محبوبترینها
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1852891689


خانه شیاطین : داستانهای ایرانی و خارجی
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: دوستان عزیزم از امروز می خوام داستان کوتاه خانه شیاطین رو شروع کنم امیدوارم لذت ببرین
در ضمن لطفا ٌکسانی که ناراحتی قلبی دارن و افراد زیر 18 سال این داستان رو نخونن
نوشته ی پشت جلد :
خانه شیاطین
خانه ای بد یمن ..... خانه ای که ساکنانش را عذاب می دهد ....
خلاصه : خانه شیاطین ..........
در بستر مرگ ، پیرزنی شیطان پرست خانه اش را وقف شیطان می کند !
این خانه برای ابد گرفتار شیاطین است و ساکنین آن روی خوش نمی بینند .
ارواح و شیاطین اینجا را مال خود می دانند و هر کس را که در آن سکونت کند اذیت می کنند .
تا اینکه .....................
شب بر پهنه آسمان و زمین سایه افکنده بود . همه جا را تاریکی و ظلمت پوشانده بود و تنها گه گاه تک ستاره ریزی به زحمت از پس ابرهای تیره سرک می کشید و چشمکی می زد . درختان باغ گاه شاخه هایشان را به دست نسیم نسبتا تندی که بی سرو صدا از میان برگ ها رد می شد می سپردند تا با سایه های بزرگ و وهم انگیزشان وحشت فضا را مضاعف کنند .
در آن عمارت بزرگ و ییلاقی ، پیرزن چروکیده و رنجوری در تختخواب بزرگی افتاده بود و انتظار مرگ را می کشید و ناله هایش تنها صدایی بود که هرازگاهی سکوت ظلمانی شب را می شکست .
دور تا دور تخت او را کسانی احاطه کرده بودند که همانند پیرزن عمری را در بندگی و خدمت به سرور مشترکشان سپری کرده بودند .
ارواح خبیثه به آرامی در اتاق به این سو و آن سو می رفتند . گروه جنیان چشم به پیرزن دوخته و منتظر بودند که ببینند چه موقع دنیا را وداع می گوید .
یکی از حاضرین ، که از شیاطین بلند پایه بود و " ساسنا " نام داشت ، شروع به صحبت کرد : " تو بنده ی خوبی برای سرورمان بودی . تو تمام عمرت را وقف او کردی و ... "
پیرزن چشم های نیمه بسته اش را باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت . دور و بر تختش را جمعیت زیادی احاطه کرده بود ، اما حتی یک انسان هم بین آنها دیده نمی شد . سال ها بود که پیرزن از مردم بریده بود و تنها با اجنه و شیاطین ارتباط داشت . اما در این لحظات آخر ، چقدر دلش می خواست یک انسان _ هر کس بود _ بر بالینش حاضر می شد و دلداریش می داد .
آه ، چه می شد یکی از فرزندانش این جا می بود ؟
اما نه ، آنها از او بریده بودند ، از مادر شیطان پرستشان نفرت داشتند ، همان طور که پدرشان ...
اما آنها چه می فهمیدند ؟ آیا این شیطان نبود که امور و اختیار بیشتر کارهای جهان را در دست داشت ؟ آیا این شیطان نبود که رو در روی خدا ایستاد و فرمان او را زیر پا گذاشت ؟ آیا کسی که حتی از خدا هم هراسی به دل ندارد قابل احترام و ستایش نیست ؟ فرزندانش احمق هایی بیش نبودند !
ساسنا هنوز داشت صحبت می کرد : " ... تو آسوده خواهی بود . آن زمان که قیامتی بر پا شود و خدا و سرورمان صلح کنند و درهای بهشت به روی ما گشوده شود ، آن روز بالاخره می آید و خدا از ستمی که در حق سرورمان روا داشته شده دلتنگ خواهد شد و در عوض ، نعمت های بی شماری به ما و سرورمان خواهد بخشید ... "
پیرزن به حرف های ساسنا گوش می داد و با این که عمری به همه ی این حرف ها اعتماد راسخ داشت ، اما حالا ، در این دقایق آخر ، کمی شک و تردید در جانش رخنه کرده بود . ای کاش شیطان خودش به آن جا بر بالینش می آمد و دلداریش می داد !
ناگهان فکری مثل برق از سر پیرزن گذشت . نیمه جانی گرفت و سرش را به طرف ساسنا چرخاند و در حالی که سعی داشت با استفاده از آخرین رمق باقی مانده در وجودش لرزش صدایش را بپوشاند ، گفت : " می دانی ساسنا ، می دانی می خواهم چه کنم ؟ این خانه را وقف سرورم و یارانش می بخشم !"
ساسنا با رضایت لبخندی زد : " تو با این کار خوشبختی و سعادتت را تضمین کردی . برای این کارت تا ابد به عنوان یک خدمتگزار خوب و شایسته جاودان خواهی ماند ... "
پیرزن چشمان بی نورش را روی حاضرین چرخاند و گفت : " شنیدید ؟ این خانه از این به بعد مال شماهاست . از آن برای پیشرفت و گسترش شیطان پرستی در سراسر دنیا استفاده کنید . "
همه ی حاضران با خشنودی سر تکان دادند .
دقایقی بعد ، پیر زن که مرگ خود را نزدیک می دید ، آخرین زمزمه ها را زیر لب کرد :
" این خانه ... این باغ و این خانه تا ابد جایگاه شیطان و یارانش خواهد بود . تا ابد ... "
آقای حکمتی کمی در صندلی جا به جا شد و گفت : " خدمتتون عرض کنم ... همون طور که گفتم ، خانم بنده ناراحتی قلبی دارن . واسه همین ، دکتر به ایشون توصیه کرده در یه محیط آروم و دور از هیاهو و حتی الامکان خوش آب و هوا زندگی کنن . "
آقای ساعدی ، صاحب بنگاه ، گفت : " پس بچه هاتون چی ؟ مشکل مدرسه و رفت و آمد و ... ندارن ؟
آقای حکتی لبخندی زد و گفت : "من دوتا دختر بیشتر ندارم که هر دو بزرگن و هر دوتاشون هم دارن برای کنکور درس می خونن . واسه همین ، اونا هم از خداشونه که یه جای آروم و خلوت گیر بیارن . "
آقای ساعدی در حالی که با رضایت خاطر سرش را بالا و پایین می برد ، با خرسندی گفت :" خوبه ، خوبه ، ... حالا شما نفرمودین قیمت مورد نظرتون در چه حدودیه ؟ "
حکمتی سری تکان داد و گفت : " عرض کردم که ، قیمتش چندان مهم نیست ؛ فقط جای خوب و متناسب با شرایط ما باشه کافیه. "
بنگاه دار برای لحظه ای وانمود کرد که دارد فکر می کند . سپس نفس عمیقی کشید و متفکرانه گفت : " اتفاقا یه جای خیلی خوب براتون سراغ دارم . جای نسبتا دور افتاده ایه ... یه روستایی در حومه شهر ... انشاالله یکی دوسال دیگر جزو شهر میشه و قیمتش سر به فلک میذاره ، چون جای خیلی دنج و با صفاییه ... راستش این ملک چندان در محدوده کاری من نبود ؛ فکر هم نمی کردم مشتری براش پیدا بشه ، اما صاحباش اصرار داشتن حتما بفروشمش . "
آقای حکمتی با تعجب گفت : " صاحباش ؟ مگه چند تا صاحب داره ؟ "
آقای ساعدی گفت :" والا این خونه مال یه پیرزن تنها بود که یکی دوسال پیش فوت کرد ، کارهای انحصار وراثتش یه مقدار طول کشید حالا هم که سهم هر کی معلوم شده ، بچه هاش که در خارج زندگی می کنن تصمیم گرفتن این خونه رو بفروشن . "
آقای حکمتی گفت : " خب که اینطور ... حالا این ملک دقیقا کجا واقع شده و چطوریه ؟"
بنگاه دار جواب داد : " گفتم خدمتتون ... توی حومه شهر ، در یه منطقه خوش آب و هوا واقع شده . خونه هم متفاوت با خونه های دهاتیاست . اشرافی ساخته شده ، جای خلوتی هم بنا شده و تقریبا هیچ کس دور و برش نیست . حدودا 1500 متر زمینشه ، 300 متر زیر بنا ، که البته با حساب طبقه دوم که 200 متره جمعا میشه 500 متر ، 1200 متر هم حیاط که پر از درخت و گل و گیاهه ... "
آقای حکمتی لحظه ای فکر کرد و گفت : " خوبه ، می تونیم همین حالا بریم ببینیمش ؟ "
آقای ساعدی خندید و گفت :" قربونت برم ، من بالاخره یه هماهنگی هایی بکنم یا نه ؟ کلید خونه دست وکیل بچه هاست ، باید برم کلید رو ازش بگیرم ... بعدشم ، امروز کلی کار دارم ، انشاالله باشه واسه فردا . "
آقای حکمتی لبخندی زد و با خوشرویی گفت : " باشه ، خیلی ممنون آقای ساعدی ... زحمت کشیدین ، پس فعلا ... خداحافظ تا فردا . "
" به سلامت . "
آقای حکمتی یکراست به خانه برگشت .
همسرش ، سوسن ، که آرام و صبور روی کاناپه دراز کشیده بود ، با دیدن او نیم خیز شد : " اومدی محمود ؟ چه خبر ؟ "
حکمتی کنار همسرش نشست و دست او را در دست گرفت و با محبت به او خیره شد : " سوسن جان اگه خدا بخواد یه جای خوبی پیدا کردم ، یه خونه بزرگ و پر درخت ، در یه جای خوش آب و هوا ... همون طوری که همیشه دوست داشتی . "
سوسن لبخندی از روی رضایت زد . در این چند ماه اخیر بسیار لاغر و تکیده شد بود و رنگ پریده و چشمان به گد نشسته اش خبر از رنج درونی فراوانش میداد ، اما هنوز فروغ چشمان درشت و سبز رنگش با آن مژه های بلند و موهای خرمایی و صاف که هرگز رنگ نآن آن شده بودند نشان از زیبایی بی اندازه دوران جوانیش داشت . با تمام این ها محمود حکمتی همسرش را درست به همان اندازه اوایل ازدواجشان دوست داشت و به خاطر او حاضر بود هر کاری بکند . همان طور که حاضر شده بود شرکتش را ، که آن همه برایش زحمت کشیده بود ، بفروشد و با همسرش به نقطه ای خلوت و آرام بروند تا او در آسایش باشد و حالش رو به بهبودی برود . با این که تمام عمرش از بیکاری متنفر بود ، اما با دل و جان ، تمام کارهایش را به خاطر همسرش کنار گذاشته بود تا دربست در خدمت او باشد .
سوسن با صدای ضعیفی گفت : " خونه رو دیدی ؟ چطور بود ؟ خوب بود ؟ "
حکمتی با امیدواری گفت : " هنوز ندیدم ، فردا می بینمش . اما به دلم افتاده که حتما پسند می کنیم . مطمئنم همونیه که تو می خوای . "
سوسن دست محمود را در دستش فشرده : " محمود ، عزیزم ، تو خیلی به خاطر من زجر کشیدی ، در این چند ماه نذاشتم یه آب خوش از گلوت پایین بره . "
محمود با مهربانی موهای همسرش را کنار زد و بوسه ای بر پیشانی او زد و گفت : " این چه حرفیه ؟ خودت می دونی که تموم زندگی من هستی ... میدونی که حاضرم به خاطر تو جونم رو هم بدم . من و دختر ها فقط به تو فکر می کنیم ... " بعد انگار چیزی یادش آمده با شد گفت : " راستی ، دخترا کجان ؟ "
سوسن گفت : " رفتن بیرون خرید کنن . الان دیگه باید برگردن . "
محمود با ناراحتی گفت : گ واقعا که ! ... دلم خوشه وقتی خودم خونه نیستم اونا مراقب تو هستن . آخه چطور تونستن تو رو همین جوری بذارن و برن ؟ "
سوسن با ملایمت گفت : " این چه حرفیه که می زنی ؟ خودم بهشون گفتم که برن . آخه اونا جوونن ، احتیاج به تفریح و گردش دارن . اونا چه گناهی کردن که مادرشون همیشه مریضه ؟ "
هنوز حرف او مام نشده بود که کلید در قفل چرخید و بعد ، صدای دخترانه ای در فضا پیچید : " مامان ، ما برگشتیم! "
سوسن انگار روح تازه ای در بدنش دمیده شده باشد ، با اشتیاق صدا زد : " خوش اومدین ... "
محمود هم که ناراحتی چند لحظه قبل خود را به کلی فراموش کرده بود ، لبخند بر لب منتظر ورود فرزندانش شد .
دختر ها وارد شدند و با دیدن پدر ، کودکانه ذوق کردند : " سلام بابایی ، کی اومدی ؟ ... خونه پیدا کردی ؟ "
محمود با اشتیاق سراپای آنها را ورانداز کرد . چه زود بزرگ شده بودند !
مستانه دختر بزرگترش 18 ساله بود ، با استخوان بندی درشت و لب های قرمز و چشم های تیره ای که شباهت او را به پدرش بی اندازه می کرد ؛ و ریحانه ، که فقط یکسال از مستانه کوچک تر بود ، با آن چشم های سبز و پوست روشن و ظرافت اندام شباهت بیشتری به مادرش داشت .
مستانه رشته ریاضی _فیزیک می خواند و همیشه جزو شاگردان ممتاز مدرسه اش بود و آن سال امید بسیاری به قبول شدن در کنکور داشت . ریحانه هم که با وجود یک سال کوچکتر بودن ، چون رشته فنی و حرفه ای را انتخاب کرده بود ، همان سال به همراه خواهرش امتحان کنکور می داد .
دختر ها بعد از عوض کردن لباس ، به سمت پدر و مادر رفتند و کنار آنها نشستند . مستانه در حالی که دست هایش را دور گردن پدرش حلقه کرده بود پرسید : " بابا ، خونه پیدا کردین یا نه ؟ "
محمود بوسه ای بر گونه سرخ و شاداب دخترش زد و گفت : " معلومه ، مگه می شه بابایی قصد کاری رو بکنه و اونو به نحو احسن انجام نده ؟ "
ریحانه با خنده گفت : " بابایی ، میشه بگین تا حالا چه کاری رو خوب انجام دادین که این دومیش باشه ؟
" محمود در حالی که دست دراز می کرد تا ریحانه را از کنار مادرش به سمت خودش بکشد گفت : " تو دیگه چی می گی وروجک ؟ بیا این جا یه بوس بده بابا ... "
مستانه چانه پدر را گرفت و به سمت خود چرخاند و با بی قراری گفت : " باباجون ، خارج از شوخی بگین چی شد دیگه ... "
محمود گفت : " خب ، چی بگم دخترم ، راستش فعلا یه جای خوبی رو بنگاه برامون سراغ داره . اما من هنوز نرفتم ببینمش . فردا می رم ، اگه خوب بود که زود کار خریدش رو تموم می کنیم و می ریم توش ... "
دختر ها ذوق زده شدند و بلافاصله بارانی از سوال ای گوناگون بر سر پدرشان فرو باریدند : " بابا چند متره ؟ "
" کجاست ؟ "
" چه جوریه ؟ "
" چند تا اتاق داره ؟ "
درخت هم داره ؟ ..... "
محمود که زیر رگبار سوالات آنها کلافه شده بود ، خودش را به زحمت از دست آنها خلاص کرد و در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت : " من که از عهده این دوتا آتیش پاره پر سر و صدا بر نمیام ... سوسن خانم ، خودت می دونی و عزیز دردونه هات ! "
یک هفته بعد ، خانواده حکمتی به منزی جدید اسباب کشی کردند . خانه خیلی زود مورد پسند محمود حکمتی قرار گرفته بود و قیمت مناسب و منصفانه آن هم دلیل دیگری برای زود جوش خوردن معامله بود .
خانه بسیار وسیع و دلبازی بود و همانطور که آقای ساعدی گفته بود ، در یک نقطه بسیار خلوت بنا شده بود . در آن نزدیکی ها هیچ خانواده ی دیگری سکونت نداشت . عمارت خانه هم بسیار زیبا و تا حدودی اشرافی ساخته شده بود ؛ ساختمان سنگی نما شده با پنجره های بزرگ و پله های مرمر آن هیچ شباهتی به خانه های کوچک و کاهگلی آن اطراف نداشت .
حیاط خانه ، که در واقع یک باغ به حساب می آمد ، پر بود از انواع درختان . اوایل تابستان بود و هوای آنجا بسیار خنک و مطبوع .
دختر ها به محض ورود، با دیدن باغ سرسبز و درختان میوه _ که بعضی ثمر داده و بعضی هنوز شکوفه داشتند _ و همچنین بوته های گل ، حسابی به وجد آمدند . با دیدن جوی آب تمیز و شفافی که از میان باغ می گذشت شادیشان تکمیل شد .
مستانه با خوشحالی تقریبا فریاد زد : " وای خدا ، این جا چقدر قشنگه ... "
ریحانه هم در تصدیق حرف خواهرش گفت : " آره مثل بهشته ... "
اما سوسن ، علیرغم شادی بچه هایش ، با نگرانی به دور و برش نگاه می کرد . دختر ها حسابی سرگرم شده بودند . اما محمود متوجه حالت آشفته همسرش شد و به سمت او رفت و با مهربانی دست روی شانه او گذاشت و پرسید : " چیه سوسن جان ؟ مگه از اینجا خوشت نیومده ؟ "
سوسن لبخندی زد و گفت :" چرا اما ... اما نمی دونم چرا یه خورده دل نگرانم ... اینجا یه طوریه ... یه خورده ... چه طوری بگم .... یه جوری ساکت و عجیبه . "
محمود خندید و گفت :" چی می گی عزیزم ؟ خب معلومه که ساکته ، باید هم ساکت باشه ... من عمدا گشتم تا چنین جای ساکت و آرومی رو پیدا کردم که شما و دختر ها راحت باشین ، حالا میگی خیلی ساکته ؟ "
سوسن شانه ای بالا انداخت و گفت : " نمی دونم ، شاید هم چون از یه محیط شلوغ و پر سر و صدا اومدیم ، در اینجا همچین احساسی پیدا کردم . "
محمود با لحنی دلداری دهنده و اطمینان بخش گفت :" حتما همین طوره ، حالا اگه اجازه می فرمایید بریم توی ساختمون تا کارگرا وسایل رو بیارن. "
سوسن همراه شوهرش به سمت ساختمان راه افتاد . دختر ها از شادی روی پا بند نبودند . دائم به گوشه و کنار باغ سرک می کشیدند و هر لحظه چیز تازه ای کشف می کردند .
ساعتی بعد ، آخرین وسایل منزل هم توسط کارگرها و با اشاره و راهنمایی سوسن ، که به دستور محمود روی مبلی لمیده بود ، سر جایشان چیده شدند .
محمود حتی جا به جا کردن یک گلدان را هم برای سوسن قدغن کرده بود . خانه بسیار بزرگ و درندشت بود . آنقدر اتاق خواب داشت که دختر ها در انتخاب اتاق شخصی خودشان گیج شده بودند .
هر طبقه حمام و دستشویی و انباری مختص خود را داشت .
بالاخره ، بعد از کلی بحث و تبادل نظر و فکر کردن ، دختر ها به این نتیجه رسیدند که کلا وسایلشان را به طبقه بالا ببرند . در واقع ، آن دو طبقه بالا را کاملا در اختیار گرفتند و طبقه پایین را به پدر و مادر واگذار کردند .
وسایل چیده شد و تا شب ، تقریبا همه چیز مرتب و سرجای خودش بود . تنها چیزی که فکر محمود را مشغول کرده بود پیدا کردن یک خدمتکار نیمه وقت بود که برای پخت و پز و شست و شو به خانه بیاید .
از آنجا که اکثر مردم آن اطراف فقیر به نظر می رسیدند ، محمود تصمیم داشت از بین زن های روستا یک نفر را برای این کار استخدام کند . آقای ساعدی بنگاه دار قول داده بود که به یکی از اهالی روستا بسپارد تا شخص مناسبی را پیدا کند .
آن شب خانواده حکمتی همگی دور هم جمع شده بودند و از مزایای خانه جدید می گفتند و بر خلاف همیشه ، بسیار دیر به رختخواب رفته بودند .
با این حال ، صبح زود روز بعد ، به محض این که سوسن چشمایش را باز کرد ، سروصدای دختر ها را از توی حیاط شنید . غلتی زد و وقتی دید محمود هم کنارش نیست فهمید آنها از ذوق خانه ی جدید صبح زود از خواب بیدار بیدار شده اند . آرام از جا بلند شد و لبه تخت نشست و از پنجره به بیرون خیره شد .
محمود آتش کوچکی بر پا کرده و کنار آن نشسته بود و هیزم روی آن می ریخت . مستانه مشغول پهن کردن سفره صبحانه بر روی تخت های چوبی وسط حیاط بود و ریحانه داشت مقداری میوه را توی جوی آب می شست .
مستانه مادرش را پشت پنجره دید و با شادی برایش دست تکان داد : " صبح بخیر مامان ، بلند شین بیاین ببینین چه صبحونه ای آماده کردیم . "
سوسن پنجره را باز کرد و لبخندی زد . هوای خنک وارد اتاق شد و او کمی احساس لرز کرد و با صدای بلند ریحانه را صدا کرد : " ریحانه جان ، مادر این قدر دست توی اون آب سرد نکن ، سرما می خوری ها .... "
ریحانه که صدای او را درست نشنیده بود فقط سر بلند کرد و با لبخند دستش را از دور برای مادر تکان داد . سوسن نفس عمیقی کشید . خیالش کمی راحت شده بود . شادی بچه ها شادی او بود و در این دنیا جز خوشی و راحتی دو دخترش هیچ چیز برایش مهم نبود . در حالی که شال بافتنی را از روی تخت بر می داشت تا روی شانه هایش بیندازد ، راه افتاد تا به جمع خانواده اش بپیوندد .
زندگی در عمارت ییلاقی به خوبی و خوشی و در نهایت آرامش سپری می شد . تنها مشکلی که هنوز وجود داشت این بود که با گذشت یکی دو هفته ، هنوز هم خدمتکاری برای خانواده حکمتی پیدا نشده بود و محمود از این بابت بسیار ناراحت بود . هر چند که سعی می کرد حتی الامکان کارهای منزل را خودش شخصا انجام دهد تا فشاری به سوسن و بچه ها نیاید ، اما با این حال ، استخدام یک خدمتکار ضروری بود .
محمود چندین بار با ساعدی تماس گرفته بود و او هم گفته بود به چندین نفر از اهالی روستا سپرده است ؛ اما مثل اینکه کسی مایل به انجام این کار نیست و این برای محمود بسیار تعجب برانگیز بود که چرا با وجود حقوق و مزایای خوبی که برای این کار پیشنهاد کرده بود هیچ کدام از زنان فقیر آن روستا راضی به چنین کاری نشده بودند !!!
آخرین روزها از دومین هفته ی اقامتشان در آن خانه می گذشت که یک شب بعد از شام ، در حالی که سوسن و بچه ها هر کدام به کاری مشغول بودند ، محمود از جا بلند شد و به سمت حیاط رفت .
سوسن با تعجب پرسید : " کجا میری این وقت شب ؟ "
محمود جواب داد : " می رم توی حیاط یه کمی قدم بزنم . "
سوسن سری تکان داد و محمود با لبخند از او دور شد و به حیاط رت . باغ سرسبز خانه در شب هیبتی عجیب و حیرت انگیز یافته بود . بهت آور و مرموز به نظر می رسید و صدای جیر جیرک ها و نسیم ملایمی که از لابلای شاخه ها می وزید و آنها را به صدا در می آورد تنها صداهایی بود که سکوت پهناور باغ را می شکست .
البته گه گاهی از دور صدای پارس سگها و زوزه گرگی هم به گوش می رسید . محمود در حالی که دست ها را به سینه زده بود مدتی در طول باغ قدم زد . دلش برای شهر ، برای کارش ، برای شرکتش و خیلی چیزهای دیگر تنگ شده بود . اما راحتی سوسن و دختر ها به هر چیزی ارجحیت داشت .
برای چند لحظه روی تخت چوبی حیاط که زیر درختان بید مجنون قرار داشت نشست ، اما هنوز کاملا ننشسته بود که صدایی او را از افکارش بیرون
آورد . محمود ناخودآگاه گوش هایش را تیز کرد . صدایی شبیه ناله بود که از میان باغ می آمد . کمی خود را جمع و جور کرد و با دقت بیشتری گوش داد .
بله ، صدا دقیقا مانند ناله یک انسان بود . همراه با خرخر و آه های خفه ای که گاه به گاه با آن همراه می شد .........
درست مثل صدایی که از گلوی یک بیمار در حال مرگ بیرون آید .
محمود با حیرت از جا بلند شد و به آرامی به سمت صدا رفت . صدا را بهتر می شنید . ناله ها لحظه به لحظه تند تر و پر صداتر می شدند .
محمود در تاریکی راه می رفت . هر چند صدا را نزدیک تر می شنید اما صاحب آن را نمی یافت .
با صدایی آرام گفت : " کی اونجاست ؟"
جوابی نیامد . اما صداها هنوز ادامه داشت .
محمود با خشونت گفت : " پرسیدم کی اونجاست ؟ جواب بده ..........."
باز هم جوابی نیامد . محمود بی اختیار روی زمین دست کشید . تکه چوبی به دستش آمد . آن را برداشت و دوباره جلو رفت . قلبش در سینه به شدت می تپید . صدا حالا بیشتر شبیه خر خر کردن شده بود . درست مثل کسی که در حال خفه شدن بود و تقلا می کرد و خرناس می کشید .
برای لحظه ای درنگ کرد . صدا از پشت چند بوته ی شمشاد می آمد . تردید را جایز ندانست . در حالی که چوب را به حالت تهاجمی بالا برده بود جلو رفت . به چند قدمی شمشاد ها رسیده بود . آب دهانش را قورت داد و جلوتر رفت و به آرامی گردن کشید .
از آن چه دید غرق حیرت و وحشت شد . آنجا ، پشت بوته ها ، در میان تاریکی ، انسان کوچک اندام و خمیده ای نشسته بود . خود را سراپا با شنل تیره ای پوشانده بود و پشت به او داشت . به نظر می رسید پیر زنی خسته و فرتوت باشد .
محمود در حالی که چوب را هنوز در میان دستان عرق کرده اش می فشرد گفت : " شما ..... شما کی هستید ؟ "
پیرزن تکانی خورد ؛ اما نه ناله هایش قطع شد و نه رویش را به سمت محمود برگرداند .
محمود دوباره پرسید : " تو کی هستی ؟ این جا توی خونه من چه کار داری ؟ "
پیرزن این بار برگشت و رویش را مستقیم به سمت محمود گرفت . محمود به شدت جا خورد زیرا بالای شنل ، جایی که باید صورت و اعضای آن وجود داشته باشد ، هیچ چیز نبود جز یک جفت چشم براق با مردمک هایی مثل چشم گربه ی وحشی ، که با حالتی خصمانه به محمود خیره شده بود .
صدایی شیطانی و چندش آور از آن چهره ناپیدا بلند شد : " خانه تو ؟!!!!!!"
آن شب تنها کاری که محمود توانست انجام دهد این بود که چوب را بیندازد و با سرعت هر چه تمام تر به سمت ساختمان بدود و نفس زنان در را پشت سرش قفل کند .
خوشبختانه ، آن موقع سوسن و دختر ها توی هال نبودند تا آشفتگی و وحشتش را ببیند . وقتی کمی آرام تر شده بود نزد آنها رفته بود . اما از آن شب به بعد ، فکرش مدام مشغول بود ....... آن موجود با آن چشم های گرگ سان واقعا چه بود ؟
آن چشم ها آنقدر جدی و پر خصومت به او خیره شده بودند که انگار به یک دشمن خونی نگاه می کردند .
محموداز ماجرای آ شب به خانواده اش چیزی نگفت ، اما کدام نگران بود ، نوعی دلشوره عذابش می داد ؛ به خصوص وقتی که یک روز سوسن به او شکایت کرد که وسایل اتاق مدام جابه جا یا گم و گور می شوند ، هیچ چیز سر جای خودش نیست و گه گاهی هم سرو صدا های عجیبی در خانه به گوش می رسد .
محمود با ملایمت و خونسردی همسرش را دلداری می داد و اطمینان داد که این کار ها زیر سر دختر هاست که مدام در فکر شیطنت اند . اما عصر همان روز با اتوموبیلش به شهر بر گشت و یکراست به بنگاه ساعدی رفت .
موضوع را با طرح این سوال که چرا خدمتکاری برای منزل آنها پیدا نشده شروع کرد .
ساعدی کمی مکث کرد و بعد گفت : " چی بگم حکمتی جان ..... این مردم صد سال هم که بگذره بازم دهاتی و خرافاتی هستن ..... "
محمود راست روی صندلی نشست و گفت : " چرا ؟ مگه چی می گن ؟ "
ساعدی با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت : " والا ، راستش ...... می گن .... صاحب این خونه ، همون پیرزن خدابیامرز ، زن مرموز و عجیبی بود ! "
محمود با تعجب گفت :" چطور ؟ "
ساعدی گفت : " مسخرس ، اما میگن پیرزنه شیطان پرست بوده ........ "
محمود در صندلی وا رفت .
ساعدی ادامه داد : " حالا بر فرض که شیطان پرست هم بوده ، اصلا بوده که بوده ، اون که دیگه مرده و رفته ... "
محمود با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفت : " خب ، پس چرا مردم هنوز هم از این خونه می ترسن ؟ "
ساعدی با خنده گفت : " چه می دونم ، میگن پیرزنه روح احضار می کرده ، با جن ها رابطه داشته ، شیاطین به خونه ش رفت و آمد می کردن ... "
بعد در حالی که صدایش را پایین می آورد ، با تمسخر گفت : " می دونین ... دهاتی ها میگن خونه هنوز در تسخیر اجنه و شیاطین و ارواحه .... می بینین چه مردم ساده ای هستن ؟ "
محمود به سختی آب دهانش را قورت داد .
ساعدی که هنوز خنده بر لبش بود گفت : " شما که باور نمی کنین آقای حکمتی مگه نه ؟ ماشالله شما آدم حسابی و امروزی هستین اما اونا یه مشت آدم دهاتی و خرافاتی ....... "
محمود به زور لبخندی بر صورت خود نشاند . ساعدی ادامه داد : " در هر حال ، امیدوارم هر چه زودتر یه خدمتکار مناسب پیدا کنین ، روی مردم روستا نمی شه حساب کرد ، اونا خرافاتی و ترسو هستن ... "
محمود فقط سر تکان داد و دقایقی بعد ، از بنگاه بیرون آمد . افکارش به شدت مغشوش بود . مدتی همین طور بی هدف رانندگی کرد .
بالاخره وقتی از کلنجار رفتن با ذهنش خسته شد ، گوشه ای ایستاد و شروع کرد به گرفتن شماره ای با تلفن همراهش ، پس از لحظاتی ارتباط وصل شد .
آن سوی خط ، دوست صمیمی محمود ، آقای خادمی بود که در دانشگاه تدریس می کرد .
" الو سلام صادقی جان ، محمود حکمتی هستم . "
" به ، به ، جناب حکمتی ... حال شما چطوره ؟ چه عجب یادی از ما کردین ؟ "
" ممنون ، یه زحمتی برات داشتم ... البته باید ببخشی که من زیاد احوالپرسی نمی کنم ، آخه مشکلی برام پیش اومده .... "
" خدا بد نده ، برای خانمت اتفاقی افتاده ؟ "
" نه ، نه ، فقط چند تا سوال برام پیش اومده . ........ "
" سوال ؟ آخه سوال هم شد مشکل ؟ حالا چه کمکی از من بر میاد ؟ "
" هیچی ، می خواستم فقط لطف کنی شماره تلفن استاد وزیری رو ، همون دوستت که استاد دین شناسی و فلسفه بود ، بهم بدی . "
" شماره اون ؟ اما آخه ..... خیلی خوب ، باشه ......... بذار پیداش کنم ..... خدکارم دم دستت هست ؟ "
" آره ، آره ، هست . "
" خیلی خب ، یادداشت کن ، ولی یادت باشه بعدا سر فرصت بشینی برام تعریف کنی چی شده . "
" باشه ، صادقی جان ، تو فعلا شماره رو بده ... "
شماره استاد وزیری را که گرفت نفس عمیقی کشید ، چند لحظه ای مکث کرد و بعد شروع به گرفتن شماره کرد .
وقتی صدای استاد وزیری را شنید ، بعد از سلام و احوالپرسی گرم ، آدرس منزل او را گرفت تا ملاقاتی حضوری با هم داشته باشند .
در کمتر از یک ساعت ، در منزل استاد بود . استاد وزیری پیرمردی حدودا 65 ساله ، بلند قد و با موهایی سفید و چهره ای اطمینان بخش بود . به گرمی از محمود استقبال کرد .
محمود همین که نشست گفت : " ببینید استاد ، خیلی باید ببخشید که مزاحم وقتتون شدم ، واسه همین هم بی مقدمه میرم سر اصل مطلب ، شما ......... شما ....... از شیطان پرست ها چی می دونین ؟ "
لبخند استاد به آرامی محو شد و گفت : " آه ، اصلا انتظار چنین سوالی رو نداشتم ، شما دقیقا چی می خواهید راجع به اونا بدونید ؟ "
محمود سری تکان داد و گفت : " نمی دونم ، هر چیزی ..... هر چیزی که باعث بشه اونا رو بهتر شناخت . "
استاد سرفه کوتاهی کرد و گفت :" خب اونا فرقه ای هستن با آیین ها و رسم و رسومات خاص ، اما از آنجایی که یکی از برنامه های آیینی شون مخفی نگه داشتن مذهب و آداب و عقایدشونه ، اطلاعات زیادی از ریشه و برنامه های دینی اونا در دسترس نیست . "
محمود با ناامیدی گفت : " یعنی شما هیچی نمی دونین ؟ "
استاد لبخندی زد و گفت : " خب ، البته یه چیزایی می دونم ، مثلا این که اونا تقریبا همه جای دنیا پراکنده ن ، آمریکا ، مصر ، آفریقا ، استرالیا و ....... تعداد زیادی از اونا هم در موصل عراق و ناحیه شیخان زندگی می کنن ، همین طور در ارمنستان ، تفلیس ، ایروان و کردستان و حتی جنوب ایران ......... "
محمود پرسید : " یعنی اونا واقعا شیطان رو قبول دارن و می پرستن ؟ "
استاد گفت : " بله ، البته . اونا از دل و جان شیطان رو می پرستن و سعادت دنیا و آخرت رو دست اون می دونن . آداب و رسوم و عبادات خاص خودشون رو هم دارن ؛ اما اغلب کاراشون ترسناک و نفت انگیزه . اونا وحشیانه حیوونا رو می کشن _ حیواناتی مثل سگ ، گربه ، شغال _ و بعد خون اونا رو به سر و صورتشان می مالند ، مرده ها رو از قبر در میارن ، ناخن هاشونو نمی چینن ، با ادیان الهی ، به خصوص اسلام و مسیحیت ، به شدت مخالفن و دشمنی دارن و به مقدسات این ادیان توهین می کنن چون توی این دو تا دین بیشتر از همه ، شیطان لعنت و سرزنش شده ... "
اخ جون داستان مرسی سپیده جونم الان که خونه خودمون نیستم کلا این هفته سرم شلوغه هفته دیگه شروع میکنم به خوندنش من عاشق این جور داستانام
محمود در سکوت کامل به حرفهای استاد گوش می داد .
استاد ادامه داد : " می دونی ، یکی دیگه از کارای نفرت انگیزشون اینه که شیطان پرست ها هیچ وقت به دستشویی و حمام نمی رن ، چون اونا این دو محل رو جایگاه شیطان می دونن و به نظر اونا دستشویی یه مکان مقدسه !!! در عوض در هوای آزاد یا هر جای دیگه ای غیر از دستشویی و حمام احتاجاتشون رو رفع می کنن !!!!! خیلی زشت و منزجر کننده س مگه نه ؟ "
محمود با حیرت گفت : " بله ، واقعا فکر نمی کردم توی دنیای به اصطلاح متمدن امروزی چنین انسان هایی پیدا بشن ، البته اگر بشه اسم انسان رو روی اونا گذاشت ... "
استاد گفت : " البته باید بدونین که اونا اکثرا آدم هایی فاسد و معتاد و پوچ گرا هستن . آخه می دونین ، در مذهب شیطان پرستی مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر کاملا آزاده ، تازه خیلی هم به مصرف اونا اصرار دارن . خب دیگه وقتی کسی مدام تحت تاثیر مواد و مشروب باشه ، عقل درست و حسابی براش نمی مونه . "
محمود پرسید :" ببخشید استاد ، آیا اونا واقعا با شیطان ارتباط دارن ؟ "
استاد گفت : " راستش نمی دونم ، اما خودشون که می گن با شیطان کاملا در ارتباط هستند و اون هم نیازاشونو برطرف می کنه ... در ضمن ، اونا از قدرت های شیطانی خاصی برخوردار هستند . "
محمود دوباره پرسید : " با اجنه چطور ؟ اصلا شما وجود جن رو قبول دارین ؟ "
استاد جواب داد : " صد در صد ، اجنه وجود دارند ، همون طور که حتی توی قرآن هم صریحا از اونا نام برده شده و توصیفاتی راجع به بهشون داده شده ... اجنه هم مثل انسان ها خوب و بد دارن ، یعنی بعضی دین دار و صالح و بعضی ناشایست و بدکردار هستند . پس جن ها هم مسلمان و مسیحی دارن و هم شیطان پرست ... با توجه به این که جن ها قدرت هایی ما فوق انسان دارن و می تونن از این قدرت ها هم در راه خوب و هم در راه بد استفاده کنن .... "
محمود با نگرانی گفت : " آه ، خدایا ، ...... استاد ، به نظر شما اونا به دیگرون صدمه می زنن؟ منظورم اجنه شیطان پرست و موجودات دیگه ای است که ما نمی بینیم .... آیا اونا ممکنه به آدم های عادی صدمه بزنن ؟ "
استاد با حالتی متعجب گفت : " آقای حکمتی ، من اصلا نمی فهمم شما چرا چنین سوال هایی رو از من می کنید ... اما راستش ، باید بگم من در این مورد چیزی نمی دونم ... "
محمود نگاهی پر از یاس به استاد انداخت : " من توی خونه ای زندگی می کنم که صاحب قبلی اش یه پیرزن شیطان پرست بوده ! "
" آیا اون پیرزن مرده ؟ "
" بله استا ، دو سه سالی میشه . "
" خب ، پس من فکر نمی کنم دلیلی برای نگرانی شما وجود داشته باشه . "
" خیلی ممنون استاد ، امیدوارم همین طور باشه . "
" من هم امیدوارم جناب حکمتی "
لحظاتی بعد محمود با نا امیدی و در حالی که نه تنها مشکلش حل نشده بود بلکه سوالات بیشتری هم ذهنش را مشغول کرده بود ، از خانه استاد بیرون آمد . هوا کاملا تاریک شده بود ، اما محمود اصلا متوجه گذشت زمان نشده بود . دیگر کم کم داشت دیر می شد .
با سرعت سوار ماشینش شد و همان موقع متوجه شد که موبایلش را هم توی ماشین جا گذاشته بود .
خدایا ، حتما سوسن خیلی نگران شده !
با عجله به سمت خانه حرکت کرد وقتی به خانه رسید کاملا دیر وقت بود . دختر ها خوابیده بودند و سوسن با نگرانی انتظارش را می کشید : " کجا بودی ؟ دلم هزار راه رفت ، موبایلت هم که خاموش بود ، نگفتی ما دلواپس می شیم ؟ "
محمود عذر خواهانه گفت : " ببخشید ، اما من که گفتم ممکنه شب دیر برگردم . "
سوسن سرش را پایین انداخت و گفت : " گفتی ، اما ... دیگه زیادی دیر شد . من نگرانت شدم . "
بعد با تردید افزود : " من ... محمود ... من ... وقتی تو نیستی ، خیلی می ترسم ... از این خونه می ترسم . "
محمود سعی کرد تپش قلبش را کنترل کند ؛ جلو رفت ، دست های همسرش را در دست گرفت و گفت : " باشه عزیزم .... دیگه تنهایت نمی ذارم ...... حالا خسته ای ، برو استراحت کن . "
" مگه خودت نمی خوای بخوابی ؟"
" چرا ، اما اول برم یه قرص مسکن بخورم ، آخه سرم خیلی درد می کنه . "
سوسن به سمت اتاقش رفت و محمود به آشپزخانه . اما لحظاتی بعد ، سوسن او را صدا کرد .
محمود فورا به اتاق رفت . سوسن با نگاهی بهت زده کنار تختخوابشان ایستاده بود .
وقتی محمود را دید ، با انگشت به سمت تخت اشاره کرد و گفت : " ببین ... ببین چی شده ! ... "
محمد نگاهش را روی تخت چرخاند . درست وسط تشک ، یک لکه خیس و بزرگ دیده می شد .
با تعجب پرسید : " چی شده ؟ این دیگه چیه ؟ "
کمی جلوتر رفت و سرش را کمی به تخت نزدیک کرد ؛ و بلافاصله با نفرت سرش را عقب کشید : " اه ! اه ! ... چه بویی ! ... انگار بوی ادراره ... "
سوسن با حیرت گفت : " اما آخه کی روی تخت ما ... ؟ "
ولی حرفش را تمام نکرد .
با وحشت به چهره همسرش خیره شد .
محمود سعی کرد بخندد و به شوخی گفت : " حالا مگه چی شده ؟ شاید دخترا ... "
سوسن با عصبانیت گفت : " چی ؟ ... شاید دخترا چی ؟ ... اینارو هم می خوای نسبت بدی به دخترای بیچاره من ؟ ... آخه اونا که بچه نیستن ! هرکدوم ماشاالله خانمی هستن .... از اون گذشته ، اونا الان تقریبا یه ساعته که توی اتاق خودشون توی طبقه بالا خوابیدن ... "
به بازوی شوهرش چنگ انداخت : " محمود ، من می ترسم ! "
" از چی می ترسی ؟ .... از ادرار ؟ .... شاید حیوونی ، گربه ای ، چیزی اومده روی تخت و ... "
" آره جون خودت ! آخه گربه خودش چقدره که ادرارش چقدر باشه ! ... محمود خودتو به اون راه نزن ... این لکه درست مثل اینه که یه آدم بزرگ خیس کرده باشه !"
محمود با وجودی که عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود ، سعی کرد خود را بی تفاوت نشان دهد . به سمت تشک رفت تا آن را از روی تخت جمع کند ؛ در همان حال گفت : " اینقدر فکرای بی خودی نکن عزیزم ؛ فعلا بیا کمک کن یه تشک تمیز روی تخت بندازیم که بوی این داره منو خفه می کنه ... "
سوسن آهی کشید و رام و تسلیم به سمت شوهرش رفت .
همان شب در طبقه بالا ، دختر ها هر کدام در اتاق خودشان به خواب عمیقی فرو رفته بودند . مستانه خواب بسیار سنگینی داشت و به قول مادرش ، حتی اگه توپ هم کنار گوشش در می کردند بیدار نمیشد .
اما برعکس او ، ریحانه بسیار سبک خواب بود . نیمه شب ، ریحانه با سروصدایی که در اتاقش شنید چشم های خواب آلودش را از هم گشود .
اولش کمی گیج و منگ بود . اما بعد حواسش جمعتر شد . صدا شبیه به پچ پچ کردن بود . گوشهایش را تیز کرد و چند لحظه ای به همان حال بی حرکت روی تخت باقی ماند .
وقتی متوجه شد سروصدا از پایین تختش می آید ، به آرامی دست به سوی چراغ خواب کنار تختش برد . اما وقتی کلید آن را زد ، چراغ روشن نشد .
با ناراحتی گفت : " لعنتی ! ... لابد برق قطع شده ... "
نور مهتاب اتاق را کمی روشن کرده بود . ریحانه روی آرنجش نیم خیز شد و در حالی که قلبش به شدت می تپید ، به پایین تخت و به پایین پاهایش نظری انداخت .
صدا به طور ناگهانی قطع شد ، اما چند لحظه ای نگذشت که ریحانه دید از پایین پایش ، از لای میله های تخت ، ناگهان چیزی بالا آمد .
قلب ریحانه به تپش افتاد . در تاریکی ، چیزی درست معلوم نبود ؛ ولی خوب که دقت کرد متوجه شد که آن چیز یک دست است _ دستی چروکیده و و پوشیده از موهای انبوه و تیره با ناخن های بلند و خمیده و سیاه !
دلش هری پایین ریخت و نفسش بند آمد . دست چروکیده یکی از میله های ایین تخت را گرفت و بعد آرام آرام جلو آمد و ناگهان پای راست او را گرفت !
ریحانه آن چنان وحشت زده شده بود که توان هیچ حرکتی را نداشت ، حتی نفس هم نمی کشید . دست پشمالو به آرامی ناخن های دراز شرا به کف پای او کشید .
ریحانه هیچ احساسی نمی کرد ، انگار که تمام بدنش فلج شد بود . چندین بار به زحمت پلک هایش را به هم فشرد و باز کرد . اما نه ! خواب نبود .
دست سیاه و وحشتناک ، که صاحبش معلوم نبود ، به آرامی شروع به فشار دادن انگشت های پای ریحانه کرد !
ریحانه با دندان های کلید شده و چشمانی که از فرط وحشت گشاد شده بودند، این منظره را میدید و توان هیچ حرکتی نداشت . قبل از این که اتفاق دیگری بیفتد ، ریحانه که دیگر توان از دست داده بود ، بیهوش روی تخت افتاد .
صبح روز بعد ، با طلوع خورشید ، ریحانه چشمهایش را گشود . چند دقیقه ای طول کشید تا یادش آمد شب گذشته چه دیده و چه بر او گذشته .
در حالی که وحشت زده از تختش پایین می پرید ، با پای برهنه و سر و روی آشفته ، با سرعت اتاقش را ترک کرد و به طبقه پایین رفت . بر خلاف همیشه ، بدن در زدن با عجله در اتاق پدر و مادرش را باز کرد و یکراست به سراغ مادرش که هنوز خواب بود رفت .
سرش را در آغوش او گذاشت و وحشت زده گریست : " مامان .. مامان ... "
سوسن هراسان چشم گشود : " چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ "
ریحانه حرف نمی زد و فقط به پیراهن مادرش چنگ انداخته و سرش را در آغوش او فرو برده بود و با صدای بلند می گریست .
سوسن هرچه سعی کرد نتوانست او را آرام کند : " آخه بگو چی شده عزیزم ؟ ... چه اتفاقی برات افتاده ؟ ... حرف بزن .. آخه تو که دیوونه م کردی ! "
محمود هم از سر و صدای آنها از خواب بیدار شد . روی تخت نشست و با چشمان متعجب و خواب آلودش ریحانه را نگریست .
پرسید : " چی شده دخترم ؟ چرا گریه می کنی ؟ ... مگه مار نیشت زده که این طور گریه و زاری می کنی ؟ "
سوسن هم که دیگر کلافه شده بود ، گفت : " حرف بزن دختر ! ... جون به لبم کردی ! ... چی شده ؟ "
ریحانه چشمان اشک آلودش را بالا آورد و هق هق کنان گفت : " مامان ، دیشب ... دیشب ... یه چیزی توی اتاق من بود ! "
سوسن یخ کرد . دست های ریحانه را در دست گرفت و پرسید : " چی بود ؟ "
چشمه اشک ریحانه دوباره جوشیدن گرفت : " نمی دونم ... وحشتناک بود مامان ... وحشتناک ... یه دست سیاه پشمالو از پایین تختم بالا اومد ، پامو گرفت ، ... من ... من خیلی ترسیدم مامان ... خیلی ... "
دوباره سرش را در آغوش مادرش گذاشت و گریست .
محمود ، در حالی که به زحمت خودش را کنترل می کرد ، سعی کرد لبخندی بزند : " این حرفا چیه عزیزم ، حتما خواب دیدی ؟ "
بازوی سوسن را که هم مثل ریحانه وحشت زده و مضطرب شده بود ، فشرد و گفت : " سوسن جان باور کن ریحانه خواب دیده ... آخه مگه چنین چیزی ممکنه ؟ "
ریحانه با عصبانیت سرش را بلند کرد و گفت : " چی میگین بابا ؟ من خواب نبودم ! اتفاقا کاملا هم هوشیار بودم ... من اون دست رو حس کردم ، کاملا دیدمش ... "
محمود دوباره زورکی خندید و گفت : " خیلی خوب ، حالا اگه منظورت اینه که شبا می خوای پیش مادرت بخوابی ، اشکالی نداره ! ... دیگه لازم نیست این همه ادا و اصول در بیاری ... "
ریحانه نگاه معترضش را به پدرش دوخت :" ولی بابا ، من خودم ... "
محمود یواشکی چشمکی به ریحانه زد و با گوشه چشم اشاره کوچکی به سوسن کرد . ریحانه فورا فهمید که منظور پدرش این است که این بحث چندان برای مادرش خوشایند نیست . بنابراین ، برخلاف میلش سر را به زیر انداخت و دیگر چیزی نگفت .
marzyeh نوشته است:اخ جون داستان مرسی سپیده جونم الان که خونه خودمون نیستم کلا این هفته سرم شلوغه هفته دیگه شروع میکنم به خوندنش من عاشق این جور داستانام
مرضیه جون عاشقتم
ساعتی بعد اوضاع کمی عادی شد . با این حال ، محمود به شدت نگران و دلواپس بود .
سوسن هم دست کمی از او نداشت و ریحانه هم غمگین و افسرده به نظ می رسید .
تنها کسی که در این میان بی خیال و آرام بود و طبق روال هر روز اش کارهایش را انجام می داد ، مستانه بود ، که به محض شنیدن ماجرا از زبان خواهرش ، اول حسابی او را مسخره کرد و بعد که اصرار او را دید ، تنها به گفتن جمله " خواب دیدی خواهر جون ! " اکتفا کرد .
با این حال ، حتی خونسردی و حرف های اطمینان بخش مستانه هم چیزی از دلواپسی و ناراحتی محمد کم نکرد . همان روز ، دور از چشم خانواده ، با ساعدی تماس گرفت و از او خواست هر چه سریع تر منزل دیگری را _ هر جا که شد _ برای آنها پیدا کند . اما هر چه ساعدی اصرار کرد ، او دلیل این کار را نگفت . فقط گفت : " این خونه به درد ما نمی خوره .... اینجا اونجایی که مد نظر ما بود نیست . "
یکی دو روز آینده در آرامش گذشت . ریحانه شب ها در اتاق پدر و مادرش می خوابید . با وجود اصرار سوسن و محمود ، مستانه حاضر نشد مثل خواهرش توی اتاق آنها بخوابد . تازه کلی هم متلک بار ریحانه کرد و او را ترسو و بچه ننه خواند .
" ریحانه خانم ! ... ناسلامتی امسال می خوای کنکور بدی ! اگه در دانشگاه یه شهر دیگه قبول شدی می خوای چی کار کنی ؟ .... واقعا که هنوز بچه ای ! "
ریحانه به تندی گفت : " بچه خودتی ! من اون دست رو دیدم ! .... اون منو لمس کرد .....امیدوارم همین روزا بیاد سراغ خودت ! "
مستانه خندید و گفت : " بیاد . مگه من مثل تو ترسو هستم ؟ .... اصلا مگه یه دست ترس داره ؟ ... حالا به فرض که پات رو هم گرفت .... حالا چه کارش کرد ؟ مگه خوردش ؟ "
ریحانه دیگر چیزی نگفت و مستانه ، در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت : " آخیش ! .... دیگه طبقه بالا مال خودم تنها شد ! ... شما ترسو ها هم همین جا توی همین یه اتاق مچاله بشین ! "
ریحانه توی آشپزخانه مشغول کمک به مادرش بود . آن روز سوسن می خواست آش رشته درست کند . به قول همه فامیل آش رشته سوسن خانم چیز دیگری بود !
سوسن رو به ریحانه گفت : " عزیزم بگرد ببین یه بسته رشته آشی یی رو که داشتیم پیدا می کنی یا نه ! "
ریحانه کمی این طرف آن طرف را جستجو کرد : " نیستش مامان ... یادتون نمیاد کجا گذاشتینش ؟ "
" من نذاشتم ... بابات تمام وسایل آشپزخونه رو مرتب کرد ... "
بعد کمی فکر کرد و گفت : " ... آهان ! ... یادم اومد . اون گفت رشته و ماکارانی و این جور چیزا رو گذاشته توی اون کابینت بالایی ، همون که بالای هواکش قرار داره . "
ریحانه گفت : " ای وای ! ... چه جایی گذاشته ! ... واقعا که این مردا چه بی سلیقه هستن ! یه ذره تخصص در امور آشپزخونه ندارن ... آخه اون جا برای این جور چیزا مناسبه ؟ "
سوسن خندید و گفت : " به جای این همه غر غر ، یه صندلی زیر پات بذار و بالا برو ، رشته رو بیار تا آش رو آماده کنیم . "
ریحانه یک صندلی آورد و زیر پایش گذاشت . سوسن گفت : " احتیاط کن ، نیفتی ... "
ریحانه روی صندلی رفت . می ترسید صندلی روی سرامیک کف آشپزخانه لیز بخورد ، بنابراین خیلی با احتیاط ایستاد و به آرامی دستش را بالا برد تا در کابینت را باز کند .
اما در کابینت خیلی محکم بسته شده بود .
ریحانه کمی روی پنجه پا بلند شد و سعی کرد فشار بیشتری به در بیاورد .
یکدفعه در کابینت با شدت باز شد و آبشاری از حشرات درشت و سیاه رنگ از داخل آن به روی ریحانه سرازیر شد . جیغ ریحانه به هوا رفت و وقتی متوجه شد که این چیزهای درشت و سیاه سوسک هستند جیغ هایش بلند تر شد .
تمام سروصورتش پر از سوسک شده بود . تعدادی از آنها توی یقه پیراهنش ریخته بودند و توی پیراهنش وول می خوردند و سعی می کردند خودشان را نجات دهند .
ریحانه دیوانه وار جیغ می کشید . خودش را از روی صندلی پرت کرد و وحشت زده و دیوانه وار شروع به تکاندن سر و لباسش کرد . سوسن هم مات و مبهوت فقط به این صحنه نگاه می کرد و حتی قادر نبود قدمی به سوی ریحانه بردارد .
تمام کف آشپزخانه پر از سوسک های درشتی شده بود که این طرف و آن طرف در حرکت بودند و گاهی بعضی از آنها زیر دست و پای ریحانه _ که بالا و پایین می پرید و این طرف و آن طرف می دوید _ له می شدند و با صدای چندش آوری می ترکیدند و محتویات کثیف و تهوع آور شکمشان کف آشپزخانه ولو می شد .
از سر و صدای ریحانه ، محمود و مستانه هم به آشپزخانه دویدند و از آنچه مقابلشان دیدند حیرت زده شدند . اما خیلی زود به خودشان آمدند و به کمک ریحانه رفتند .
ریحانه هنوز جیغ می زد و سوسک ها را می تکاند .
تعداد زیادی از سوسک ها به خاطر پاهای ریشه ریشه شان توی موهای بلند ریحانه گیر کرده بودند و بعضی دیگر هم توی لباسش بودند .
سوسن هم بالاخره از بهت زدگی بیرون آمد و در حالی که رنگش مثل گچ سفید شده بود به کمک ریحانه شتافت .
در آن لحظه ، هم سوسن و هم مستانه هر دو فراموش کرده بودند که خودشان هم تا حد مرگ از سوسک می ترسند .
بالاخره جنگ با سوسک ها هم تمام شد و محمود با جارو خاک انداز هرچقدر از آنها را که می توانست بیرون ریخت . سر و لباس ریحانه هم پاکسازی شد و بعدش هم بی حال روی تخت خواب اتاق خواب افتاد و به زور مادرش یک لیوان آب قند سرکشید . هیچ وقت تا این حد نترسیده بود .
موضوع سوسک ها از نظر مستانه و پدرش عادی به نظر می رسید .
مستانه گفت : " احتمالا چون این خونه مدت ها خالی بوده ، این همه سوسک و جونور توش جمع شده ... آخه سوسک که یه چیز عادیه ! .. توی همه خونه ها وجود داره . "
سوسن گفت : " اما آخه ، چرا اینقدر زیاد ؟ ما که قبلا حتی یه دونه هم از اونا رو ندیده بودیم ! "
محمود در حالی که مثل همیشه سعی داشت ظاهرش را در برابر خانوا�
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3342]
-
گوناگون
پربازدیدترینها