واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: وقتى كه تن كلام شد
[عليرضا سميعى ]
وقتى كسى مثنوى معنوى را باز مى كند با اين احساس مقابل مى شود كه تا چه پايه به خدا عشق مى ورزد؛ آنگاه كه زمزمه مى كند: بشنو از نى چون حكايت مى كند/ از جدايى ها شكايت مى كند. چه كسى بايد بشنود گويى آن كه مظهر سميع بودن نيز هست. چه كسى جدا افتاده است شايد هم او كه در دور از شهر و البته «خانه» در بيابان زندگى مى كند. بيابان؛ جايى كه در خود هيچ چيز نيست. پس جدايى تمام عيار در آنجا محقق مى شود. در جايى كه «هيچ چيز» است. براى يك پارسى زبان اين جدا مانده احتمالاً، مجنون باشد. تجسم چيزى كه درباره آن خواهيم نوشت.
كسى كه مولوى را در مثنوى تا پايان دنبال مى كند به اين نتيجه مى رسد كه لااقل از نقطه نظر وى در واقع پروردگار به انسان عشق مى ورزد. اين معنى آدمى را بى تاب مى كند. چه، عاشقى همچون الله داشتن انسان را تا مرز جان دادن و جنون ورزيدن پيش مى برد. اينگونه، شهادت يا فروگذاردن تن و صوفى شدن يا فروگذاران عقل، واكنش هايى طبيعى و البته دو روى يك سكه هستند. اما آدمى از آنجا كه «ناشهيد» و «نامجنون» است، به خويشتن شك مى آورد. زيرا اين يعنى هنوز «انسان» نشده اى تا معشوق الله شوى. پس به تكاپوى شكايت از جدايى مى افتد و شكوه كردن، وى را به سوى عظيم ترين تجسم «سميع» يعنى رسول الله مى برد. او بود كه آخرين بار سخن خداوند را شنيد و اساساً پيامبرى از راه مقصد وحى بودن ظهور و بروز «سميع» است. مگر نه اين كه آدم(ع) يك بار اسما را و بار ديگر عتاب حق را شنيد. نبوت از عتاب حق آغاز شد. انه كان ظلوماً جهولاً. از اين رو، روبه روى آخرين نبى، مى نشيند و آغاز مى كند: بشنو از نى چون حكايت مى كند.//
«پولس» گفته بود: «همه گناه كرده اند و هيچ كس به آن كمال مطلوب و پرجلالى كه خدا انتظار دارد نرسيده است.» او چنين مى گويد: «زيرا مسيح را نه نبى بلكه فرزند خدا مى شمارد.» اما كسى مانند ابن عربى از تماشاى حضرت محمد(ص) مفهوم «انسان كامل» را به سوغات مى آورد.
ابن عربى و هر مسلمان ديگرى هنگام شكايت، لاجرم به سوى همان مظهر سميع (رسول الله) رفته و از آن پس ايشان را «انسان» ديده اند. بدين ترتيب رازى از پرده بيرون مى افتد. رابطه عاشقانه خداوند معطوف به رسول الله (و پيش از ايشان ديگر انبيا) بود.
«ان الله و ملائكته يُصَلونَ على النبى يا أيها الذين ءامنوا صَلّوا عليه و سلموا تسليماً»
عشق حضرت حكيم، به قيد كيفيت نصيب انسان مى شود. يعنى هرچه انسانيت آدمى پرورده تر باشد، بيشتر از عشق الهى بهره مى برد. چون رسول، كامل است بيشترين نصيب را خواهد برد. «و انك لعلى خلق عظيم» بدين سبب او را مظهر سميع بودن مى دانيم. زيرا بيشترين حد معاشقه را دريافت مى كند و اصلاً به همين دليل ايشان مظهر «سميع» هستند. ايشان چه كسى هستند
شخصى كه روزگارى از غار حرا بيرون آمد، از كوه راهى مكه شد و مژده پيامبرى خويش را عرضه كرد. غار همواره براى آدميزاده مكان ويژه اى محسوب مى شد. اولين پناهگاه. انسان بدوى به غاز پناه مى برد. او هر روز از وحشت و ناامنى جهان در دل كوه آرام مى گرفت. جايى كه بر ديوارهايش «حكايت/ شكايت» مى نوشت و از آتش نگاهدارى مى كرد. او روشنى (آتش) را به قلب تاريكى (غار) مى برد. اين نور زندگى بود كه پس در درخت وحى شد و آنگاه در حرا خالصانه (بدون حجاب آتش) نازل شد. غار به صورت نمادين همان جايى است كه آدمى از آن متولد شد. شايد همين نوستالژى زيستن در غار بود كه افلاطون را به سمت توصيف «تمثيل» كشاند. يا زرتشت(ع) را به خود دعوت كرد تا پس از دو سال سكونت در غار بيرون آمده نبوت كند. مثلث غار براى شهر بدوى، غار براى افلاطون و غار براى زرتشت، نيچه را مى فريبد. او اعلام مى كند كه در انتظار «ابرانسان» است. ولى مفهوم غار، تاريخ باطنى ديگرى را در خود دارد.
يوسف(ع) در چاه (نوعى غار عمودى) مى افتد تا از آنجا به مصر رفته و رسالت كند. مدت ها بعد موسى(ع) به پيامبرى رسيده قوم خود را از مصر خارج مى كند. اما براى دريافت ده فرمان به كوه مى رود و با لوح سنگى بازمى گردد. سال ها مى گذرد و روزى ناگهان مسيح(ع) در شهرهاى اطراف بيت المقدس پيدا مى شود و آن قدر به شفاى مردم ادامه مى دهد تا تصميم مى گيرند بر صليبش كنند (به روايت اناجيل سپس جسد مسيح را در غارى مى گذارند و سنگى بر آستانه آن قرار مى دهند كه بعداً مسيح ازهمان غار بيرون آمده عروج مى كند)/ چاه، كوه و شهر. وقتى خاتم انبيا از غار حرا در كوه جبل النور به سمت شهر مكه پائين مى آيد، گويى همه چيز دوباره در زمان كوتاهى انجام مى پذيرد. يك بار تمدن از غار آغاز شد و اين بار دوباره انسان از غار متولد مى شود. غار، زهدان مادر ما زمين است. او ما را در رحم خود بزرگ مى كند و سپس انگار وضع حمل كرده، ابرانسان را مى زايد. رسول الله از غارى در كوهى بيرون آمده پيام خدا را نه بر لوح سنگى بلكه بر قلب خويش به شهر مى برد. نه براى اينكه شهر خدا را بسازد بلكه براى بازبرپايى خانه خدا. از اين رو مسلمانان خداوند را در خانه اى خاص ملاقات مى كنند زيرا خانه، نشانه مكانى عاشقانه ترى از شهر محسوب مى شود. ماجراهايى از اين دست پيشاپيش حسادت شيطان را برانگيخته بود. مسلمانان نيز كه در تمام قرن هاى بعد از رسالت روزگاران صدر همدوش فرشتگان شاهد ماجراى خداوند و رسول (به نمايندگى از نوع بشر) هستند سلام گويان رو به سوى محمد(ص) مى رود. اينجاست كه مى بيند سلام وى شايستگى عرضه به رسول را ندارد زيرا پيش از وى فرشتگان از سوى خداوند بر او درود فرستاده اند. سلام هى حتى مطلع الفجر.
ما در تمناى در تخاطب قرار گرفتن هستيم و درود فرستادن بر رسول خدا يعنى اتصال با او. چرا كه اتصال با رسول تنها راه مخاطب شدن است. به همين دليل آدمى خانه راترك مى كند و ميان خدا و رسول اش سرگردان مى شود. اين سرگشتگى كه همراه تهيت مى باشد بدل به عمل صلوات مى گردد. پس كنش صلوات باطنى دارد كه همانا سرگشتگى ميان عاشق و معشوق است. اين سان آدمى خود را تبديل به محمل سلام كرده و آن را به رسول مى برد تا همراه با آن از يك سو به نزد مظهر سميع شكايت از جدايى كند و از ديگر سو در جريان عشق قرار گيرد. از اينجا ديگر مسلمان فاعل نيست، فعل است. سلام گو نيست، سلام است. شبيه چنين موجودى در زبان فارسى «نسيم» يا «باد سحر» است. قاصدى كه پيوسته در بيابان به حالت سرگشتگى در ميان عاشق معشوق سير مى كند. رسول الله در بيابان هاى حجاز اعلام نبوت نمود. پس بيراه نيست كه مجنون سر به بيابان مى گذارد و بى جا نيست كه عارفان به بيابان نزديك تر هستند تا به هر جاى ديگر. مجنون در زبان فارسى سمبل عاشقى، سرگشتگى و فراق است. پس از اينكه ابن سلام (كسى كه ليلى را تصاحب كرده بود) مرد، ليلى به مجنون اذن وصال داد. در سراسر اين مثنوى ها هيچ از آن تأمل برانگيزتر نيست كه مجنون در اين مرحله از وصال تن مى زند و همچنان تا آستانه مرگ بيابانگرد مى ماند.
مجنون در نزديك ترين نسبت با باد قرار دارد. باد نشانه سرگشتگى و سرگشتگى، بطونى از باطن هاى صلوات است. اقرار به صلوات اعتراف به جدايى و فراق، حمل سلام خداوند به سوى رسول، بدل شدن به نسيم، سرگشتگى و شكايت است.
شنبه 16 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 51]