تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):توكل بر خداوند، مايه نجات از هر بدى و محفوظ بودن از هر دشمنى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831004135




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جیب‌های بارانی‌ات را بگرد


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: آن وقت‌ها من این‌جا نبودم . یعنی اصلا پرستار نبودم. آن وقت‌ها (درست پنج سال پیش اوایل بهار وقتی که نرمه باد خنکی توی تن آدم می پیچید و هوا بوی باران می داد) توی شرکتی کار می کردم اطراف میدان تجریش. شرکت صادرات و واردات. از ایران صنایع دستی (گلیم و گبه و خیلی چیزهای دیگر) صادر می‌کرد به کشورهای عربی. یکی دوتا کشور اروپایی هم بود .آن وقت‌ها آدمی بودم شاداب با پوستی صاف و کشیده. چهار سال بعد (توی این چهار ساله سه بار کارم را عوض کردم) سی و دو را دیدم .توی آسایشگاه بعد از اینکه از اتاق رئیس بیرون آمدم و قرار داد استخدامم توی دستم بود دیدمش . روی برانکارد سفیدی خوابیده بود و یک ور صورتش غرق خون بود . چند روز بعد یکی از پرستارها دم گوشم ( آنقدر آرام که بیشتر حرفهایش را نفهمیدم ) گفت که سی و دو چه کار کرده . یعنی قبل از اینکه کارش به این آسایشگاه بکشد . همان وقت بود که ترسیدم . واقعا ترسیدم . با خودم گفتم که من هم ممکن است همین کار را بکنم . همین کار را بکنم و بیفتم روی یکی از این تختهای سفید و مستطیلی.

بار دوم که دیدمش لمس لمس بود . مچاله شده بود گوشه تخت و با پلکهای نیمه باز به کلید پریزهای گوشه اتاق نگاه می کرد . روی تختش تابلو کوچکی چسبانده بودند که رویش نوشته شده بود : سی و دو . قرصهایش را بی هیچ درد سری می خورد . نه زور می خواست نه التماس . قرص را جلوی دهنش می گرفتی و چند بار دهنت را جلوی پلکهای نیمه بازش عین ماهی باز و بسته می کردی بعد دهنش خود به خود باز می شد .

این آدم پنج سال پیش توی یک روز خوب بهاری ( روزی که باران ملایمی هم می آمده و از پنجره باز همسایه کناری آواز بنان به گوش می رسیده ) زنش را با قیچی باغبانی کوچکی مثله کرده .بعد هم همه چیز را فراموش کرده. نشسته گوشه اتاق ، سیگاری روشن کرده و به تکه های جسد خیره مانده .

هنوز معلوم نیست که پلیس را کی خبر کرده .یکی از پرستارها می گفت پیرزن خانه نشینی بوده که به غیر از نشستن پای پنجره هیچ کار دیگری نداشته . بعد هم شنیدم که همین پارسال همسایه دیوار به دیوارشان اعتراف کرده که خبر کردن پلیس کار او بوده . ولی من فکر میکنم که خودش بوده . یعنی گوشه اتاق نشسته و سیگارش را روشن کرده . سومین سیگار را که خاموش کرده از سرجایش بلند شده . گوشی را برداشته و یک بار تمام جمله هایی را که می خواسته بگوید توی ذهنش مرور کرده . نه برای ظاهر سازی و نقشه کشیدن و از این جور چیزها . یک جور حس خود کم بینی داشته .چیزی که همیشه وادارش می کرده قبل از حرف زدن با کسی اول همه کلمات را توی دهنش مزمزه کند بعد حرفش را بزند .

پلیس گوشی را برداشته . همکارش از آن دور با صدای بلند با کسی حرف می زده .

سی و دو گفته : یکی آمده توی خانه ام و همه چیزم را به هم ریخته .

پلیس از سر جایش نیم خیز شده وگردن کشیده تا شاید بتواند همکارش را توی حیاط ببیند . که ندیده .

: چیزی هم برداشته .

: نمی دانم .

: یعنی چه نمی دانید آقا . خب نگاه کنید ببینید چیزی برداشته یا نه؟

: توی خانه را پر از آشغال کرده . همه جا را به گند کشیده . اصلا نمی شود توی خانه راه رفت .(من هم خیلی می ترسم وقتی خانه ام هم به هم می ریزد و همه جا پر آشغال می شود. می ترسم که جایی – جایی که نمی توانم ببینم- اتفاقی افتاده باشد و من بی خبر بمانم )

: به آدم خاصی شک دارید ؟می خواهید از کسی شکایت کنید؟

: شاید شکایت کردم . فکر می کنم باید خودتان بیایید و این گند کاری را ببینید .

پلیس روی میزش دست می کشد و دوباره گردن می کشد توی حیاط . همکارش تنها ایستاده گوشه حیاط ، سیگاری گوشه لبش است و خیره شده به در خروجی پاسگاه.

خودکار را پیدا می کند و می گوید : آدرستان را بدهید . در اولین فرصت برای بازرسی می آییم .

سی و دو آدرسش را می دهد و دوباره می نشیند گوشه اتاق .

همیشه کمی تند خو و عصبی بوده . حتی حالا که دراز کشیده روی این تخت و زانوهایش هم جمع شده اند توی شکمش کمی عصبی به نظر می رسد .توی این یک سالی که پرستارش بوده ام حسابی به هم عادت کرده ایم . وضعیتش کمی پایدار تر شده . شوکهای عصبیش کمتر شده . راحت تر می خوابد و توی خواب هذیان نمی گوید. روی باسن چپش جای یک ماه گرفتگی هست . لبهایش کلفت و موهایش جو گندمی. قدبلند است . از آن آدمهایی که قد بلندشان در جمع همیشه توی چشم می زند . البته گاهی با هم دعوایمان می شود که چیز مهمی نیست . توی دعوا خیلی زود خودش را عقب می کشد . گاهی هم با مشت روی کلیه راستش می کوبم تا دور بر ندارد . نمی دانم چرا همیشه به من مظنون است . همه اتفاقات توی این بیمارستان را از چشم من می بیند . گاهی هم می ترسم که این ظنش کار دستم بدهد . مثلا چند بار به نظرم آمد که چیزی زیر پتویش قایم کرده . چیزی که نوکهای تیزش را از زیر پتوی حس می کردم . این طور وقتها دور و برش نمی پلکم . می گذارم تا خوابش ببرد . آن وقت بر می گردم و خیلی آرام زیر پتویش را می بینم . ولی قبل از اینکه من بیایم قایمش می کند. جایی می گذارد که نمی شود پیدایش کرد.

یکی از پرستارهای قدیمیش می گفت :باغبانی را دوست داشته . حتی توی باغچه آسایشگاه باغبانی می کرده . یعنی اجازه داده بودند باغبانی کند . می گفت جلوی درختها زانو می زده و پوست صورتش را به تنه شان می مالیده . یک جور حس عجیبی داشته .

: قیچی باغبانی چه؟ دم دستش بوده؟

: قیچی و هرچیز دیگری که فکرش را بکنی .یعنی همه کار می کرده . درختها را طوری هرس می کرده که شکل مرغابی می شدند .

: تا چند سال؟

: تا چهار سال.

: یعنی توی این چهار سال هیچ نشانه ای نداشته؟ واقعا چیزی یادش نمی آمده؟

نگهبان بخش می گفت : هیچ کس آمدن پلیسها را ندیده . حتی آن پیرزن بی کار پشت پنجره هم چیزی ندیده .

ولی پلیسها آمده بودند .درست پنج سال پیش توی غروب همان روز بهاری . باد سردی می زده و یکی از پلیسها کاپشن چرمش را تنگ تنش کرده و زیر لب فحشی داده . آن یکی از روی جوب آب گرفته پریده و به کاغذ توی دستش نگاهی کرده . بعد هم با صدای بلند شماره پلاک را برای همکارش خوانده : دوازده ممیز سه . آن یکی گفته : عجب جایی زندگی می کند سگ پدر . زنی که مانتوی کوتاه تنگی پوشیده بوده لب ورچیده و چپ چپ پلیس را نگاه کرده . پلیس پیش خودش فکر کرده که : عجب لعبتی است. چه باسنهایی دارد.

پلاک دوازده ممیز سه را پیدا می کنند.یکی از آنها زنگ می زند و آن یکی با بیسیم توی دستش بازی می کند . در خود به خود باز میشود . یعنی اینکه سی و دو از توی خانه آیفون را می زند و در را باز می کند . یکی از پلیسها درست دوسال و سه ماه بعد وقتی که توی دفتر کارش نشسته بود و چاییش را می خورد(کمی ازموهای سرش ریخته بود و زیر چشم چپش جای زخم تازه جوش خورده ای را می شد دید) قضیه را برای همکار تازه واردش این طوری تعریف کرده : بی پدر مث رستم بود. قد بلند و چهار شونه . درو که باز کردیم دیدیم همه اساس خونه رو کپه کرده وسط هال . خودش هم وایساده بود گوشه اتاق و یه قیچی گرفته بود توی دستش . از اونایی که باهاش شاخه درختا رو میزنن .همه جاش خونی بود. صورتش ، لباساش ، دستاش. زن بدبخت هم افتاده بود توی هال کنار تلوزیون . دست نداشت . من که ندیدم .شایدم دست چپ داشت ولی دست راستش نبود .اکبری که دید وا رفت . ولو شد گوشه اتاق و بالا آورد . ولی من نه . یه لگد حواله خایه هاش کردم سگ پدر قاتل . اصلا انگار نه انگار .اصلا به رو خودش نمی آورد فقط می گفت منو چرا می زنین . منو چرا می زنین .عجب صحنه ای بود... انگار یه بشکه رنگ قرمز ریخته بودند تو خونه . همه جا خون بود .رو دیوار ، رو آینه . حتی رو سنگ توالت.

سه نفر دکتر روانشناس چهار ماه تمام با این آدم سر و کله زدند و آخر سر هم چیز زیادی دستگیرشان نشد . نماینده شان توی دادگاه نتیجه بررسی ها را به این شکل اعلام کرد : آقای سی و دو به هیچ وجه قادر به یادآوری ماوقع نیست و تلاشهای تیم پزشکی نیز در استفاده از سدیم آمیتال و حتی خواب مصنوعی بی نتیجه مانده است. در حقیقت صحنه قتل به طور کامل از روی حافظه متهم برداشته شده و فرد مزبور قادر به یادآوری چیزی نیست .البته باید توجه داشت که مسئله به سرکوب خاطرات مربوط نمی شود بلکه نوعی فراموشی عضوی مطرح است . حتی احتمال استفاده از مواد محرک روانی به وسیله متهم در زمان وقوع جرم وجود دارد . بسیاری از نشانه های بیماری در آقای سی و دو از جمله بی هوشی موقت با علایم استفاده از مواد محرک روانی تطابق کامل دارد. ولی در هر صورت ذکر دلایل دقیق فراموشی عضوی موجود در متهم از حوزه امکانات و توانایی های این گروه خارج است.

زن سی و دو آن روز صبح از خواب بیدار شده ، خمیازه بلندی کشیده و پتو را تازیر گلو بالا آورده.صورتش کک مکی و کمی ریزه است ولی چشمهای خیلی قشنگی دارد .موهایش هم سیاه وشلال .با خودش گفته که بیرون حتما باد سردی می زند و از اینکه زیر این پتو نرم خوابیده و گرمای ملایمی روی همه بدنش پخش شده ذوق کرده. کف دستش را را روی تخت کشیده و دنبال بازوی شوهرش ( همین مرد ) گشته . چند ثانیه بعد چشمهایش را باز کرده و دیده که غیر از خودش هیچ کس دیگری روی تخت نیست و سمت چپ تخت خالی خالیست.

این خالی بودن تخت تنها چیزی است که هیچ کس توضیحی برایش ندارد.حتی خود سی و دو هم اصلا یادش نیامد که آن روز صبح کجا رفته بوده .

زن آن روز صبح از روی تخت بلند شده و یکراست رفته توی دسشتشویی .توی آینه به چروک تازه ای که زیر چشم راستش افتاده نگاه کرده و چند مشت آب به صورتش پاشیده . چند بار هم با صدای بلند شوهرش را صدا زده . بعد که فهمیده توی خانه تنهاست کمی ترسیده .(باید ترسیده باشد . وقتی کسی یکدفعه غیب می شود و هیچ جا هم نیست آدم می ترسد .مثلا ممکن است توی آن ساعت صبح مثل آدمهای نیمه دیوانه خودش را پشت کمد لباسها قایم کرده باشد و به صدای نفسهای آدم گوش بدهد.یک قیچی باغبانی هم توی دستش).

زن برگشته توی اتاق . لباس خوابش را عوض کرده و پیرهن صورتی یقه دار با شلوار مشکی اش را پوشیده . به ساعت که نگاه کرده دیده هنوز ساعت پنج و بیست دقیقه صبح است . کمی نگران شده . اصلا سابقه نداشته که توی این ساعت صبح مرد خانه نباشد . رفته توی اتاق خواب کناری ، حمام و آشپزخانه را نگاه کرده . آن یک تکه نم زدگی سقف آشپزخانه دوباره توی چشمش خورده و با خودش گفته که آخر همین هفته مرد را وادار می کند کارگر و بنا خبر کند .

این دو نفر هیچ مشکلی با هم نداشتند . حتی می شود گفت که زندگیشان از خیلی هایی که من می شناسم بهتر بود . زن خب... واقعا شوهرش را دوست داشت . از گفتنش هم اصلا نمی ترسید . مثلا وقتی یکی از همکارهای توی اداره اش با غیض از تلفنهای مشکوک شوهرش حرف می زد و بعد هم تمام مردهای عالم را به یک مشت حیوان هوس باز تشبیه کرد ، زن با خونسردی به چشمهای همکارش نگاه کرد و با صدای نسبتا بلندی ( طوری که همه بشنوند ) گفت که شوهرش یک تکه جواهر است . بعد از مردنش توی مراسم ختم ، یکی از همکارها همین جمله را برای بقیه تکرار کرد و اتفاق عجیبی افتاد . یک عده بغضشان ترکید و بقیه (ناخوداگاه) زدند زیر خنده .

زن آن روز صبح ساعت شش و بیست دقیقه از خانه اش بیرون آمد . بیست دقیقه قبل آن ، وقتی که کارش با دستشویی تمام شد و برگشت توی اتاق خواب ، مرد را دید که روی تخت دراز کشیده و پتو را تا روی دماغش بالا آورده. چند بار آرام مرد را صدا زد و وقتی دید جوابی نمی دهد چند قدم جلو تر رفت و خیلی نرم ( شوهرش همیشه می گفت مثل گربه ) خودش را کشید روی تخت خواب . مرد ، انگار که اصلا از سرجایش تکان نخورده باشد ، خواب خواب بود .صدای نفسهای آرام و منظمش زن را مطمئن کرد که حتما خواب خوبی می بیند . زن دستش را به پوست صورت شوهرش کشید و گونه اش را بوسید. بعد از روی تخت پایین آمد و لباسهایش را پوشید . اما بارانی اش را برنداشت. پیش خودش گفت : امروز باران نمی گیرد . بارانی نمی خواهم .

آن روز صبح هوا اصلا سرد نبود . اتفاقا به قدری خوب بود که زن برای یک لحظه وسط کوچه ایستاد و ریه هایش را پر از هوا کرد . توی آن کوچه باغی (یکی از محله های قدیمی تجریش ) با یک نم باران همه چیز مثل بهشت می شد . زن با خودش فکر کرد که این درختها چقدر کارشان را خوب بلدند .بعد برگشت و به خانه شان نگاه کرد . خانه آجر نمای قدیمی با پنجره های بزرگ قهوه ای رنگ . به آجرها خورده شده نزدیک سقف نگاه کرد که با نم باران شب قبل آنها هم قهوه ای می زدند . زن پیش خودش گفت چقدر همه چیز زیباست . واقعا زیبا.

دوز دارویش را کمی کمتر کرده اند . یک کم از آن حالت خماری همیشگی درآمده . هشیار تر شده. سرش را از روی تخت بلند می کنم و یکی از قرصها را می اندازم توی دهنش . با کمی آب وادارش می کنم که قورتش بدهد . آب از کنار لبش سرازیر می شود روی لباس سفید آسایشگاه . گردنش نمی تواند وزن سرش را تحمل کند و مدام خم می شود به این طرف و آن طرف . البته هنوز چهارشانه است . پیشانی بلندی دارد و نگاهش ( وقتی به آدم می دوزش ) آنقدرعمق دارد که پیش خودت فکر می کنی تمام گذشته و آینده را می شود از آن تو خواند. هر روز دم غروب می گذارمش روی صندلی چرخدار و می رویم توی حیاط . همیشه حواسم هست که از کنار آن تپه کوچک وسط حیاط رد نشوم . تپه را که می بیند دیوانه می شود . تخم چشمهایش میپرند بالا و کف از گوشه لبش می ریزد بیرون . آن روز سر ظهر خانواده یکی از مریضها آمده بودند برای ملاقات . یکی از پسرها با دوچرخه آمده بود.از آن دوچرخه های حرفه ای که فنر های محکمی کنار چرخهایشان دارند . دوچرخه را همان دم در آسایشگاه به دیوار تکیه داد و با بقیه خانواده اش رفت برای ملاقات . احتمالا همان دور و برها با گل و بته ها لاس می زده که دوچرخه را دیده .ما به آن می گوییم هجوم خاطرات گذشته . اصلا نمی شود جلویش را گرفت . دوچرخه را دیده و یکدفعه به یاد زندگی آن بیرون افتاده . البته زنش را به خاطر نیاورده یاد بقیه چیزهایی افتاده که آن بیرون داشته(گاهی تار میزده ، خیلی سال پیش.تار هم یادش آمده).کمی با دسته دوچرخه بازی کرده . پرستار اعلمی از کنارش رد شده و پرسیده : امروز چه طوری مرد بزرگ؟

لبخندی تحویل پرستار اعلمی داده و دسته دوچرخه را محکم تر فشار داده توی دستش . اعلمی حتی به فکرش هم نمی رسید که او بتواند همچین کاری کند . یعنی یک دفعه بپرد روی دوچرخه و رکاب بزند طرف تپه .بعد هم از آن طرف تپه سرازیر بشود و با سر برود توی درختهای آن پایین . یک ماه بعد خود اعلمی به من گفت که عین دیوانه ها شده بود . رکاب میزد و جیغ می کشید . رکاب میزد و جیغ می کشید.

یک شب قبل از اینکه زنش را با قیچی باغبانی مثله کند( حدود ساعت ده شب ) از پشت روی چشمهای زنش را می گیرد و موهایش را می بوسد . موهای زنش بوی بلوط میداده .گفته : موهایت بوی بلوط می دهد .

زن موهای سیاهش را یک وری تاب می دهد و بر می گردد . با نوک انگشت لپهای سی و دو را می گیرد و می کشد .از قیافه مرد خنده اش می گیرد و می رود توی آشپزخانه . در زود پز را که باز می کند می گوید : بوی نرم کننده است . نرم کننده اش بوی بلوط می دهد . ولی من به سی و دو می گویم که دروغ می گوید . زن من هم دیشب همین حرف را می زد . ولی دروغ می گفت . عین زن تو .

سی و دو پنجره را باز می کند و سرش را بیرون می گیرد . می گوید : عجب بهاری شده امسال . زن هم از توی آشپزخانه بیرون می آید و کنار سی و دو می ایستد . دستهای مرد را توی دستش می گیرد و نفس عمیقی می کشد . می گوید : هوا بوی برگ می دهد . سی و دو هم نفس عمیقی می کشد و دست زن را محکم تر فشار می دهد . اگر کسی از توی آن کوچه رد شود و سرش را کمی بالا بگیرد تا توی خانه آنها را نگاه کند می تواند قسم بخورد که چیز خیلی زیبایی توی آن خانه جریان دارد . یک چیز زیبا وسیال . به هر حال فردای همان روز سی و دو زن را می کشد و به آواز بنان گوش می دهد .بعد هم همه چیز از حافظه اش پاک می شود .

البته من هم فکر می کنم که حتما از آن قرصهای روان گردان خورده . یعنی یک مشت از آن قرصها را ریخته توی دهنش بعد هم چشمهایش را بسته .برای خود کشی شاید. ولی فقط حافظه اش پاک شده . یک جور فراموشی عضوی . همان چیزی که دکترها می گویند . به نظر من او می خواسته بعد از کشتن زنش خود کشی کند . اصلا شاید از همان اول هم همه چیز را برنامه ریزی کرده بوده . اول زنش را می کشته و بعد هم خودش را . ولی کسی که یادم نیست می گفت اول می خواسته خودش را بکشد . هیچ کاری هم به زنش نداشته . کشتن زنش شاید فقط یک جور اتفاق بوده . بعد از خوردن قرصها قاطی می کند . دیوانه دیوانه می شود . بعد هم زنش را با قیچی تکه تکه می کند انگار که گوسفندی چیزی را قربانی کرده باشد . می گفت نمونه هایش را داشته ایم . فقط نمی دانم چرا هرچه فکر می کنم یادم نمی آید که کی این حرفها را می زد . پرستار اعلمی بود یا دکتر صالحی ؟ اصلا یادم نیست .

گاهی هوشیار تر می شود و طوری به آدم نگاه می کند که انگار می خواهد چیز مهمی بگوید. لبهایش را جمع می کند و سرش را کمی تکان می دهد ولی دست آخر حرفی نمی زند . دکتر ها می گویند یواش یواش وضعیتش بهتر می شود . حتی ممکن است دوباره بتواند سر پا بایستد و برود توی باغ باغبانی کند . اما من نمی گذارم دوباره برگردد توی آن باغ . یا اینکه درختها را با قیچی هرس کند ( شکل مرغابی) . یکی باید آن قیچی را از جلوی دستش بردارد . این آدم دیوانه است . قیچی را که دوباره ببیند به سرش می زند . خون جلوی چشمهایش را می گیرد و دهنش کف می کند .

مریض تخت کناری ناله ای می کند و خون بالا می آورد . معلوم نیست چه مرگش شده. زنگ را می زنم و منتظر دکترها می مانم . اول زیر چشمی به من نگاه می کند و بعد هم به تخت کناری . پیش خودش فکر می کند : چه بلایی سر این بدبخت آوردی . گفتم که به من مظنون است . همیشه بوده . پیش خودش فکر می کند که می خواهم بلایی چیزی سرش بیاورم . می گویم : بدبخت اگر من نبودم تا به حال هفت کفن پوسانده بودی . اصلا کدام پرستاری حاضر می شود آدم خطرناکی مثل تو را ضبط و ربط کند ؟ پشتش را به من می کند که یعنی بود ونبودت برایم یکی است . بلند می شوم و با مشت محکم روی کلیه راستش می کوبم . صدایی می دهد مثل زوزه گرگ . می گویم : خیلی قدر نشناسی . خیلی .

نمی دانم چرا ولی گاهی دلم برایش می سوزد . شاید به همین خاطر هم بوده که هنوز تر و خشکش می کنم . بعضی آدمها توی این جور چیزها شانس دارند . برخلاف مریض تخت کناری که کسی محل سگ هم بهش نمی گذارد .

آن روز ( یک روز تابستانی ، سر ظهر که هوا بدجوری دم کرده بود ) کنار در آسایشگاه دسته دوچرخه را توی دستش گرفت و به گلهای کنار دیوار نگاه کرد بعد با خودش گفت: اینها را تازه کاشته ام.

زبری دسته های دوچرخه را با کف دستش حس کرد و پوست تنش مور مور شد.پرستار اعلمی از کنارش گذشت و با خنده گفت : چه طوری مرد بزرگ؟

آن موقع من توی دفتر رئیس آسایشگاه بودم . نشسته بودم برای استخدام . درست همان وقتی که پای ورقه های استخدام را امضاء می کردم سی و دو رکاب می زد و از روی تپه بالا می رفت. به نیمه های تپه که رسید رئیس آسایشگاه گفت : اگر از کارتان راضی نباشیم قراردادتان یک طرفه فسخ می شود . روی تپه بدجوری به نفس نفس افتاده بود. اگر می خواست می توانست از آن بالا توی دفتر رئیس را ببیند . اما نگاه نکرد . دستش را از روی فرمان دوچرخه برداشت و سرازیر شد روبه پایین .

گفتم : بله البته . اگر از کارم راضی نباشید .

وقتی سرش به تنه درخت کاج آن پایین خورد رئیس آسایشگاه مهر استخدام شد را کوبید روی پرونده ام . کناره سرش شکاف برداشت و خون شتک زد روی برگهای خشک روی زمین . انگشت سبابه رئیس هم قرمز شد .

اعلمی دویده بود تا پایین تپه و زیر بغلهای سی و دو را گرفته بود . از روی زمین که بلندش کرد سر خونیش را دید . داد می زد یکی برود کمکش . یکی از مستخدمهای آسایشگاه هم خودش را رسانده بود کنار اعلمی . یکریز زیر لب زمزمه می کرد : اینکه خیلی بی آزار بود . آینکه خیلی بی آزار بود .

سی و دو را نیمه بی هوش آوردند توی بخش . از کنار من که رد شد تازه از توی دفتر رئیس آمده بودم بیرون . فرمهای استخدامم را توی مشتم گرفته بودم و پشت سر رئیس آسایشگاه ایستاده بودم .

البته سه هفته بعد همه فهمیدند چه بلایی سر سی و دو آمده . توی تختش خوابیده بود و هذیان می گفت . گاهی از سر جایش می پرید و داد می زد . چیزهایی می گفت که کسی نمیتوانست بفهمد .

دکترها می گفتند حافظه اش بر گشته . می گفتند درست مثل این می ماند که دوباره توی همان شرایط قرار گرفته و زنش را دارد می کشد. یکی از دکترها هم چند روز پشت سر هم معاینه اش کرد . آخر سر توی گزارش پزشکی اش نوشت : تمام ما وقع را جزء به جزء به یاد می آورد . کشتن خانم سی و دو و بعد هم جدا کردن اعضاء بدن . می شود گفت که وضعیت این مورد تا حدودی خاص و پیچیده است . به نظر می رسد که بیمار در هر لحظه خودش را در وضعیت قتل خانم سی و دو تصور می کند و توی ذهنش دوباره زنش را می کشد . نکته عجیبی که هنوز نمیتوان در باره آن اظهار نظر قطعی کرد جمله ای است که به کرات از طرف متهم بیان می شود . متهم در موقعیتهای مختلف قبل از رسیدن به وضعیت بحرانی عصبی می گوید : جیبهای بارانی ات را گشته ای؟

به نظر اینجانب این جمله می تواند کلید مهمی در درک انگیزه های متهم در کشتن مقتوله باشد ولی هر حال اعلام نظر قطعی در باره بیمار به بررسی های دقیق تر پزشکی موکل می شود .

یک روز بعد از تمام شدن معاینات از سر جایش بلند شده بود و شیشه قرصهای مریض تخت کناری را ( که از زور آرام بخشها نیمه بیهوش بود ) از توی کشوی کمدش در آورده بود و خالی کرده بود توی دهنش . اولش کسی نفهمید . پرستارها فکر می کرد که مریض روی آن تخت خودش قرصهارا خورده . حتی معده اش را شستشو دادند ولی یکی دوساعت بعد که سی و دو کف بالا آورد و رئشه گرفت همه فهمیدند که کی قرصهای توی آن شیشه را کش رفته.

آخرش ولی نمرد . آرام بخشهایش را دو برابر کردند . شده بود مثل یک تکه گوشت بی بو و بی خاصیت . خیلی بی آزار شده بود . خودش را مچاله می کرد گوشه تخت خواب و به کلید پریزهای روی دیوار خیره می شد . آن وقت بود که من آمدم . پرستار قبلی بدون هیچ خبری غیبش زده بود . کسی هم آخر سر نفهمید کجا رفته یا چه بلایی سرش آمده . همین شد که من را فرستادند به این بخش . سی و دو سر قضیه آن پرستار هم به من مظنون است . فکر می کند که من بلایی سر آن زن بیچاره آورده ام . من هم با مشت روی کلیه راستش می کوبم و می گویم که اگر به جای من آن زنک چاق و پف کرده پرستارش می بود تا به حال استخوانهایش هم پوسیده بود . درست مثل زن بدبختش . هر بار که به سی و دو می گویم مگر توی جیبهای بارانی زنش چیزی بوده که او را دیوانه کرده جواب نمی دهد . دوست دارم از زبان خودش بشنوم . دوست دارم خودش بگوید که چرا به زنش گفته توی جیبهای بارانی اش را بگردد . آن روز بعد از ظهر زنش از سر کاربر می گردد خانه . کیف دستی اش را می اندازد روی تخت و توی آینه میز توالت به صورتش نگاه می کند . پیش خودش فکر می کند که چشمهایش چقدر ریز است . بعد هم می رود توی هال و ولو می شود روی مبل . از خانه همسایه صدای آواز بنان میاید . خوب که گوش می دهد صدای خوردن قطره های باران روی کانال کولر هم هست . دوباره بلند می شود و می رود توی آشپزخانه . خورده های نان را از روی یپیشخوان آشپزخانه جمع می کند و می ریزد کف دستش . بعد هم در یخچال را باز می کند و به ساندویج نیم خورده شب قبل گاز می زند . همین که بر می گردد شوهرش را می بیند که پشت سرش ایستاده . مرد دست راستش را پشت بدنش پنهان کرده و نفس نفس می زند . زن می گوید : کی آمدی که من ندیدم؟

مرد جوابی نمی دهد . زن بی خیال باقی مانده ساندویج را بر می گرداند توی یخچال و در یخچال را می بندد . می گوید : امروز صبح کجا رفته بودی ؟ آن هم توی آن ساعت؟

مرد نفس عمیقی می کشد و قیچی باغبانی را محکم تر فشار می دهد توی دستش . می گوید : امروز بارانی ات را نپوشیده بودی ؟

زن لیوان را زیر شیر آب می گیرد و پر می کند : امروز هوا خوب بود . بارانی نمی خواست .

مرد می گوید : توی جیبهایش را گشته ای ؟

زن به قیچی توی دست مرد نگاه می کند و یک قدم عقب می رود . تازه می بیند که صورت مرد عرق کرده و هنوز نفس نفس می زند .

: این کارها یعنی چه ؟

مرد می گوید : گفتم توی جیبهای بارانی ات را گشته ای ؟ شاید هم از همه جا بی خبری . نه؟

زن لیوان را می گذارد روی یخچال . یک قدم دیگر عقب می رود و به چشمهای قرمز مرد زل می زند .

: دیوانه شدی؟

مرد انگار که مست باشد تلو تلو می خورد و کمی جلو می آید . قیچی را بالا می آورد و صاف و مستقیم رو به سینه زن می گیرد : گفتم جیبهای بارانی ات را گشته ای . شاید چیزی آن تو جا گذاشته باشی .

زن پشتش را می چسباند به یخچال . به چوب لباسی نگاه می کند و بارانی آبی رنگش که به آن آویزان است . جیبهای بارانی صاف صاف است . زن پیش خودش فکر می کند که جیبهای بارانی اش خالی است . چیزی توی آنها نیست .

می گوید : توی جیبهای بارانی ام که چیزی نیست .

به سی و دو می گویم . همین را گفت . نه ؟ گفت توی جیبهایش چیزی نیست . اصلا همه زنها همین را می گویند . همه شان وقتی می بیند هوا پس است شروع می کنند به دروغ گویی .زن من هم همین را گفت . می گفت : توی جیبهای بارنی ام که چیزی نیست . توی جیبهایم که چیزی نیست. عین زن تو دروغ می گفت . اصلا همه شان دروغ می گویند .فکر می کند من نمی دانم توی جیبهای بارانی اش قایمش می کند. مثل زن تو . نه ؟ عین زن تو که توی جیب بارانی اش قایمش کرده بود.

سی و دو فقط نگاهم می کند . اصلا حرف نمی زند . می گویم : حالا که یادت آمده .نه؟ یادت آمده که می گفت توی جیبهایش چیزی نیست؟

ساکت که می ماند عصبانی می شوم . با مشت دوباره روی کلیه راستش می کوبم تا زوزه اش بلند شود . می گویم : بعد با چاقو زدی . نه . آنقدر زدی که بدن تکه پاره اش افتاد جلوی پایت .

باز هم ساکت می ماند . می گویم : شاید من هم زدم . نه ؟ امکانش هست. ولی اصلا دوست ندارم مثل تو بیفتم روی این تخت و یکی قرص بیندازد توی دهنم.

چشمهایش را می بندد و لبهایش تکانی می خورند . می گویم : راستی نگفتی بالاخره توی جیبهای بارانی زنت پیدایش کردی یا نه؟

نفس عمیقی می کشد و گردنش را طوری کج می کند تا رفتنم را نبیند . می دانید بعضی چیزها را آدم ندیده . بعضی چیزها را نمی تواند دیده باشد . اما می تواند حس کند . با تمام گوشت و پوستش . عین دیدن . مثلا من زن سی و دو را می بینم که روی زمین افتاده و قبل از اینکه چشمهایش را ببندد نگاه خیره اش را به آن بارانی آبی رنگ می دوزد.

می روم توی اتاق پرستارها و لباسهایم را عوض می کنم . شلوار پارچه ای سیاه ، پیرهن طوسی با راه راه های کم رنگ و بارانی آبی رنگم را می پوشم . پرستار اعلمی دستش را به پشتم می کوبد و می گوید : این بارانی ات هم دیگر بد جوری زهوارش در رفته . باید یکی برای خودت بخری . لبخندی می زنم و به جیب بارانی ام دست می کشم . بعد دستم را توی جیبم می برم و چند بار لمسش می کنم . نوک تیز و دسته بیضی شکل قیچی باغبانی را لمس می کنم . پیش خودم فکر می کنم که هنوز وقتش نشده .باید بیشتر صبر کرد .بعد از فکری که توی سرم بوده وحشتم می گیرد . سرم سنگین می شود و چشمهایم سیاهی می رود . اعلمی از کنارم رد می شود و خداحافظی می کند.تلو تلو خوران خودم را از در ورودی آسایشگاه بیرون می کشم و تاکسی می گیرم . توی تاکسی سرم را تکیه می دهم به شیشه پنجره و سیگاری روشن می کنم . پیش خودم فکر می کنم که شاید اصلا چیزی توی جیبهای بارانی اش نباشد. اما راضی نمی شوم . می دانم که چیزی آن تو هست . زیر لب می گویم : دروغ می گوید . همه شان دروغ می گویند . بعد دستم را توی جیبم می برم و دسته قیچی را با مشتم فشار می دهم .حس می کنم که حالم به هم می خورد . به راننده می گویم نگه دارد . بیرون از ماشین کنار شمشادها می ایستم و نفس عمیقی می کشم. اما نفسم پایین نمی رود . نفسم با هر چیزی که در معده ام بوده از توی دهنم می ریزد بیرون . راننده از ماشین پیاده می شود و زیر بغلهایم را می گیرد . دستش را کنار می زنم و سر پا می ایستم . بعد قیچی را از توی جیبم در می آورم و پرتاب می کنم بین درختها . قیچی برای یک لحظه دور خودش چرخی می زند و با تاریکی یکی می شود.راننده شانه هایم را مالش می دهد و می گوید : حالتان بهتر شد ؟ بهترید؟

با خودم فکر می کنم که من می ترسم. واقعا می ترسم .





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 467]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن