واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: جمعه به ياد ماندني
با بچه هاي مسجد قرار گذاشته بوديم قبل از اين كه ماه رمضان بيايد دستي به سر و روي مسجد بكشيم. بالاخره تصميم گرفتيم كه جمعه صبح زود به مسجد برويم.
جمعه صبح از خواب بلند شدم و روانه مسجد شدم. بچه ها زودتر از من رسيده بودند و داشتند حياط مسجد را تميز مي كردند. من هم به جمع بچه ها پيوستم و با هم شروع به تميز كردن مسجد كرديم.
در حال تميز كردن حياط چشممان به كيسه سيماني افتاد كه گوشه اي ولو شده بود. با دوستم تصميم گرفتيم كه گوشه هاي حياط را سيماني كنيم تا علف هاي هرز بيرون نيايد.
چادرهايمان را به پشتمان بستيم و ظرفي پيدا كرديم و شروع به ريختن سيمان در ظرف كرديم. صحنه اي ديدني بود؛ ما سيمان درست مي كرديم. يكي از بچه ها بيل در دستش بود و در دست ديگري فرغوني پر از خاك. درست مثل كارگرها. بيچاره زن همسايه بارها به ما گفت شما نمي توانيد حياط را سيماني كنيد. ولي ما، جوان هاي يكدنده به زور سيمان سفتي را درست كرديم و به دور از چشم زن همسايه شروع به سيمان زدن حياط كرديم، حق با او بود هرچه كرديم نتوانستيم سيمان بزنيم وهر دفعه خراب مي شد.
با خود گفتم: كار هر بز نيست خرمن كوفتن، گاو نر مي خواهد و مرد كهن. خلاصه دست از سيمان زدن برداشتيم و هر كدام مشغول تميز كردن قسمتي از حياط شديم.
بعد از چند ساعت تميز كردن حياط تمام شد و به سراغ داخل مسجد رفتيم. داشتيم مسجد را تميز مي كرديم كه صداي جيغي بلند شد. به طرف حياط دويديم. در پاي يكي از بچه ها ميخ بزرگي فرو رفته بود. خيلي دلم به حالش سوخت بيچاره آن دختر 19 ساله مثل دختركي 2 ساله گريه مي كرد! ولي با اين حال پس از چند دقيقه كه حالش بهتر شد ما را در تميز كردن مسجد ياري داد. دو سه تا از بچه هاي مسجد به داخل اتاق رفتند و ضبط و نوار روضه اي را آوردند. صداي يا حسين(ع) و يا فاطمه (س) مداح انرژي فراواني به ما مي داد و خستگي چند ساعت را از تن ما بيرون مي آورد. يكي از بچه ها قرآن ها را تميز مي كرد و مرتب مي چيد. ديگري فرش ها را جارو مي زد و يك دختر با جرات محل بالاي ميز رفته بود و با گلاب عكس شهداي محله را تميز مي كرد. و هرازگاهي هم در حالي كه شيطنت از چشمش مي باريد گلاب را روي ما مي ريخت.
چشمم به عكس شهداي محله افتاد هيچ كدام غريبه نبودند. همه از اقوام ما بودند يكي عمويم، ديگري پسرعموي پدرم... حس مي كردم كه دارند لبخند مي زنند در چشمانشان شادي و خوشحالي و رضايت را مي شد ديد. چند تا از بچه ها به آشپزخانه رفتند و شربت انبه خوشمزه اي را برايمان درست كردند. جايتان خالي بود دو سه تا ليوان از آن شربت خنك خورديم. در حال خوردن شربت بوديم كه مادر يكي از بچه ها رطب هاي تازه اي را برايمان آورد. چقدر به دلمان چسبيد.
¤¤¤
ساعت 2 بعد از ظهر بود. همگي داشتيم از گرسنگي مي مرديم. ولي با اين حال دلمان نمي آمد كه كارمان را نيمه رها كنيم. بعد از اتمام كار، پارچه سبزي كه با خط خوش رويش نوشته شده بود «ماه رمضان، ماه ميهماني خداوند بر تمام روزه داران مبارك» را به ديوار نصب كرديم. و دوسه تا ستاره اطراف آن زديم. ناگفته نماند كه آن چيزي كه من درست كرده بودم به همه چيز شبيه بود الا ستاره. بچه محل ها هم وقتي ستاره من را ديدند خنده شان گرفته بود. من هم نمي گفتم كه «ماست من ترشه» هي از ستاره خودم تعريف مي كردم. آن روز، يك روز به ياد ماندني بود. شب بين نماز مغرب و عشا روحاني مسجد سخنراني كرد و در بين صحبت هايش از كار ما تشكر ويژه اي كرد. الحق كه مسجد خيلي تميز شده بود. و در آخر براي ما دعاي عاقبت به خيري كرد. در آن لحظه همه ما به هم نگاه كرديم و خنده شيريني بر لبانمان نشست مي دانم كه بچه هاي مسجدهاي ديگر هم شايد در آن لحظه حال ما را داشتند و از كار خود لذت مي بردند. احساس رضايت پروردگار را درون قلبم حس مي كردم. انشاالله همان طور كه ما مسجد را كه خانه خداست تميز كرديم و غبارروبي كرديم بتوانيم قلب ها و دل هايمان را كه جايگاه و خانه اصلي خداست غبارروبي كنيم و در اين ماه عزيز، ماه بهار دل ها، غبارهايي را كه بر روي شيشه دلمان نشسته است را با گريه ها و توبه هاي خويش در موقع سحر و شب هاي قدر پاك كنيم.
زينب رهايي. 71 ساله. جهرم
دوشنبه 18 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 244]