واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: شميم وفاداري
از نامهي امروزِ "دريچه"، شميم وفاداري را استشمام ميكنيم. دل دانشآموز دبيرستانهاي البرز و دارالفنونِ پنجاه سال پيش، هنوز با شعلهي ياد معلّمش گرم است. معلّم، قلعهي روح آدمي را تا پايان عمر در تسخير و تصرّفِ نگاه پر معرفت خويش دارد. حيفم آمد كه نامهي "دارالفنوني روزگار قديم" را براي دانشآموزان دارالفنونها(!)ي جديد در اين روزگار، بازخواني نكنم.
ـ "حوالي سالهاي 31 و 32 خورشيدي تعداي از محصّلان دبيرستان "البرز" تصميم ميگيرند كه بعد از دريافت گواهينامه سيكل اول (كلاس نهم آن زمان) مدرسه خود را تغيير دهند...
...وجود سكّانداري بيبديل به نام دكتر محمدعلي مجتهدي، با اشراف به ريز مسايل همكاران و شاگردان مدرسه بدون احتياج به مأمور مخفي، كافي بود كه اين مركز فرهنگي شبانه روزي درجة يك، دقيقاً مثل يك پادگان نظامي توسّط فرمانده مقتدر و با صلابتش به كار ادامه دهد. نتيجه اين مديريت بينظير، وجود پزشكان و جرّاحان و متخصّصين معروفي است كه نام كشور ما را در دنيا پر آوازه كرده است...
...حدود يازده نفر از دوستان و من پاي به مدرسهاي گذاشتيم كه نامش دارالفنون بود. دبيران دارالفنون هم تقريباً همطراز البرز بودند. آقايان آدميّت، كريمان، صديق اسفندياري، نوروزيان، آذرنوش، نبهي، شميم و فرهيختگان ديگري كه ما آن موقع نميدانستيم خود آنان براي اخذ درجه دكترا مشغول ادامه تحصيلاند...
...تعداد دروس عام (عمومي) حدود شانزده رقم بود و تمام اين رشتههاي درسي بايد تا كلاس پنجم علمي تمام ميشد و از آن به بعد اختيار با دانشآموز بود كه رشته ادبي يا طبيعي يا رياضي را انتخاب كند و ديپلم متوسّطه را بگيرد. بيشتر رفقا ميخواستند پنجم علمي يا همان كلاس يازدهم را تمام كرده عازم آمريكا شوند. چون در آمريكا به عنوان ديپلم بدون اخذ شهريه در بيشتر دانشگاهها پذيرفته ميشدند. تعداد بسيار زيادي همين كار را كردند. فقط كساني كه ميخواستند در ايران ادامه تحصيل دهند، كلاس ششم دبيرستان (دوازدهم) را هم گذراندند. مسأله عجيبي كه در آن موقع وجود داشت پذيرش ديپلمههاي ادبي براي رشته اقتصاد دانشكده حقوق بود كه البته سال 37 شمسي وضعيت تغيير يافت...
...يكي از پديدههاي نوظهور براي ما كه از "البرز" آمده بوديم، وجود حدود هشت نفر افرادِ به اصطلاح "تهكلاسي" بود كه حالت ورزشكاري هم داشتند و تقريباً خود را صاحب كلاس فرض ميكردند! شاگردان كلاس و "مُبصر" هم بالأخره سعي ميكردند با آنان برخوردي نداشته باشند. يكي از صفات افراد مزبور اين بود كه بعد از ورود معلّم به كلاس و انجام مراسمِ "برپا برجا"، اگر معلم طول كلاس را طي ميكرد اين آقايان ورزشكار(!) دوباره برپا ميايستادند و يك "چاق سلامتيِ" مجدّد انجام ميدادند. البته براي دبيران عزيز مسألهاي نبود. بعضي جواب نميدادند. برخي مثل موسي آذرنوش هميشه با گچ و تخته سر و كار داشتند. برخي ديگر مانند استاد نبهي هميشه پشت تريبون كلاس نشسته بودند. فقط يك بار كه مرحوم صديق اسفندياري مورد اين مرحمت(!) قرار گرفت سريعاً جواب داد: "برجا" انجام شده، سلام مجدّد چه معنا دارد؟! البته آنها به قول معروف ماستها را كيسه كردند...
...در اين ميان، يكي از معلّمان عزيزمان به نام علياصغر شميم كه ليسانس توأمِ تاريخ جغرافي بود، كلاس را شديداً تحت تأثير قرار داد. چرا؟ هنوز هم بعد از سالهاي سال نه تنها من بلكه دوستانِ در قيد حيات هم حيران ماندهاند كه او كه بود كه اينهمه بر همة ما تأثير گذاشت؟ نه خشم، نه خنده، نه حرف اضافه. وقتي وارد كلاس ميشد سكوت مطلق بود و حضورِ تمام محصّلينِ كلاس و حتّي "تهكلاسي"ها...
...با اينكه استاد معمولاً قدم ميزد و تاريخ را شرح ميداد، نميدانم چرا دو نفر از ته كلاسيها اصرار داشتند بيايند روي صندليهاي جلو بنشينند! ته كلاسيها او را سردار لقب داده بودند. آقاي شميم هميشه كت و شلوار "آبي آسماني راه راه" ميپوشيد و با طمأنينه قدم برميداشت. ضمناً جزو محالات بود كه كسي در كلاس ايشان غيبت كند. در حالي كه موقع تدريس رياضيّات تعداد زيادي اصلاً سركلاس حاضر نميشدند. موقع تدريس مرحوم محسن هنربخش (درس جبر) دوستان، سر خود را ميدزديدند تا مورد سئوال و خطاب قرار نگيرند! حالا پس از گذشت سالهاي سال ميفهميم كه صلابت كمنظير شميم از "نجابت بينظير"ش بوده است...
...بعد از كلاس يازدهم ميتوانم بگويم كه اكثر دوستان از هم جدا شدند. بيشترشان ايران را ترك كردند و در اين دنياي بزرگ پخش شدند. سالهاي سال يكديگر را نديديم ولي سعي ميكرديم بدانيم كجاييم. البته در آن روزگار تماس تلفني هم مثل امروز آسان نبود. فقط نامه بود و كارت پستال. يك "تهكلاسي" داشتيم به نام علي. او به شدّت از درسها گريزان بود. ميگفت اصلاً عربي چه ربطي به هيأت دارد؟! جغرافي را با جبر چه كار؟! در هر صورت و به هر جان كندني، كلاس دهم بود كه با مشكلات زيادي عازم آمريكا شد. برادرش در آنجا اقامت داشت...
...من بعد از مدّت مديدي او را در يكي از جزاير پنجگانهي ايالت نيويورك به نام برونكس به طور اتّفاقي ديدم. راننده تاكسي بود و بسيار بيريا و يك رنگ. با يك خانم آمريكايي ازدواج كرده، تابعيّت آنجا را پذيرفته بود و اجازه كار داشت. وضع مالياش چندان خوب نبود ولي هرچه داشت در طبق اخلاص گذاشت و مرا با يك وانت فولكس كرايهاي به پايتخت آمريكا برد. در يكي از تئاترهاي آنجا كه جنبه توريستي هم دارد چگونگي ترور آبراهام لينكلن به تماشا گذاشته ميشد. نميدانم حالا هم اين برنامه هست يا نيست. (من از سال 49 صحبت ميكنم). موقعي كه صداي شليك اسلحه ـ كه بسيار بلند بود ـ شنيده شد، من از جا پريدم. بالكن مخصوص رئيس جمهور مثل حالت رعد و برق روشن خاموش شد و وي ترور شد. همچنان مبهوت بودم كه ديدم پرده سن كنار رفت و مجسمهي لينكلن از روي صندلي بلند شد و براي مردم در مورد سياهپوستان شروع به صحبت كرد. همين كه صحبتش تمام شد، همه كف زدند. ناگهان علي به من نگاه كرد و گفت:
ـ "شميم يادته"؟!...
...علي اهل مراغه بود. هميشه ميگفت هر موقع شميم سركلاس ميآيد، بوي سيبهاي مراغه در كلاس ميپيچد. و من ميگفتم مگر سيب بو دارد؟! در اين ساليان دراز هرگاه دارالفنونيهاي آن روزگار را ديدهام، بالأخره از هر چهار نفرشان هميشه با يك نفر مواجه شدهام كه از من پرسيده است: "شميم يادته"؟! راستي او كه بود و چه بود كه ما هنوز هم بعد از اين ساليان دراز فكر ميكنيم عزيزترين معلّم خود را از دست دادهايم و شايد بتوانيم پيدايش كنيم!؟ غروب دوشنبه در پارك با دوستان همسنّ و سال قدم خواهيم زد و باز هم به هم خواهيم گفت:
ـ "شميم يادته؟!"
دارالفنوني
شنبه 15 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 109]