تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همّت مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و همّت منافق در خوردن و نوشيدن؛ مانند حيوا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821115942




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دگرگونى كواكب با ظهور نور هدايت


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: دگرگونى كواكب با ظهور نور هدايت

مرحوم شيخ صدوق و ديگر بزرگان آورده اند:
چون عبداللّه فرزند عبدالمطّلب به حدّ بلوغ رسيد، پدرش يكى از زنان شريف به نام آمنه بنت وهب را براى همسرى او انتخاب كرد.
آمنه گويد: چون مدّتى از ازدواج من با عبداللّه سپرى شد و نطفه فرزندم منعقد گرديد، هر مقدارى كه از دوران حمل مى گذشت ، نه تنها هيچگونه احساس سنگينى و ناراحتى نمى كردم ؛ بلكه شادابى وراحتى غير قابل وصفى را در خود احساس مى كردم .
تا آن كه شبى در خواب ، شخصى را ديدم كه به من گفت : اى آمنه ! تو به بهترين خلق خداوند، آبستن گشته اى .
وقتى زمان وضع حمل و زايمان فرا رسيد، بدون هيچگونه ناراحتى و دردى ، نوزادم به دنيا آمد.
هنگامى كه آن عزير وارد اين دنيا شد زانوها و دست هاى خود را بر زمين نهاد و سر به سوى آسمان بلند نمود، در همين حال صدائى را شنيدم كه گفت : بهترين و شريف ترين انسان ها به دنيا آمد، او در پناه خداى بى همتا است ، و از شرّ هر ظالم و حسودى در امان خواهد بود.
در همان لحظه ، نورى از من جدا گرديد و بين زمين و آسمان را روشن نمود و حالت عجيبى در آسمان و ستاره ها به وجود آمد، به طورى كه مى ديدم ستاره ها همانند تير، از سوئى به سوى ديگر پرتاب مى شدند.
هنگامى كه قُريش ، چنين حالتى را مشاهده كردند، همه در حيرت فرو رفته و مى گفتند: قيامت بر پا شده است ؛ پس همگى نزد يكى از ستاره شناسان معروف به نام وليد بن مغيره رفتند، تا از جريان آگاه گردند.
او گفت : دقّت كنيد، اگر ستاره ها با اين وضع نابود مى شوند؛ پس قيامت بر پا خواهد شد و گرنه حادثه اى عجيب رخ داده است كه در طبيعت تصرّف و دخالت دارد.
سپس پيش يكى ديگر از ستاره شناسان يهودى به نام يوسف رفتند و او چون شاهد دگرگونى ستاره ها بود، گفت : در اين شب پيغمبرى به دنيا آمده است كه كتاب هاى آسمانى بشارت ورودش را داده اند؛ و او آخرين پيامبر الهى خواهد بود؛ و اين دگرگونى موجود در آسمان كه ستاره ها همانند تير، از سوئى به سوى ديگر پرتاب مى شوند و از رفتن شياطين به آسمان ها جلوگيرى مى كنند.
پس چون صبح شد، بزرگان قريش در محلّ اجتماع ، گرد هم جمع شدند و خبر ولادت نوزاد عبداللّه فرزند مطّلب را مطرح كردند وبه همراه ستاره شناس يهودى يعنى يوسف به طرف منزل آمنه حركت كردند تا نوزاد عزيز را مشاهده كنند.
همين كه به منزل آمنه رسيدند، قنداقه نوزاد روشنائى بخش را آوردند، يوسف نگاهى به چشم و موهاى آن نوزاد يعنى حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله كرد و يقه پيراهن حضرت را گشود و بر شانه اش خال سياهى با چند مو ديد.
با ديدن اين علامت ها، يوسف از جاى خود بلند شد، قريش همگى تعجّب كردند ومشغول خنده و مسخره كردن يوسف شدند.
او از جاى برخواست و گفت : اين نوزاد، پيامبر خداست كه با شمشير عدالت گستر خويش قيام مى كند و با تمام شِرك و بت پرستى مى ستيزد، و با آمدن اين شخص ، نبوّت از قوم بنى اسرائيل قطع خواهد گرديد.
پس قريش با شنيدن اين خبر همه پراكنده شدند.
فاطمه بنت اسد مادر امام علىّ عليه السلام مى گويد: چون كه نشانه هاى مرگ در عبدالمطّلب آشكار گشت ، خطاب به فرزندان خود گفت : چه كسى سرپرستى و مسئوليّت حمايت از محمّد را مى پذيرد؟
گفتند: او عبدالمطّلب از همه ما هوشيارتر است ، بگو او هر كس را كه مى خواهد، خود انتخاب نمايد.
عبدالمطّلب گفت : اى محمّد! جدّ تو، آماده مسافرت به قيامت است ، كدام يك از عموهايت را مايل هستى كه متكّفل كارهايت شود؟
پس از آن ، حضرت نگاهى به يكايك افراد نمود و توجّه خاصّى به ابوطالب كرد.
به همين جهت عبدالمطّلب ، ابوطالب را متكفّل كارهاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، قرار داد.
فاطمه گويد: چون عبدالمطّلب وفات يافت و ابوطالب محمّد صلّى اللّه عليه و آله ، را به منزل آورد، من خدمتگذار او شدم و او مرا به عنوان مادر صدامى كرد.
در خانه ما درخت خرمائى بود كه چون خرماهاى آن مى رسيد، چهل بچّه از هم سِنّى هاى محمّد صلّى اللّه عليه و آله ، مى آمدند و خرماهائى كه روى زمين مى ريخت جمع مى كردند ومى خوردند و هر يك از دست ديگرى يا از جلوى او خرمايش را مى ربود؛ ولى من حتّى يك بار هم نديدم كه آن حضرت از بچّه ها خرمائى را بگيرد، يا از جلويشان بردارد و هيچ وقت به حقّ ديگران تجاوز نمى كرد.
و من هر روز مشتى خرما برايش جمع مى كردم ، همچنين كنيزى داشتم كه او هم برايش خرما جمع مى كرد، تا آن كه روزى حضرت خوابيده بود و ما فراموش كرديم كه برايش خرما برداريم و تمامى خرماها را بچّه ها جمع كرده بودند.
پس هنگامى كه حضرت از خواب بيدار شد و خرمائى روى زمين نيافت ؛ خطاب به درخت خرما كرد و فرمود: اى درخت ! من گرسنه ام .
فاطمه مى گويد: ديدم كه درخت خم شد به طورى كه خوشه هاى آن جلوى حضرت قرار گرفت و تا مقدارى كه ميل داشت خورد و سپس درخت خرما به حالت اوّل خود بازگشت .
طبابت كودكى درد آشنا، براى پيرى كهن سال
بعد از آن كه عبدالمطلّب جدّ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از دنيا رفت ونگه دارى آن حضرت به عمويش ابوطالب واگذار گرديد.
پس از چند روزى ، حضرت به چشم درد مبتلا شد و پزشكان از درمان آن ناتوان گشتند، ناراحتى تمام وجود عمويش را فرا گرفته بود، عدّه اى پيشنهاد دادند تا حضرت را نزد راهب نصرانى به نام حبيب برده تا با دعاى او درد چشم حضرت بر طرف گردد.
ابوطالب پيشنهاد آن ها را براى برادرزاده اش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله بازگو كرد.
حضرت اظهار نمود: از طرف من مانعى نيست ، آنچه مصلحت مى دانى عمل كن .
به همين جهت ابوطالب ، حضرت را طبق تشريفات خاصّى سوار بر شتر نمود و با هم به سمت جايگاه راهب نصرانى حركت كردند.
موقعى كه نزديك صومعه راهب رسيدند، اجازه ورود خواستند وحبيب راهب به ايشان اجازه داد، وقتى وارد شدند تا لحظاتى هيچ گونه صحبت و سخنى مطرح نگرديد.
سپس ابوطالب شروع به سخن نمود و اظهار داشت : برادرزاده ام محمّد بن عبداللّه صلّى اللّه عليه و آله مدّتى است كه به چشم درد مبتلا گرديده وپزشكان از درمان آن عاجز مانده اند؛ لذا نزد شما آمده ايم تا به درگاه خداوند دعا كنى و چشمان او سالم گردد.
حبيب راهب پس از شنيدن سخنان ابوطالب ، به حضرت رسول خطاب كرد و گفت : بلند شو و نزديك بيا.
حضرت با اين كه در سنين كودكى بود، خطاب به راهب كرد و فرمود: تو از جاى خود حركت كن و نزد من بيا.
ابوطالب حضرت را مخاطب قرار داد و عرضه داشت : از اين سخن و برخورد تعجّب مى كنم زيرا كه شما مريض هستى .
حضرت رسول در جواب فرمود: خير، چنين نيست ، بلكه حبيب راهب مريض است و بايد او نزد من آيد.
حبيب با شنيدن چنين سخنى از آن خردسال در غضب شد و گفت : اى پسر! ناراحتى و مريضى من در چيست ؟
حضرت فرمود: پوست بدن تو مبتلا به مرض پيسى مى باشد و سى سال است كه مرتّب براى شفا و بهبودى آن به درگاه خدا دعا مى كنى وليكن اثرى نبخشيده است .
حبيب با حالت تعجّب گفت : اين موضوع را كسى غير از من و غير از خدا نمى دانسته است ، در اين سنين كودكى چگونه از آن آگاه شده اى ؟!
حضرت در پاسخ به او، فرمود: در خواب ديده ام ؛ حبيب با حالت تواضع گفت : پس بر من بزرگوارى نما و برايم دعا كن تا خدا مرا شفا و عافيت دهد.
بعد از آن ، حضرت پارچه اى را كه روى پيشانى و چشم هاى خود بسته بود، باز كرد و نورى عظيم از چهره مباركش ظاهر گشت كه تمامى فضا را روشنائى بخشيد؛ و عدّه اى از مردم كه در آن مجلس حضور داشتند متوجّه تمام صحبت ها و جريانات شدند.
حضرت فرمود: اى حبيب ! پيراهنت را بالا بزن تا افراد حاضر بدنت را نگاه كنند و آنچه را گفتم تصديق نمايند.
هنگامى كه حبيب پيراهن خود را بالا زد، حاضران ناراحتى پوستى او را ديدند كه به اندازه يك درهم مرض پيسى و كنار آن مقدار مختصرى سياهى روى پوست بدنش وجود دارد.
در اين لحظه حضرت دست به دعا برداشت و چون دعايش پايان يافت ، دست مبارك خود را بر بدن حبيب كشيد و با اذن خداوند، شفا يافت ؛ سپس عموى خود را مخاطب قرار داد و فرمود: اگر تاكنون مى خواستم خدا مرا شفا دهد، دعا مى كردم و شفا مى يافتم و اينجا نمى آمدم ؛ ولى اكنون دعا مى كنم و شفاى چشم خود را از خداى متعال مسئلت مى نمايم ؛ و چون دست به دعا بلند نمود و دعا كرد، بلافاصله ناراحتى چشم او برطرف شد و اثرى از آن باقى نماند.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 104]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن