تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانايى، ريشه همه خوبى‏ها و نادانى ريشه همه بدى‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833051371




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سالروز تولد سهراب سپهری


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: صدای پای آب

زندگی نامه سالشمار حیات گالری تصاویر اهل کاشانم.روزگارم بد نیست.تکه نانی دارم، خورده هوشی، سر سوزن ذوقی.مادری دارم، بهتر از برگ درخت.دوستانی ، بهتر از آب روان.و خدایی که در این نزدیکی است:لای این شب بو‌ها ، پای آن کاج بلند.روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.من مسلمانم.قبله‌ام یک گل سرخ.جانمازم چشمه، مُهرم نور.دشت سجاده من.من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم.در نمازم جریان دارد ماه.جریان دارد طیف.سنگ از پشت نمازم پیداست:همه ذرات نمازم متبلور شده است.من نمازم را وقتی می‌خوانم.که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرو.من نمازم را، پی «تکبیرة الاحرام» علف می‌خوانم،پی «قد قامت» موج.کعبه‌ام بر لب آب،کعبه‌ام زیر اقاقی‌هاست.کعبه‌ام مثل نسیم، می‌رود باغ به باغ، می‌رود شهر به شهر.«حجرالاسود» من روشنی باغچه است.اهل کاشانم.پیشه‌ام نقاشی است:گاه ‌گاهی قفسی می‌سازم با رنگ، می‌فروشم به شماتا به آواز شقایق که در آن زندانی استدل تنهایی‌تان تازه شود.چه خیالی ، چه خیالی ، ... می‌دانمپرده‌ام بی جان است.خوب می‌دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.اهل کاشانم،نَسَبم شاید برسدبه گیاهی در هند، به سفالینه‌ای از خاک «سیلک».نَسَبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.پدرم پشت دو بار آمدن چلچله‌ها، پشت دو برف،پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،پدرم پشت زمان‌ها مرده است.پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود،مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.پدرم وقتی مرد، پاسبان‌ها همه شاعر بودند.مرد بقال از من پرسید: چند مَـن خربزه می‌خواهی؟من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟پدرم نقاشی می‌کرد.تار هم می‌ساخت، تار هم می‌زد.خط خوبی هم داشت.باغ ما در طرف سایه دانایی بود.باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود.باغ ما شاید، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود.میوه کال خدا در آن روز ، می‌جویدم در خواب.آب، بی فلسفه می‌خوردم.توت، بی دانش می‌چیدم.تا اناری ترکی بر می‌داشت، دست فواره خواهش‌ می‌شد.تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می‌سوخت.گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می‌چسبانید.شوق می‌آمد، دست در گردن حس می‌انداخت.فکر، بازی می‌کرد.زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،یک بغل آزادی بود.زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک‌ها.بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات، سبک بیروندلم از غربت سنجاقک پُر.من به مهمانی دنیا رفتم:من به دشت اندوه،من به باغ عرفان،من به ایوان چراغانی دانش رفتم.رفتم از پله مذهب بالا.تا ته کوچه شک.تا هوای خنک استغنا،تا شب خیس محبت رفتم. من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.رفتم، رفتم تا زن،تا چراغ لذت،تا سکوت خواهش،تا صدای پر تنهایی.چیزها دیدم در روی زمین:کودکی دیدم، ماه را بو می‌کرد.قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می‌زد.نردبانی که از آن، عشق می‌رفت به بام ملکوت.من زنی را دیدم، نور در هاون می‌کوبید.ظهر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنمبود، کاسه داغ محبت بود.من گدایی دیدم، در به در می‌رفت آواز چکاوک می‌خواستو سپوری که به یک پوسته خربزه می‌برد نماز.بره‌ای را دیدم، بادبادک می‌خورد.من الاغی دیدم، یونجه را می‌فهمید.در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می‌گفت: «شما»من کتابی دیدم، واژه‌هایش همه از جنس بلور.کاغذی دیدم، از جنس بهار.موزه‌ای دیدم دور از سبزه،مسجدی دور از آب.سر بالین فقیهی نومید، کوزه‌ای دیدم لبریز سئوال.قاطری دیدم بارش «انشاء»اشتری دیدم بارش سبد خالی «پند و امثال»عارفی دیدم بارش «تننا ها یا هو».من قطاری دیدم ، روشنایی می‌برد.من قطاری دیدم، فقه می‌برد و چه سنگین می‌رفت.من قطاری دیدم، که سیاست می‌برد (و چه خالی می‌رفت).من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می‌برد.و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پاییخاک از شیشه آن پیدا بود:کاکل پوپک،خال‌های پر پروانه،عکس غوکی در حوضو عبور مگس از کوچه تنهایی.خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمینمی‌آید.و بلوغ خورشید.و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.پله‌هایی که به گلخانه شهوت می‌رفت.پله‌هایی که به سردابه الکل می‌رفت.پله‌هایی که به قانون فساد گل سرخو به ادراک ریاضی حیات،پله‌هایی که به بام اشراق،پله‌هایی که به سکوی تجلی می‌رفت.مادرم آن پاییناستکان‌ها را در خاطره ی شط می شست.شهر پیدا بود:رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ:سقف بی کفتر صدها اتوبوس.گل فروشی گل‌هایش را می‌کرد حراج.در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی می‌بست.پسری سنگ به دیوار دبستان می‌زد.کودکی هسته زردآلو را، روی سجاده بیرنگ پدر تـُف می‌کرد.و بزی از «خزر» نقشه ی جغرافی، آب می‌خورد.بند رختی پیدا بود: سینه‌بندی بی تاب.چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،اسب در حسرت خوابیدن گاری چی،مرد گاری چی در حسرت مرگ.عشق پیدا بود، موج پیدا بود.برف پیدا بود، دوستی پیدا بود.کلمه پیدا بودآب پیدا بود، عکس اشیاء در آب.سایه‌گاه خنک یاخته‌ها در تف خون.سمت مرطوب حیات.شرق اندوه نهاد بشری.فصل ولگردی در کوچه زن.بوی تنهایی در کوچه فصل.دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.سفر دانه به گل.سفر پیچک از این خانه به آن خانه.سفر ماه به حوض.فوران گل حسرت از خاک.ریزش تاک جوان از دیوار.بارش شبنم روی پل خواب.پرش شادی از خندق مرگ.گذر حادثه از پشت کلام.جنگ یک روزنه با خواهش نور.جنگ یک پله با پای بلند خورشید.جنگ تنهایی با یک آواز.جنگ زیبای گلابی‌ها با خالی یک زنبیل.جنگ خونین انار و دندان.جنگ «نازی»ها با ساقه ناز.جنگ طوطی و فصاحت با هم.جنگ پیشانی با سردی مهر.حمله کاشی مسجد به سجود.حمله باد به معراج حباب صابون.حمله لشکر پروانه به برنامه «دفع آفات».حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر «لوله کشی».حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.حمله واژه به فک شاعر.فتح یک قرن به دست یک شعر.فتح یک باغ به دست یک سار.فتح یک کوچه به دست دو سلام.فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی.فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.قتل یک جغجغه روی تشک بعدازظهر.قتل یک قصه سر کوچه ی خواب.قتل یک غصه به دستور سرود.قتل مهتاب به فرمان نئون.قتل یک بید به دست «دولت».قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.همه روی زمین پیدا بود:نظم در کوچه یونان می‌رفت.جغد در «باغ معلق» می‌خواند.باد در گردنه ی خیبر، بافه‌ای از خس تاریخ به خاور می راند.روی دریاچه آرام «نگین» قایقی گل می‌برد.در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.مردمان را دیدم.شهرها را دیدم.دشت‌ها را، کوه‌ها را دیدم.آب را دیدم، خاک را دیدم.نور و ظلمت را دیدم.و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم.و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم.اهل کاشانم، اماشهر من کاشان نیست.شهر من گم شده است.من با تاب، من با تب.خانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام.من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.من صدای نفس باغچه را می‌شنوم.و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می‌ریزد.و صدای، سرفه ی روشنی از پشت درخت،عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ،چکچک چلچله از سقف بهار.و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.و صدای پاک، پوست انداختن مبهم عشق،متراکم شدن ذوق پریدن در بالو ترک خوردن خودداری روح.من صدای قدم خواهش را می‌شنومو صدای، پای قانونی خون را در رگ،ضربان سحر چاه کبوترها،تپش قلب شب آدینه،جریان گل میخک در فکر،شیهه پاک حقیقت از دور.من صدای وزش ماده را می‌شنوم.و صدای، کفش ایمان را در کوچه شوق.و صدای باران را، روی پلک ‌تر عشق،روی موسیقی غمناک بلوغ،روی آواز انارستان‌ها.و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.من به آغاز زمین نزدیکم.نبض گل‌ها را می‌گیرم.آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.روح من در جهت تازه اشیا جاری است.روح من کم سال است.روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گیرد.روح من بیکار است:قطره‌های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد.روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.من ندیدم بیدی، سایه‌اش را بفروشد به زمین.رایگان می‌بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.هر کجا برگی هست، شور من می‌شکفد.بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.مثل بال حشره وزن سحر را می‌دانم.مثل یک گلدان می‌دهم گوش به موسیقی روییدن.مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش‌های بلند ابدی.تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.من به سیبی خشنودمو به بوییدن یک بوته بابونه.من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.من نمی‌خندم اگر بادکنک می‌ترکد.و نمی‌خندم اگر فلسفه‌ای ، ماه را نصف کند.من صدای پر بلدرچین را می‌شناسم،رنگ‌های شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را.خوب می‌دانم ریواس کجا می‌روید،سار کی می‌آید، کبک کی می‌خواند، باز کی می‌میرد،ماه درخواب بیابان چیست،مرگ در ساقه خواهش،و تمشک لذت، زیر دندان هم آغوشی.زندگی رسم خوشایندی است.زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،پرشی دارد اندازه عشق.زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و توبرود.زندگی‌ جذبه دستی است که می‌چیند.زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.زندگی، بعد درخت است به چشم حشره.زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد.زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.خبر رفتن موشک به فضا،لمس تنهایی «ماه»،فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر.زندگی شستن یک بشقاب است.زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.زندگی «مجذور» آینه استزندگی گل به «توان» ابدیت،زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.هر کجا هستم، باشم،آسمان مال من است.پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.چه اهمیت داردگاه اگر می‌رویندقارچ‌های غربت؟من نمی‌دانمکه چرا می‌گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.چشم‌ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.واژه‌ها را باید شست.واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.چترها را باید بست.زیر باران باید رفت.فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.دوست را زیر باران باید دید.عشق را، زیر باران باید جست.زیر باران باید با زن خوابید.زیر باران باید بازی کرد.زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشتزندگی تر شدن پی در پی،زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.رخت‌ها را بکنیم:آب در یک قدمی است.روشنی را بچشیم.شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم.روی قانون چمن پا نگذاریم.در موستان گره ذائقه را باز کنیم.و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.و نگوییم که شب چیز بدی است.و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.و بیاریم سبدببریم این همه سرخ، این همه سبز.صبح‌ها نان و پنیرک بخوریم.و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی‌آیدو کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست.و کتابی که در آن یاخته‌ها بی بعدند.و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.و اگر خنج نبود، لطمه می‌خورد به قانون درختو اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‌گشت.و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه دریاها.و نپرسیم کجائیم،بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی ، چه شبی داشته‌اند.پشت سر نیست فضایی زنده،پشت سر مرغ نمی‌خواند.پشت سر باد نمی‌آید.پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.پشت سر روی همه فرفره‌ها خاک نشسته است.پشت سر خستگی تاریخ است.پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سکون می‌ریزد.لب دریا برویم.تور در آب بیندازیمو بگیریم طراوات را از آب.ریگی از روی زمین برداریموزن بودن را احساس کنیم.بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.(دیده‌ام گاهی در تب، ماه می‌آید پایین،می‌رسد دست به سقف ملکوت.دیده‌ام ، سهره بهتر می‌خواند.گاهی زخمی که به پا داشته‌امزیر و بم‌های زمین را به من آموخته است.گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.و فزون‌تر شده است، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)و نترسیم از مرگ(مرگ پایان کبوتر نیست.مرگ وارونه یک زنجره نیست.مرگ در ذهن اقاقی جاری است.مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید.مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان.مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند.مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.مرگ گاهی ریحان می‌چیند.مرگ گاهی ودکا می‌نوشد.گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد.و همه می‌دانیم.ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است).در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهایصدا می‌شنویم.پرده را برداریم:بگذاریم که احساس هوایی بخورد.بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می‌خواهد بیتوته کند.بگذاریم غریزه پی بازی برود.کفش‌ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل‌ها بپرد.بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.چیز بنویسد.به خیابان برود.ساده باشیم.ساده باشیم چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت.کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ،کا ما شاید این استکه در «افسون» گل سرخ شناور باشیم.پشت دانایی اردو بزنیم.دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.صبح‌ها وقتی خورشید، در می‌آید متولد بشویم.هیجان‌ها را پرواز دهیم.روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی».ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.نام را باز ستانیم از ابر،از چنار، از پشه، از تابستان.روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.کار ما شاید این است.که میان گل نیلوفر و قرنپی آواز حقیقت بدویم.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 852]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن