تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر (ع):هر چیزی قفلی دارد و قفل ایمان مدارا کردن و نرمی است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815281245




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چند روايت از زندگي يك مرد


واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: چند روايت از زندگي يك مرد
سميرا خطيب زاده
انتظاري شيرين و دلهره آور
از پنجره بيرون را تماشا مي كرد و در لابلاي جمعيتي كه در حال رفت وآمد بودند به دنبال پسر كوچكش مي گشت، هميشه همين ساعت كه مي شد محمود دوان دوان مي آمد. هشت سال گذشته مثل برق و باد از مقابل چشمش گذشت، انگار همين ديروز بود، سال 1340، به ياد آن شب افتاد، شبي كه هر چقدر به عقربه هاي ساعت نگاه مي كرد زمان نمي گذشت، دلشوره امانش نمي داد بالاخره در مغازه را بست و قدم هايش را براي رفتن به خانه تندتر كرد و او آن شب انتظار شيرين و دلهره آوري را تجربه كرد كه نمي داند چرا تا هميشه با او ماند و حالا دوباره همان انتظار به جانش افتاده بود و آزارش مي داد... بالاخره آمد، با آن لبخند شيرين و چهره معصومانه اش و باز هم مثل هميشه نفس نفس مي زد. پدر مي گويد: «بابا! صد بار گفتم اينقدر خودت را خسته نكن، آهسته تر بيا» و محمود مي گويد: «مي خواستم بيشتر از اين گرسنه نماني پدر؟!»
و هر دو به هم نگاه كردند و خنديدند. محمود هميشه همين كار را مي كرد، از مدرسه كه به خانه مي آمد صبرش نبود، ناهار پدر را برمي داشت و به مغازه مي آمد. پدرش را خيلي دوست داشت. از كسبه متعهد و مبارز شهر بود در آن دوران سياه و خفقاني كه نمي شد نفس كشيد!!
محمود آنقدر صبر مي كرد و به ساعت چشم مي دوخت تا بالاخره نزديك اذان مغرب شود و براي نماز جماعت به آن مسجد هميشگي بروند. باورت نمي شود، ولي تمام ذوق و شوق كودكانه اش براي همين لحظه بود، براي ديدن آن مرد! كه نمي دانست چرا تصويرش تا ابد، در قاب دلش ماند و بيرون نرفت، براي آن لحظه كه دست در دستان گرم پدر وارد مسجد شود و دوباره او را ببيند، همان روحاني جوان و مبارزي كه او را «سيدعلي خامنه اي» مي گفتند و سخنراني هايش كه هميشه انقلابي برپا مي كرد. پدرش با علما و روحانيون مبارز زيادي از جمله شهيد هاشمي نژاد و شهيد كامياب در ارتباط بود و براي تربيت فرزندش نيز فوق العاده وقت مي گذاشت.
¤ ¤ ¤
پاي ثابت مبارزات...
هوا كم كم تاريك شده بود و اين همان چيزي بود كه او مي خواست، برگه هاي اعلاميه را در زير پيراهنش پنهان كرد و به راه افتاد. ساعت همه قرارهايش تنظيم شده بود و مثل هميشه سر وقت به تمام آنها رسيد، اعلاميه هاي حضرت امام را پخش كرد و نفس راحتي كشيد، به ديوار تكيه داد، هوا سرد بود. يك لحظه چشم هايش را بست و برنامه هاي فردا را مرور كرد و پخش بقيه اعلاميه ها در مدرسه را نيز به آنها اضافه كرد و دوباره راه افتاد به سمت خانه.
زمان حساسي بود و روزگار نيز قدم هاي خويش را براي رسيدن به آن پيروزي بزرگ تندتر مي كرد. امام هم از پاريس مرتبا اعلاميه صادر مي كرد و اين همان وعده صادق الهي بود.
ديگر همه او را در دبيرستان مي شناختند و نامش محور مبارزات دبيرستان بود. مدير هم ديگر سر به سرش نمي گذاشت، انگار او نيز با همه سرسختي اش كوتاه آمده بود و مي دانست به ثمر نشستن تلاش اين جوان ها نزديك است و آنها به زودي، پيروزي انقلابشان را جشن خواهند گرفت! غروب ها كه مي شد «مسجد جوادالائمه» و «مسجد امام حسن» مشهد مركز جمع شدنهاي هميشگي جوانان مبارزي چون او بود و حالا ديگر آن مرد، آن روحاني مبارز، آيت الله خامنه اي، الگوي مبارزاتشان شده بود و رهنمودهايش، راه را از چاه نشانشان مي داد و براي محمود آن خاطره شيرين كودكي را هم زنده مي كرد. چند ماهي بود كه فشار زيادي را تحمل كرده بود، در سرماي استخوان سوز بهمن 57 اعلاميه اي را پخش مي كرد، هماهنگي راهپيمايي ها را انجام مي داد، شعار ديوارها را مي نوشت و نيمه هاي شب كه به خانه برمي گشت تازه اول درس خواندش بود، از دروس حوزه شروع مي كرد، آخر او در كنار دروس دبيرستان دروس حوزه را نيز با علاقه خاصي دنبال مي كرد.
اين همه فعاليت و تلاش خستگي ناپذير در راه هدفي مقدس از او جواني با نشاط و مذهبي ساخته بود كه بالاخره مزد زحمت هايش را گرفت، انقلاب پيروز شد و او جزء اولين افرادي بود كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در مشهد پيوست و براي حفاظت از بيت حضرت امام در يك ماموريت شش ماهه عازم تهران شد. شيريني آن لحظاتي كه بر چهره نوراني امام نگاه مي كرد تا هميشه در ذهنش ماند. احساس مي كرد به همه آن چيزي كه در زندگي مي خواسته، رسيده است و اين آرامش مي كرد.
¤ ¤ ¤
آزمون الهي...
از سرشب مي خواست چيزي به پدرش بگويد، مدام اين پا و آن پا مي كرد، بالاخره سر صحبت را باز كرد و گفت: «بابا! خبرداري كه ضدانقلاب توي كردستان خيلي شلوغ كرده؟ اگه بخوام برم اون جا، اجازه مي دي؟» پدر گفت: «بله، اجازه مي دم، چرا كه نه، فرمان امامه همه بايد بريم دفاع كنيم.» پرسيد: مي دونين اون جا چه وضعيتي داره؟ جنگ، جنگ نامرديه؛ احتمال برگشت خيلي ضعيفه» پدر با خنده گفت: مي دونم، و براي اينكه خيالش را راحت كند، ادامه داد:« از همان روز اولي كه به دنيا آمدي، با خدا عهد كردم كه تو را وقف راه دين و حق كنم. اصلا آرزوي من اين بود كه تو توي اين راه باشي؛ برو به امان خدا پسرم. »
پسر گل از گلش شكفت، خنديد و صورت پدر را بوسيد. بعدها به يكي از خواهرانش گفته بود؛ آن شب آقاجان، امتحان الهي اش را خوب پس داد.
و محمود عازم كردستان شد، شب و روز نداشت، حديث پشتكار و شجاعت او در مدت كوتاهي در منطقه پيچيد.مسئوليت هاي مختلف را يك به يك پشت سر مي گذاشت و باناباوري همگان و تعداد نيروهاي اندك، هر روز پيروزي ديگري به صفحات زرين دفاع مقدس اضافه مي كرد.
همه دور هم جمع بودند و محمود كاوه گل سرسبد جمعشان ناگاه يكي گفت: آقا محمود اگه مردم تو رو فراموش كنن! اين كوهها فراموشت نمي كنن. محمود سرش را بلند كرد و گفت: چطور مگه؟ و او ادامه داد: به دستور تو، سربازهاي امام روي خيلي از قله هاي كردستان نماز خواندن، اين تو بودي كه كلمه اشهدان لااله الا الله... و علي ولي الله... را در بيشتر اين كوهها طنين انداز كردي.
بچه هاي ديگر مثل اينكه منتظر بودند كسي سر حرف را باز كند، همه شروع كردند به تعريف از محمود. چهره محمود نشان مي داد كه از اين حرفها خوشش نيامده، گفت: ما بدون امام چيزي نيستيم، امام همه چيز را از خدا مي دونن. كمي مكث كرد و ادامه داد: ديگر از اين حرفها هم كسي نزنه وگرنه كلاهمون مي ره تو هم.
و حديث شجاعت هاي او در تمام كردستان پيچيد. همه گمان مي كردند با ترسي كه از او در دل ضد انقلاب ايجاد شده است حتماً آدمي است با ريش بلند و هيكلي آنچناني، طوري كه همه وقتي براي اولين بار مي فهميدند كه او فرمانده است باورشان نمي شد و پيرمرد هم از همانها بود يكي از بچه ها به او مي گفت: كاكا! به خدا همين خود كاوه هست، فرمانده ما كه تو دنبالش مي گردي همينه.
پيرمرد خودش را روي قدم هاي محمود انداخت و بلندبلند گريه مي كرد. شرم عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت.هر چقدر سعي مي كرد پيرمرد را بلند كند نمي شد، محكم به پايش چسبيده بود. فقط صداي او را مي شنيد كه با گريه مي گفت: بچه هايم فداي شما، قربان شما...
بالاخره توانست پيرمرد را آرام كند و پيرمرد شروع كرد به درددل كردن گفت: به خدا قسم از شادي، دلمان مي خواهد بتركد، كه شما پاسدارها آمدين و از دستشان نجاتمان دادين، زن و بچه هايمان را خلاص كردين؛ اونا امانمان را بريده بودن.
و پيرمرد مي گفت و گريه مي كرد...
¤ ¤ ¤
و او تا انتها بسيجي مانده
يك روز در خانه نشسته بودم، ديدم در مي زنند؛ در را كه باز كردم در جا خشكم زد، انتظار ديدن هركس را داشتم غير از محمود، آن هم با سر تراشيده و پانسمان كرده. بي اختيار گريه ام گرفت. گفتم: تو با اين سر و وضع چطور آمدي؟ بايد چند روز ديگر در بيمارستان مي ماندي و استراحت مي كردي. گفت: دنيا جاي استراحت نيست، كار زمين مانده زياد دارم. پيدا بود براي رفتن عجله دارد. گفت: اين چند روز خيلي به تو زحمت دادم، وظيفه ام بود كه بيايم و تشكر كنم. فهميدم براي رفتن جدي است. او زير بار اعزام به خارج و معالجه در آنجا نرفته بود. گفتم: فكر مي كني كار درستي مي كني؟ گفت: انسان در هر شرايطي بايد ببيند وظيفه اش چيست. پرسيدم: حالا چرا به خارج نمي روي؟ گفت: اعزام به خارج خرج روي دست دولت مي گذارد و من هيچ وقت حاضر نيستم براي جمهوري اسلامي خرج بتراشم. وقتي گريه ام را ديد گفت: نمي خواهد اين قدر ناراحت باشي. اين تركش ها چاره دارد. يك آهن ربا مي ذاريم روش، خودش مي آيد بيرون.آن روز وقت خداحافظي حال غريبي داشتم. نمي دانم چرا نمي خواستم از او جدا شوم...
آري محمود رفت و پدر تازه معني آن انتظار شيرين و دلهره آور را مي فهميد! آن گاه كه پيكر پاك فرزندش را بر دوش انبوهي از مردم، در بارگاه ملكوتي امام رضا(ع) به طواف آن ضريح عشق بردند، فهميد كه دعايش مستجاب شده است! و محمود بالاخره وقف دين و راه حق شد.
توليت آستان قدس رضوي از او خواست كه پيكر فرزندش در حرم مطهر حضرت رضا يا در يكي از حجره هاي مخصوص حرم دفن كنند، اما او نپذيرفت و گفت: «پسرم از ابتدا با بسيجي ها بوده و بهتر است در كنار آنها دفن شود.» آري و تو ثابت كردي كه تا ابد بسيجي خواهي ماند!
¤ ¤ ¤
كاوه در كلام رهبري
البته حقيقتا با همه دل عرض مي كنم، جاي اين شهيدان عزيزمان خالي است، شهيد محمود كاوه و همه شهدا... اما خوب بعضي ها را انسان از نزديك مي شناسد، فضايل آن ها را مي داند، ارزش هايي را كه گاهي در يك انسان، در يك جوان جمع شده از نزديك لمس مي كند واي عزيزان! محمود كاوه از اين قبيل بود. در او ارزش هايي بود كه براي يك جوان مسلمان ايده آل بود...
فراموش نمي كنم همين شهيد محمود كاوه بچه اي بود، پدرش دستش را مي گرفت، او را به مسجدي كه من آنجا صحبت مي كردم و تفسير مي گفتم مي آورد، جوانها پرواز كردند و ما مانديم! (گريه رهبر و حضار)
اين جوان (شهيد كاوه) جزو عناصر كم نظيري بود كه او را در صدد خودسازي يافتم. حقيقتا اهل خودسازي بود، هم خودسازي معنوي و اخلاقي و تقوايي و هم خودسازي رزمي.
¤ ¤ ¤
و پدر از نگاه دختر
و حال دخترت پس از سالها در مراسم سالگرد شهادت تو اين گونه مي گويد: «پدر جان! در آستانه 23 سالگي به سراغ همرزمانت رفته ام تا از تو برايم بگويند. پدرم امروز نيستي تا بنگري كه جمعي از همسنگرانت در قالب دولت نهم، راه تو را پي گرفته اند و مهرورزي و عدالت را سرلوحه كار خويش قرار داده اند. امروز از دولتمردان مي خواهم كه از جبهه حق عقب ننشينند.»
 يکشنبه 17 شهريور 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 303]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن