تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 27 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):سه چيز است كه در هر كس باشد منافق است اگر چه روزه دارد و نماز بخواند و حج و عمر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806785175




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

يك گفت‌وگوى منتشر نشده با ريموند كارورشخصيت‌هايم را خيلى خوب مى‌شناسم


واضح آرشیو وب فارسی:حيات نو: يك گفت‌وگوى منتشر نشده با ريموند كارورشخصيت‌هايم را خيلى خوب مى‌شناسم
ديو هزلم/ فرشيد عطايي- اين گفت‌وگو با ريموند كارور نويسنده بزرگ آمريكايى در چهاردهم ماه مه سال 1985 (يعنى سه سال قبل از مرگش) انجام شد و براى اولين بار در مجله دبرى منتشر شده بود. من پس از اين گفت‌وگو يك بار ديگر ريموند كارور را ديدم؛ به همراه ريچارد فورد در يك تور كوتاه مدت تبليغ كتاب شركت كرده بود. چند ماه پس از آنكه ريموند كارور از دنيا رفت (آگوست 1988) مقدمه اين گفت‌وگو را باز نويسى كردم و گفت‌وگو يك بار ديگر منتشر شد. ولى مقدمه‌اى كه در اينجا مى‌خوانيد مقدمه اصلى است...ريموند كارور بعضى از زيباترين و مضطرب‌كننده‌ترين و صادقانه‌ترين داستان‌هاى كوتاه را در زبان انگليسى امروز نوشته است. بيش‌تر داستان‌هاى او شخصيت‌هاى اندكى دارند؛ يك زن و شوهر، يك خانواده درهم شكسته و متلاشي، چند دوست صميمي. ما در داستان‌هاى ريموند كارور اين شخصيت‌ها را مى‌بينيم كه در زندگى خود درد و رنج‌هاى خانوادگى و شخصى را تجربه مى‌كنند. آنها در شهر‌هاى كوچك آمريكا و خانه‌هاى درب و داغان زندگى مى‌كنند. كافه‌هاى شبانه‌روزي، برنامه‌هاى تلويزيوني، ورشكستگي، مشاغل بدون آينده، خشونت و ياس. هر چند داستان‌هاى كارور دنيايى تيره و تار و ياس‌آور دارند ولى در عين حال لحظات طنزآميز هم دارند. بسيارى از شخصيت‌هاى داستانى او بيمناك و نگران و مورد تهديد قرار گرفته‌اند و از شرايط گيج‌كننده و قدرت گذشته و نگرانى‌هاى مالى و ضعف‌هاى خود وحشت دارند. حوادث تمام داستان‌هاى او از درون خود داستان‌ها بيرون مى‌زند؛ از زاويه ديد يكى از شخصيت‌هاى درگير. اين داستان‌ها توسط راويانى روايت مى‌شوند كه مى‌خواهند حوادث را توضيح بدهند و توجيه كنند؛ آنها با جملاتى كوتاه و غمگين يك دعواى خانوادگي، يك مرگ و يا ديدار با يك غريبه را روايت مى‌كنند. براى بسيارى از شخصيت‌هاى جهان داستانى كارور، عشق يك پناهگاه است ولى اين پناهگاه مدام آنها را دچار سرخوردگى مى‌كند. عشق‌هاى آنها اكثرا به واسطه رفتار‌هاى بى‌رحمانه و فقر و يا مصرف الكل نابود مى‌شود. كارور در يكى از مقالات خود از بى ثباتى و تزلزل سال‌هاى اول جوانى‌اش ياد مى‌كند. او در سال 1939 به دنيا آمد و در شهر كوچكى در ايالت واشنگتن بزرگ شد، جايى كه پدرش در آنجا در يك كارخانه چوب برى كار مى‌كرد. او در جوانسالى ازدواج كرد و هنوز بيست سال بيش‌تر نداشت كه صاحب دو فرزند شد. او به همراه همسرش تقلا مى‌كرد تا به امنيت مالى دست پيدا كند؛ آنها براى پرداخت كرايه خانه و خريد لباس براى بچه‌هايشان دائم در حال مبارزه بودند. او و همسرش فقط شغل‌هاى كوتاه مدت و با حقوق كم، پيدا مى‌كردند. آنها به همين دلايل بسيارى از خيال‌هاى باطلى كه در مورد پيشرفت و موفقيت داشتند از سر خود بيرون كردند. در اين هنگام بود كه كارور تازه نويسندگى را شروع كرد و فضا و زمان در آن موقع به او فقط اجازه نوشتن داستان كوتاه را مى‌داد. او البته در اين دوران به الكل هم اعتياد پيدا كرد كه سرانجام آن را در سال 1977 ترك كرد. من با كارور كه به تازگى به لندن آمد، ديدن كردم. او مردى تنومند و جدى و خجالتى است و بسيار محتاطانه و آرام و متين صحبت مى‌كند. وقتى مى‌خنديد احساس مى‌كردم به چيز بزرگ و مهمى‌رسيده است.

شما وقتى نويسندگى را شروع كرديد با موانع زيادى دست به گريبان بوديد؛ موانعى مثل مشكلات مالى و مسئوليت‌هايى كه به عنوان پدر دو بچه داشتيد و ساير مشكلات. چه چيزى به شما انگيزه مى‌داد؟

نمى‌دانم. من بيش‌تر از هر كار ديگرى فقط به نويسندگى علاقه داشتم. نويسندگى تنها چيزى بود كه من مصمم بودم به آن بچسبم، ولى نويسندگى من را ول كرد؛ ولى در هر حال نويسندگى تنها كارى بود كه احساس مى‌كردم مى‌توانم ادامه‌اش بدهم و اصلا هم مهم نبود كه شمعى كه در دست داشتم چقدر كم نور است و دارد پت پت مى‌كند، چون اين كار در هر حال اعتبارى براى زندگى من بود. نويسندگى براى من خيلى مهم بود.

شما در يكى از مقاله‌هايتان درباره پدرتان و رابطه‌اى كه با او داشتيد بحث مى‌كنيد. او در سال 1967 از دنيا رفت. به نظر شما پدرتان اگر شما را اكنون در موقعيت يك نويسنده مى‌ديد چه مى‌گفت؟

به نظرم خيلى خوشحال مى‌شد. البته اين را بايد بگويم كه اعضاى خانواده من اهل كتاب خواندن نبودند. آنها پول چندانى را خرج چيز‌هاى هنرى نمى‌كردند. يك چند تايى كتاب توى خانه بود. كتاب انجيل و دو سه تا كتاب ديگر (وسترن) كه پدرم احتمالا از كتابخانه گرفته بود. در خانواده من روال بر اين بود كه بروى كار كني، براى امرار معاش با دستان خودت كار كني، عرق جبين بريزي. پدر و مادرم، من را براى رفتن به دانشگاه تشويق نكردند هرچند دلسردم هم نكردند. اول از همه مى‌بايست سر يك كارى مى‌رفتم بعد اجازه داشتم كه هر كارى دوست دارم انجام بدهم؛ در خانواده ما اوضاع اينطور بود. نويسندگى يك تفريح و سرگرمى‌بود مثل ماهيگيري. هيچ كدام از اعضاى خانواده من نويسندگى را جدى نمى‌گرفتند.

مطمئنم پدرم اگر مى‌ديد من نويسنده شده‌ام حتما خوشحال مى‌شد. مطمئنم اگر من را مى‌ديد از من مى‌پرسيد: درآمدت از راه نويسندگى چقدر است!

شما در اين مقاله همچنين گفته‌ايد كه هرگز هيچ يك از داستان‌هايتان را نشان او نداديد؛ علتش چه بود؟ آيا احساس مى‌كرديد كه او داستان‌هاى شما را نمى‌فهمد؟

بله، بخشى از قضيه به اين علت بود كه احساس مى‌كردم او داستان‌هاى من را نمى‌فهمد و بخش ديگر هم به علت وضعيت زندگى خودم بود؛ من در نزديكى او زندگى نمى‌كردم. موقعى كه به نويسندگى مشغول شدم صد‌ها كيلومتر با او فاصله داشتم. من نوشته‌هايم را نشان تس گالاگر مى‌دهم ولى هميشه بلافاصله پس از پايان نوشتن، كارم را نشانش نمى‌دهم. بعضى وقت‌ها نوشته ام را مدتى به حال خودش رها مى‌كنم و به آن دست نمى‌زنم. ولى من هميشه براى نشان دادن نوشته‌هايم به ديگران پرشور و اشتياق نيستم. هنگامى‌كه داشتم مى‌نوشتم، يعنى در واقع نويسندگى را تازه شروع كرده بودم پدرم خيلى حالش بد بود، به همين دليل كار مناسبى نبود كه بخواهم داستان‌هايم را نشانش بدهم.

در مقاله مزبور نوشته‌ايد كه فرزندانتان روى نويسندگى شما بسيار تاثيرگذار بوده‌اند. آيا آنها هنوز هم اين تاثير را روى كارتان دارند؟ الان بايد در دهه سى سالگى شان باشند.

بله. دخترم 27 سال و پسرم 26 سال دارد. من هنوز هم همان كارورى هستم كه آنها از من ساختند. ولى تاثير آنها روى زندگى من الان خيلى چشمگير نيست. ما الان با هم دوست هستيم. آن موقع كه همه‌مان زير يك سقف زندگى مى‌كرديم، وضع فرق مى‌كرد. از وقتى كه الكل را ترك كردم بچه‌هايم با من دوست شدند.

آيا احساس مى‌كنيد آن دوره كه به سال 1977 ختم مى‌شد هنوز هم با شما هست؟ و اينكه بايد در موردش بنويسيد؟

بله. آن دوره – كه من در آن زمان در دهه 20 و 30 سالگى عمرم بودم – يك تاثير بسيار عميق و چشمگير و بسيار ماندگار روى عواطف من گذاشت؛ يعنى درواقع ضربه بسيار بزرگى به عواطف من وارد كرد. انگار من هنوز هم در بند آن دوره ام، انگار آن دوره براى من پايان ناپذير است. ولى همه داستان‌ها و شعر‌هايم در ارتباط با آن دوره نيستند. به نظرم داستان‌هايم تا ميزان بسيار زيادى تغيير كرده‌اند. به نظرم داستان‌هاى مجموعه كليساى جامع فرق مى‌كنند با داستان‌هاى مجموعه‌هاى قبلي. البته هنوز هم در داستان‌هايم حرف از نابودى و ويرانى هست ولى بعضى از داستان‌هايى كه اخيرا نوشته ام از كار‌هاى اوليه‌ام دور شده‌اند. به نظرم داستان‌هايم دارند اميدوارانه‌تر مى‌شوند.

آيا به نظر شما مهم است كه خواننده درباره زندگى شخصى يك نويسنده اطلاعات داشته باشد؟

فكر نمى‌كنم اهميت آنچنانى داشته باشد، ولى به نظر من اينگونه اطلاعات مى‌تواند بسيار مفيد باشند. خود من هميشه به زندگى خصوصى نويسندگانى كه آثارشان برايم مهم بوده خيلى علاقه‌مند بوده‌ام. مثلا اولين بار وقتى اثرى از جيمز جويس را خواندم دلم مى‌خواست درباره خود او بيش‌تر بدانم، بنابراين رفتم بيوگرافى او را گير آوردم و خلاصه هر چيزى كه در ارتباط با زندگى او در دسترس من بود گرفتم و خواندم. من طرفدار اين به اصطلاح نقد نو نيستم كه نويسنده را به كلى ناديده مى‌گيرد و فقط به نوشته اهميت مى‌دهد و نويسنده را به دست فراموشى مى‌سپارد و هيچ اهميتى نمى‌دهد كه نويسنده در چه دوره و زمانه‌اى زندگى مى‌كرده است و از اين چيز‌ها. هيچ علاقه‌اى به اين جور تئورى‌ها ندارم.

خب، مى‌شود گفت كه اين علاقه يك جور كنجكاوى خاص انسان‌هاست.

بله، من با تمام وجودم اين حرف را قبول دارم.

آيا تا حالا برايتان پيش آمده در مصاحبه‌هايى كه انجام مى‌دهيد مصاحبه كننده از شما درباره خودتان و كارتان سوال‌هايى بپرسد كه تا آن موقع هرگز به ذهن خودتان هم خطور نكرده بود؟

هر از گاهي، بله. برايم پيش آمده كه مصاحبه‌كنندگان با سوال‌هاى خودشان تعبير و تفسير‌هاى تازه‌‌اى درباره چيزى در ارتباط با كار‌هايم مطرح كرده‌‌اند. بله، هرازگاهى اين اتفاق مى‌افتد.

آيا اين موضوع شما را مى‌ترساند؟

نه.

آيا شما با خودتان دفترچه نگه مى‌داريد؟

سوال جالبى پرسيديد. چون موقعى كه نويسندگى را تدريس مى‌كردم (البته بگويم كه من به خاطر بورسيه‌اى كه حدود يك سال و نيم پيش دريافت كردم ديگر تدريس نمى‌كنم) هميشه به دانشجويانم مى‌گفتم با خودشان يك دفترچه داشته باشند. به آنها مى‌گفتم در دفترتان چيزى را كه مى‌بينيد و يا به طور اتفاقى مى‌شنويد براى خودتان يادداشت كنيد. ولى من خودم هرگز با خودم دفترچه همراه نداشتم! ولى به نظرم ايده خوبى است كه آدم يك دفترچه با خودش داشته باشد. تازه در همين شش هفت ماه اخير چيزى شبيه به دفترچه را با خودم اين ور و آن ور مى‌برم. زياد از آن استفاده نمى‌كنم، ولى هر از چند گاهي، مثلا اواخر شب چيز‌هايى در آن مى‌نويسم.

پس با اين حساب شما ايده‌هاى زيادى را در ذهنتان حمل مى‌كنيد؟

البته من افكار زيادى در ذهنم دارم ولى درعين حال پيش مى‌آيد كه چند روز را پشت سر مى‌گذارم بدون اينكه ايده خوبى در ذهنم داشته باشم. بدون هيچ ايده‌اي. ولى وقتى مشغول كار باشم به طور وسواسى روى چيزى هفت روز هفته و ده، پانزده ساعت در روز كار مى‌كنم. هر اتفاقى كه در زندگى‌ام مى‌افتد پيشنهادى براى نوشتن يك داستان است.

پس يعنى يك اتفاق كوچك يا يك عبارت مى‌تواند جرقه‌اى باشد براى يك داستان؟

معمولا اين جرقه در درون من زده مى‌شود و من را وا‌مى‌دارد كه آن داستان را بنويسم. و وقتى هم نوشتن آن داستان را شروع مى‌كنم كم كم آن داستان را مى‌بينم. داستان يك جور‌هايى به سمت من مى‌پرد.

يعنى از يك جهاتى عنصر شانس هم در كار دخيل است؟

البته عنصر شانس وجود دارد، ولى نويسندگى كار عجيب و غريبى است چون من به غرايزم اعتماد مى‌كنم و داستان هم ظاهرا از مسير‌هاى زمخت و ناهموار راه خود را پيدا مى‌كند. مثل اين است كه در يك اتاق تاريك كورمال كورمال به دنبال نور بگردي. كمابيش مى‌دانى كه نور كجاى ديوار هست ولى مسئله فقط اين است كه كورمال كورمال آن را روى ديوار پيدا كني. مى‌دانم كه اگر مدت طولانى نگاه كنم مى‌توانم كليد را پيدا كنم. شايد اين يك شيوه نامتعارف براى نوشتن داستان باشد، ولى اين شيوه من است. وقتى نوشتن داستانى را شروع مى‌كنم واقعا نمى‌دانم به چه سمت و سويى دارم حركت مى‌كنم؛ پايان داستان را نمى‌دانم. اواسط داستان را نمى‌دانم. ولى وقتى نوشتن را شروع مى‌كنم اجزا و اتفاقات داستان خود به خود معلوم مى‌شوند. وقتى نوشتن داستانى را شروع مى‌كنم خيلى تند و سريع مى‌نويسم چون مى‌ترسم چيزى كه انگيزه نوشتن آن داستان را در من ايجاد كرد احتمالا از دستم برود.

به نظر شما آيا اين موضوع با شخصيت‌هايى كه در كانون داستان‌هاى شما قرار دارند مرتبط است؟ شخصيت‌هايى كه اغلب – به قول خودتان – دنبال كليد حل مشكلات زندگى‌شان مى‌گردند. داستان درباره تلاش آنها براى حل يك مشكل است. بنابراين آنها مشكلى دارند كه بايد حلش كنند. آنها از طرفى نمى‌دانند به كجا دارند مى‌روند.

اصلا هم مطمئن نيستند كه چگونه مى‌خواهند مشكلات خود را حل كنند؛ بله من اين دو جنبه را دركنار هم قرار ندادم، ولى اين قضيه صحيح است.

بنابراين هر وقت كه شما به درون يك شخصيت داستانى مى‌رويد تا داستانى را تعريف كنيد، فكر مى‌كنيد كه رشته افكارتان همزمان به كار مى‌افتند؟

بله، همينطور فكر مى‌كنم... جالب است. خوشم آمد.

شما وقتى داريد داستانتان را مى‌نويسيد شخصيت‌هايى را كه در واقع در لايه سطحى داستان وجود ندارند، چقدر مى‌شناسيد؟

من وقتى دارم داستانى را مى‌نويسم يك جور‌هاى مرموزى احساس مى‌كنم كه اين آدم‌ها را خيلى خوب مى‌شناسم، و قبل از اينكه نوشتن داستان به پايان برسد ديگر آنها را حسابى شناخته‌ام. قبل از اينكه نوشتن يك داستان را به پايان برسانم مى‌فهمم در دل‌هايشان چه راز‌هايى نهفته است.

در سال‌هايى كه شما مشغول نويسندگى بوده‌ايد اتفاقات زيادى در آمريكا و جهان رخ داده است؛ مثل جنگ ويتنام و رسوايى واترگيت و غيره. در داستان‌هاى شما خيلى كم پيش مى‌آيد به چنين حوادثى اشاره شود.

خب، اين حوادث و اتفاقات براى داستان‌هايى كه من نوشته‌ام مناسب و يا ضرورى نبوده‌اند. اتفاقات دنياى خارج تاثيرى روى بيش‌تر داستان‌هايى كه من نوشته‌ام ندارند؛ اينكه رئيس جمهور آمريكا كيست، چه لايحه‌اى به كنگره تقديم شده، در بريتانيا يا فرانسه چه شورش‌ها و يا اعتصاباتى در حال رخ دادن است، يا چه قحطى‌هايى دارد رخ مى‌دهد؛ اين اتفاقات هيچ ربطى به شخصيت‌هاى داستانى من ندارند. البته اين عيب شخصيت‌هاى داستانى من نيست. براى آنها فرقى نمى‌كند رئيس جمهور چه كسى باشد يا چه لايحه اى در كنگره پذيرفته مى‌شود، چون در هر صورت زندگى آنها همان است كه بوده! من شرط مى‌بندم كه بيش‌تر شخصيت‌هاى داستانى من راى نمى‌دهند و در انتخابات شركت نمى‌كنند چون مى‌دانند كه راى آنها هيچ چيزى را تغيير نمى‌دهد. دنياى خارج به اين مفهوم تاثير چندانى روى شخصيت‌هاى داستانى من ندارد. اين البته چيز بدى نيست. من با شخصيت‌هاى داستانى‌ام خيلى احساس همدلى مى‌كنم، و اگر اين حس را نسبت به آنها نداشتم هرگز در موردشان نمى‌نوشتم. من به اين شخصيت‌ها اهميت مى‌دهم، و خيلى خوب مى‌شناسمشان. من يكى از آنها بودم و هنوز هم هستم. من با اين آدم‌ها بزرگ شدم. هيچ كس در خانواده من بيش‌تر از دوره ابتدايى درس نخواند. تحصيلات در زندگى آنها چيز مهمى ‌نبود، آنها كتاب نمى‌خواندند، سفر نمى‌رفتند – البته يك بار در عمر شان سفر كردند آن هم وقتى بود كه از جنوب به سمت غرب امريكا مهاجرت كردند، همين و بس. آنها درباره سياست صحبت نمى‌كردند؛ اصلا اهل سياست نبودند. من موقعى كه بچه بودم داستان‌ها و مكالمه‌هايى را كه مى‌شنيدم در مورد سياست نبودند؛ همه اش در مورد اين بود كه فلانى و بهمانى چه گفته، و يا مثلا جان هفته گذشته چند تا ماهى گرفته، و اينكه خرسى را با تير زده بودند فرار كرده بوده. دنياى خارج دنيايى بود كه به يك كس ديگر تعلق داشت.

خشونت و يا تهديد به رفتار خشن نقش بسيار مهمى‌ در جهان به روايت ريموند كارور دارد؛ شخصيت‌هاى داستانى ريموند كارور هميشه به خشونت پناه مى‌برند.

نه، آنها هميشه به خشونت پناه نمى‌برند. هميشه يك جور خشونت ممكن، يك جور تهديد، در افق به شكل پر ابهتى خود نمايى مى‌كند. ولى دنيا يك جاى تهديد آميز و خشن است، مخصوصا اگر در اين وحشت و نگرانى به سر ببرى كه اجاره خانه‌ات را چگونه جور كني. ياد داستان چه شده؟ مى‌افتم كه در آن زن مى‌رود تا به خاطر ورشكستگى اتومبيل را بفروشد و بعد وقتى ناهشيار باز مى‌گردد مرد يك جور‌هايى به او حمله‌ور مى‌شود. اينجا همه چيز به رفتار خشن نزديك مى‌شود؛ نوعى تهديد در اينجا وجود دارد. ولى اين آدم ديگر به آخر خط رسيده، و وقتى آدم‌ها به آخر خط مى‌رسند هر كارى كه فكرش را بكنى از آنها بر مى‌آيد، هر چيزى ممكن است اتفاق بيفتد. آشوب و جار و جنجال ممكن است رخ بدهد. من فكر نمى‌كنم هيچ كدام از اين خشونت‌ها، خشونت عمدى و بى خودى باشد. دنياى اين شخصيت‌ها هميشه مكان دوستانه‌اى نيست.

يك نكته جالب ديگر در مورد شخصيت‌هاى داستانى شما براى من اين است كه آنها از رابطه عاشقانه خود انتظار‌هاى نابجا و نامعقولى دارند؛ مثلا يك شخصيت نياز شديدى به عشق دارد در حالى كه به نظر مى‌رسد احساسات عاشقانه يكى از دو طرف در مسير غلط قرار گرفته است. در اين مورد توضيح مى‌دهيد؟

خوشحالم كه شما در داستان‌هاى من عشق را پيدا كرديد، هرچند ممكن است اين عشق در بعضى موارد در مسير غلط افتاده باشد. ولى من فكر مى‌كنم اين حقيقت داشته باشد. شخصيت‌هاى من در اين داستان‌ها محتاج عشق‌اند؛ بعضى وقت‌ها آنهايى كه بيش‌ترين نياز به عشق را دارند كمترين توانايى را در ايجاد آن دارند. بعضى وقت‌ها هم كه عشق در مسير غلط قرار مى‌گيرد، ولى در حال اين زندگى است.

ديدگاه سياه و تيره و تارى از زندگي.

شايد تير و تار باشد، ولى مادام كه نويسنده حقيقت را در مورد آن ديدگاه بيان مى‌كند نمى‌توانيد از كارش ايراد بگيريد.

بعضى از داستان‌هاى شما خنده دارند؛ البته من من اين داستان‌ها را كاملا طنز آميز نمى‌دانم، ولى داستان‌هايى مثل جرى و مالى و سام كه درباره مردى است كه از شر سگ خانواده راحت مى‌شود، واقعا جالب و خنده‌دارند.

در داستان‌هاى من طنز زياد وجود دارد، هر چند البته اين طنز در بعضى جا‌ها طنز سياه است. طنز در داستان‌هاى من در عجيب‌ترين لحظات پديدار مى‌شود. ماه گذشته داستان كوتاه مواظب را در دانشگاه‌ هاروارد براى دانشجويان خواندم؛ اين داستان درباره مردى است كه گوش‌هايش پر از موم است و دائم مشروب الكلى مى‌خورد. حدود دو سوم داستان را خوانده بودم كه ديدم دانشجويان قاه قاه مى‌خندند. ناگهان متوجه شدم داستانم خيلى خنده‌دار شده است و اين چيز خوبى است. من خوشحال مى‌شوم وقتى مى‌بينم مردم در داستان‌هايم متوجه طنز مى‌شوند. ولى خوانندگان من بيش‌تر مواقع با دندان‌هاى چفت شده مى‌خندند!

حالا كه شرايط زندگى شما تغيير كرده آيا با خودتان فكر مى‌كنيد كه چگونه ممكن است در پى اين تغيير انگيزه‌هايتان براى نويسندگى تغيير كند؟

شيوه نويسندگى من تغيير كرده است؛ در اين زمينه هيچ شكى ندارم. اشعارى كه سال گذشته نوشتم با تمام اشعارى كه سال‌هاى قبل تر نوشته بودم، متفاوت‌اند. حتى به جرات مى‌گويم كه اين اشعار از شعر‌هاى قبلى‌ام بهترند. البته من به شعر‌هايى كه قبلا گفته‌ام بى‌وفايى نمى‌كنم، ولى از طرفى محتواى نوشته‌هاى من دارد تغيير مى‌كند و من فكر مى‌كنم اين چيز خوبى است، چون نويسنده نمى‌تواند هميشه به نوشتن يك جور داستان و شعر به طور مداوم ادامه بدهد.

يك نكته خيلى جالب در اينجا براى من اين است كه من و شما هيچ نقطه مشتركى نداريم؛ رابطه عجيب و غريبى است. رابطه نويسنده با خواننده و ارتباطى كه بين آنها برقرار مى‌شود.

به نظر من خوب است. نقطه مشترك بين ما دو تا اين واقعيت است كه ما انسانيم. اين يكى از كار‌هايى است كه نويسندگى مى‌تواند انجام بدهد؛ اين يكى از چيز‌هايى كه نويسندگى در مورد آن است. نويسندگى مى‌تواند بين انسان‌ها ارتباط برقرار كند. موسيقى هم اين كاركرد را دارد؛ مثلا مى‌توانيد به قطعه‌اى از كار‌هاى موتزارت گوش كنيد؛ ولى من و موتسارت چه ارتباطى با هم داريم؟ هيچ! ولى با اين همه هر بار كه قطعه اى موسيقى او را مى‌شنوم يك جور‌هايى با او ارتباط برقرار مى‌كنم؛ موسيقى او يك جور‌هايى براى ما تكان دهنده است و ما را به هيجان مى‌آورد.
 شنبه 12 مرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: حيات نو]
[مشاهده در: www.hayateno.ws]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 181]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن