تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 15 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هرکس نماز را سبک بشمارد ، بشفاعت ما دست نخواهد یافت.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1850487561




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پس از پنجاه سال


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: صدای در که بلند شد، صدای پایی از زینه های تختبام کنار سراچه نیز بلند شد. صدای پا از زینه ها به سوی درآمد. در گشوده شد.
ـ سلام کاکا!
ـ سلام!
ـ نی که نشناختی، مه اسحاق استم!
ـ اوو... چشمایم روشن ... بیا بیا...!
چنان بغلش را باز کرد ولرزیده مرا فشرد که چوب دستش به زمین افتاد و نوعی گرمی و آرامش تن وجانم را فراگرفت. از همو جوانی باآن که چند سالی بزرگتر ازاو بودیم ـ جز پدرم ـ همه عادت کرده بودیم که اورا کاکا نیکو بگوییم. خاله صبری را نیز همه خاله میگفتند. یادم می آید، روزی که کلید خانه را گرفته بود ؛ اشک در چشمانش دور زده بود و حس کرده بود که ما سفر دوری در پیش داریم. در آن سالها آینک نداشت ووقتی گپ میزد، میخندید. حالا هم هنگام گفتن لبانش به خنده باز میشود؛ اما میپندارم که این خنده اش از سر شادی نیست، به زهر خند میماند.
روزی که سه تن را به جرم خیانت به حکومت به توپ پراندند؛ پدرم چهار شب خانه نیامد. میگفتند، یکی شان آموزش یافتهء خارج بود . پدرم هم آموزش یافتهء هند بود. در همو روز ها سر و کلهء خاله صبری وکاکا نیکو در خانهء ما پیداشد . آنها در کار و بار خانه با مادرم دستپیشی و کمک میکردند.هردوی شان جوان بودند و تازه عروسی کرده بودند.
هیچ کس نمیگفت که پدرم کجاست . مادرم هم گریه نمیکرد.
یک روز کاکا نیکو گلها را قیچی میکرد که پدرم آمد. با کاکا نیکو بغلکشی کرد و رفت اتاق شان را هم دید. از آن پس کاکا نیکو وخاله صبری ماندند. بچه دار که شدند ، پدرم اتاقهای پهلوی سراچه را برای شان داد.
سراچه همان سراچه بود. دیوار ها ، فرشها ، دریچه ها و ارسی ها مثل خاله صبری و کاکا نیکو رنگ پریده به چشم میخوردند؛ تنها عکس بزرگ پدرم ( ایستاده درجلو قصر قدیمی وزارت خارجه) را ندیده بودم. خاله صبری که آرام آرام به من نگاه میکرد؛ گفت:
«عمرهم چه زود میگذره!»
لبخند تلخی زد و باز لبش به سخن آمد:
« همه رفتن... ما تنها ماندیم ؛ خدامیدانه که د پسِ پیری اولادا ره ببینیم یا نی...آدم د آخر عمر چشم به راه و چشم به در میمانه....»
گفتم:
« دنیا به امید خورده شده؛ خدامهربانس!»
کاکا نیکو گفت:
« چه طو شد که آمدی؟»
گفتم:
« خاک آدمه کش میکنه!»
گفت:
« پدر خدا بیامرزت او روزی که کلی ره به مه داد ؛ گفت ـ مه مجبور استم برم. چاره ندارم ، فرمان همی س...اگه نی دلم ازین جه کنده نمیشه...»

پدرم تا زنده بود از تبعید و مجبوریتش چیزی به ما نگفته بود . یک روز که از برلین میگذشتیم ؛ مردم ویرانه های جنگ را با سخت کوشی باز سازی میکردند. در کنار خانه یی به کفترها چشم دوختم ؛ پدرم گفت:
« کفترهایت یادت آمد!»
گفتم :
«کفتره دوست دارم.»
گفت:
« خوشبخت استند که بال دارند و میتوانند هرجا پرواز کنند.»
روی تختبام که ایستادم خاله صبری در ااتاقم را باز کرد. کفتر خانهء بی شور ونوا، چند کفترخفته در کنارهم، دیوار های پستی که از پشت آن به کوچه نگاه میکردم، خانهء نگینه ، دکان لاله هندو ، نلهای زیر ذخیرهء آب، قصابی؛ مگر شراب فروشی یهودی بسته است. انگار یعقوب مفتخور، داؤود پوک و یو سف لشم هم کنار ذخیرهء آب ایستاده اند. ایستادن شان ، جامه های شان، باهم سخن گفتن شان ... انگارکه این نمایش را سالها ندیده باشم و اکنون باز به آن چشم دوخته ام. شاید هم به دختران رهگذر نیز مثل همان سالها گپهای نیشدار و مفت و سفتی بگویند و صفی سفید هم با آن سینه های کشیده و قامت بلند از راه برسد و آنها از پهلوی ذخیره آرام آرام گم شوند.
گفتم:
«اونها...داؤود ... یوسف... یعقوب...»
کاکا نیکو گفت:
« داؤود و یعقوب مرده . یوسف هم بسیار پیر شده... اونهابچای شان استند.»
گفتم:
« چه قدر شبیه پدرا!»
از پیشروی خانهء نگینهء شان دخترکی با موهای چتی شده میگذشت؛ سرکنده مثل نگینه.
زمستانی که برف همه جا را گرفته بود؛ نگینه چنان چم زنان و خم زنان از دورمی آمد که گویی می رقصید. ناگهان به زمین خورد. دویدم. دستش را گرفتم واز زمین رستش کردم* . تنم داغ آمد . چیزی در بدنم جنبید. پای من هم لخشید و به پشت خوردم. نگینه خندید.
شب آن نگینه را خواب دیدم با گونه های سرخش.
ملا محب میگفت:
« بعد از دخول سرِ آدم غسل روا میشه... وهر وقت که در خواب شیطان بازی تان داد، غسل کنید!»
یک روز که از ملا محب پرسیده بودم:
« دخول چیس؟»
همه بالایم خندیده بودند. پدرم هم خندیده بود.
ملا محب گفته بود:
« دخول یک عملیه است... رفتن جسمی است در جسم دیگر....»
هرچه چرت زده بودم، معنایی از آن نیافته بودم و بیخی پیوندش با غسل برایم روشن نشده بود.
ملا محب روزها در بارهء نشانه های شیطان بازی دادن، فرضها و سنتهای وضو و غسل گپ میزد و من سراپا گوش میبودم. بار اول بود که از خواب برخاسته و آن علایم را دیده بودم؛ ترسی در من رخنه کرده بود و رفته بودم تمام آن چه را که ملا محب گفته بود، عملی کرده بودم.
خاله صبری صدازد :
« بیا یک دفه اتاقته ببین!»
دیدم همان اتاق ، کفشهایم هنوزهم در کنار در. هیچ کس قلمدان و قلمهایم را از زیر ارسی نگرفته.
گفتم:
« تا رفتنم همین جه میخوابم!»
کاکا نیکو با چهرهء نیمه خندانش گفت:
« یاد آدمه یله نمیکنه!»
به شهر که گشتم ؛ جز ویرانه ها هیچ چیزی برایم نو نبود. گویی زمان نگذشته و من پیر شده ام و یا این شهر جادو شده.
کوچه ها ، پسکوچه ها، آدمها ، جامه ها، شهر ، جاده ها... همان گونه که بود.
در کبابی پهلوان چاینکی که خوردم دیدم همان عکسهای بزرگ ستاره هایی که در جوانی دوست شان داشتم در دیوارها آویزان است.
به شاگرد کبابی گفتم:
« یا چاینکی خورد شده و یا شکم من کلان؟»
خندید و رفت چند سیخ کباب هم آورد.


ازبرلین که می آمدم؛ برلین دیگر آن شهر قدیمی نبود. همه چیز آن دگرگون شده ، همه چیز... از ویرانه های جنگ نشانی نمانده. اصلاً جا ها و ویرانه هایی را که با پدرم دیده بودم ؛ نشناختم و نیافتم.
خاله صبری با دست به سوی تلویزیون اشاره کرده میگفت:
« از دست همی صندوقچهء شیطان اولاد هایم رفتند. هوای خارج سر شان زد. از همو روز دگه روشنش نکدیم... خدا بگیره ئی صندوقچهء شیطانه....»
کاکا نیکو میگفت:
« روح مرده های ما همه جا حاضر اس؛ صندوقچهء شیطان هم چیزی کده نمیتانه....»
گفتم:
« اوسو ها همه چیز تغییر کده !»
میگفت:
« اولا دا دگه از ما خلا ص شد...»
به مسجد که رفتم، دیدم همان مسجد قدیمی . ملا که ایـــــستاد و سخن گفتن را راجع به شرایط غسل آغاز کرد؛ عیناً به ملامحب میماند ـ دستارش ، پوشاکش، ریشش، گپهایش، سر جنباندن و دست شوراندنش.
کاکانیکو گفت:
« خدا بیامرزه ملا محبه... ئی ملا مجیب فرزند ملا محب اس!»
ملا محب میگفت:
« خدا بدعته از ما دور کنه!»
گفتم:
« بدعت چیس؟»
میگفت:
« کاری که پدرای ما نکرده!»
ملا مجیب هم در موعظهء روز جمعه گفت:
« ...خدا بدعته از ما دور کنه!»
بانگ نمازِ دیگر بلند بود که کفتر ها را پرواز دادم. چشمم، گاه به آسمان و گاه به خانهء نگینه می افتاد. کفتر ها به زمین نشسته بودند و چشمم پنجره یی را که نگینه بار اول از آن به سویم نگاهِ گرمی کرده بود ، خیره خیره میدید که صدای کاکا نیکو بلند شد:
« شام شده ، هوا تاریک میشه؛ بیا پایین...چه چرت بردیت!»
گفتم:
« راستی که یاد ها آدمی را یله نمیکنه.»
گلهای سنجد روبه به روی سراچه گل کرده . در تختبام بوی خوشی پیچیده. دو کفتر در کنارهم به خواب چاشتگاهی رفته اند. مادرم گلهای زیر پنجره را آب میدهد . باد ملایمی میوزد و دو کاغذ پرانِ در حال جنگ در هوا لوت میزنند**.صداهایی بلند است:
ـ زرد ببره!
ـ سرخ ببره!
کاغذ پرانها صد ها متر دور پرواز کرده اند. ناگهان سرخ آزاد میشود و کاغذ پران زرد تنها و پیروز در دل آسمان بلند میماند. صدای مادرم بلند میشود:
« چه میکنی چشم به هوا... ته شو که حاله پدرت میایه، یک امروزس دگه... خوده تیار کو، صبا نیستیم ، مسافر میشیم...!»
گرد بادی در جلو قصابی پیچید. خاله صبری گریه کرد و کاکا نیکو پیش آمد، دستم را گرفت و گفت:
« یک روز به خیر پس می آیی ، چشم ما در راه اس...!»

پایان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 202]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن