محبوبترینها
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1853252589
آخرین درس آلفونس دوده قصه های دوشنبه
واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: آخرین درس آلفونس دوده قصه های دوشنبه
آخرين درس ازکتاب «قصه های دوشنبه» آلفونس دوده،ازنویسنگان نامدارفرانسه
سال1840 زاده شدوبه سال1897 درگذشت.ازکتابهای وی که به فارسی برگردانده شده است،«نامهای آسیاب من» و «قصه های دوشنبه» رامی توان نام برد.داستان زیرازکتاب «قصه های دوشنبه» ترجمه ی دکترعبدالحسین زرین کوب انتخاب شده است.نویسنده دراین داستان،احساسات میهن دوستانه رابه شکلی زیبا اززبان کودکی دبستانی بیان کرده است.
آخرين درس
آن روزمدرسه دیرشده بود ومن بیم آن داشتم که مورد عتاب معلم واقع گردم
علی الخصوص
که معلم گفته بود درس دستورزبان خواهد پرسید و من حتی یک کلمه ازآن درس نیاموخته بودم.
به خاطرم گذشت که درس و بحث مدرسه رابگذارم و راه صحراپیش گیرم.
هواگرم ودلپذیربود و مرغان دربیشه زمزمه ای داشتند.
این همه خیلی بیشترازقواعد دستور,خاطرمرابه خود مشغول می داشت
اما دربرابراین وسوسه مقاومت کردم وبه شتاب راه مدرسه راپیش گرفتم.
وقتی ازپیش خانه ی کدخدا می گذشتم دیدم جماعتی آنجا ایستاده اند واعلانی راکه بردیواربود می خوانند.
دوسال بود که هرخبرملال انگیز(ی)که برای ده می رسید ازاین جا منتشرمی گشت.
ازاین رو من بی آنکه درآنجا توقفی کنم , باخود اندیشیدم که «بازبرای ماچه خوابی دیده اند؟»
آن گاه سرخویش گرفتم و راه مدرسه درپیش و باشتاب تمام خودرابه مدرسه رساندم.
درمواقع عادی , اوایل شروع درس شاگردان , چندان بانگ وفریاد می کردندکه غلغله ی آنها به کوی برزن می رفت.
با آواز بلند درس راتکرارمی کردند و بانگ و فریاد برمی آوردند ومعلم چوبی راکه همواره دردست داشت برمیز میکوبید ومیگفت «ساکت شوید!»
آن روزهم من به گمان آن که وضع همان خواهد بود انتظارداشتم که درمیان بانگ وهمهمه ی شاگردان آهسته وآرام به اتاق درس درآیم و بی آنکه کسی
متوجه ی تاخیر ورود من گردد برسرجای خودبنشینم .
امابرخلاف آنچه من چشم میداشتم آن روزچنان سکوت و آرامش درمدرسه بود که گمان می رفت ازشاگردان هیچکس درمدرسه نیست.
ازپنجره به درون اتاق نظرافکندم شاگردان درجای خویش نشسته بودند و معلم باهمان چوب رعب انگیزکه همواره دردست داشت دراتاق درس قدم می زد.
لازم بود که دررابگشایم ودرمیان آن
آرامش وسکوت وارداتاق شوم. پیداست که تاچه حدازچنین کاری بیم داشتم وتاچه اندازه ازآن شرم می بردم
اما دل به دریا زدم وبه اتاق درس واردشدم لیکن معلم بی آنکه خشمگین و ناراحت
شود ازسرمهرنظری برمن انداخت و با لطف و نرمی گفت:
«زودسرجایت بنشین , نزدیک بود درس را بی حضور تو شروع کنیم.»
ازکنارنیمکت ها گذشتم و بی درنگ برجای خود نشستم. وقتی ترس وناراحتی من فرونشست وخاطرم تسکین یافت تازه متوجه شدم که معلم ما لباس ژنده ی معمول هرروزرا برتن ندارد و به جای آن لباسی
راکه جز در روز توزیع جوایز یا درهنگامی که بازرس به مدرسه می آمد نمی پوشید برتن کرده است.
گذشته ازآن تمام اتاق درس راابهت وشکوهی که مخصوص مواقع رسمی است فراگرفته بود
اما آنچه بیشترمایه ی شگفتی من گشت آن بود که درانتهای اتاق برروی نیمکتهایی که درمواقع عادی خالی بود جماعتی را ازمردان دهکده دیدم که نشسته بودند.
کدخدا و مامور نامه رسانی و چندتن دیگرازاشخاص معروف درآن میان جای داشتند وهمه افسرده و دل مرده به نظرمی آمدند.
پیرمردی که کتاب الفبای کهنه ای همراه داشت آن رابرروی زانوی خویش گشوده بود وازپس عینک درشت و ستبر به حروف و خطوط آن می نگریست.
هنگامی که من ازاین احوال غرق حیرت بودم معلم را دیدم که برکرسی خویش نشست وسپس
باهمان صدای گرم اما سخت که هنگام ورود با من سخن گفته بود گفت:
«فرزندان, این بارآخراست که من به شما درس می دهم. دشمنان حکم کرده اندکه درمدارس این نواحی زبانی جززبان خود آنها تدریس
نشود. معلم تازه فردا خواهد رسید واین آخردرس زبان ملی شماست که امروزمی خوانید.ازشما خواهش دارم که به درس من درست دقت کنید.»
این سخنان مراسخت دگرگون کرد.معلوم شدکه آن چه بردیوارخانه ی کدخدا اعلان کرده بودند
همین بودکه:«ازاین پس به کودکان ده آموختن زبان ملی ممنوع است.»آری این آخرین درس زبان ملی من بود.
مجبوربودم که دیگرآن را نیاموزم و به همان اندک مایه ای که داشتم قناعت کنم.چه قدرتاسف
خوردم که پیش از آن ساعت های درازی را ازعمرخویش تلف کرده و به جای آنکه به مدرسه بیایم به باغ وصحرا رفته وعمربه بازیچه به سربرده بودم.
کتابهایی که تاهمین دقیقه درنظرمن سنگین وملال انگیز
مینمود , دستورزبان و تاریخی که تا این زمان به سختی حاضربودم به آن نگاه کنم اکنون برای من درحکم
دوستان کهنی بودند که ترک آنها وجدایی ازآنها به سختی ناراحت ومتاثرم می کرد.
درباره ی معلم نیزهمین گونه می اندیشیدم.
اندیشه آنکه وی فردا مارا ترک می کند و دیگراو را نخواهم دید خاطرات
تلخ تنبیهاتی را که ازاو دیده بودم وضربات چوبی راکه ازاو خورده بودم ازصفحه ی ضمیرم یک باره محوکرد.
معلوم شد که به خاطرهمین آخرین روز درس بودکه وی لباس های نو خود را برتن کرده و نیزبه همین سبب
بودکه جماعتی ازپیران دهکده ومردان محترم درانتهای اتاق نشسته بودند.
گفتی تاسف داشتند که پیش ازاین نتوانسته بودند لحظه ای چند به مدرسه بیایند ونیزگمان می رفت که این جماعت به درس معلم ما آمده بودند تا ازاو به سبب چهل سال رنج شبانه روزی و مدرسه داری وخدمت گزاری قدردانی کنند.
دراین اندیشه ها مستغرق بودم که دیدم مرابه نام خواندند.
می بایست که برخیزم ودرس راجواب بدهم.
راضی بودم تمام هستی خود را بدهم تا بتوانم با صدای رسا و بیان روشن درس ودستور را که بدان دشواری
بود از بربخوانم اما درهمان لحظه ی اول درماندم ونتوانستم جوابی بدهم وحتی جرات نکردم سربردارم
وبه چشم معلم نگاه کنم.
دراین میان سخن او راشنیدم که با مهر و نرمی می گفت:
فرزند تو را سرزنش نمی کنم زیرا خود به قدرکفایت
متنبه شده ای.
می بینی که چه روی داده است.
آدمی همیشه به خود می گوید وقت باقی است
درس رایاد می گیرم اما می بینی که چه پیشامدهایی ممکن است روی دهد.
افسوس : بدبختی ما این است که همیشه آموختن رابه روزدیگر وا میگذاریم.
اکنون این مردم که به زور برماچیره گشته اند.
حق دارند که مارا ملامت کنند و بگویند:
«شماچگونه ادعا دارید که قومی مستقل هستید وحال آنکه زبان
خود را نمی توانید بنویسید و بخوانید؟» با این همه فرزند تنها تودراین کارمقصرنیستی.
همه ی ماسزاوارملامتیم.
پدران ومادران نیزدرتربیت وتعلیم شما چنان که باید , اهتمام نورزیده اند و خوشترآن دانسته اندکه شمارا به دنبال کاری بفرستند تا پولی بیش تربه دست آورند.
من خود نیزمگردرخورملامت نیستم؟
آیا به جای آن که شمارا به کاردرس وا دارم بارها شما را سرگرم آبیاری باغ خویش نکرده ام و آیا وقتی هوس شکارو تماشا به
سرم می افتاد شما را رخصت نمی دادم تا در پی کارخویش بروید؟
آنگاه معلم ازهردری سخن گفت و سرانجام سخن رابه زبان ملی کشانید و گفت:«زبان ما در شمار شیرین ترین
و رساترین زبان های عالم است وما باید این زبان را دربین خویش همچنان حفظ کنیم هرگزآن را ازخاطرنبریم
زیراوقتی قومی به اسارت دشمن درآید و مغلوب و مقهوربیگانه گردد تا وقتی که زبان خویش راهمچنان
حفظ می کند همچون کسی است که کلید زندان خویش را دردست داشته باشد.
آنگاه کتابی برداشت
وبه خواندن درسی ازدستورپرداخت.
تعجب کردم که با چه آسانی آن روزدرس رامی فهمیدم.
هرچه می گفت
به نظرم آسان می نمود.گمان دارم که پیش ازآن هرگزبدان حد با علاقه به درس دستورگوش نداده بودم
و او نیزهرگزپیش ازآن باچنان دقت وحوصله ای درس نگفته بود.
گفتی که این مرد نازنین می خواست
پیش ازآنکه ماراوداع کند و درس رابه پایان برد
تمام دانش ومعرفت خویش رابه مابیاموزد وهمه ی معلومات
خود را درمغزمافروکند.
چون درس به پایان آمد نوبت تحریروکتابت رسید
معلم برای ماسرمشق هایی تازه انتخاب کرده بود که
بربالای آن هاعبارت «میهن سرزمین نیاکان - زبان ملی» به چشم می خورد.
این سرمشق ها که به
گوشه ی میزهای تحریرما آویزان بودچنان می نمود که گویی درچهارگوشه ی اتاق درفش ملی مارابه
اهتزازدرآورده باشند.
نمی توان مجسم کردکه چه طورهمه شاگردان درکارخط ومشق خویش سعی
می کردند و تا چه حد درسکوت وخموشی فرورفته بودند.درآن سکوت وخموشی جزصدای قلم که
برکاغذ کشیده می شد صدایی به گوش نمی آمد.
بربام مدرسه کبوتران آهسته می خواندند و من درحالی
که گوش به ترنم آنها می دادم پیش خوداندیشه می کردم که آیا اینها را نیزمجبورخواهندکرد که سرود خود را به
زبان بیگانه بخوانند؟
گاه گاه که نظرازروی صفحه ی مشق خود برمی گرفتم معلم رامی دیدم که بیحرکت برجای خویش ایستاده است
و بانگاه های خیره و ثابت پیرامون خود را می نگرد تو گفتی می خواست تصویرتمام اشیای مدرسه را که
درواقع خانه و مسکن او نیز بود در دل خویش نگاه دارد.فکرش رابکنید!چهل سال تمام بود که وی دراین حیاط
زندگی کرده بود و دراین مدرسه درس داده بود.
تنها تفاوتی که دراین مدت دراوضاع پدید آمد این بود که میزها و نیمکت ها براثر مرور زمان فرسوده و بیرنگ گشته بود و نهالی چند که وی درهنگام ورود خویش درباغ
غرس کرده بود اکنون درختانی تناورشده بودند.
چه اندوه جان کاه و مصیبت سختی بودکه اکنون این
مرد میبایست تمام این اشیای عزیز را ترک کند و نه تنها حیاط مدرسه بلکه خاک وطن را نیز وداع ابدی گوید.
با این همه قوت قلب وخونسردی وی چندان بود که آخرین ساعت درس رابه پایان آورد.
پس ازتحریرمشق
درس تاریخ خواندیم. آن گاه کودکان با صدای بلند به تکراردرس خویش پرداختند.
یکی ازمردان معمّردهکده که
کتاب را بر زانو گشوده بود وازپس عینک ستبرخویش درآن می نگریست با کودکان
هم آوازگشته بود و با آنها
درس را با صدای بلند تکرارمی کرد.صدای وی چنان باشوق وهیجان آمیخته بودکه ازشنیدن آن, بر ما حالتی
غریب دست می داد و هوس می کردیم که درعین خنده گریه سرکنیم.
دریغا!خاطره ی این آخرین
روزدرس همواره دردل من باقی خواهندماند.
دراین اثنا وقت به آخرآمد و ظهرفرارسید و درهمبن لحظه
صدای شیپورسربازان بیگانه نیزکه ازمشق وتمرین بازمی گشتند در کوچه طنین افکند.معلم بارنگ پریده ازجای خویش برخاست.
تا آن روزهرگز وی درنظرم چنان پرمهابت و با عظمت جلوه نکرده بود.
گفت:
«دوستان،فرزندان،من...من...»
اما بغض و اندوه صدا درگلویش شکست. نتوانست سخن خودراتمام کند.سپس روی برگردانید و پاره ای
گچ برگرفت و با دستی که ازهیجان و درد می لرزید برتخته سیاه این کلمات راباخط جلی نوشت «زنده بادمیهن!»
آنگاه همان جا ایستاد، سررا به دیوارتکیه داد و بدون آنکه دیگرسخنی بگویدبا دست به مااشاره کرد که «تمام شد. بروید،خدانگهدارتان باد!»
دوده، آلفونس Daudet, Alphonse داستاننویس فرانسوی (1840-1897) آلفونس دوده در خانواده مرفهی در شهر نیم در منطقه پرووانس زاده شد و در آفتاب جنوب فرانسه دوره کودکی نشاط انگیز و پرحرارتی را گذراند، بسیار زودرس و حساس و رنجور بود و در دبیرستان شهر لیون با همه بینظمی که داشت، شاگردی ممتاز به شمار میآمد. پس از ورشکستگی پدر ناچار شد در هفده سالگی به تدریس پردازد و پس از دو سال که از شغل خود ملول گشت، به کمک برادر بزرگتر در 1857 به پاریس رفت و به فکر نویسندگی افتاد. دوده در هیجده سالگی با انتشار دیوان زنان دلداده Les Amoureuses چنان توفیقی به دست آورد که ستون ادبی روزنامهها در اختیارش گذارده شد و بدین ترتیب وضع مالیش سر و سامانی یافت، سپس به تئاتر روی آورد و سه نمایشنامه کوچک نوشت از این قرار: آخرین معبود La Derniere Idole (1862)، غایبان از نظر Les absents (1863)، میخک سفید L’Oeillet blanc (1864)، این نمایشنامهها چندان پیروزیای به دست نیاورد، اما دوده به موازات آنها به نوشتن اثر دیگری پرداخت او را به شهرتی روزافزون رساند. مجموعه نامههای از آسیای من Letters de mon Moulin (1866)، مجموعه داستانهایی بود از زندگی دوده در جنوب فرانسه که در آن با لحنی آمیخته با شوخطبعی و با نثری روان و دلنشین و کمنظیر، زندگی مردم منطقه پرووانس و زادگاه خود را وصف کرده بود. این شاهکار هسته مرکزی اثر معروف سه بخشی دوده گشت که آن نیز به زادگاهش اختصاص یافته بود. بخش اول به نام ماجراهای عجیب تارتارن اهل تاراسکون Aventures prodigieuses de Tartarin de Tarascon در 1872 منتشر شد. دوده در این اثر شخصیت خلق کرده است متظاهر و لافزن با خیالپردازیهای افراطی و مظهر مردم غیور و باشهامت جنوب که مغزشان بر اثر آفتاب شدید از جوش و خروشی فراوان سرشار است و همه حوادث غیرواقعی در نظرشان امری عادی جلوه میکند. تارتارن از طبقه کاسب و پیشهور شهر تاراسکون و مردی نیرومند و آتشین مزاج است که پیوسته به حوادث غیرعادی میاندیشد و با نقل قصههای کم و بیش ساختگی از زندگی عجیب خود، شهرتی به دست میآورد. تارتارن ناگهان به هوس شکار میافتد و برای شکار شیر به افریقا میرود. نویسنده در این داستان خواننده را با خود به دنبال سفر تارتارن و حوادث آن میکشاند تا روزی که او در میان استقبال گرم همشهریانش به وطن بازمیگردد. این بخش بسیار بدیع و متنوع و سرشار از تحرک زندگی است و از خیالانگیزیهای سرگرمکننده و شیوه نگارش درخشان بهرهمند است که در ضمن، عشق دوده را به پرووانس و مردمش نشان میدهد. بخش دوم تارتارن بر جبال آلپ Tartarin sur les Alpes در 1885 انتشار یافت. دوده در حالی که تارتارن را محصور از همشهریانش بر فراز جبال غولآسا نشان میدهد، دورنمایی خندهآور و تصویری مسخرهآمیز از کشور سوئیس که مورد توجه جهانگردان وکوهنوردان است، پیش چشم میگذارد. دوده در این کتاب دیگر آن دوده شهرستانی نیست، بلکه فردی پاریسی است که بیرحمانه جهانگردان و کوهنوردان و سوئیس مهماندار آنان را به باد ریشخند میگیرد. در بخش سوم بندرگاه تاراسکون Port-Tarascon (1890)، مردم تاراسکون که به سبب قصههای عجیب و قهرمانی تارتارن بسیار برانگیخته شدهاند، به فکر میافتند که در کشوری دوردست مستعمرهای تشکیل دهند و نام تاراسکون و شهامت او در دریاهای جنوب را جاودان سازند، اما این طرح خیالپرورانه پایانی غمانگیز برایشان به همراه میآورد و موانع طبیعی و حوادث ناگوار، آنان را به ناامیدی مطلق میکشاند. گرچه این بخش از بخشهای دیگر ملالآورتر است، اوضاع گوناگون، مردم بسیار عجیب و چشماندازهایی را که غالباً به مناظر پرووانس تعلق مییابد، پیش چشم میگذارد. دوده در 1868 اولین رمان خود را به نام لوپتی شوز Le Petit Choose انتشار داد که بیش از پیش او را به توده مردم شناساند و موجب شد که به همکاری با روزنامههای معروفی چون فیگارو Figaro و ایلوستراسیون L’Illustration و دیگر روزنامهها دعوت شود. رمان لوپتی شوز تقریباً زندگینامه دوده و شامل بسیاری از خاطرات اوست، چون تغییر محیط خانوادگی، نقل مکان از شهرستانی به شهرستان دیگر و توجه به تفاوت اخلاقی افراد که هرگز به سبب ارتباط ظاهری از میان نمیرود، دوره تحصیل در مدرسه و پس از آن کار مشقتبار در کارخانه ذوب فلزات. کتاب در ضمن شامل قسمتهایی دیگر است که چندان با زندگی نویسنده تطابق نمییابد. لوپتی شوز شاهکار کوچکی است با بینشی دقیق و رنگی شاعرانه و تأثرانگیز و پرجاذبه که پیروزی پایداری به دست آورد. دوده که پیوسته شوق به تئاتر را حفظ کرده بود، در 1872 نمایشنامه زنی اهل آرل L’ Arlesienne را از کتاب نامههایی از آسیای من استخراج کرد و در سه پرده بر صحنه آورد. آهنگی که ژورژ بیزه Bizet برای این نمایشنامه ساخت، موجب پیروزی و جاودانگیش گشت. سال بعد، دوده مجموعه داستانهای دوشنبه Contes du lundi را منتشر کرد که بر شهرت او افزود. این مجموعه شامل چهل قصه است که جنگ کوتاه، اما وحشتناک 1870 و محاصره پاریس و همه چیزهای دیگر این زمان را وصف میکند و کسی نتوانسته است چون او این اوضاع و حوادث دردناک را در چندین صفحه بگنجاند. طبیعی بودن، سادگی و روانی این اثر روح داستاننویسی جنوبی را منعکس میکند. داستانهای دوشنبه پیروزی بسیار یافت و بر توده مردم اثری نیکو برجای گذاشت. دوده جز داستانهایی که درباره پرووانسس و زندگی مردم آن نوشته، چندین رمان نیز درباره پاریس و محیط اجتماعی آن انتشار داده است. وی که مدتها منشی مخصوص دوک دومورنی بود، توانست درباره طبقههای مختلف اجتماع و زندگی جامعه اشرافی پاریس مطالعاتی انجام دهد که به خلق رمانهایی از این قبیل منجر شد: فرومون کوچکتر و ریسله بزرگتر Fromont jeune et Risler aine (1874)، سرگذشت دختر فقیری که به عنوان همبازی دختر ثروتمندی به خانواده او راه یافته و به پسر خانواده دل سپرده است. از این زمان نمایشنامهای اقتباس شد که در 1876 بر صحنه آمد. رمان ژاک Jack (1816) از نظر احساسی با کتاب لوپتی شوز مشابهتهایی دارد، خاصه از نظر وصف دقیق اشخاص داستان و ترسیم بعضی از صحنهها روش نقل را در قصههای دیکنز به یاد میآورد. از این رمان نیز نمایشنامهای اقتباس شد که در 1881 در پاریس به اجرا گذاشته شد. رمان ناباب Nabab (1877) رمان آداب و رسوم پاریسی و سرگذشت یکی از بزرگان تونس است که به فرانسه میآید. شاهان در تبعید Les Rois en exill (1879) که به «سبک پاریسی» دوده تعلق دارد، شرح حال شاه کوچکی از سرزمین تخیلی بالکان است. شاه که به وسیله شورشیان از سلطنت معزول گشته و به پاریس آمده است، ابتدا با عدهای از هواخواهان خود به سلطنت و پیروزی دوباره میاندیشد، اما کارش به مسیری تازه از زندگی میافتد و به عیش و نوش و لذت از محیط پاریس، میانجامد. از داستانهای دیگر دوده که مربوط به «سبک پاریسی» اوست، این داستانهاست. سافو Sapho (1884) که از آثار بسیار مهم دوده به شمار میآید. موضوع این داستان بسیار ساده است، اما از تحلیل روانی و بیان واقعیت خاص بهترین رمانهای نیمه دوم قرن نوزدهم برخوردار است. کتاب جاودانی L’Immortel (1888) به سبب هجو تندی که از آکادمی فرانسه در آن به عمل آمده بود، شهرت بسیار یافت و سالهای طولانی موجب مباحثهها و مشاجرهها و حملههای تند به کسانی گشت که جلو آزادی هنر را میگرفتند، خاصه نمایندگان آکادمی که با روح ارتجاعی خود، درهای آکادمی را به روی بهترین نویسندگان زمان میبستند. این رمان از شیوه نگارش دوده و روانی و وصف بسیار غنی و لحن طنزآمیز برخوردار است. دوده با آنکه در داستانهای خود، از مشاهدات و واقعیتها استفاده کرده، نتوانسته است مانند نویسندگانی چون فلوبر یا زولا در نقل وقایع جنبه بیغرضی و بینظری را رعایت کند. وی که از حساسیتی شدید برخوردار بود، نسبت به بدبختیهای مردم ضعیف و طبقه پایین جامعه همدردی و عطوفتی فراوان نشان میداد و از آنان در برابر اقویا دفاع میکرد. دوده از جهت علاقه به ضعفا به دیکنز شباهت داشت و در واقع نمیتوانست چیزی را وصف کند که فکر و روح او را به هیجان نیاورده باشد. دوده به سبب تلفیق شکل خاص داستانپردازی با واقعگویی و لحن ملایم و طنزآمیز، نویسندهای ممتاز به شمار میآید. رمانهای او که بیشتر به سرزمینهای جنوب و زادگاهش ارتباط مییابد، با نشاط و بذلهگویی خاص آمیخته است، اما نمایشنامههایش که بیشتر پیرو سبک ناتورالیسم است، چندان توفیقی نیافته است. مرگ دوده به دنبال سی سال درد بیماری و رنجوری اتفاق افتاد. از او دو پسر باقی ماند به نام لئون و لوسین که هردو به راه نویسندگی افتادند. لوسین زندگینامه پدر را با عنوان زندگی آلفونس دوده در 1941 منتشر کرد.
آلفونس دوده از آغاز تأسیس آکادمی گونکور Goncourt از اعضای فعال آن به شمار میرفت.
زهرا خانلری – فرهنگ ادبیات جهان - خوارزمی
آدم آهنی و شاپرک ویتاتو ژیلینسکای (http://p30city.net/showthread.php?t=4250)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 5820]
-
گوناگون
پربازدیدترینها