واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عطوفت و مهربانى حضرت امام (ره)
پیرمرد باغبانیادم هست من كوچك بودم، روزى پیرمردى براى باغچه منزل ما خاك آورد. ما سر سفره بودیم كه او آمد. امام گفتند كه این پیرمرد ناهار نخورده است. غذاى ما زیاد نبود. بعد بشقابى از توى سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در بشقاب ریختند و به ما گفتند: «بیایید هر كدام چند قاشقى از غذاى خود را در این بشقاب بریزید تا به اندازه غذاى یك نفر بشود.»ما كه آن روز غذاى اضافى نداشتیم، به این ترتیب غذاى آن پیرمرد را آماده كردیم. در عالم بچگى آنقدر از این كار خوشم آمد كه نهایت نداشت. (1) بیست دقیقه اشك مىریختندپس از ماجراى پانزده خرداد، خدمت امام مشرف شدم. حدود 35 دقیقه خدمت ایشان صحبت كردم. حادثه پانزده خرداد را براى امام توضیح دادم. و امام حدود بیست دقیقه اشك مىریختند. (2) عطوفت با كودكانمن در كربلا، مشرف شده بودم كه امام تشریف آوردند. كربلا هفت زیارت مخصوصه دارد. نجف سه زیارت مخصوصه دارد. علاوه بر شب هاى جمعه ایشان هفت زیارت را مقید بودند مشرف بشوند كربلا، ولى شبهاى جمعه نمىرسیدند تشریف بیاورند. امام در حرم متعبد بودند، مثل سایر متعبدین دعا و نماز بخوانند. سایر آقایان علما این جور نبودند، حرمشان ده دقیقه و فوقش یك ربع ساعت طول مىكشید و دعاها را هم از حفظ مىخواندند و یكى دو ركعت نماز مىخواندند و مىرفتند، اما امام مثل سایر مردم مىنشستند و مفاتیح مىخواندند. من دیدم كه در بالاى سر امام حسین(ع) نشستند و مشغول نماز شدند. رسم مردم بغداد این است كه مىآیند و شیرینى یا شكلاتى یا خرمایى، از این چیزها، تقسیم مىكنند. امام آنجا نشسته بودند. بنده در نزدیكى ایشان نشسته بودم. بنده زاده هم با من بود كه خیلى كوچك بود. آقایى شیرینى آورد و جلوى من و امام و دیگران گذاشت. امام شیرینى را برداشت و با كمال مهربانى داد به بنده زاده، زیرا به او شیرینى نداده بودند و ایشان در چنین جایى به این مساله توجه فرمودند. در همین جا مطلب دیگرى نظرم را جلب كرد، یكى از ایرانیانى كه آمده بود براى زیارت، مهرى را كه خریده و داخل جیبش بود، در آورد و به امام داد كه امام روى آن نماز بخوانند، تا تبرك شود. امام هم با كمال خضوع پا شدند و دو ركعت نماز خواندند و مهر را به ایرانى برگرداندند. من از این منظره بسیار لذت بردم. این منظره، هم عقیده مردم را به امام، به عنوان یك فردى كه داراى قداست است، مىرساند و هم اعتقاد ایشان را به این مسایل. چون تصور انسان این است كه امام چون مرد مبارزه هستند، باید اینجور چیزها را مثلا خرافات بدانند، ولى معلوم شد كه خیر، به روایاتى كه در این زمینه هست كاملا توجه دارند و عمل مىكنند. (3) امام بسیار عاطفى هستندامام شدیدا عاطفى هستند. مثلا وقتى نجف بودند و گاهى خواهرهایم مىآمدند آنجا، و بعد مىخواستند بروند طورى بود كه من هیچ وقت موقع خداحافظى قدرت ایستادن توى حیاط و دیدن خداحافظى آنها را با امام نداشتم، مىگذاشتم و مىرفتم. مرحوم برادرم هم همین را مىگفتند كه من آن لحظه خدا حافظى را نمىتوانم ببینم. چون امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفى برخورد مىكنند كه انسان تحمل دیدن آن را ندارد. اما یك ذره شما فكر كنید این مسایل روى تصمیم گیری هایشان و یا در آن كارهایى كه مىخواهند بكنند اثر دارد، ندارد (4) آقا خیلى سراغت را مىگرفتوقتى كه آیة الله خاتمى پدر همسرم فوت كردند من براى شركت در مراسم سوگوارى ایشان به یزد رفتم، مادرم دایما مىگفتند كه امام خیلى سراغت را مىگیرد. ایشان از دورى من ابراز ناراحتى كرده بودند و دلشان مىخواست مرا ببینند و به من تسلیتى بگویند تا روحم آرام شود. وقتى به تهران رسیدم بلافاصله زنگ زدند و پیغام دادند كه زهرا فورا بیاید مىخواهم ببینمش و این براى من خیلى جالب بود كه امام با وجود این همه مشكلات باز به فكر خانواده شان بودند و مىخواستند از نوه شان دلجویى كنند. امام هیچگاه بى تفاوت از كنار مسالهاى نمىگذشتند. (5) من بچه ها را دوست دارماگر ما یكی ، دو روز به خانه آقا نمىرفتیم، وقتى مىآمدیم، مىگفتند:«كجا بودید شما؟ اصلا مرا مىشناسید؟ یعنى این طور مراقب اوضاع بودند. من بچه خودم را، فاطمه را، بعضى اوقات مىبردم. یك روز وارد شدم دیدم آقا تو حیاط قدم مىزنند. تا سلام كردم گفتند: «بچهات كو؟» گفتم: «نیاوردهام، اذیت مىكند.» به حدى ایشان ناراحت شدند كه گفتند:«اگر این دفعه بدون فاطمه مىخواهى بیایى، خودت هم نباید بیایى.» اینقدر روحشان ظریف بود. مىگفتم:«آقا، شما چرا این قدر بچهها را دوست دارید؟ چون بچههاى ما هستند دوستشان دارید؟» مىگفتند:«نه، من به حسینیه كه مىروم، اگر بچه باشد حواسم مىرود دنبال بچهها. بعضى وقتها كه صحبت مىكنم، وقتی مىبینم بچهاى گریه مىكند یا بچهاى دست تكان مىدهد یا اشاره به من مىكند، حواسم مىرود به بچهها. (6) وقتى تصویر مجروحین را مىدیدندواقعا امام وقتى كه مجروحین را در تلویزیون مىدیدند خیلى ناراحت مىشدند. از حالات خاصشان این بود كه وقتى ناراحت مىشدند دو دستشان را جلوى صورتشان مىگرفتند. و من خیلى وقتها مىدیدم این حالت از نگاه كردن به صحنه تلویزیون برایشان پیش آمده است تا جایى كه به ذهنم رسید كه به مسؤولین صدا و سیما بگویم این صحنهها را پخش نكنید چون كم كم در قلب ایشان اثر مىگذارد. (7) الآن بیاوریدش داخلروزى یك خانم ایتالیایى كه شغل او معلمى و دینش مسیحیت بود، نامهاى آكنده از ابراز محبت و علاقه نسبت به امام و راه او همراه با یك گردنبند طلا براى ایشان فرستاده بود. وى متذكر شده بود كه این گردنبند را كه یادگار آغاز ازدواجم است و به همین جهت آن را بسیار دوست دارم، به نشانه علاقه و اشتیاقم نسبت به شما و راهتان تقدیم مىكنم. مدتى آن را نگه داشتیم و بالاخره با تردید از این كه امام آن را مىپذیرند یا نه، همراه با ترجمه نامه خدمت ایشان بردیم. نامه به عرضشان كه رسید، گردنبند را نیز گرفتند و روى میزى كه در كنارشان قرار داشت، گذاشتند.دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو یا سه سالهاى را آوردند كه پدرش در جبهه مفقودالاثر شده بود. امام وقتى متوجه شدند فرمودند: «الان بیاوریدش داخل.» سپس او را روى زانوى خود نشاندند و صورت مباركشان را به صورت بچه چسبانیده و دست بر سر او گذاشتند. حالتى كه نسبت به فرزندان خودشان هم از ایشان دیده نشده بود. مدتى به همین حالت آهسته با آن دختر بچه سخن گفتند با آن كه فاصله ما با ایشان كمتر از یك و نیم متر بود شنیدن حرفهاى ایشان براى ما دشوار بود. بچه كه افسرده بود بالاخره در آغوش امام خندید. آنگاه امام همان گردنبندى را كه زن ایتالیایى فرستاده بود برداشتند و با دست مباركشان بر گردن دختر بچه انداختند. دختر بچه در حالى كه از خوشحالى در پوست خود نمىگنجید از خدمت امام رفت. (8) این را كه شنیدند خیلى گریه كردنداوایلى كه امام به نجف وارد شدند، یك روز مرد با تقوایى خدمت ایشان رسید. فرداى آن روز كه من در اندرونى كار داشتم دیدم خانم امام خیلى ناراحت است. ایشان مىگفت آن مرد چیزى براى امام نقل كرده كه آقا از فرط ناراحتى 24 ساعت است غذا نخوردهاند، حتى چاى هم نخوردهاند. بعد معلوم شد آن مرد از حوادث تظاهرات قم و كشتار مردم براى امام تعریف كرده و از جمله گفته بود كه من در قم بودم و خودم دیدم كه زنى بچه چند ماههاى را كه پیراهن سفید به تن او كرده بود در بغل داشت و شعار مىداد. یكى از گاردی ها با ضربه قنداق تفنگ محكم به شانه این خانم زد كه بچه از دست او افتاد و سر بچه به جدول كنار خیابان خورد. امام این را كه شنیدند خیلى گریه كردند و اشك ریختند و 24 ساعت از فرط ناراحتى غذا نخوردند. (9) پىنوشتها:1. به نقل از یكى از دختران امام،رشد دانش آموز، سال 3- ش 3 .2. حجة الاسلام و المسلمین واعظ طبسى،پیام انقلاب، ش 82 .3. آیة الله محمد هادى،معرفت،حوزه، ش 32 .4. حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینى، پیام انقلاب، ش 60.5. زهرا اشراقى .6. زهرا اشراقى ، سروش ، ش 476.7. زهرا مصطفوى .8. حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان .9. حجة الاسلام و المسلمین فرقانى .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 294]