تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 3 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):در عمل مؤمن يقين ديده مى شود و در عمل منافق شك.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1832790898




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چند حکایت .... : ادبیات


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: حکایت اول:

زاهدی مهمان پادشاهی شد. چون بر سفره بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیشتر از آن کرد که عادت او؛ تا ظن صلاح در حق وی زیادت کنند.

چون به مَقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری داشت صاحب فراست. گفت: ای پدر در دعوت سلطان طعام نخوردی. گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.

این هنرها نهاده بر کف دست، عیبها را گرفته زیر بغل

تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل



حکایت دوم:

یکی از بزرگان پارسایی را گفت چه گویی در حق فلان عابد که دیگران به طعنه سخن ها گفته اند. گفت: بر ظاهرش عیب نمی بینم و از باطنش غیب نمی دانم .

هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار

ور ندانی که در نهانش چیست محتسب را درون خانه چه کار



حکایت سوم:

دو امیرزاده در مصر بودند. یکی علم آموخت و دیگری مال اندوخت. عاقبه الامر آن علامه دهر شد و این عزیز مصر گشت. باری توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکنت بماندی. گفت: ای برادر، شکر نعمت باری تعالی همچنان برمن افزونتر است که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر.

من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از دستم بنالند

چگونه شکر آن نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم

حكايت چهارم:
عشق بي پايان

پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد عابراني که رد مي شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "بايد ازت عکسبرداري بشه تا جائي از بدنت آسيب و شکستگي نديده باشه"
پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست.
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند .
«زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم. نمي خواهم دير شود! »
پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي دهيم.
پيرمرد با اندوه ! گفت : « خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي شناسد.»
پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟»
پيرمرد با صدايي گرفته ، به آرامي گفت: «اما من که مي دانم او چه کسي است... »

حكايت پنجم:
آواز حقيقت


جغدي روي كنگره‌هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا مي‌كرد. رفتن و رد پاي آن را. و آدم‌هايي را مي‌ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي‌بندند.

جغد اما مي‌دانست كه سنگ‌ها ترك مي‌خورند، ستون‌ها فرو مي‌ريزند، درها مي‌شكنند و ديوارها خراب مي‌شوند. او بارها و بارها تاج‌هاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابه‌لاي خاكروبه‌هاي قصر دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري‌اش مي‌خواند؛ و فكر مي‌كرد شايد پرده‌هاي ضخيم دل آدم‌ها، با ا ين آواز كمي بلرزد.

روزي كبوتري از آن حوالي رد مي‌شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت:« بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگينشان مي‌كني. دوستت ندارند. مي‌گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.»

قلب جغد پيرشكست و ديگر آواز نخواند.

سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:« آواز‌‌خوان كنگره‌هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي‌خواني؟ دل آسمانم گرفته است.»

جغد گفت:« خدايا! آدم‌هايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.» خدا گفت:« آوازهاي تو بوي دل كندن مي‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه‌اي! و آن كه مي‌بيند و مي‌انديشد، به هيچ چيز دل نمي‌بندد؛ دل نبستن سخت‌ترين و قشنگ‌ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت، تلخ.»

جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره‌هاي دنيا مي‌خواند. و آن كس كه مي‌فهمد، مي‌داند آواز او پيغام خداست كه مي‌گويد:

« آن چه نپايد، دلبستگي را نشايد.»

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.


سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .

این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."

سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))

مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

كريم چه كسي است؟

درويشي تهيدست از كنار باغ كريم خان زند عبور مي كرد. چشمش به شاه افتاد با دست اشاره اي به او كرد. كريم خان دستور داد درويش را به داخل باغ آوردند. كريم خان گفت اين اشاره هاي تو براي چه بود. درويش گفت: نام من كريم است و نام تو هم كريم و خدا هم كريم. آن كريم به تو چقدر داده است، به من چقدر داده؟ كريم خان در حال كشيدن قليان بود. گفت چه مي خواهي؟ درويش گفت: همين قليان مرا بس است. چند روز بعد درويش قليان را به بازار برد و بفروخت. خريدار قليان كسي نبود جز شخصي كه مي خواست نزد كريم خان رفته و تحفه براي خان ببرد. جيب درويش پر از سكه كرد و قليان نزد كريم خان برد. چند روزي سپري شد. درويش جهت تشكر نزد خان رفت. ناگاه چشمش به قليان افتاد. با دست اشاره هايي كرد و به كريم خان زند گفت: نه من كريمم نه تو . كريم فقط خداست كه جيب مرا پر از پول كرد و قليان تو هم سر جايش هست

زندگي پل است از آن عبوركنيد ولي روي آن چيزي بنا نكنيد. بودا ))


گروه 99

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: "چرا اینقدر شاد هستی؟" آشپز جواب داد: "قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه اي حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم..."
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : "قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است."

پادشاه با تعجب پرسید: "گروه 99 چیست؟؟؟"
نخست وزیر جواب داد: "اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید اين کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!"

پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!!

پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: "قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند. آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد" سکه را از آن خود کنند!!! این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می شوند!!!

مریم جون سلام
خانمی دستت درد نکنه، حکایتهای قشنگی برامون مینویسی.

با احترام ـ ندا

سلام دوستان

ندا جون ممنون هستم

اين هم حكايت امروز

داستان مداد

پدر بزرگ، درباره چه مي نويسيد؟

درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي نويسم، مدادي است که با آن مي نويسم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد: اما اين هم مثل بقيه مداد هايي است که ديده ام .

پدر بزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي رسي !

صفت اول: مي تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي کند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم: بايد گاهي از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني. اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيز تر مي شود (و اثري که از خود به جا مي گذارد ظريف تر و باريک تر) پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني، چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.

صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست، در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است.

صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمين صفت مداد: هميشه اثري از خود به جا مي گذارد. پس بدان هر کار در زندگي ات مي کني، ردي به جا مي گذارد و سعي کن نسبت به هر کار مي کني، هشيار باشي و بداني چه مي کني.

مريم جان سلام. خيلي ممنون. اين حكايتها واقعاٌ قشنگه.

سلام
هلن جان اين دفعه ماجراي بعضي از ضرب المثل ها رامي گذارم

بشنو و باور نكن


در زمان‌هاي‌ دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .

از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.

باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.

مرد خسيس كمي فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.

باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.

همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟

مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.

باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن

از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته‌ مي‌شود كه‌ بشنو و باور مكن.

اين آخريه خيلي با حال بود دم بار بره گرم
يارو فكر كرده ببو گير آورده
حال كردم
عزت زياد

دروغش از دروازه شهر داخل نمي شود

در زمانهاي قديم كه شهرها حصار و دروازه داشت، حاكمي براي تفريح خود اعلام كرده بود هركس بتواند دروغ غيرقابل باوري بگويد دخترش را به عقد او در مي آورد. مردمي كه طالب دختر حاكم بودند هركدام دروغي سرهم كرده و به حاكم مي گفتند. حاكم هم سري مي جنباند و ميگفت باوركردني است آن وقت او را از قصر بيرون مي انداختند.

شخصي كه پول و ثروت زيادي داشت، در بيرون شهر سبد بزرگي ساخت كه ابعاد آن به قدري بزرگ بود كه از دروازه شهر رد نمي شد. سبد را پشت دروازه شهر قرار داد و نزد حاكم شتافت. حاكم كه براي شنيدن دروغ او و يك تفريح ديگر خود را آماده كرده بود از او خواست دروغش را به عرض برساند. مرد گفت: قربان دروغ چاكر آن قدر بزرگ است كه از دروازه شهر داخل نمي شود. ناچار همانجا پشت دروازه باقي مانده و چاره اي نيست جز انكه حضرت حاكم قدم رنجه قرمايند و دروغ بنده را از نزديك مشاهده فرمايند.

حاكم كه سوژه جديدي به دست آورده بود، روز بعد با كبكبه و دبدبه تمام به طرف دروازه شهر به راه افتاد و در خارج از دروازه با سبد مرد دروغگو مواجه گرديد. پرسيد: دروغت اين است؟ اين كه دروغ نيست، اين سبد است. گفت: بله قربان اين سبد است ولي مرحوم پدرم براي تعميرات اساسي همين دروازه، هفت بار اين سبد را پر از سكه طلا نموده و به مرحوم پدر شما قرض داده است. امروز موعد وصول قرض مرحوم پدر شماست. تقاضا دارم چنانچه باور مي فرماييد قرض مرحوم پدرتان را ادا كنيد و اگر باور نمي فرماييد دخترتان را به عقد بنده در بياوريد.



به نقل از كتاب كوچه
احمد شاملو

يك روز شاهي درحال عبور از يك كوچه به مرد فقيري برخورد مي كند كه بر روي يك گليم خوابيده و پاهايش را بطرف شكم جمع كرده . دستور مي دهد كه به اندازه دور تا دور بدن مرد سكه طلا بدهند مرد فقير اين داستان را براي دوستش تعريف مي كنه دفعه بعد دوست مرد فقير در مسير حركت شاه روي يك گليم دراز مي كشه و پاهايش را به اندازه اي كه جا داشت دراز مي كنه و از گليم بيرون مي زنه شاه وقتي مرد رو مي بينه دستور مي ده اون قسمت از پاي مرد رو كه از گليم بيرون زده قطع كنند .( فكر مي كنم ضرب المثل پاتو به اندازه گليمت دراز كن از همين جا بوجود آمده )

پشت پنجره

جاني كوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالي، براي ديدن پدربزرگ و مادربزرگش به مزرعه رفته بودند. مادر بزرگ يه تيركمون به جاني داد تا باهاش بازي كنه. موقع بازي جاني به اشتباه يك تير به سمت اردك خانگي مادر بزرگش پرتاب كرد كه تير به سر اردك خورد و اون رو كشت.

جاني وحشت زده شد. لاشه را برداشت و پشت هيزم ها پنهان كرد. ولي وقتي كه سرش را بلند كرد خواهرش سالي را ديد كه آنجا ايستاده و همه چيز را ديده بود. خواهرش به كسي چيزي نگفت.

يك ساعت بعد مادربزرگ به سالي گفت كه لطفا در شستن ظرفها به من كمك كن. سالي گفت: «جاني به من گفته كه مي خواد تو شستن ظرفها كمك كنه» و بعد رو به جاني كرد و آرام گفت: «اردك مرده را كه يادت مي آد؟» جاني ظرفها را شست.

عصر آن روز پدر بزرگ گفت كه مي خواد بچه ها را به ماهيگيري ببره. ولي مادربزرگ گفت براي درست كردن شام به سالي نياز دارد. سالي با لبخندي گفت: «نگران نباشيد جاني گفته كه دوست داره كمك كنه.» بعد رو به جاني گفت: «اردك مرده را كه يادت مي آيد؟» اون روز سالي رفت ماهيگيري و جاني در درست كردن شام كمك كرد.

چند روزي به همين منوال گذشت و جاني مجبور بود به جز كارهاي خودش كارهاي سالي را هم انجام بده؛ تا اينكه ديگر نتوانست تحمل كند و رفت و همه چيز را به مادربزرگش گفت. مادربزرگ لبخند زد و جاني را در آغوش گرفت و گفت: «عزيز دلم مي دانم چي شده. اون موقع من پشت پنجره بودم و همه چيز را ديدم ولي چون خيلي دوستت دارم بخشيدمت. فقط مي خواستم ببينم تا كي مي خواي به سالي اجازه بدي كه به خاطر يك اشتباه تو را در خدمت خودش بگيره؟»

--------------------------------------------------------------

گذشته شما هر چي كه باشه و هركاري كه كرده باشيد (دروغ، تقلب، ترس، نفرت و ...)، بايد بدونيد كه خدا پشت پنجره بوده و همه چيز را ديده. همه زندگي تون، همه كارتون. اون مي خواهد شما بدونيد كه دوستتون داره و شما را بخشيده.

فقط مي خواهد ببينه تا كي به شيطان اجازه مي دين به خاطر اين كارها شما را در خدمت بگيره؟ زيباترين چيز درباره خدا اينه كه هروقت ازش طلب بخشايش ميكنيد نه تنها مي بخشه بلكه فراموش هم ميكنه.

بخيلي و بخشندگي

چنين گويند كه در روزگاري، سالي باران از آسمان باز ايستاد و در زمين قحطي عظيم افتاد و مردمان ولايت درمانده گشتند و از رنج گرسنگي قصه نوشتند و صورت حال به بهرام باز نمودند. بهرام بر پشت قصه توقيع كرد: چون دست پادشاه به بخشيدن مال سخي بود، بخيلي كردن آسمان به باران باريدن زيانكار نبود، فرمان داديم تا شكستگيهاي شما را چاره كنند و مايحتاج درويش و توانگر و خاص و عام از بيت المال اطلاق كنند.

پس بفرمود تا انبارخانه ها را خالي كردند و از نرخ روز به ده پانزده كم فروختند1. و چون رعيت آن كرم و بذل بديدند دست به عمارت و زراعت برگشودند و ولايت آبادان شد و رعيت دلشاد گشت و كار بدانجا رسيد كه صاحب خبر قصه نوشت كه عامل اهواز پنج هزار درم از زوايد عمل و توفير2 از مال رعيت در بيت المال نهاده است و اضعاف اين به خويشان و پيوستگان خود داده. بهرام بر پشت قصه توقيع كرد كه «آبهايي كه در جوي رود نخست جوي خورد آنگاه به كشت مردمان رسد. فرمان بر اين مجمل است3 كه مال به خداوندان باز دهد و بيت المال ما را از اموال رعيت پر نكند كه توانگري رعيت توانگري پادشاه باشد.

1: از نرخ روز ارزانتر فروختند

2: از راه اضافات مالياتها و افزودن مقدار آن

3: چنين فرمان مي دهم

جوامع الحكايات و لوامع الروايات
سديد الدين محمد عوفي
به كوشش دكتر جعفر شعار

پدرسوخته

مي گويند شاه عبا س صفوي به مخالفان خود بسيار سخت مي گرفت. اگر جاسوسان او خبر مي آوردند كه كسي بر خلاف نظر شاه حرفي زده يا اقدامي كرده است، با اشد مجازات روبرو مي شد. آنهايي كه جرمشان سنگين بود در ميدان شهر زنده زنده مي سوزاند. و چون فرزندان و بازماندگان آنها كينه دولت را در دل داشتند، عوامل دولت آنها را به شدت مورد مراقبت قرار ميدادند. افراد عادي نيز از ترس مراقبت هاي جاسوسان از اين گونه افراد فاصله مي گرفتند و مي گفتند اينها پدر سوخته هستند و هر آن ممكن است مامورين حكومت، آنها، دوستان و اطرافيانشان را دستگير كنند. اين گونه افراد براي امرار معاش و داشتن شغل آبرومند در مضيقه بودند و ناچار مي شدند به هر ترتيبي كه شده شكم خود را سير كنند. اغلب با دوز و كلك و حيله بازي لقمه ناني به دست مي آوردند. پس از مدتها كه تعداد اين گونه افراد رو به فزوني نهاد مردم اصل ماجرا را فراموش كردند و فقط شيادي و حيله بازي آنها در خاطره ها باقي ماند و از اين رو به افراد مكار و حيله گر، پدر سوخته مي گويند.

مثلها و متلها
عيسي سجادي/ سيدعبدالمجيد شوشتري






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 665]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن