . نکند کس و کار یا زن اکبر باشد . دل به دریا می زنم و پوشش سیاه را از صورتش کنار می کشم و می افتم . این صورت ، صورت آن زنی بود که من همه ی عمر و اعصار در پی او بوده ام . می بوسمش . گریه ام می گیرد . منی که در مرگ مادرم نتوانستم گریه کنم حالا مثل بچه ای یتیم گریه می کنم .این جا چه می کند این زن ؟ گفتم من این اکبر مرده شوررا از جایی باید بشناسم و از جایی باید با همدیگر ارتباط داشته باشیم . این زن را من چندین و چندین سال است که گم کرده بودم و همه جا را زیر پا گذارده بودم برایش . آه این زنی که من در آن روز برفی و سرد کنار رودخانه دیده بودم برهنه و جادویی و گرم ، مرده است . صورتش ... از صدای اکبر وحشت می کنم . می خندد این اکبر کپنهاگی . سایه اش سرخ است و فربه . می گوید : این هرجایی و فاحشه ، معشوقه ی همه ی خرفت هایی مثل تو بوده است .
صورت کج و دراز شده ی اکبر را می نگرم . می نگرم تا صورتش را درست به خاطر بسپارم . قوز دارد بی دین . دندان های زردش می خندد . باید این شکل و قیافه را به یاد بسپرم تا که می داند روزی و زمانی اگر دوباره با او دیداری داشته باشم صلاح کار را بدانم . برای رفتن و جایی نشستن و فکر کردن بر می خیزم که اکبر مثل یک مرگ زبان باز می کند و می گوید : فردا سر قبرت چه کتابی دوست داری خوانده شود ؟
همین طور که نفس های واپسین را می کشم و سرفه می کنم و می افتم ، می گویم :یکی از شبهای عشق آن بهرام گور را . نمی دانم سوره ی اشراق را ..
اکبر می گوید : باشد . باشد . حالا برو و کنار آن زن دراز بکش و با خیال راحت دهانت را باز کن تا من جانت را ...





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 521]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن