تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خشم از شيطان و شيطان از آتش آفريده شده است و آتش با آب خاموش مى شود، پس هرگاه يكى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831478183




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دوشگا خفه کن


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دوشگا خفه کن
جنگ تحمیلی
یادی از فرمانده سلحشور گردان حبیب لشکر 27، شهید عمران پستی * متن ذیل خاطره ای است از عملیات کوهستانی والفجر 4 در منطقه عملیاتی کانی مانگا. این خاطره که به قلم «گل علی بابایی» به رشته تحریر درآمده، در مسابقه خاطره نویسی حوزه هنری در سال 1371 به همراه خاطره ی دیگری از احمد دهقان مشترکاً رتبه نخست را کسب کرده است.از چادر فرماندهی که آمدم بیرون هنوز در فکر حرفهایش بودم. گفته هایش چه دلنشین و گیرا بود. کتاب تحریرالوسیله امام(ره) را می خواند. آرام و به عربی، باب جهاد را ترجمه و تفسیر می کرد. تمام توجه ام به او بود. چنان با هیجان و اطمینان صحبت می کرد که همه در دل آرزوی رفتن می کردند. بی اختیار، پرنده ذهنم به پرواز درآمد و رفت به آن شب.شب نوزدهم بهمن سال 61.گروهان نود نفری مان پشت آخرین خاکریز فکه بیتوته کرده بود. آن شب فکه در خون غلت می زد. در آن تاریکی نمازمان را خوانده و آماده حرکت بودیم. «عبدالله» گروهان را در نقطه ای جمع کرد. ما بودیم و عبدالله و یک گروهان نود نفری. دستور حرکت داد. به جایی که چشم هیچ نامحرمی نظاره مان نکند. صدای تیرها لحظه ای قطع نمی شد. عبدالله در برابر گروهان ایستاد و آرام شروع به صحبت کرد:- برادرها، جایی که امشب قراره کار کنیم، در شب قبل هم روی آن کار شده. گردان هایی که خیلی قوی تر از ما بوده اند رفتند و ناموفق برگشتند. گردان ما چندان شانسی ندارد، ما فقط برحسب تکلیف می رویم.توی دشت که قدم بگذاریم، دوشکاهای عراقی هستند و ما، نمی دانیم چند نفر بر می گردند. اما این را بگویم که شاید هیچ کس نتواند برگردد. هوا تاریک است، هر کس نمی خواهد بیاید، همین جا بماند، اینجا امن است. عجب شبی بود، آن شب! عبدالله جلوی ستون به راه افتاد شصت نفر هم به دنبالش. آه از آن شب.به خودم که آمدم، سرمای بیرون مجبورم کرده بود تا دست ها را در جیب های اورکتم فرو برم. بعد هم یک راست به چادر خودمان رفتم و چسبیدم به والور وسط چادر.از سرما داشتم می لرزیدم، یک پتو به خودم پیچیدم و همان جا کنار خلیل(1) و جواد(2) که مثل همیشه داشتند با وسایلشان ور می رفتند دراز کشیدم.صبح فردا، بچه ها در میدان صبحگاه منتظر آمدن عبدالله بودند و همگی به چادر فرماندهی نگاه می کردند. هیچ کس نمی خواست حتی یک لحظه دیدن عبدالله را از دست بدهد. تا اینکه بالاخره آمد و فریاد بچه ها در محوطه صبحگاه گردان طنین افکند:«صل علی محمد، فرمانده گردان ما خوش آمد.» پس از تلاوت قرآن، عبدالله شروع به صحبت کرد. آیه ای از قرآن را خواند، از جهاد گفت، از صبر، از شهادت... و از عملیات: - برادرها، روزهایی که همه انتظارش را می کشیدیم، رسیده. باید مزد زحماتمان را بگیریم. باید کاری کنیم که خستگی راهپیمایی ها، رزم شبانه ها و همه سختی هایی که کشیدیم از تنمان بیرون برود... باید به قول مولا علی(ع) حق جهاد را ادا کنیم.صبحت های عبدالله به پایان رسید و بچه ها مثل همیشه یک صدا فریاد زدند: «هر چه خدا خواست، همان می شود.»آن شب، سیزدهم آبان 1362 نمازمان را پشت خاکریز عاشورا خواندیم و راه افتادیم. عبدالله، با همان وقار همیشگی، در کنار ستون حرکت می کرد و به دنبالش، «بیسیم چی»ها و «پیک»ها. شلوار کردی و پیراهن فرم سپاه بر تن داشت و مانند پروانه دور ستون می گشت: - برادرها، ذکر خدا یادتون نره... «و جعلنا» را زمزمه کنید. فاصله را حفظ کنید...رسول و اسماعیل(3) هم مثل قرقی هر جا عبدالله می رفت دنبالش می دویدند.هشت ساعت، در میان کوه ها و دره ها راه رفته بودیم. تنها همنوایان رودخانه ی «قزلچه» بود. رود برایمان آهنگ رزم می سرود.دیگر به انتهای راه رسیده بودیم. عبدالله، هر چند متر یک بار، ستون را می نشاند و خودش جلو می رفت. وقتی بر می گشت، لبخند شادی به لبانش می درخشید؛ ستون را بلند می کرد و به دنبال خود می برد. کم کم به چند متری عراقی ها رسیدیم. گاهی تکه های ابر از مقابل ماه کنار می رفتند و کانی مانگا، مغرورانه هیبتش را به رخمان می کشید. لحظه های سختی بود.به یکباره عراقی ها شروع کردند و زیر آتشمان گرفتند. عبدالله، فرمان حرکت دسته ی ویژه را داد تا تیربارها را از کار بیندازند. ما هم به دنبالشان راه افتادیم. می جنگیدیم و می رفتیم و قدم هامان بوی خون و باروت می داد.گام های آخر بود و تنها یک دوشکا بر سرمان آتش می ریخت. همه بر زمین چسبیده بودند و نگاه ها به آن سو بود. چه می شد کرد؟چه می توانستیم بکنیم؟...در میان برق گلوله ها، یکی آرام – آرام به طرف سنگر دوشکا می رفت. همه حیران بودند و نگاه ها خیره مانده بود که چه کسی دارد می رود؟ ... خدایا نگهدارش باش! آن قدر جلو رفت که تنها قدمی با سنگر فاصله داشت. نفسهامان در سینه جا مانده بود. محو تماشایش بودیم. او نارنجک های را روانه ی سنگر کرد. دود و آتش سنگر دوشکا را فرا گرفت که ناگاه عراقی ها نارنجک انداختند و او قدش خمید. یکی از کنارم فریاد زد:- ای وای... خدایا... برادر عبدالله!و در میان صخره ها دوید مبهوت مانده بودم. یک نگاهم به او بود و یک نگاهم به سنگر عراقی، شبحی شوم بر بالای سنگر آمد و اسلحه اش را به طرف عبدالله گرفت. فریاد در دل دشت پیچید: «عبدالله... عبدالله...» و آنکه از کنارمان دویده بود، خود را روی عبدالله انداخت و گلوله ها بر بدنش باریدن گرفت.وقتی بالای سرش رسیدیم، تنش سوراخ سوراخ شده بود و دیگر جانی در بدن نداشت. عبدالله را که هنوز نیمه جانی داشت، به شیاری در کنار یک تخته سنگ کشاندیم، تا به بدن زخم دیده اش زخم دیگری نرسد. در کنارش نشستم، آرام گفت:- به بچه ها سلام برسان بگو کارشون خیلی عالی بود. بغض گلویم را می فشرد. گفتم:- چرا خودت به طرف سنگر رفتی؟ چرا یکی از نیروها رو نفرستادی؟تو فرمانده ای باید بایستی و نیروها را هدایت کنی.نگاهش را به تخته سنگ دوخت و گفت:- یک فرمانده باید موقعیت شناس باشد، وقتی دید عملیات به مرحله ای رسیده که نیروها دچار تزلزل شده اند، باید خودش دست به کار شود. اگر این کار را نمی کردم، شاید همه بچه ها قتل عامل می شدند.نگاهم را به بدن زخم خورده اش دوختم. لکه های سرخ، مردانگی اش را به زخم می کشید. صورتم را برگرداندم تا نگاهش به اشکهایم نیفتد.همان صبح زود پیکر نیمه جان عبدالله را به همراه دیگر مجروحان به عقب انتقال دادیم. بعد که خط تثبیت شد رفتیم سراغ شهدا.در حین انتقال شهدا، چشمم خورد به پیکر بی جان شهید «محمد خانزاده» همان که خودش را سپر بلای فرمانده اش کرده بود. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: خوش به حالت بسیجی، خوب هوای فرمانده ات را داشتی.منبع: یاد ماندگار 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 186]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن