تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):دانشمندان وارثان پيامبران هستند
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836023300




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مترو


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مترو
مترو
از شب قبل که مامان بهم گفته بود فردا با مترو میخواهیم به خانه مادربزرگ برویم،خیلی خوشحال و هیجان زده بودم.دلم می خواست زودتر صبح شود تا بتوانم مترو را ببینم.به همراه مامان سوار ماشین شدیم و به ایستگاه مترو رسیدیم.مامام به من گفت اول باید بلیط بخریم.از مامام خواهش کردم تا اسکناس را به من بدهد تا آنرا به آقای بلیط فروش بدهم.خیلی خوشحال بودم.دست مامان رو گرفتم تا با هم از پله برقی پایین برویم.بالاخره به مترو رسدیم.به نظر من مترو شبیه یک کرم دراز بود که به سرعت حرکت می کرد.پشت خط قرمز ایستادیم و منتظر شدیم تا درهای مترو باز شود و بتوانیم سوار شویم.بعد از چند دقیقه درها بسته شد و جند خانم که به سمت ما می دویدند،از قطار جا ماندند.مترو خیلی تند راه می رفت و بعضی از اوقات،صداهای عجیب و غریب می داد.از یک عالم ایستگاه گذشتیم، اما مامان هنوز می‌گفت که باید صبر کنیم.کمی خسته شده بودم.آخه یه عالمه آدم بزرگ جلوی من ایستاده بودند. من از همه کوتاه‌تر بودم. به مامان ‌گفتم: « آخر، مترو چرا این‌قدر، آدم دارد؟» مامان گفت: «غر نزن»!
مترو
داشتم به این فکر می کردم که سرویس مدرسه یک عالم پنجره‌ی گنده داشت. از پنجره‌هایش همیشه باد می‌آمد، اما این‌جا‌ اصلاً پنجره ندارد، یعنی دارد، اما باز نمی‌شود، یعنی باز می‌شود، اما آن خانم‌هایی که قدشان بلند است و من از این پایین می‌بینمشان، پنجره را باز نمی‌کنند. مامان هم که دستش به پنجره نمی‌رسد! قبلاً دلم می‌خواست، مدرسه تعطیل بشود تا با مامان بیایم سوار بشوم و برویم خرید و یا خونه مامان بزرگ، اما حالا این‌جا خیلی تنها هستم. دلم برای دوست‌هایم تنگ شده بود.آن طرف، یک بچه را دیدم که یک پرنده دارد. او با پرنده‌اش آمده بود مترو، اما مامان نگذاشت من جوجه‌ام را بیاورم. پرنده‌اش اصلاً پرواز نمی‌کرد. یک چیزی رامی‌فروخت. مامان می‌گوید که دارد فال می‌فروشد. آمد نزدیک ما. آستین لباس مامان را گرفت، و ‌گفت: «یه فال بخر!» مامان گفت: «فال نمی‌خواهم.» در مترو باز می‌شود. بچه‌ی فال فروش بیرون می‌رود.
مترو
توی مترو خورشید نیست، اما خیلی گرم است. به قدری که نفسم یه کمی بند اومده. مامان گفت که دو تا ایستگاه دیگر، پیاده می‌شویم. بالاخره از دو تا ایستگاه گذشتیم و پیاده شدیم. گرما کمی از من دور می‌شود. از پله برقی که بالا می‌رویم بچه‌‌ی فال فروش را می‌بینم  که با دوستش توی پله‌ها بازی می‌کنند. باز هم به مامان می‌گوید: «یک فال بخر!» بعد خنده‌اش می‌گیرد و با دوستش بلندبلند می‌خندند. مامان دستم را می‌کشد و تند، دور می‌شویم. من دلم می‌خواهد تابستان زودتر تمام بشود. دلم برای دوست‌هایم تنگ شده.وقتی به بیرون مترو- توی خیابان- می‌رسم، دو تا پرنده را می‌بینم که توی آسمان پرواز می‌کنند.یک نفس راحت کشیدم و گفتم:خدایا شکرت که از زیر زمین آمدم روی زمین.اینجا بهتر است،چون آدم خورشید را میتواند ببیند....منبع:هفته نامه سروش کودکان.با تغییر و تلخیص 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 296]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن