تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم(ص):ایمان به صرف ادعا و آرزو نیست، بلکه ایمان آن است که خالصانه در جان و دل قرار گیرد و ا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835294848




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حكايت آن دو شتر نجيب


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: حكايت آن دو شتر نجيب ابوالفضل زرويي نصرآباد يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.يك جوانمردي بود در ولايت غربت به نام خواجه الماس. اين خواجه الماس يك برادري هم داشت كه اسمش خواجه مراد بود و مرد خيلي خوب و باخدايي بود.يك روزي اين خواجه الماس رفت پيش برادرش و گفت :( اي برادر، مي داني كه من از دار دنيا فقط سه تا شتر دارم. دوتا شان را مي سپارم به تو و خودم دارم مي روم در ولايت جابلقا از براي پيدا كردن يك لقمه نان حلال.)خواجه مراد گفت:( اي برادر، تو برو و خيالت راحت باشد كه من مثل تخم چشمم از اينها مواظبت مي كنم.) وقتي خواجه الماس خيالش از بابت شترها راحت شد، راه افتا د و رفت به طرف ولايت جابلقا.حالا بشنو از خواجه مراد كه وقتي برادرش رفت، شترها را برد و بست در طويله. شب كه شد، شتر اولي به شتر دومي گفت: ( اي رفيق شفيق و اي يار گرامي، بدان و آگاه باش كه خواجه الماس به سفر رفته و ما را به دست خواجه مراد سپرده و عروسي پسر خواجه مراد نزديك است. من در فكرم كه نكند اين خواجه مراد شير خام خورده دربارهء ما خيالاتي بكند و ما را بسپارد به دست قصاب.) شتر دوم گفت:( من هم در همين فكرم و مصلحت اين است كه ما كاري كنيم كه اين بلا به سرمان نيايد.)دو شتر نشستند و نقشه كشيدند و آخر سر به اين نتيجه رسيدند كه همان شبانه بروند پناهنده بشوند به سفارت جابلقا. اين شد كه طناب هاي شان را پاره كردند و زدند بيرون و رفتند به طرف قنسولگري.شترها را همين جا داشته باشيد تا ببينيم خواجه مراد چه كرد. خواجه مراد صبح كه از خواب پا شد، رفت به طرف طويله كه آنها را بر دارد ببرد به طرف بازار و برايشان دمپايي ابري و سينه ريز طلا بخرد. وقتي وارد شد، ديد اي دل غافل، جا تر است و شترها نيستند. اين شد كه از ناراحتي پاشد رفت به خانه و رختخوابش را پهن كرد و افتاد در بستر بيماري.اما بشنويد از شترها كه همين طور رفتند و رفتند تا رسيدند به سفارت جابلقا. آنجا كه رسيدند، يك دعوتنامه از طرف خواجه الماس جعل كردند و ويزا گرفتند و رفتند به جابلقا.در ولايت جابلقا براي اينكه كسي آنها را نشناسد ، دو تا عينك دودي خريدند و زدند به چشمشان و بعدش يك شركت باربري تأسيس كردند و پس از چندي كار و بارشان سكه شد.حالا بشنويد از خواجه الماس كه بعد از مدتي يك تلگراف فرستاد از براي برادرش خواجه مراد كه: (سين. شتر چطور؟) از آن طرف تلگراف به دستش آمد كه: (و عليك سين، شتر بي شتر.) خواجه الماس از غصه و ناراحتي نشست دم در تلگرافخانه و بنا كرد به گريه كردن.در همين حال دو شتر كه براي هواخوري آمده بودند بيرون، يك دفعه صاحبشان را ديدند و شناختند. آمدند جلو و با خواجه الماس روبوسي كردند و آنچه بر سرشان آمده بود، بازگفتند. خواجه الماس كه از ديدار شترانش كلي خوشحال شده بود گفت:( اي شتران عزيز من، بدانيد كه من در اينجا پول و پله اي به هم زده ام و قصد دارم برگردم به ولايت غربت . بياييد با هم برويم.) شترها قبول كردند و بار و بنديل سفر بستند و با خواجه الماس برگشتند به ولايت خودشان.اما بشنويد از خواجه مراد كه وقتي شنيد برادرش دارد مي آيد، با همان حال زار و نزار آمد دم در دروازهء شهر به استقبال. دو برادر و دو شتر همديگر را در آغوش گرفتند و شادي ها كردند و بخصوص وقتي خواجه مراد قضيهء دمپايي و سينه ريز طلا را گفت، بكلي رفع سوء تفاهم شد و همگي شاد و خندان با هم به خانهء خواجه مراد رفتند.خواجه مراد گفت:( اي برادر، حالا كه آمده اي بيا به خاطر بازگشت تو و ازدواج پسرم جشن مفصلي بگيريم.) اين شد كه شهر را هفت روز و هفت شب چراغان كردند و شترها را به خوشي و خرمي خوردند.ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه شتر حيوان نجيبي است.قصهء ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد.http://www.sokhan.com/zarooee/articles.asp?id=6407




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 384]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن