تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 14 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نادانى ريشه همه بديهاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820888027




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

امه فرزاد حسنی به قاتل سعادت آباد


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک:
[تصویر: news1294471916.jpg]





مهدی جان سلام !


پسر با خودت چیکار کردی کردی ؟ عکس های روز دادگاهت را نگاه می کردم و تعجب کردم از دیدن چهره ات . اینهمه مو را چگونه در این مدت سفید کردی ؟

اول بار را که از شهرستان آمده بودی تهران ، اتفاقی دیدمت. داشتی با موبایلت مار بازی می کردی . وارد که شدم ایستادی و سلام کردی .

پسر عموت گفت: این هم تحفه ما از سرزمین انار .

گفتم :مبارک باشد . ان شاا... انار باران شد تهران ما .

به نظر بچه سر به زیر و آرامی می آمدی اما در ته چهره ات کمی شیطنت و خشونت را نمی شد ندید . شاید کمی آرامش نیاز داشتی و من نمی دانم از این همه جا چرا آمده بودی به این تهران آلوده تا آرامش بازیابی و از این همه محل که گذر لوطی ها بوده گذرت افتاده بود به سعادت آباد .لابد شنیده بودی مردمان خوشبخت و سعادت مند همه اینجا جمعند و آمده بودی از غافله عقب نمانی.

مهدی جان ! یادت هست چند ماه بعد از آمدنت دوباره وارد شدم به فضایی که تو هم آنجا بودی . صورتت زخمی و درب و داغان بود . سرت را پایین انداخته بودی و تا مرا دیدی از جای خودت بلند شدی .

گفتم :چه کردی با خودت مرد اناری . قرار نبود انار را بترکانی .

خنده تلخی کردی و گفتی :نمی خواستم ترکید ولی ترکوندم ها مهندس.

گفتم :د ِندیگه . نشد پسر جان .

دگر بار کجا دیدمت ؟ آهان یادم آمد بعد از آن تصادف معروف و واژگون شدن عجیب آن پژو از گذر ناهمگون بلواری در سعادت آباد . به گمانم بعد از بردن جسد آن دخترک و آن مرگ عجیبش رسیده بودی .

نگاهت کرده بودم و گفته بودم آمدی چه چیز را ببینی ؟ و هیچ نگفته بودی.

باز دوباره در آن واژگونی و آوار سعادت آباد پیدایت شد یا من تو را در کادر نگاهم درمیان آن همه مشتاقان یافتن زنده یا مرده خوب تر و بهتر دیدم ،نمی دانم . در رفت و آمد ارواح کارگران تو هم مثل هزاران چشم مشتاق دیگر آنجا دنبال مرگ و زندگی می گشتی و عاقبت چون دیگران که تا به آخر ایستادند مرگ هفده نفر را دیدی .

کاش همان جا می فهمیدی که سعادت آباد ما هر چه هست همه رنگ است و البته ننگ که اگر اینگونه نبود چرا باید این همه بلا در آن رخ دهد ؟ کاش راهت را همانجا گرفته بودی و برگشته بودی به شهر انار بارانتان . کاری نداشت که ،می آمدی آزادی و برمی گشتی به ولایت . تو چکار داشتی اینجا ؟در بین خروارها خاکی که کارگران مظلوم را بلعیدند دنبال چه بودی ؟

و بار دیگر مسیر کوتاهی را همسفر بودیم در این دیار خوشبختان ،سعادت آباد .

یادت هست ؟ توی بلوار دعوای عجیبی سر گرفته بود . جمع الوات در مدرن ترین نقطه شهر گرد هم آمده بودند و عربده کشان در دو سوی ماشین هاشان داشتند خودشان را برای پیکار آماده می کردند ،تو گویی که می خواهند وارد کولوزیوم شوند و انگار نه انگار که اینجا بلواری در سعادت آباد است و نه روم باستان ،که جنگاورانش ابتدا خودشان را برای نبرد تجهیز می کردند و در برابر هزاران چشم تماشاگر کنجکاو از تماشای مرگ ،به میانه میدان می آمدند تا خونی بریزد و دل یا دل هایی شاد شود .

گفتم :این ها چه می کنند ؟

گفت : دعواست دیگه مهندس جان ! این چیزها طبیعیه .

گفتم :کجاش طبیعیه . اینا با این چیزها میزنن دخل خودشونو میارن که .

گفتی : ول کن مهندس . رد شو بریم . بی خیال شو .

بی خیال نشدم . کناری نگه داشتم . از ماشین پیاده شدی . نگاهی به گلادیاتورهای میدان انداختی و گفتی :مهندس خطرناکه . نرو جلو .

آمدم پشت ماشین . صندوق عقب را باز کردم و بطری پلاستیکی آب معدنی را بیرون آوردم و با همان بطری وارد کارزارشان شدم .

به میان دو سوی جبهه رسیدم . بازار فحش داغ بود . چشم گرداندم تا فرمانده عملیاتشان را شناسایی کنم و یافتمشان. آن یکی که جوانتر بود و خشمگین انتخاب اولم بود . نگاهم را دوختم به نگاهش و نزدیکترش شدم . تا خواست حرفی بزند آرام دست گذاشتم روی دهانش و گفتم :هیس . زشته برادر جان .اینجا زن و بچه ایستاده اند .

بگفت :تو دیگه چی می گی ؟

گفتم :من هیچی نمی گم .واستون آب آوردم .

بعد آب را به سویش دراز کردم . نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و با کمی تردید آب را گرفت .

گفتم : یه ذره آب بخور.

انگاری صحنه آماده نبرد برای لحظه ای متوقف شد و مر جوان و من تنها متحرکان جمع بودیم . روح ماتریکسی به جمع جلول کرده بود یا هری پاتری آن هم از جنس سینمای سه بعدی !!! چه می دانم !!!!

باتردید بطری را به دهانش نزدیک کرد و خورد . بطری را گرفتم و به سمت فرمانده دیگر بردم .

-شما هم بخورید .

او نیز چنین کرد .

حالا وقت موعظه بود . سخن کوتاه کردم که :آروم تر شدید نه ؟حالا اگر دلتان خواست می توانید به دعوایتان ادامه بدهید. ولی کمی فکر کنید به نیم ساعت بعدش که ممکن است خونی ریخته شود و سر و دستی شکسته شود و صورتی و شکمی خراش بردارد . ببینید به تاوان عقوبتش می ارزد بسم الله ..آبتان را خورده اید و مهیاترید وگرنه ختم کنید و برید دنبال بدبختیتان .

بطری را گرفتم و بی اینکه منتظر اتفاقی باشم برگشتم سراغ ماشین . در صندوق عقب را باز کردم و بطری را انداختم تو ماشین و گفتم :بشین آقا مهدی بریم؟

نشستی و از آینه ماشین متفرق شدن جمع را دیدی و گفتی :مهندس چی دادی به خوردشان .

-آب بود .

-نه جان مهندس چی بود ؟ آرامش بخش بود ؟سحر و جادو بود ؟

-آب بود جان مهدی . عصبانی بودند آرامترشان کرد.

-نمی دانستم آب آروم می کنه .

-آروم می کنه .عقلم میاره سرجاش . تو وقت عصبانیت کافیه یه قلوپ بری بالا .تو همین مکث آب خوردن و قورت دادن شاید ذهنت مجال پیدا می کنه نفس بکشه و سلول های خاکستریت فکر کنن.

گفتی :سلول های چی چی ؟

گفت :بی خیال آقا مهدی .

بعد از آن کمتر دیدمت .شاید یکی دوبار اما از دور و نزدیک شنیدم از احوالاتت و گفتند در دامی افتادی که رها شدن از آن در توانت نیست ولی چه می توانست کرد برای تو که تصمیم گرفته بودی با قاطعیت در این سعادت آباد نکبت بمانی و ماندن را دوره کنی .

و ....

ماندی تا آن اتفاق مهم را رقم بزنی و سرنوشتمان را جلوی چشمانمان بیاوری !

ماندی تا از درون فرو بریزیمان !

ماندی تا بفهمانی که در این گوشه مدرن شهر هنوز خیلی ها هستند که باید کلاهشان را بالاتر بگذارند !

ماندی و کاری کردی کارستان تا همه بدانند وقتی فریاد از سر ناسور ِ صوربیرون بزند نتیجه می شود آن چه همه دیدند .

مهدی چه کردی ؟

شنیدم و خواندم که گفتی و نوشته بودند که حالت عادی نداشتی و توهم زده بودی . نبودم ،ندیدم ولی کاش بودم آن روز تا در میان همه معتادان به تکنولوژی که با لذت از تو و اتفاقی که خلق کرده بودی فیلم می گرفتند تا خوراک بلوتوث بازی شبشان را تکمیل کنند ،کاری کنم دیگر گونه .

حیف که نبودم تا از آن بطری آب حیات ،تو هم ذره ای نوش جان کنی .بطری همان آب همیشگی بود و فرقش این بار با قبلی آن بود که از دل کوهستان قطره قطره جمع شده بود . عمو جان می گفت آب بهشت است که هر ساله به میزان محدودی از دل کوه های سربه فلک کشیده آذربایجان بیرون می ریزد . چند ماه پیش که قصد آذربایجان کرده بودم ، سوغات سفرم کرده بود و از آن موقع بطری در ماشین بود و احتمالا اثر هر جرعه اش در آرام کردن بیشتر از پیش شده بود و به قول تو شده بود آرامبخش یا چه می دانم سحر و جادو یا هر کوفتی که تو بگویی .ولی هرچه بود و هرچه هست ،حتما اثر گذار می بود.

صد حیف که نبودم آن روز که اگر بودم ایمان داشته باش می آمدم جلو و دشنه سلاخی را از دستت می گرفتم . چیزی برای تعویض و معامله داشتم که نمی توانستی از آن بگذری . آب حیات بود و بهشت و افسوس که قسمت نشد جرعه ای از آن را با دشنه خونینت معامله کنم .

شک نکن که بین آن همه اگر بودم می آمدم جلو ،دست می گذاشتم بر دهانت تا شاید جلوی چند کلمه رکیک را که اینجا و توی همین محل یاد گرفته بودی یا لابد معنیشان را فهمیده بودی ،بگیرم . بعد هم دشنه سلاخی را از تو می گرفتم .

می گویند حال عادی نداشتی و ممکن بود به همه حمله کنی . نبودم که اگر بودم نشان می دادم که در انسان در حیوانی ترین لحظات هم رگه هایی عجیب از انسانیت را می تواند نشان دهد و مطمئن بودم که می توانستم جلوی اتفاق تلخ بعدی را بگیرم .توهم زده بودی که زده بودی ...رنگ خون دیده بودی و شاید با رنگ انار اشتباه گرفته بودی .

نمی خواهم بر اشتباهی که کرده ای سرپوش بگذارم و نمی خواهم از ماجرای کثیفی که خواسته یا ناخواسته درمیانش گرفتار آمدی بگویم . در همه حال فریاد می زنم که حق نداشتی به دعوا و به سلاخی و خون ریزی و عربده کشی و از آن طرف نیز آنقدر انصاف دارم که بگویم در بخشی از این ویرانی تو این شهرآلوده و این محله نیز شاید مقصر بودند .

مهدی جان !باور کن در میان این همه مقصران بی آبرو، تو آبرو دارتری . تو جان گرفته ای و در مقابل جان می دهی . جان در برابر جان و این یعنی عین عدالت . اما سهم آن دیگران که نشستند و تماشا کردند و فیلم گرفتند و جان دادن و جان گرفتن را به نظاره نشستند ،از عدالت چه می شود ؟

شنیده ام فردا یکشنبه بر بالای دار می روی و وقتی رفتی همه چیز تمام می شود . روحت از شهر آلوده و این محله شوم رخت می کشد و می رود و بعد ما می مانیم و همه پلیدی هایمان .

و برای اینکه با پلیدی هایمان بمانیم نباید تو باشی . تو باید از صحنه روزگار حذف شوی چرا که علامت و نشانه ای هستی برای روزی که این اهل محل ایستادند و تماشا کردند . روزی که ارزش های انسانی و اخلاق نه با زور که با خواست و توافق جمعی بخشی از همین اجتماع به راحتی زیر پا گذاشته شد .

گمان نکن بیهوده در این دنیا زیستی و ناکام از دنیا می روی که مرگت گواه بزرگی خواهد بود از سستی و پلیدی و کریه بودن ما . سالروز سلاخی کردنت یا سالروز مرگت را باید "سالروز بالا گذاشتن کلاه" نامگذاری کنیم یا چه می دانم "سالروز ***** برای تماشا" . تو فردا می پری و نمی مانی تا حضیض این جمع را ببینی . همین قدر بدان که اگر این دود که شهرمان را دربرگرفته خفه مان نکند ،این همه ناراستی و کژی و سستی و فروریختن از مقام انسان ،آنچنان دماری از روزگار ما در خواهد آورد که آن موقع خدای تعالی را شکر می کنی که به لطف طناب و حکم قاضی جستی و نماندی تا در این گنداب غرق شوی . به گمانم طناب هم مرامی دارد و در موقع مرگ شرافت دارد و اصالت به مرگ تدریجی ما .

دیدم که دستت را در دادگاه جلوی صورتت گرفته ای .لابد خواستی که دیگران را نبینی .

و بگویم که اگر من جای قاضی بودم و امکان قضاوت داشتم و قدرت انجام خارق العاده ها ،حکم می دادم برای لحظه ای همه ی آن شاهدان را بر دار کنند و تو تنها نظاره کنی فروماندن نفس و خر خر کردن های این قی کنندگان انسانیت را . بعد هم حکم می کردم در همان حال به تو موبایل بلوتوث داری بدهند تا اگر دلت می خواهد از ایشان فیلم بگیری . بگیری و قبل از رفتن و پریدن با خودت به آن دنیا ببری و به آنها که سال ها پیش از این رخت سفر بربسته اند رفته اند نشان دهی که آن بالا روی زمین چگونه موجوداتی زیست می کنند و بعد از مرگشان تبار و نسلشان روی زمین چه غلطی می کنند و بفهمند مرام و معرفت و فروخوردن خشم و مردانگی حکایت طنزی است که با یک پیامک رد و بدل می شود .(اول برایشان معنای پیامک را توضیح بده .)

شنیدم آن روز که برای بازسازی صحنه قتل آمده بودی یکی از رفقای جالب سعادت آبادیت به اشتباه فکر کرده بود می خواهند بر دارت کنند و به دوستان زنگ زده بود که :"آی بچه ها پاشید بریم بالامیدون می خوان مهدی رو دار بزنن ،تماشا کنیم یه ذره سرگرم بشیم ."

حالا تو از این رفیق جانت بگیر و برو بالا ببین با چه آدم هایی دمخور بودی و فردا اگر بردارکردنت، در سعادت آباد انجام شود ،از صحنه بر دار کردن حسنک وزیر نیز بیشتر تماشاگر خواهی داشت و فرقشان با قبل این است که همه علاقمندند برای خودشان فیلمی اختصاصی از طریق موبایل هاشان بگیرند تا بعد به دیگران نشان دهند .

حسنک وزیر بر تو رشک ورزد !!!

