محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1847304503
مردي كه با چشمهايش حرف ميزند + عکس
واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی:
جانباز؛ او جانبازي كرده و جايي از جانش را باخته است. بازي با جان جرأت ميخواهد. جرت ديدهباني در جزيره مجنون. آنجا كه همه پشت پناهي سنگر ميگيرند، جرأت ميخواهد از دكل 80 متري ديدهباني بالا بروي و در روز روشن تمام قد جلوي لشگر دشمن بايستي. جراتش را داري؟ به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران ( ايسنا) - منطقه خوزستان- جاي جاي خوزستان رد پاي مرداني برجا است كه يا رفتهاند و يا اگر ماندهاند زخمي بر جان دارند. زخمي بر جاي؛ آنجايي از جان را كه باختهاند. "عبود انصاريان" هم مانده است با زخمي بر جان. او جرأت جانبازي داشت و باختن جان چه جراتي ميخواست! او جانباز 70 درصد است. قطع نخاع گردني است و اين يعني تنها گردن او توانايي حركت دارد و بقيه تنش فلج است. مهمان اويم و او پشت شيشه در ورودي خانه نشسته بر صندلي چرخدار به استقبال ميآيد. چشمهاي او همه چيز او است. چشمهايش جلو ميآيند. دستي به تعارف ميكشند و دعوت ميكنند. پيش از باز شدن در اتاق، در سايهاي كه پشت شيشه بر او افتاده چشمهايش را ميبينم؛ چشمهايي كه لبريزند و خيلي حرف است كه تنها يك نگاه اين همه حرف داشته باشد. مردي كه با چشمهايش حرف ميزند. هميشه بايد از يك جايي آغاز كرد. از او ميخواهم از يك جايي از آن روزهايش برايم آغاز كند. وقتي سر حرف باز شود ديگر مهم نيست از كجا شروع كردهايم، حرفها پيش ميروند. ميخندد و با لهجه خوزستاني ميگويد: " من خيلي بدشانس بودم! وقتي مجروح شدم 2 ماه بود كه رفته بودم جبهه، جزيره مجنون بوديم، ..." "دي 65 از شادگان اعزام شديم. متولد شادگانم ولي بزرگ شده خرمشهر. جنگ كه شروع شد، ساكن شادگان شديم. 19 سالم بود. دي اعزام شديم، ششم اسفند مجروح شدم." آرام تعريف ميكند: "اعزاممون كردن پادگان حميديه. روزاي جنگ بود، به خاطر عمليات و نياز جبهه، دوره آموزشي خيلي كوتاه شده بود. معموليش 45 روزه ولي بعد از 10 روز گفتن به نيرو نياز دارن. بردنمون جزيره مجنون. تو اون 10 روز فرصت نشد چيز زيادي يادمون بدن، ولي خودم قبل سربازي سه ماه رفته بودم جبهه. داوطلبانه از شادگان رفته بودم. توي جِزيره مجنون كارمون ديدهباني بود، روي دكل. اطلاعاتيها توي جبهه دو گروه بودن، يه گروه كه ميرفتن توي خاك عِراق و اطلاعات ميگرفتن، يه گروه هم كه ما بوديم، از رو دكل ديدهباني ميكرديم. منطقه رو زير نظر داشتيم. هر چي ميديديم يادداشت ميكرديم و به قرارگاهمون اطلاع ميداديم. ما در تيپ 62 خيبر و گروه ديدهباني 12 نفر بوديم، بعد از من، تيپ ما اعزام شد براي عمليات فاو. هر كي هم رفت فاو ديگه برنگشت. همسنگرام بودن. از اين 12 تا، سه تامون زنده موندهايم. يكشيون بچه شادگانه، هميشه بهم سر ميزد، ..." ابروهايش را با سوال بالا ميبرد و انگار كه دارد دليلش را ميپرسد، سرش را تكان ميدهد و ميگويد: "ولي يه مدتيه كه نمياد." "22 ساله كه از مجروحيتم ميگذره. وقتي ميرفتم فكرشو ميكردم كه مجروحيت هم هست. يه دوست خيلي صميمي داشتيم، قبل از من رفت سربازي. يك گلوله خورد كنارش، يكي از پاهاش متلاشي شد، ميخواستن پاشو قطع كنن، هي مخالفت ميكرد. ميدونستم كه امكانش هست كه پيش بياد، ولي سرباز وظيفه بوديم، وظيفه بود كه بريم." او حرف ميزند ولي همه جا ساكت است، انگار هواي سكوت خانهشان سنگين شده و نشسته روي نفس كشيدنم. ميخندم كه نفس از حنجرهام خارج شود، لا به لاي خنده ميپرسم: "به فكر سربازي نرفتن نيفتاديد؟ نخواستيد سرباز فراري بشين تا جنگ تمام بشه و آبها از آسياب بيفته؟" جدي با صداي آرامش ميگويد: "به فكرم خورد، نه كه نخورد، ولي ما كه فرار نميكرديم." اين پا و آن پا ميكنم و آخرش ميپرسم: " ششم اسفند چي؟ چي شد؟" و بلافاصله توي حرف خودم ميپرم كه: "اگر تعريف كردنش سخت نباشه." انگار دارد كتابي را ورق ميزند تا صفحه ششم اسفند را پيدا كند، مكث ميكند و صفحه را كه پيدا ميكند ميگويد: "اون روز ديدهبان بودم. سر دكل بودم كه گلوله خورد پايين دكل. از بالا افتادم پايين. دكلمون 80 ـ 70 متر بود. ستون فقراتم از گردن آسيب ديد و نخاعم قطع شد. بعد از اون روز، سيستم اعصابم از كار افتاد و ديگه نتونستم از زمين بلند بشم." "ديگر نتوانستم از زمين بلند شوم" يعني از 6 اسفند 65 تا امروز كه روزي از فروردين 88 است، او روي پاهايش نايستاده است. آن همه ولوله حمله و آتشبار و خمپاره را در سكوت اين خانه آرام و آراسته تصور كردن مشكل است. "جايي كه ما بوديم توي جزيره مجنون، تقريبا 100 متر پشت خط مقدم بود. سرخط كسي نبود. يه مسيري به طول پنج، شيش كيلومتر خالي از نيرو بود. ما 12 نفر پاي دكل توي منطقه تنها بوديم. بعد از اتفاقي كه برام افتاد، نميشد برسوننم پشت خط. يه موتورسيكلت داشتيم كه صفحه كلاجش سوخته بود. يه بيسيم هم داشتيم ولي فركانسشو به ما نداده بودن. از قرارگاه كلي دور بوديم، توي اون منطقه هم كسي تردد نميكرد كه بچههامون ازش كمك بگيرن. پنج، شش ساعت همون جا افتاده بودم. 2 تا از بچهها پياده رفتن تا قرارگاه. آمبولانس كه نبود، يه نيسان آوردن و با پتو گذاشتنم توي نيسان و آوردنم سوسنگرد. بيهوش بودم. توي بيمارستان سوسنگرد نميدونم چند تا آمپول بهم زدن كه خوابيدم. از اون جا انتقالم دادن به بيمارستان گلستان اهواز. نميدونم چه قدر گذشته بود. توي بيمارستان براي يه لحظه بيدار شدم. چشمامو باز كردم. پنج، شش نفر بالاي سرم بودن، فهميدم توي اتاق عملم. داشتن تراكشن ميزدن به سرم. روي كمرم خوابيده بودم. تراكشن يه وزنهايه كه باهاش سر رو ميكشن كه مهرههاي گردن از هم باز بشن و جا بيفتن. براي اين كار، جمجمه رو از سمت راست و چپ با دريل سوراخ كرده بودن كه دستگاه به سرم وصل بشه. يكيشون گفت: چشماشو باز كرد! يهو يه ماسك آوردن و گذاشتن رو صورتم و دوباره بيهوش شدم. روز بعد بردنمون شيراز. اون روزها، موقع عمليات كربلاي 5 بود. مجروحها خيلي زياد بودن. ما رو جمع كردن و با برانكارد گذاشتن توي يه اتوبوس. اتوبوس صندلي نداشت. از بيمارستان گلستان منتقلمون كردن پايگاه هوايي اميديه و از اون جا هم با هواپيماي c_130 اعزام شديم شيراز. توي فرودگاه شيراز از سربازها براي انتقال مجروحان كمك ميگرفتن. از شادگان، من و يكي از دوستام با هم اعزام شده بوديم، كه من از طرف سپاه رفتم حميديه و او اعزام شد نيروي هوايي شيراز. وقتي سربازها داشتن ما رو تخليه ميكردن از يكيشون پرسيدم: "سالم رخيصي" رو ميشناسي؟ گفت: ها، چرا، از بچههاي خودمونه. گفتم: بهش بگو كه عبود انصاريان اين جايِه، بگو برام اتفاقي افتاده. از پايگاه هوايي بردنمون بيمارستان نمازي شيراز. شبش دوستم اومد بالاي سرم... " و چشمهايش از لذت ديدن نگاه آشناي دوست، برق ميزند. روشنايي چشمهايش خيس و براق است، احساس ميكنم آن شب بعد از رفتن سالم، راحت خوابيده، انگار نه انگار كه يكي دو روز گذشته، آن همه بلا را از سرگذارنده است. آرام، انگار كه در اتاق خانهشان در شادگان در هواي نفسهاي برادري كه كنارش به خواب رفته، دراز كشيده، نه بيمارستان نمازي در كار است و نه شيراز و نه جزيره مجنون و نه هيچ چيز ديگري. "نميتونستم براش توضيح بدم چي به سرم اومده. دو تا لوله گذاشته بودن توي دهنم، يكي بِراي ساكشن ريههام، دومي هم نميدونم براي چي بود. فكر كنم براي غذا بود، چون نميتونستم هيچي قورت بدم. دستام رو هم بسته بودن، چون لولهها اذيتم ميكردن و ميخواستم درشون بيارم. دستاوه بسته بودن كه نتونم. دو ماه توي بيمارستان نمازي بودم. بعد هم مرخصم كردن، گفتن نميشه كاري بِرات انجام بديم. اينو گفتن ولي گولم هم زدن. دكتر اعرابي، دكترم بود. همش از حال و وضعم ازش سوال ميكردم. وقتي مرخصم كردن گفتمِش: خوب دكتر، حالا ما كي خوب ميشيم؟ گفت: سه سال طول ميكشه. گفتم: اوووووو ... سه سال؟ خيليه. دكتر دلداريم ميداد، گفت: ميري روي ويلچر، ميري و مياي، ميري بيرون، مردمو ميبيني. همين جوري كه نميموني. به اميد سه سال برگشتم. بعد از چهار، پنج سال فهميدم كه تا آخر عمرم بايد اين طوري زندگي كنم." گفتم: "دكتر ميخواست روحيه بده." با خندهاي به تلخي زهر ميگويد: "ديگه روحيهاي نبود، ولي وقتي گفت سه سال، اميد داشتم كه راه بيفتم ولي بعد ديگه گفتم بايد اين واقعيتِه قبول كنم." ميپرسم: "بچه داريد؟" با آرامترين صدا كه از انتهاي حسرت به گوش ميرسد، ميگويد: "نه!". شرمنده از سؤالم، ميخواهم حرف را عوض كنم. ميپرسم: "بچههاي امروز اگر جنگ بشه، ميرن جبهه؟ ميجنگن؟" به دستي كه حسش نميكند تكيه ميدهد، ميگويد: "اون موقع بچهها خيلي ..." جمله را تمام نميكند و از يك جاي ديگر ادامه ميدهد: "دوره اول كه رفته بودم جبهه، 3 ماه جبهه بودم، از نيروي سپاه فرستاده بودنمون. گفتن خط مقدم نيرو احتياج نداره، ما رو فرستادن تداركات. پنج، شيش كيلومتر پشت خط براي تداركات نگهمون داشتن. ولي بچهها اعتراض كردن، گفتن ما ميخوايم بريم خط، عاشق جنگيدن بودن. البته بچههاي امروزي با قبل فرق ميكنن، حالا بچهها خيلي باهوشن، با همه وسايل و رسانهها در ارتباطن. اون موقعها ما به سياست اهميت نميداديم. فقط ميدونستيم عراق ببِمون حمله كرده، بايد بريم جنگ. الان فهميديم كه چرا جنگ شد، چرا طول كشيد، اصلا هدف جنگ چي بود." مكث ميكند و ميگويد: "ولي اون موقع نميدونستيم." " بچههاي امروزي به اينترنت و شبكههاي خبري دسترسي دارن، از خبرها بيشتر از بچههاي اون زمان آگاهند. اون موقع آگاهي ما خيلي كم بود. بچههاي امروزي خيلي فرق دارن. ما اون موقع زياد انتظاري نداشتيم ولي حالا بچهها خيلي توقع دارن." ميپرسم: "اگر اين چيزها رو اون موقع ميدونستيد، باز هم ميرفتيد جنگ؟" نگاهم ميكند. با چشمهايش توضيح ميدهد: "با اين كه ما شادگان بوديم و شادگان هم شهر كوچيكيه، ولي حداقل هفتهاي چهار روز توي خيابون تشييع جنازه شهدا بود. هر روز يه شهيد ميآوردن. شادگان هم كه كوچيكه. ما ميدونستيم چه اتفاقي داره ميافته. دوست داشتيم بريم جبهه رو از نزديك ببينيم و ببينيم جنگ چيه. ما تا اون موقع فقط فيلمهاي جنگي آلماني رو ديده بوديم. فيلمهاي جنگ جهاني دوم، تلويزيون عراق هميشه قبل از جنگ فيلماشِو نشون ميداد، ما هم ميديديم، ولي جنگو از نزديك نديده بوديم. از يه طرفم خرمشهر دست عراقيها بود، آبادان محاصره بود، عراق تو خاك ما بود، نميشد نريم، بايد ميرفتيم." زياد سوال ميكنم ولي باز هم هست و او هم ادامه ميدهد: "رفتنمون به جبهه بيشترش از سر كنجكاوي بود. خيلي دوست داشتيم جبهه رو از نزديك ببينيم." ميپرسم: "بچههاي امروز توانايي دفاع رو دارن؟" ميگويد: "آره، تواناييشِه دارن." كمي فكر ميكند، فكرهايش را سبك و سنگين ميكند و اين بار با تاكيد ميگويد: "آره، دارن." و ادامه ميدهد: "الآن ارتش جمهوري اسلامي تجربه داره و كاملا سازمان دهي شده. كلا كشور عوض شده. براي ساختن يه ساختمان كوچيك و ساده هم نقشه و برنامهريزي و تداركات زيادي لازمه. جبهه رفتن به اين سادگي نيست، جنگيدن ساده نيست. ارتش ما توي جنگ تحميلي تجربه ديده." تن بيحسش تكاني ميخورد و ميگويد: "الان خيلي چيزها عوض شده، اون موقع به خاطر شرايط جنگ و نزديكي بيآلايش رزمندهها توي جبهه، احساسات خيلي ساده بود. آهنگران مياومد يه نوحه ميخوند، همه ميزدن زير گريه، الآن فرق داره. هر چند اگر جنگ بشه، ميرن جنگ." به امروز ميرسد: "بعضي وقتها افسردگي ميگيرم، يه فكرهايي به سرم ميخوره كه چرا اين اتفاق برام پيش اومد؟ اگر سالم بودم چي ميشد؟ چه زندگياي داشتم؟ چه كار ميكردم؟ ولي باز هم ناشكر نيستم. خدا رو شكر ميكنم كه عقل سالمي دارم كه بتونم با ديگران رابطه برقرار كنم. دستها و پاهام رو از دست دادهام ولي هنوز چشمهام رو دارم و دركم سرجاشه. ديدن خيلي مهمتر از راه رفتنه. ديدن و شنيدن رو با راه رفتن عوض نميكنم. اگر اختيار داشتم كه وقت مجروحيت، انتخاب كنم كه كدوم قدرت و حواسم برام باقي بمونه، همين ديدن و شنيدن رو ميخواستم." عميق ميگويد: "حال ما زجرآوره، هر چه از دردمون بگيم كم گفتيم، از اين وضعم ناراحتم... خيلي ناراحتم. البته ناراحتيم نه فقط براي خودمه، با اين وضعيتي كه دارم اطرافيانم رو هم خيلي اذيت كردهام و اين باعث ميشه كه خيلي ناراحت بشم. سخته برام، خيلي سخته. كوچكترين كاري كه ميخوام انجام بدم بايد كمك بگيرم. آدم چه قدر ميتونه رو بندازه و كمك بگيره؟ توي زندگيم خدا رو شكر، چيزي كم و كسر ندارم. بنياد شهيد هر چي بخوايم ميده ولي هر چه باشه، ذرهاي از چيزي كه از دست دادم نميشه. 19 سالم بود كه مجروح شدم و الآن 42 سالمه. بهترين روزهاي تمام زندگي از 19 سالگي تا 40 سالگيه. بهترين سالهاي زندگيم رو از دست دادم. حالا هم ديگه زياد توقعي از زندگي ندارم. بعضي وقتها اون قدر افسرده ميشم كه دلم نميخواد از خونه برم بيرون. با اين كه همه چيز دارم، پول و توانايي دارم ولي ديگه حال و هواي قبل رو ندارم، ديگه حوصله قبل رو ندارم. اين سالها همهاش با سختي بود، هيچيش خوب نبود." بهنام، برادر 19 سالهام را با حرفهاي او مقايسه ميكنم. عبود 19 ساله و بهنام 19 ساله. بهنام پيش روي چشمهايم ايستاده، با سوداهاي 19 سالگياش. او خرداد 69 به دنيا آمده است، 2 سال پس از پايان جنگ. تصوراتش از جنگ شبيه فيلم اخراجيهاست، يا چيزهايي شبيه آن. شايد حرفهاي عبود انصاريان براي بهنام، داستاني حماسي يا قصهاي خاك گرفته باشد. ميتواند آن چه عبود با جسم و جان تجربه كرده را تصور كند؟ عكاسها همه جا به دنبال عكسند، حتي در خاطرههاي يك جانباز! عكاس ايسنا از او آلبوم عكسهايش را ميخواهد. من عكسها را نگاه ميكنم و نظري( عكاس ايسنا) از عكسها عكس ميگيرد. در عكسي با لباس سربازي ايستاده و ميخندد و پشت سرش دكلي سر به آسمان برده است. انگشت روي عكس ميگذارم و ميپرسم: "اين دكليه كه از روش پرت شديد؟" گذرا نگاهي ميكند و ميگويد: "آره، همينه." با خود ميگويم اگر من به جاي او بودم چه حسي به اين عكس خندان و اين دكل داشتم؟ از بلندي اين دكل ميشود پرت شد و درب و داغان شد و ميشود پرواز كرد و به آسمان رسيد. شايد او در پرت شدنش پرواز كرده است، كه اين قدر صبور، زمينگيري را تاب آورده است و با بزرگواري اين همه درد را به روي دنيا نميآورد. در عكس ديگري سه جوان كنار يكديگر ايستادهاند و ژست گرفتهاند و ميخندند. انصاريان دست روي يكي از جوانها ميگذارد و ميگويد: "اين منم." جوان پيراهن رنگي و شلوار جين به تن دارد و غرور و شادي در نگاهش ميخندد. به نگاه امروز انصاريان نگاه ميكنم، سنگين و موقر و بزرگ. چه نگاه بلندي دارد اين مرد كه بر زمين گير كرده است. معصومه موسويمنش، همسر او، از 12 سال پيش هر روز و هر لحظه همدم و همراه اين جانباز قطع نخاعي است. او 20 ساله بود كه پا به زندگي انصاريان گذاشت. ميگويد: "خودم داوطلب شدم كه خدمت كنم. وقتي كه مطرح شد ديگه حرفي نداشتم..." و با رضايت و لبخند حرفايش را امضاء ميكند. عصر آن روز در ايميلي به دوستي نوشتم: ميتواني بفهمي دختري 20 ساله چنين شرايط دشواري را قبول كند؟ من نميتوانم بفهمم. فداكاري، ايثار، از خودگذشتگي، اينها همه كلمه است و اين كلمهها هيچ كدام ظرفيت بزرگي عشق او را ندارند، كم ميآورند. از نوشتن اين كلمات خندهام گرفته، چه پيش پا افتادهاند. در آغاز 20 سالگي، پذيرفتن زندگي با مردي كه توان هيچ حركتي را ندارد، عجيب نيست؟ ميپرسم: "زندگيتون چه طوره؟ آقاي انصاريان خوبه؟!" معصومه ميگويد: "خوبيهاش كه زياده..." انصاريان آرام ميپرد وسط حرفش كه: "بديهاش هم زياده..." و معصومه معترض ميگويد: "نه ديگه!" و ميگويد: "خوبيهاش نميذاره كوچكترين بديها هم مشخص بشه. راضيم... " ميپرسم: "يه بار ديگه سال 76 بشه، باهاشون ازدواج ميكنيد؟" معصومه ميگويد: "بله." با بله او همه ميخنديم. ميگويد: "كم گير مياد كسي كه بتونه با يه جانباز قطع نخاعي زندگي كنه. كار هر كسي نيست، زندگي باهاش سخت نيست، فقط گاهي كارها سنگين ميشه و خسته ميشم و حالم بد ميشه ولي باز هم به خودم اميد ميدم و ميايستم. عشقم به خداست و هميشه بهش توكل كردهام، هميشه موفق بودهام." حرف ديگري مانده است؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 536]
صفحات پیشنهادی
مردي كه با چشمهايش حرف ميزند + عکس
مردي كه با چشمهايش حرف ميزند + عکس. Persianv.com At site جانباز؛ او جانبازي كرده و جايي از جانش را باخته است. بازي با جان جرأت ميخواهد. جرت ديدهباني در جزيره مجنون. ...
مردي كه با چشمهايش حرف ميزند + عکس. Persianv.com At site جانباز؛ او جانبازي كرده و جايي از جانش را باخته است. بازي با جان جرأت ميخواهد. جرت ديدهباني در جزيره مجنون. ...
عکس : مردی که 14 سال حامله بود!
[1770] عکس دیدنی : ازمردی که بانوی سال داشت می شد :: [1782] عکس : دخترقهرمانی که پسر از کار درآمد ! ... [1037] عکس : مردي كه با چشمهايش حرف ميزند :: [1505] عکس ...
[1770] عکس دیدنی : ازمردی که بانوی سال داشت می شد :: [1782] عکس : دخترقهرمانی که پسر از کار درآمد ! ... [1037] عکس : مردي كه با چشمهايش حرف ميزند :: [1505] عکس ...
عکس های تأمل برانگیزی كه اشك خيلي ها را درآورد
[1037] عکس : مردي كه با چشمهايش حرف ميزند :: [1505] عکس : آرایش قدم به قدم عروس محجبه :: [941] عکسهایی دیدنی از یک عروس و داماد ! :: [1079] تکان دهنده ترین عکسهای ...
[1037] عکس : مردي كه با چشمهايش حرف ميزند :: [1505] عکس : آرایش قدم به قدم عروس محجبه :: [941] عکسهایی دیدنی از یک عروس و داماد ! :: [1079] تکان دهنده ترین عکسهای ...
كشيده كردن حروف فارسي
عکس : مردي كه با چشمهايش حرف ميزند ما رو جمع كردن و با برانكارد گذاشتن توي يه اتوبوس. اتوبوس صندلي نداشت. ... آرام، انگار كه در اتاق خانهشان در شادگان در هواي ...
عکس : مردي كه با چشمهايش حرف ميزند ما رو جمع كردن و با برانكارد گذاشتن توي يه اتوبوس. اتوبوس صندلي نداشت. ... آرام، انگار كه در اتاق خانهشان در شادگان در هواي ...
ارتش اسرائیل فرمانده جنگ عليه ايران را منصوب کرد
عکس : مردي كه با چشمهايش حرف ميزند به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران ( ايسنا) - منطقه خوزستان- جاي جاي .... ارتش ما توي جنگ تحميلي تجربه ديده. ...
عکس : مردي كه با چشمهايش حرف ميزند به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران ( ايسنا) - منطقه خوزستان- جاي جاي .... ارتش ما توي جنگ تحميلي تجربه ديده. ...
سه روش جديد پايش همزمان وضعيت ترانسفورماتورهاي قدرت
عکس : مردي كه با چشمهايش حرف ميزند سه روش جديد پايش همزمان وضعيت ترانسفورماتورهاي قدرت · IBM سريعترين ابر رايانهي جهان را ساخت - · باند توزيع داروهاي نيروزا ...
عکس : مردي كه با چشمهايش حرف ميزند سه روش جديد پايش همزمان وضعيت ترانسفورماتورهاي قدرت · IBM سريعترين ابر رايانهي جهان را ساخت - · باند توزيع داروهاي نيروزا ...
حمام وکیل شیراز آسیب دید
عکس : مردي كه با چشمهايش حرف ميزند ستون فقراتم از گردن آسيب ديد و نخاعم قطع شد. بعد از اون روز، سيستم اعصابم از كار ... روز بعد بردنمون شيراز. اون روزها، موقع ...
عکس : مردي كه با چشمهايش حرف ميزند ستون فقراتم از گردن آسيب ديد و نخاعم قطع شد. بعد از اون روز، سيستم اعصابم از كار ... روز بعد بردنمون شيراز. اون روزها، موقع ...
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟
آنچه در پي ميآيد مطلبي است كه با انگيزههاي شخصي شكل گرفت. ... و گفتوگو با چند مرد از طبقات و موقعيتهاي مختلف، كه حاضر شدند سفرة دلشان را پاي ... داداشم خبر داشتم، ميدانستم كه عروس بايد چشمهايش عسلي باشد، موهايش صاف. ..... ميثم، با وجود سن كمش، با لحني نوستالژيك از گذشته حرف ميزند: «من از ششسالگي كه مهد ميرفتم، حواسم ...
آنچه در پي ميآيد مطلبي است كه با انگيزههاي شخصي شكل گرفت. ... و گفتوگو با چند مرد از طبقات و موقعيتهاي مختلف، كه حاضر شدند سفرة دلشان را پاي ... داداشم خبر داشتم، ميدانستم كه عروس بايد چشمهايش عسلي باشد، موهايش صاف. ..... ميثم، با وجود سن كمش، با لحني نوستالژيك از گذشته حرف ميزند: «من از ششسالگي كه مهد ميرفتم، حواسم ...
همین الان تلویزیون را خاموش کنید!
صبحها که تلویزیون را روشن میکنی، اگر تصویرش را هم نبینی هیچ فرقی نمیکند. بیشتر وقتها دو نفر دارند با هم حرف میزنند.بچه که بودم سر قطع میکردم و نیم تنه را ...
صبحها که تلویزیون را روشن میکنی، اگر تصویرش را هم نبینی هیچ فرقی نمیکند. بیشتر وقتها دو نفر دارند با هم حرف میزنند.بچه که بودم سر قطع میکردم و نیم تنه را ...
رازهایی درباره مردان که هر زنی باید آنها را بداند
اما موضوع این جاست که هیچ مردی مایل نیست با مادرش همبستر شود. ممنوعیت جاذبه جنسی ... به عقیده من کمی با لحن کودکانه حرف زدن کاملا طبیعی می باشد. چرا که این راهی ...
اما موضوع این جاست که هیچ مردی مایل نیست با مادرش همبستر شود. ممنوعیت جاذبه جنسی ... به عقیده من کمی با لحن کودکانه حرف زدن کاملا طبیعی می باشد. چرا که این راهی ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها