محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826593484
داستانهای زندان : داستان های کوتاه
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: اولین دیدار دو هوو در یک عروسی!
وقتی دو هوو در یک عروسی متوجه ازدواج پنهانی شوهرشان شده و با هم روبرو شدند، جنجالی به پا شد که نتیجه اش تن و صورتهایی زخمی و موهای ریخته شده بر زمین بود. شوهر هم بدون توجه به این نزاع پرسروصدا، سوار کامیونش شد و رفت و پیغام فرستاد اگر دو زنم همدیگر را کشتند و اوضاع آرام شد، برمی گردم. البته هیچ کدام از دو زن، زورشان تا حدی نبود که همدیگر را بکشند. در عوض زن دوم میدان را به رقیب داد و طلاق گرفت و رفت! حالا بعد از سالها، همان زن دوم در زندان یزد به سر می برد و روی دستش چنین خالکوبی دیده می شود: یارب، مپسند که لوطیان خوار شوند. نمی دانم منظور از لوطی، خودش بوده و خوار شده یا این مصرع را همین طوری، خالکوبی کرده است!
در ابتدای مصاحبه از من می خواهد نام مستعار زهرا را برایش بنویسم. او زنی 55 ساله است و با دومین شوهری که حالا نمی داند کجاست، مرتکب قتل یک پیرزن 80ساله شده اند!
من در خانواده ای شلوغ و در مازندران به دنیا آمدم. چهار برادر و سه خواهر دارم و خودم فرزند دوم خانواده هستم. همه آنان به مدرسه رفتند و هر کدام چند کلاسی سواد دارند ولی من که دختر بزرگ خانه بودم، باید کارها را انجام می دادم و خانه داری می کردم. همین چهار کلاس نهضت را هم در زندان خواندم ولی فکرم توان ادامه تحصیل ندارد و به زور می توانم بنویسم و بخوانم.
در مورد ازدواج و فرزندانت صحبت کن!
اولین بار در سن 16 سالگی ازدواج کردم. هفت بچه دارم. سه تا مربوط به ازدواج اول و چهار تا مربوط به ازدواج دوم هستند. شوهر اولم راننده ماشین سنگین بود. بعد از ازدواج با او به مشهد رفتم. زندگی خوبی داشتم تا این که به عروسی دختردایی شوهرم دعوت شدیم. در آن جا زنی را دیدم که خیلی دوروبر شوهرم می چرخید. انگار زنش بود. از پچ پچ های درگوشی هر دو متوجه شدیم هووی همدیگر هستیم و او به عنوان زن اول شوهرم، در تربت جام زندگی می کند.
آن روز عروسی به هم خورد. دعوایی کردیم که بیا و ببین... گیس و گیس کشی! شوهرم سوار کامیونش شد و رفت و پیغام داد اگر دو زنم همدیگر را کشتند و اوضاع آرام شد، برمی گردم. کم کم من و هوویم به این نتیجه رسیدیم که جنگ فایده ای ندارد. او اثاثیه اش را جمع کرد و با بچه هایش از تربت جام به مشهد آمدند و هر دو در یک خانه زندگی می کردیم ولی باز اختلافات شروع شد و با یکدیگر نمی ساختیم.
بالاخره تصمیم گرفتم از شوهرم طلاق بگیرم و پی زندگی خودم بروم. او خانه ای در همان شهر مشهد برای من و بچه هایم خرید و گفت تا زمانی که ازدواج نکرده ای، می توانی در این خانه با بچه ها بمانی، وقتی خواستی ازدواج کنی، باید خانه و. بچه ها را بگذاری و بروی!
چون خودم علاقه به دود داشتم، بعد از طلاق با احساس تنهایی، به طرف موادمخدر رفتم. سی سال پیش بود و من معتاد شدم. یک روز که برای تهیه مواد به در خانه ای رفته بودم، با مردی به نام پرویز آشنا شدم که زنش را طلاق داده بود و یک پسر سه ساله داشت. البته هیچ وقت در عمرم پسرش را ندیدم و تنها عکسش را دیدم. این آشنایی منجر به ازدواج شد.
شغلش چه بود؟
او شغل آزاد داشت. به صورت سیّار با ماشین پیکانش، لوازم خانگی خرید و فروش می کرد.
او هم مثل تو اعتیاد داشت؟
بله، هر دو هروئین مصرف می کردیم.
رفتارش چه طور بود؟
خوب بود... زندگی بخور و نمیری داشتیم ولی رفتارش بد نبود.
چرا دست به قتل زدید؟
آن پیرزن، صاحبخانه ما بود و بر سر کرایه خانه، همیشه دعوا داشتیم. یک روز پرویز از من خواست برای سرقت به خانه اش برویم تا درس عبرت بگیرد. قصدمان به هیچ وجه، قتل نبود. او دست و پاها و دهان پیرزن را با طناب و روسری بست. از خانه اش چیز زیادی سرقت نکردیم. یک ساعت مچی زنانه، یک انگشتر طلا و دو سه قواره پارچه برداشتیم، همین!
پس چرا پیرزن کشته شد؟
پرویز دهان او را با روسری بسته بود و پزشکی قانونی گفت به خاطر خفگی، فوت کرده است.
چه طور دستگیر شدید؟
بعد از پیدا شدن جنازه توسط فرزندانش، با رفتن ما از آن خانه، پلیس به ما مشکوک شده و مدت زیادی طول نکشید که دستگیرمان کردند. ما هم همه لوازمی را که برده بودیم، تحویل دادیم.
چند نفر شاکی دارید؟
چهار دختر و یک پسر پیرزن شاکی هستند. دخترها، اختیار را به برادرشان داده اند و با آن که گفته اند ما انتقام جو نیستیم، ولی رضایت هم نمی دهند.
همسرت هم در همین زندان است؟
ما با هم به این زندان آمدیم ولی شنیده ام او را به زندان اردکان فرستاده اند. هنوز مطمئن نیستم و نمی دانم اینجاست یا اردکان.
ملاقاتش نمی رفتی؟
نه، هیچ وقت نخواستم او را ببینم، شوهرم باعث بدبختی ام شده و از بچه هایم دور مانده ام.
چند سال است که زندانی هستی؟
هشت سال.
اولیای دم، دیه نخواسته اند؟
نه، چیزی نگفته اند. البته اگر دیه هم بخواهند ریالی برای پرداخت نداریم.
بچه هایت کجا هستند؟
جز یکی از پسر هایم، بقیه ازدواج کرده اند. دخترانم با شوهرانشان در تربت حیدریه، گرگان، کاشمر و مشهد زندگی می کنند. یکی از پسرانم با زن و بچه هاش در آمل و دو تای دیگر در مشهد هستند. فقط پسر کوچکم ازدواج نکرده است.
بچه هایت توانسته اند درس بخوانند؟
بله، همه تا سیکل یا دیپلم درس خوانده اند. بیسواد نیستند.
به دیدنت می آیند؟
هر دو سه سال یک بار سری به من می زنند.
به نظر خودت، مقصر تویی یا شوهرت؟
او مقصر است. البته زمانی که به خانه پیرزن رفتیم، هر دو هروئین مصرف کرده و حال عادی نداشتیم. والّا مرتکب این کار نمی شدیم.
ولی تو قبل از ازدواج دوم، معتاد شده بودی!
بله، گفتم که به دود علاقه داشتم و بر اثر تنهایی معتاد شدم.
زندگی جدا از هوویت با بچه هایت در خانه ای مستقل، خوب بود یا طلاق و اعتیاد و قتل و زندان؟
زهرا جوابی ندارد. آثار خودزنی روی دستها و بازوهایش دیده می شود. او هم مثل خیلی از زنان معتاد، پس از طلاق، با احساس تنهایی و بی پناهی به سوی مصرف موادمخدر رفت. تمام راهها را به سوی بازگشت به زندگی سالم بست و حتی وجود فرزندانش نتوانست به او امیدی ببخشد. در عوض با مردی آشنا شد که اگر می توانست یک زندگی شرافتمندانه را اداره کند، همسرش با داشتن پسرکی سه ساله، طلاق نمی گرفت.
هروئین ذهن این زن را تخریب کرده بود و با شوهرش مرتکب قتل یک زن تنهای پیر شد. برای هر دوی آنان سه سال حبس و قصاص صادر شده است که هنوز بعد از هشت سال، به امید بخشش اولیای دم، حکم اجرا نشده است.
آزادی زیر بارش باران رحمت
باران می بارید. زن در زیر آلاچیق مقابل زندان، چشم انتظار گشوده شدن در بود. حسن نمی داند چند ساعت لرزید و اشک ریخت و با دوستانش خداحافظی کرد و دلش برای هوای خارج از زندان و طعم آزادی و بوی سبزه و چمن های خیس خورده خیابانها تنگ شده بود.
زن با نامه آزادی، بی تاب رسیدن بود. اتوبوس در هر ایستگاه که نگه می داشت، دل او هم کنده می شد. فاصله دادگاه تا زندان، به نظرش صدها سال آمد. وقتی از اندیمشک به تهران می آمد، راه این قدر طولانی نبود. باران می بارید. این بار زیباتر... باران رحمت الهی و زن هم با همان باران، تری چشمانش را خشک می کرد.
وقتی مهرآبادی مسئول مددکاری زندان، حسن را صدا کرد، با همان ناامیدی همیشگی آمد. دمپایی هایش را همراه جسمش بر زمین می کشید و راه می رفت و به گذشته فکر می کرد. شش سال از آمدنش به زندان می گذشت. وقتی آمد دخترش یک ساله و پسرش تازه به دنیا آمده بود. حالا آنان 7 ساله و شش ساله هستند.
چهار روز به عید 84 مانده بود. در تاریک روشن هوا، می خواست زودتر بار کامیون شرکت را به مقصد برساند. کارتنهای چیپس باید به دست مشتریان اصلیش بچه ها می رسید. خسته بود، نمی داند خواب بود و یا خسته که ناگهان پرایدی مقابلش سبز شد. ترمز، کلاج... صدای برخورد شدید... پراید زیر کامیون له شد...
آژیر پلیس و بعد آژیر آمبولانس و دیگر زندان بود و زندان... در بازداشت شنید که سه نفر سرنشین پراید فوت کرده اند. همسر و دو فرزند راننده بلافاصله جان به جان آفریسن تسلیم کرده و مادرخانم و پیرزن همسایه شان به شدت مصدوم شده بودند. راننده آسیب چندانی ندیده بود.
عید خانواده راننده پراید به خاکستر نشست، او تمام اعضای خانواده کوچکش یعنی همسر و دو فرزندش را از دست داده بود. مخارج درمان بر دوشش تحمیل شد. راننده کامیون چند روز قبل مدت بیمه اش تمام شده بود.
حسن راننده همان کامیون که برای رساندن بارش و فراهم کردن پول لباس و خرج بچه هایش و هزینه زایمان همسرش عجله داشت، شب عید را در بازداشت ماند. شش سال از آن روز وحشتناک می گذشت.
برادران حسن، خانه و زندگی او را جمع کرده و با اشک و ناراحتی، همسر و فرزندانش را به اندیمشک نزد اقوام بردند. نان آور خانه در زندان بود و خانه یک مرد می خواست تا دست پدرانه بر سر فرزندان بکشد و خرج کرایه خانه و زندگی را تأمین نماید. نان آور خانه در زندان بود.
قاضی پرونده از همان ابتدا، نظر رأفت نسبت به حسن داشت. او با یک تصادف و به صورت غیرعمد باعث مرگ سه نفر و مصدوم شدن دو نفر شده بود. جرم بزرگ حسن، تمام شدن مدت بیمه ماشینش بود. که کاش می دانست بیمه از نان شب واجبتر است. بچه ها اگر عید را بدون لباس و غذا می گذراندند، بهتر از این بود که پدرشان را در پشت میله های زندان ببینند!
پس از مدتی، قاضی با سپردن سند و مرخصی حسن هم موافقت کرد ولی حسن تنها سرمایه خانوادگی خود و برادرانش را در شهرستان برای پرداخت هزینه های درمان و دیه، فروخته بود که البته نتوانسته بود حتی یک چهارم آن را تأمین نماید. هیچ سندی نداشتند.
حکم بعدی موافقت با فیش حقوقی بود که پسرعموی حسن، فیش حقوقیش را به دادگاه سپرد و او سه سال بعد از حبس، برای مدتی به مرخصی رفت و با پایان مهلت مرخصی، بدون آن که کاری از پیش ببرد، دوباره به زندان برگشت.
اگر حسن، پول بیمه اش را حتی با قرض گرفتن، پرداخت می کرد، مجبور نبود شش سال در زندان بماند. او باید 120میلیون تومان دیه پرداخت می کرد که اگر همه اقوامش هم جمع می شدند، نمی توانستند این مبلغ را بپردازند. 16مییلون تومانی که از فروش خانه پدری در اندیمشک تهیه کرده بود، در مقابل 120میلیون تومان، قطره ای بیش نبود.
مددکاران زندان رجایی شهر، در بررسی پرونده ها و تلاشهای زیادی که برای آزادیش نمودند، نام حسن را به عنوان زندانی نیازمند در لیستن طولانی ستاد دیه ثبت کردند. خیرینی که همیشه قدمهای رحمتشان را در راه آزادی زندانیان نیازمند برمی دارند و با ستاد دیه همکاری می کنند، پشتوانه های اصلی این ستاد هستند.
18 میلیون تومان از طریق ستاد دیه به حساب راننده پراید واریز شد. این مبلغ هم در مقابل از دست رفتن خانواده و دو جگرگوشه و تنها ماندن در خانه ای که دیگر صدای خنده ای از آن به گوش نمی رسید، هیچ ارزش مادی نداشت ولی خنده کودکانی که حضور پدر را در خانه به یاد نداشتند و دلگرمی و امید زنی که هر بار از اندیمشک تا کرج می آمد و نان آور خانه اش را در حبس می دید، آن قدر ارزش معنوی دارند که می تواند مرهمی بر زخم دیرینه اولیای دم باشد.
در آستانه در مددکاری، مهرآبادی به حسن گفت که امروز آزاد خواهد شد. رنگ چهره حسن تغییر کرد... سفید.. سرخ... باورش مشکل بود. فکر کرد خواب می بیند. بدون آن که بتواند کلمه ای بر زبان بیاورد تا اولین تلفن عمومی در اندرزگاهش دوید.
بعد از چند کلمه صحبت با همسرش، فهمید که مددکاران اشتباه نکرده اند. نامه آزادی در دست همسرش بود و از دادگاه به زندان می آمد تا این مژده را بدهد ولی مژده آزادی زودتر از نامه دادگاه به زندان رسیده بود.
باران می بارید. زن در زیر آلاچیق مقابل زندان، چشم انتظار گشوده شدن در بود. حسن نمی داند چند ساعت لرزید و اشک ریخت و با دوستانش خداحافظی کرد و دلش برای هوای خارج از زندان و طعم آزادی و بوی سبزه و چمن های خیس خورده خیابانها تنگ شده بود.
ممنون
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 465]
-
گوناگون
پربازدیدترینها