شک نکن فردا روز بر صحنه دار کردنت غالبا همان ها می آیند که روز حادثه نیز بودند . آنجا روی سرشان کلاه هایی نامرئی می بینی . یعنی برای خودشان نامرئی است و برای تو مرئی . خواهی دید که همه کلاه هاشان را بالای بالا گذاشته اند . همان ها روسیاه ترهای جمع اند والا همه کسانی که فردا برای تماشای جان دادنت می آیند روسیاه هستند .

آمده اند گرد هم تا تو را رهسپار خانه ابدیت کنند .تا از تو و کردارت اسم و رسمی بر جای نماند تا مگر سال ها بعد احیانا یکی خِرشان را بگیرد که شما آنجا بودید و تماشاکردید ؟غافلند روسیاهان که با ثبت و ضبط همین اسباب بازی های مدرن ،تاریخ حضیضشان را خودشان بصورت جمعی ثبت و ضبط کردند .

پس اصلا گمان نکن که بیهوده می روی . زندگی برای تو "کیمیا"نبود و برای این همه "کیمیا"است و خواهیم دید این کیمیای زندگی چه خواهد کرد با تک تک آن جمع و همه آنهایی که از دیدن تصویر خون ریزی تو لذت بردند یا حتی تعجب کردند . البته حساب آنها که از دیدن این صحنه ها تکان اساسی خوردند و گریستند و سئوال کردند که راستی راستی به کجای این شب تیره فرو می رویم ،جداست .

بگذریم . سخن کوتاه می کنم .دلم می خواست برای تو که می دانم هیچوقت نامه نداشتی نامه ای بنویسم ،به کسی که ازسرزمین انار آمده بود و کاش در همان کوی و دیار می ماند و این همه حقارت و رذالت را به چشم نمی دید و اینچنین مرگی را خود به دست خویشتن رقم نمی زد .وقت بر دار رفتنت نیستم و بنابراین نامه هیچوقت به دستت نخواهد رسید . شاید وقت بر دار شدن، طناب قاصدم باشد برای رساندن این نامه . می گویند کسی که بر دار می رود دوجور تقدیر مرگ دارد . اول اینکه طناب راه گلویش را سفت و سخت می کند و بردار رفته، از نبودن هوا جان می دهد و در چنین حالتی که دست و پایش نیز بسته است جان کندنی سخت خواهد داشت و گاه چند دقیقه به طول می انجامد و دوم اینکه در یک آن بصل النخاع و رگ حیاتش پاره می شود و در آنی بی درد تمام می کند .

اما در هر دو حال به وقت مرگ و زمان رفتن به زیر خاک با خود گردنبندی را به عنوان سرمایه همراه می برد . گردنبندی به رنگ انار تازه رسیده و از جنس لخته خون بر گردنش نقش و جان می گیرد و تا فروخفتن در خاک رهایش نمی کند .گمان نکن که مشتاق مرگ تو هستم نه ! اول از خدای تعالی برای بخششت طلب آمرزش می کنم و امیدوارم ردی و نشانی بر روح و دل خانواده مقتول اندازد تا شاید از خونت درگذرند که اگر اینچنین شود نامه ام به دستت می رسد و می خوانی و اگر اینچنین نشد ، برای آمرزشت و ساده جان کندن و جان دادنت در بالای دار ،دعا می کنم .شاید تقدیر تو نیز اینچنین بود که در سعادت آباد ،سعادتمند شوی . تا بر سر آن دیگران چه آید .آن موقع احتمالا در آسمان ها نظاره گر خواهی بود حضیض عمیق و نه خفیفمان را ...به زودی زود ....کاش اینگونه نمی شد ! کاش برای تکان دادنمان ،اتفاقی به اندازه برخورد یک شهاب سنگ در این مرز و بوم می افتاد تا باور کنیم که انسان فقط موجودی که روی دوپا راه می رود نیست!



فرانسه – شهرستان استراسبورگ

تکمیل شد برای روز قبل از مرگ مهدی[/b]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 138]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن