تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 14 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):سه چيز است كه اگر مردم آثار آن را مى‏دانستند، به جهت حريص بودن به خير و بركتى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804225401




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ارواح سرکش


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: ارواح سرکش

بیچاره مردی که دوستدار دوشیزه ای گشته و او را یگانۀ زندگی خویش قرار داده است .و هرآن چه محصول تلاش و زحمتش بوده در ناگهان در می یابد کسی راکه با تلاش و کوشش شبانه روزی قصد تصرف جان و روحش را داشت ، در چنگال دیگری افتاده و او نیز از اسرار پنهانی عشق و زیبائی های و جودش وی را لبریزمی سازد .
بیچاره زنی که از خواب سنگین جوانی بیدار شده ، خویش را در خانۀ مردی می یابد که با مال و ثروت ،و ظواهری دلفریب او را مورد نوازش مهربانی بسیار قرارمی دهد . حال آن که هنوز زخم های جانسوز دلش از گرمای زندگی عاشقانه در مان نیافته و روحش با شراب جاودانی الهی که از چشمان مردی به قلب زنی جاری است سیراب نگرد یده است.

ورده الهانی

(( رشید بیک نُعمان ) ) را از روزگاران جوانی ام می شناختم . زاگاهش لبنان بود. در بیروت بزرگ شده و روزگارش را سپری کرده است . از خانواده ای بود که از بزرگان و توانگران آن سرزمین محسو ب می شدند و همیشه آثار و مفاخر اجدادش را شعار خود ساخته و داستان ها وحکایاتی از بزرگ منشی ها و فضایل و در ست کاری های آن ها نقل می نمود. سعی او براین بود که افکار و عقاید و آداب و سنن آنان را در زندگی روزانه ا ش به کار بندد. اما گاهی نیز اتفاق می افتاد که مانند هجرت پرندگان، از غربی ها تقلید می کرد. ((رشید بیک )) مردی مهربان و شایسته ، اما مانند بسیاری از مردان سوری ظاهربین بود . به ندای روح توجهی نمی کرد و فقط احساس خویش را برای شنیدن صداهای اطراف به کار می انداخت . خواهش های نفسانی سرچشمه و اوج خوشی و سر گرمی او به شمار می رفت ، به همین خاطر همواره از شناخت اسرار زندگی و دستیابی به زبیائی های آفرینش بی نصیب می ماند. از جمله مردانی بود که عشق و نفرت خود را نسبت به مردم و هرچیز دیگربه سادگی نشان می داد، اما دیری نمی گذشت که از این نادانی و تعجیل خود پشیمان می شد و در آن هنگام بود که به جای بخشش و عفو ، از خود تندی و خشونت نشان می داد . این گونه بود که بانو ((ورده الهانی)) را به همسری انتخاب کرد ، پیش از آن که ، روحش بتواند او را در سایه عشق در آغوش بگیرد و زندگی با برکتی را آغاز نماید . در بازگشت به بیروت که چند سالی از آن دور بودم به دیدار (( رشید )) رفتم . او را با اندامی نحیف و چهره ای رنگ پرید ه دیدم . نشانه ها ی غم و اندوهی سنگین در چهره اش نمایان بود و چشما ن نگرانش از قلبی شکسته وناکامی های بسیار حکایت می کرد . هیچ علتی برای این بیماری و اندوه به نظر نمی رسید ، اما این نیز بی دلیل نمی توانست باشد. بی درنگ از او پر سیدم :

(( دوست من ، علت این پریشانی چیست ؟ آن شادمانی که روزگاری از چهره ات مثل نوری درخشان نمایان بود کجاست ؟ روزگاران خوش جوانی ات چه شد ؟ کسی از عزیزانت را از دست داده ای ؟ آن چه در تلا ش های شبانه روزی بدست آورده بودی ، شبی پلید و سیاه در حادثه ای ناگوار از تو ربوده است ؟

بگو ... به پاکی دوستی مان سوگند ، علت آن چه که روح تو را می آزارد و این چنین افسرد ه و نحیف و اندوهگینت کرده است را شرح بده .)) نگاهی پر حسرت به من اندخت ، مانند کسانی که روزهای شادمانی خود رابه یاد آورده و ناگهان همه چیز را از دست داده باشند. با صدایی بسیار گرفته که نومیدی و بیچارگی در آن پیدا بود گفت :

(( اگر کسی دوست عزیزی را از دست بد هد ، دوستان دیگری را خواهد یافت که از جانب آن ها دلداری و تسلی بیابد . وقتی شخصی دارایی خویش را از دست می دهد ، با کمی تفکر و کوشش و تلاش می تواند مجدداََ آن ثروت برباد رفته را باز یابد و آن گرفتاری را فراموش کند . اما اگر مردی ، آرامش روح و همدم زندگی اش را از دست . بدهد ، چگونه و از کجا می تواند او را بیابد تا روزکاران از دست رفته راجبران کند؟ مرگ بی رحم ، دستش را به سوی شما دراز می کند و شما را با بی رحمی ، و به سختی می آزارد، اما پس از گذشت چند روزی احساس می کنید که سرانگشتان زندگی شما را نوازش داده و به سوی شادی فرا می خواند . سر نوشت کاملا بی خبر پیش می آید و شما را با چشمانی ترس آور و وحشتناک نگاه می کند ، گلوی شما را گرفته ، می فشارد و به زمین پر تاب می کند. با پاهای آهنین پایمالتان می کند و سرانجام خند ه را از میان می برد. اما به زودی همان سرنوست در جستجوی آن چه می خواهد به شما ببخشد باز می گردد. از شادی برای شما سرود می خواند .صبح فردایی که در انتظار ش هستید، شب تیره و تار را از میان آن همه پریشانی و آزردگی بر می دارد و آن گاه شما احساس می کنید که دوباره شادمان و خوشحال هستید و به سارگی مشکلات را حل می کنید . حال اگر ببینید قرعۀ شما در زندگی ، به نام پرنده ای افتاد که به او عشق می ورزید ، از عصارۀ قلب خود غذایش می دهید ، از برق چشمان خود سیرابش می کنید، ریشه های وجودتان را لانه اش ساخته ، بانگرانی از او مراقبت مرده، پروبال او ار تیمار می کنید ، یکبار ه دست های شما را تر ک گوید ، در میان ابرها پرواز کند ، و در قفس دیگری فرود آید و دیگرباز نگردد چه خواهی کرد ، ای دروست من؟ چگونه صبر و تحمل پیشه می کنی و چطورمی توانی به ادامۀ زندگی و رونق آن امید وار و دلگرم باشی ؟))

(( رشید بیک )) با صدایی اندوهگین و پردرد این عبارات را برزبان می آورد و چون شاخه ای که در معرض تندبادی قرار گرفته می لرزید . دست هایش را به جلو دراز کرد ، گویی می خواست پیزی نامعلوم را با انگشتانش بگیرد و پاره پاره کند. صورتش از شدت خشم برافروخته و جبین چرروکید ه اش تیره شد .چشمانش بزرگ و پلک ها یش کبود گردید ، گویا روح خبیثی از عالم بالا در زندگی اش فرود آمد ه و در برابرش نمایان شده است . به من خیره شد. ناگهان حالت خشم و در ندگی در وجود ناتوانش به درد و اندوه تبدیل گردید و گریه کنان گفت:

(( آن زن ، زنی است که او را از فقر و بد بختی رهایی دادم ، دارائی خود را به پای او ریختم، با لباس های زیبا، جواهرات گرانبها ، اسب ها و کالسگه های با شکوه ، با عث حسادت و غبطه خوردن دیگر زنان نسبت به او شدم . او زنی است که از صمیم قلب عاشقش بودم و می پرستیدمش .زنی که برایش دوستی عاشق پیشه و وفادار، یاری بی ریا و یک دل و همسری مهربان و صادق بودم سرانجام مرا این گونه اسیر کرد. او مرا ترک کرد . به خانۀ مرد د یگری پناه برد تا در سایۀ فقرو پریشانی او زندگی کند و خود را با لقمه نانی که آلوده به ننگ و شرمساری و جرعه آبی که بی شرافتی و خفت و خواری آمیخته است شریک و دمساز نماید. او زنی است که دوستش می داشتم . پرندۀ زیبایی که از عصارۀ قلبم ، غذایش می دادم و از روشنایی و فروغ چشمانم آبش . این پرنده از قفسی که روح من لانۀ او بود گریخت و به لانۀ دیگری که از خار و تیغ ساخته شده بود پرواز کرد ، تا کرم و بویه های خار بخورد و زهر وحنظل بنوشد . همان فرشته ای که او را در باغ بهشت عشق خود جای داده بودم ، ناگهان به صورت شیطانی در آمد و به سمت تاریکی شتافت تا در آتش گناهان خود بسوزد و مرا نیز از کار های زشت خود عذاب دهد. ))
(( رشید )) ساکت شد و صورتش را با دست هایش پنهان کرد. گویی می خواست خود را از دیگران مخفی نماید .سپس ناله کنان گفت:

(( این همۀ آن چیزی است که می توانستم برایت بگویم، دیگر از من چیزمپرس و از من مخواه تا بیش از این بدبختی ام را باز گو یم . اجازه بده همچنان پهان بماند تا در هنگام تنهایی ام تمام وجودم را فراگرفته ومرا به مرگ نزدیکتر نماید.)) در حالی که از شدت دلسوزی ،اشک در چشمانم حلقه زده بود ، از جا برخاستم و در سکوتی سنگین او را ترک کردم ، چون نتوانستم سخنی بیابم که مرهمی برقلب زخم خوردۀ او باشد و روح غمگین و تیرۀ او را روشن و نورانی سازد. چند روز بعد ((وردۀ الهانی )) را برای نخستین بار در کلبۀ کوچکی که با گل ها و درخت های گوناگون آراسته شده بود دیدم .او نام مرا بارها در خانۀ (( رشید بیکنعمان )) شنیده بود . وقتی چشمان درخشنده و جذاب او را دیدم و آهنک شیرین صدایش را شنیدم ، با خود گفتم : آیا ممکن است این زن، چنان بدخلق و آزاردهند باشد که (( رشید بیک )) بیرایم کفت؟ آیاممکن است در پس این چهرۀ زیبا ، روحی نفرت انگیز و قلبی سیاه و ناپاک نهفته باشد ؟ این همان همسر خائن است؟ آیا این همان زنی است که او را بارها متهم کردم و در خیالم ، چون ماری که در قلب پرنده ای زیبا پنهان شده تصویر کرده ام ؟)) اما باز پشیمان شده ، آهسته از خود پرسیدم : (( پس اگر این چهرۀ زیبا و مهربان سبب پریشانی و بدبختی آن مرد بیچاره نشد ه ، علت چیست ؟ آیا ندنده و نشنید ه ایم که چه زیبائی های ظاهری با عث بدبختی ها و غم و دردهای جانکاه گردیده است ؟ آیا این ماه که به و اسطۀ نور خود ، الهام دهند ۀ خیال و پندار شاعران و غزل گویان است، همان ماه آشوبنده ای است که جزرومد و امواج سهمگین دریارا پدید می آورد ؟ )) کنارش نشستم . گویا افکاری را که مدت ها در آن غرق بودم، از قبل خواند بود . دیگر راضی نشد که بیش از این بد گمانی و پریشانی افکار خود غوطه ور باشم . سرش را در بین دست های سفید و زیبایش گذاشت و با آهنک سوزناک و گرفته ای گفت:

(( شما را قبلا ندیده ام ، اما انعکاس افکار شاعرانه و آثار شما را از دهان مردم شنیده بودم و می دانستم که نسبت به زبان بیچاره و ستمدیده دلسوز و مهربان هستید و ضعف آن ها را که از احساسات آشفته و اضطرا بشان نمایان است به خوبی درک خواهید کرد . به همین خاطر می خواهم داستان ناکامی های خود را برایتان بازگویم تا شما از آن چه برایتان مجهول است آگاه شوید ، آن گاه اگر خواستید به مردم بگوئید که ورده الهانی هرگززنی بد کار و بد اخلاق نبوده است. هیجده ساله بودم که سر نوشت، مرا به (( رشید بیک نعمان )) سپرد ، در حالی که سن او نزدیک به چهل سال بود . زبانزد مردم شد که او مرا از صمیم قلب دوست می دارد . نیاتش برای من صادقانه و صمیمانه بود. کاخ اشرافی و خدمتکاران زیاد خودرا در اختیارمن گذشت وامور خانه اش را به دست من سپرد .با لباس های ابریشمین و اطلسی مرا می پوشاند .سر ،گردن و بازوانم را با جواهرات و سنگ های قیمتی و زیبا زینت می بخشید . مرا در خانه دوستان و آشنایان ، همانند ارمغانی عجیب وموجودی نایات به نمایش می گذشت، و وقتی می دید که چشمانشان با تغجب و شگفتی به من خیره می ماند، لبخند ی از پیروزی و افتخار برلبانش می نشت . هرگاه می شنید که دوستانش با ناباوری ازمن صحبت می کنند ، سرش رابه نشانه تکبر و غرور بالامی گرفت ، و سخنانی از قبیل این که (( آیا این همسر رشید بیک است یا دختر خوانده اش ؟)) یا (( اگر رشید بیک در جوانی ازدواج می کرد ، نخستین فرزند او اکنون بزرگ تر از ورده الهانی بود )) را اصلانمی شنید . قبل از آن که از خواب و غفلت جوانی هوشیار شوم و شرارۀ مهر الهی در درونم زبانه کشیده و تمایلات و عواطف انسانی در وجودم به جنبش آید ، و درست در هنگامی که خوشبختی و سعادت را در پوشیدنن لباس های زیبا و فاخر و سوار شدن در کالسکه های با شکوه و داشتن فرش های گرانبها و زربافت می دانستم این بد بختی عظیم برایم اتفاق افتاد . وقتی به خود آمده ، چشمانم را به روشنایی گشودم ، زبانه های آتش پنهانی ای را در دلم دیدم که مرا می سوزاند و روح سر گردان مرا در خویش کشانده می آزارد هنگامی از خواب بر خاستم که بال های مجروحم مرا به هر سو می کشاند تا به ماورای عشق به پرواز درآورد ، اما شلاق و غل و زنجیرهای نیرومند آئین و رسوم ، مانع پروازم می شد و جسم مرا هر چه سخت تر مقید می ساخت . پیش از آن که معنای حقایق زندگی را درک کنم ، همان آداب و رسوم ، سرنوشت شوم مرا رقم زده بود. وقتی از خواب بیدارشدم و مفهوم زندگی و اقعی را احساس کردم ، فهمیدم خوشبختی زن به بزرگی و ثروتمندی مرد نیست ، بلکه به ملایمت ، بخشند گی ، و محبتی است که روح آن ها را به سوی دیکدیگر پرواز می دهد تا عشقی پاک در قلبشان جای گرفته عضوی از پیکر یک زندگی شوند و آنگاه عبارتی بر لب های خدا. همین که این حقیقت تلخ را درک کردم خود را مانند دزدی در خانۀ (( رشید بیک )) دیدم که نان او را خورده و در دل تاریک شب خود را پنهان نموده است . دانستم هروزی که با او به سر می برم ، اشتباه بزرگی را مرتکب می شوم که آسمان و زمین داغ این بد نامی را برپیشانی ام خواهد نشاند ، زیرا در برابر جوانمردی ، راستی و درستی ، سخاوت و پرهیز گاری او هر گز نمی توانستم قلب عاشق پیشه ام را به او تقدیم کنم . سعی بسیار کردم تا او را دوست داشته باشم ، اما بیهوده به نظر می رسید ، زیرا این نیروی محبت است که قلب را به تپش درمی آورد و قلب های ما آدمیان قادر به ایجاد مهر و محبت نیست . مدت ها به دعا و نماز پرداختم . حتی در سکوت شب، از خدا خواستم تا به طریقی راه حقیقت را به من بنمایاند و مرا از این گمراهی خلاصی دهد ، زیرا احساس گناه کرده و عذاب آن را بس دشوار می دانستم ، اما هرچه کردم بی فایده بود ، گویی در آتشی سخت می سوختم و عذاب می کشیدم .

دو سال تمام بود که در آن اسارتگاه به سر می بردم ، در حالی که بسیاری از همسالانم به زندگی من ، که در حقیقت اسارتی بیش نبود ، غبطه می خوردند . جایی که در آ ن به آزادی مرغان هوا افسوس می خوردم . هم چون مادر داغدیده ای که یگانه فرزند عزیزش را از دست داده ، برای قلب اندوهناک خود که اسیر آداب و رسوم مردۀ بشر است آه و ناله می کردم . در یک روز سیاه ، در آن سوی تاریکی، نوری زیبا و روشن را مشاهد ه کردم که از چشمان جوانی که در شاهراه زندگی به تنهایی قدم برمی داشت می درخشید . کسی که یکه و نتها در خانه ای محقر مسکن داشت . گویا تاکنون چشمانم بسته بود و این پرتو های نورانی را نمی دیدم به خود گفتم : ای سرنوشت من، ای نفس من ، تاریکی قبر سزاوار توست ، اگرچه روشنایی وامیدی هم با شد!))

سپس گوش دادم و آهنگ دلنشینی را شنیدم که از آن شادمانی ای وجودم را فراگرفت . پس گوش هایم را گرفته به خود گفتم : (( ای سر نوشت من ، ای نفس من ، فریاد های جهنمی از آن تو باد ، اگر چه نغمه های روح افزایی هم باشد !)) چشمانم را بسته و گوش هایم را محکمتر از پیش گرفته بودم تا امکان شنیدن و دیدن وجود نداشته باشد . اما بازهم شعاع امیدی در برابر چشمانم در خشید و ترانه هایی که نوید زندگی می داد به گوشم رسید. مثل گدایی که در نزدیکی قصرسلطان جواهر گرانبهایی پیداکرده با شد و از شدت بیم و امید نه بتواند فرار کند و نه آن را ترک کند ، وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود . چون تشنه ای که به کنار چشمۀ آبی گوارا رسیده و از ترس درندگان جنگل قدرت نزدیکی به آب را ندارد ، حالت غیرقابل و صفی به من دست داده بود .))
(( وردهالهانی )) چند دقیقه ساکت ماند و چشمان زیبا و درشتش را بر هم نهاد . گویا خاطرات تلخ گذ شته آزارش می داد . سپس چشمانش را به نقطه ای نامعلو م دوخته و اداهه داد:
(( آن هایی که از عالم ابدیت آمده و قبل از این که لذت حقیقی زندگی را بچشند به همان عالم باز می گردند ، هر گزنمی توانند ناکامی و درد واقعی زنی را درک نمایند،که روحش همواره پریشان و گرفتار است .

آری ، این داستان غم انگیزی است که با خون و اشک زنی ضعیف نوشته شده و مردی با خواندن آن می خندد ، زیرا هیچ چیز از آن نمی فهمد. او نمی فهمد ، پس خنده ها یش ، پس از مدتی به خشونت و سپس به استهزا و ریشخندی تلخ تبدیل خواهد شد. به همین دلیل ، زن بد بخت مورد خشم و غضب او قرار گرفته و دائما گوش هایش از کفر و ناسزاهای او پر می گردد. این مصیبت ، در شب های تیر ه و تار دخترانی که هنوز معنای زناشوئی را درک نکرده وخود را گرفتار همسران ناشناس می کنند به نایش در می آید . در حالی که روح پاک خود را هواخواه همسرد یگری می بینند که او را با تمام وجود دوست می دارند و با تمام زیبایی ها و صفای عشق می پرستند .
این کشمکشی خشونت بار است که با افتادگی و ناتوانی زن، و قدرت و تسلط مرد برآن آغاز شده و تازمانی که این ضعف و آن فرمایروایی وجود دارد ، ادامه خواهد داشت . این ، جنگ وحشت افزایی است میان قوانین ناقص بشری واطف پاک قلبی و الهی .





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 131]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن