تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 11 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مؤمن را بر مؤمن، هفت حق است. واجب ترين آنها اين است كه آدمى تنها حق را بگويد، هر ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803375653




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مسابقه ی داستان نویسی داستان کوتاه (مینی مال) ==» معرفی برنده ی مسابقه !!


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: Marichka03-04-2008, 08:20 PMسلام خدمت دوستان و همراهان گرامی :20: پیرو مباحث این تاپیک (http://www.forum.p30world.com/showthread.php?t=114382&page=38)و فعالیتهای دوستان در زمینه ی داستان سرایی - شاخه ی داستان کوتاه، تصمیم گرفته شد که مسابقه ای هم با همین موضوع در انجمن ادبیات و علوم انسانی برگزار بشه تا دوستان بتونن در این زمینه رقابت دوستانه و خوبی رو با هم داشته باشن و معلومات جمعی مون هم در این زمینه افزایش پیدا کنه. این تاپیک برای برگزاری این مسابقه در نظر گرفته شده و شرایط شرکت رو از این طریق خدمتتون اعلام می کنم؛ 1- مدت زمان مسابقه 10 روز هست که آغازش امروز پنجشنبه 15 فروردین و پایان اون یکشنبه 25 ام فروردین خواهد بود. 2- هر یک از دوستان می تونن فقط با یک داستان در مسابقه شرکت کنند. 3- حداقل تعداد سطر مجاز برای هر داستان شرکت کننده در مسابقه 5 و حداکثر دو صفحه ی کامل در نرم افزار word هست. ** توضیح: دوستان می تونن داستانهای خودشون رو در قالب پست ساده در ادامه ی تاپیک قرار بدن ولی این داستانها وقتی در نرم افزار word کپی میشه (با تنظیمات صفحه ای که در ادامه قرار میدم) نباید تعداد سطرهاش از دو صفحه بیشتر بشه. داستانهایی با بیشتر از این تعداد سطر از دور خارج میشن. تنظیمات یک صفحه از word برای مسابقه هم به این ترتیب هستن: فونت: Tahoma اندازه ی فونت در محیط نرم افزار: 14 حاشیه های صفحه از هر طرف: 2 سانتی متر (بدون حاشیه ی صحافی) ==» یادآوری: برای تنظیم حاشیه ی صفحه در word: منوی file > گزینه ی page setup > حاشیه های بالا، پایین، راست و چپ دارای مقدار 2 cm باشن و مقدار gutter position (حاشیه ی صحافی) صفر در نظر گرفته بشه.همونطور که اشاره شد دوستان بهتره که اول داستان خودشون رو در محیط word با تنظیمات بالا بنویسن و بعد اون رو در انجمن در قالب پست جدید پیست کنن و تعداد صفحات با این تنظیمات از 2 نباید بیشتر بشه. و وضوح مانیتور هم وضوح یک مانیتور معمولی (و نه عریض) که همون 768*1024 هست در نظر گرفته میشه. 4- جوایز این مسابقه شامل 50000 ریال نقد + 50000 ریال بن خرید رایگان از فروشگاه P30world هست. 5- کاربران علاقمند با شرکت در مسابقه ابتدا حضور و شرکت خودشون رو با ارسال یک پست در ادامه ی این تاپیک اعلام بفرمایند و بعد میتونن تا قبل از اتمام مدت زمان مسابقه هر زمان که مناسب دونستن پست خودشون رو ویرایش کنن و داستانهای مدنظرشون رو قرار بدن در تاپیک. 6- داستانهای قرار داده شده باید دارای موضوع ابداعی توسط خود شرکت کنندگان باشند. داستانهای بازنویسی شده، ترجمه و غیره پذیرفته شده نیستند. هرگونه پرسش و ... رو هم با بنده یا magmagf (http://www.forum.p30world.com/member.php?u=28142) عزیز همکار انجمن ادبیات و علوم انسانی میتونین که در میون بذارین. برای همگی دوستان آرزوی موفقیت می کنم پایدار، سرفراز و سربلند باشید :11: ============================ شرکت کنندگان: atoolah (http://www.forum.p30world.com/member.php?u=14306) Beny-Nvidia (http://www.forum.p30world.com/member.php?u=163914) dr.zuwiegen (http://www.forum.p30world.com/member.php?u=209058) duke (http://www.forum.p30world.com/member.php?u=199999) hamidma (http://www.forum.p30world.com/member.php?u=11012) piishii (http://www.forum.p30world.com/member.php?u=20851) shakahislap (http://www.forum.p30world.com/member.php?u=85262) tachivana (http://www.forum.p30world.com/member.php?u=213795) western (http://www.forum.p30world.com/member.php?u=88620) داستانهای شرکت کننده در مسابقه بر اساس نام کاربری نویسنده و به ترتیب الفبای انگلیسی dr.zuwiegen03-04-2008, 10:08 PMعذاب وجدان چهار نفر بوديم؛ نه! سه نفر بوديم. آخه اون روز مصطفي، دوست صميميم نيومده بود مدرسه... بعداً فهميدم که مريض شده بود. به خاطر همين من و اصغر و اکبر که داداشاي دوقلو بودن، داشتيم با اتوبوس برمي گشتيم از مدرسه به خونه و تو دنياي خودمون بوديم... مي گفتيم و مي خنديديم. تا اينکه باز هم نگاهمون به همون دکه روزنامه فروشي سر چهارراه افتادش. رفت و برگشت از مدرسه هميشه من اين دکه رو مي ديدم. يه زنه توش کار مي کرد. من هميشه تعجب مي کردم که چي جوري تو يه دکه زن کار مي کنه... آخه بچه بودم، حاليم نبود... هيچ وقت حتي جرات نکردم برم و از خودش بپرسم. ازش مي ترسيدم. فکر مي کردم فقط زنها ميان و ازش روزنامه يا تنقلات مي خرن. آخه تقريباً به غير از روزنامه هرچيز ديگه اي هم مي شد تو دکه اش پيدا کرد... از بر و بچه هاي مدرسه شنيده بودم که شوهرش مرده و بچه اي هم نداره و تو اين دکه کار مي کنه تا اموراتش بچرخه... نمي دونم چرا يکدفعه اون فکر احمقانه به سرم زد؛ کنجکاوي يکدفعه از سر و کولم بالا رفت. بايد مي فهميدم که اون زن شبها رو کجا مي خوابه. بايد مي فهميدم که شبها رو هم تو اون دکه سر مي کنه يا نه. به اصغر و اکبر هم گفتم. اولش مي ترسيدن. آخه خيلي نازک نارنجي و سوسول بودن. ولي بالاخره راضيشون کردم. قرار شد همون شب، بريم سراغ دکه. من که مشکلي نداشتم. آدم تخس و لجبازي بودم. بالاخره با هزار ژانگولر بازي، وقتي همه تو خونه خوابيدن، زدم از خونه بيرون. رفتم سروقت خونه ي دوقلوها. ما و اونها تو يه محله مي نشستيم. اونها هم از خونه اومده بودن بيرون. اولش مي ترسيدن با من بيان، از سرما و تاريکي وحشت کرده بودن، ولي وقتي چراغ قوه ام رو بهشون نشون دادم، بالاخره باهام راه افتادن... وقتي به اونجا رسيديم، چهارراه خلوت خلوت بود. يه دونه ماشين هم اون حوالي نبود. چراغ قوه دست من بود. يه نگاهي به دکه انداختم: در پشتيش که قفل بود، شيشه جلوش هم بسته بود. دوقلوها گفتن: "بيا بريم بابا، مگه کسي هم مي تونه شب اينجا بخوابه؟" ولي من ول کن نبودم. با چراغ قوه از شيشه به داخل دکه نگاهي انداختم. تا چشم مي ديد، پر بود از قوطيهاي سيگار و بسته هاي پفک و بيشتر از همه، دسته هاي بزرگ روزنامه و جدولهاي باطله. به پايين نگاه کردم. سياه سياه بود، عين قير. اون طرف تر، گوشه ي در دکه، يه بخاري نفتي روشن بود. من که ديگه از بودن کسي تو دکه نااميد شده بودم، با ديدن بخاري روشن دوباره فضوليم گل کرد. اين دفعه چراغ قوه رو انداختم رو همون تيکه سياه که معلوم نبود چي بود. خودم هم نمي دونم چي شد. يه دفعه از زير اون تاريکيها، متوجه يه جفت چشم سياه شدم که با يه حالت ترسناکي داشت به من نگاه مي کرد. از ترس زهره ترک داشتم مي شدم. هم من داشتم جيغ مي زدم، هم اون کسي که اون تو بود. چراغ قوه از دستم افتاد و شکست. از ترس زبونم بند اومده بود. با قدرت تمام پا به فرار گذاشتم و دوقلوها هم دنبالم دويدن. پشت سرم فقط صداي جيغ مي شنيدم. مي دونستم همون زن هستش، ولي جرات نداشتم برگردم تا ببينمش. از کجا معلوم که دنبال ما نمي دويد؟ من فقط صداهاي جيغ يک زن را مي شنيدم... ----------------------------------------------------------------------------------------- از فرداي آن روز ديگه به مدرسه نرفتم. چون طاقت نداشتم دکه سر چهارراه رو که به خاطر آتيش سوزي به يه مشت خاکستر تبديل شده بود، ببينم. Marichka04-04-2008, 12:10 AMمن سعيد هستم و مايل به شركت در مسابقه هستم. ولي مديريت محترم، بهتر نبود به جاي اين همه تنظيمات عجيب و غريب و دردسر، يه دفعه حداقل و حداكثر كاراكترهاي مجاز رو مي نوشتين تا استقبال بيشتري بشه؟؟!! سلام دوست عزیز والا تنظیمات پیچیده ای که نیست فقط تنظیم فونت و اندازه ی اون و صفحه هست دیگه (ساده ترین سطح تنظیمات در Microsoft Word :46:). شمردن تعداد کاراکترها که خیلی مشکل تر هست (شاید حتی غیر قابل انجام!) و حق دوستان ممکنه ضایع بشه. در هر صورت سوالی بود در این باره حتما مطرح کنید شما و بقیه عزیزان تا اگه نیاز به توضیح بیشتر داره قرار داده بشه. تشکر و موفق باشید :11: shakahislap04-04-2008, 06:18 PMخب ما هم نقدي حضور خودمون رو اعلام ميكنيم : نمي‌دونم چي شده ؟ همه عوض شدن !! چند هفته ميشه كه اينطوري شدن ....... شبا وقتي آقاجون از سركار برميگرده ، اول از همه مياد پيش من ... دست رو سرم ميكشه و صورتم رو مي‌بوسه ..... سبيلاي زبرش بوي ته سيگار ميده و مث سوزن تو پوست صورتم فرو ميره ولي .......خدا ميدونه هميشه چقدر دلم ميخواست منو ببوسه ........تازگيا شقيقه هاي آقاجون سفيدي ميزنه و دور چشاش گود افتاده و گوشه چشماش هميشه نمداره ولي ديگه تو خونه سر كسي داد نميزنه فقط يه گوشه ميشينه و به ديوار زل ميزنه و سيگار ميكشه ....... عزيز هم عوض شده ...... ديگه با چوب قليون به جونم نميفته و سياه و كبودم نميكنه ...... همش سرنماز گريه ميكنه ............ وقتي ظرفا رو سر حوض ميشوره ، گريه ميكنه .......... وقتي منو بغل ميكنه گريه ميكنه ......... ديشب كه از خواب پريدم ديدم آقاجون تو حياط كنار حوض نشسته و دستش رو به پيشونيش گرفته و شونه‌هاش ميلرزه ................. عزيز هم مث شباي پيش با چادر نمازسفيدش رو سجاده نشسته و دستاش رو بلند كرده و آهسته آهسته اشك ميريزه ...... داداش سعيد و آبجي مهناز هم عوض شدن ....... ديگه باهام دعوا نمي‌كنن .... حتي اگه دست به كتاباي داداش و عروسك آبجي بزنم ....... خداجون ! كاش اين روزا تموم نشه ......... همه چقدر خوب شدن ....... چقدر دوستشون دارم ......... سرفه امونش رو بريد ، تموم بدنش به لرزه افتاد ، نفسش بالا نميومد ..... وقتي تونست نفس بكشه تازه چشمش به لخته خون توي دستمال افتاد ..... Mahdi_Shadi04-04-2008, 07:19 PMخب....منم شركت مي‌كنم ايشالا! از الان بايد بشينم و كار كنم! مرسي از اينكه اين تاپيكو زديد...ولي خدا كنه شركت كننده‌ها بيشتر از بچه‌هاي تاپيك ما باشن.... hamidma04-04-2008, 10:44 PMبا اجازه دوستان من هم شرکت می کنم. M A R S H A L L04-04-2008, 11:54 PMموضوع آزاده؟ meykou04-04-2008, 11:59 PMبا اجازه دوستان من هم شركت مي كنم شايد هم شركت نكنم اما اگر شركت كنم سعي مي كنم داستاني رو ارايه بدم كه نگين اگه شركت نميكردي بهتر بود هر چند اگه من شركت كنم يا شركت نكنم براي ديگران چندان اهميتي ندارد اما من سعي مي كنم شركت كنم چون براي من فرق دارد كه شركت كنم يا شركت نكنم البته هنوز تصميم قطعي نگرفتم كه شركت كنم اما وقتي كه تصميم قطعي گرفتم كه شركت كنم بايد تصميم بگيرم با كدام يك از داستانهايم در مسابقه شركت كنم ولي اين تصميم گرفتن هم براي خودش داستاني است اول بايد تصميم بگيرم كه شركت كنم يا شركت نكنم اگر تصميم گرفتم شركت نكنم كه هيچ اما اگر تصميم بگيرم شركت كنم تازه بايد تصميم بگيرم كدام داستان ... Marichka04-04-2008, 11:59 PMموضوع آزاده؟ سلام بله دوست عزیز در چارچوب قوانین کلی انجمن ها موضوع این مسابقه آزاد هست. موفق باشید :20: sise06-04-2008, 11:27 PMو داوران مسابقه؟ shakahislap07-04-2008, 07:21 PMاين پست محتوي مقادير نه چندان معتنابهي چرنديات بود كه توسط صاحابش(!) حذف گرديد . باشد كه خداوند روحش را بيامرزد . آمين ..... Marichka08-04-2008, 08:10 PMو داوران مسابقه؟ سلام تیم داوری برای دوستان شرکت کننده و سایر کاربران گرامی مشخص نمیشه. ممنون و موفق باشید :20: duke09-04-2008, 11:59 PMسلام... به عنوان اولین پستم در این فروم اینجا رو انتخاب کردم. داستان عشق؟ آقای الف مدتها بود که خانم ب را دوست داشت، اما چون آدم خیلی کم رویی بود نمی توانست احساساتش را بیان کند. حتما می دانید که آدم وقتی کسی را دوست داشته باشد و نتواند به او بگوید، به اصطلاح علما ممکن است از بعضی مرزهای عقلی و ذهنی خاصی عبور کند که نباید. (اگر از من بپرسید می گویم کم کم ممکن است عقل از سرش بپرد!) باری، تنها دلخوشی آقای الف به این بود که صبح به صبح، موقع آب دادن به باغچه اش چند نظر خانم ب را ببیند و بلکه چند کلمه ای احوالپرسی کند. خانه های این دو نفر درست رو به روی هم بود، و هر دو نفر باغچه های قشنگ و پر و پیمانی داشتند. باغچه ی خانم ب پر بود از کوکب و مریم و رز، و باغچه ی آقای الف پر از عرعر، خرزهره و میمون بود. ( حتما تصدیق می کنید که هیچ ایرادی ندارد که آدم در باغچه اش "میمون" بکارد، تا زمانی که "میمون" نکارد! ) بالاخره بعد از دو سال و اندی کم کم اثرات عشق و عاشقی در آقای الف بروز کرد. به این شکل که تصمیم گرفت برای نشان دادن علاقه اش به خانم ب مثل او در باغچه اش رز و کوکب و مریم بکارد. به همین خاطر یک شب تا صبح با یک تبر و بیل تمام باغچه را زیر و رو کرد. بعد از اینکه تمام خرزهره ها و میمونها و عرعر ها را بیرون کشید، همان گلهای فوق الذکر را کاشت و منتظر شد تا عکس العمل خانم ب را ببیند. بله، اتفاقا دقیقا به همین دلیل بود که خانم ب با آقای پ ازدواج کرد، چون متوجه شد که آقای الف دیگر همانی نیست که او دو سال و اندی دوست داشت. ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- شاد باشید دوستان عزیز... western10-04-2008, 09:46 AMدوستان منکه نفهمیدم توی برنامه ورلد درست کنیم بیاریم اینجا بذاریم یا جایی آپلود کنیم لینک بدیم؟چون وقتی کپی میاریم توی تاپیک بهم می ریزه؟! Ar@m10-04-2008, 02:54 PMنه باید کپی کنی اینجا بهم می ریزه یعنی چی می شه؟ کلماتش عقب جلو می شن یا خونده نمی شه؟ Marichka10-04-2008, 09:52 PMسلام دوست عزیز duke (http://www.forum.p30world.com/member.php?u=199999) جان داستان شرکت کننده در مسابقه باید ابداع ذهن خود نویسنده باشه نه بازنویسی،‌ترجمه و ... درسته این مورد رو فراموش کرده بودم که اضافه کنم به قوانین که الان قرار میدم اونجا هم. در واقع این مسابقه بر اساس تاپیک نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم! (http://www.forum.p30world.com/showthread.php?t=114382) برپا شده و مثل اون تاپیک که دوستان موضوع داستان رو هم با ابداع خودشون انتخاب می کنن این مسابقه هم به همون صورت و بر همون روال هست. دوستان منکه نفهمیدم توی برنامه ورلد درست کنیم بیاریم اینجا بذاریم یا جایی آپلود کنیم لینک بدیم؟چون وقتی کپی میاریم توی تاپیک بهم می ریزه؟! western جان نیازی نیست حتما توی ورد اول نوشته بشه؛ شما می تونین خیلی ساده داستان رو به عنوان یک پست در همین تاپیک بنویسین و ارسال کنین. تنظیماتی که توی پست اول اشاره کردم به عنوان معیار و ملاک تعداد سطرهای مجاز هست یعنی وقتی تیم داوری داستانها رو برای بررسی در محیط ورد با اون تنظیمات کپی می کنه تعداد سطرها از دو صفحه ی ورد با اون تنظیمات نباید بیشتر بشه. بنابراین شما هم می تونین داستان رو کامل در تاپیک بنویسین و بعد برای مطمئن شدن یه بار ورد رو تنظیم کنین و داستانتون رو در اون کپی کنین و اگر دو صفحه و کمتر شده بود مشکلی نداره برای شرکت در مسابقه. تشکر دوستان و موفق باشید :20: western11-04-2008, 08:10 AMممنو دانیلا جان من توی ورلد اونطور که گفته بودید تنظیم کردم و آوردم اینم داستان من ...اسمش رو می ذارم فراری مرگ باورود به سالن با یک صف بلند روبرو شد اما قبل از آنکه فرصت غر زدن پیداکندیکی از دوستانش از وسط صف دست تکان داد(هی ...تراویس پیش دکتره شما باهم آزمایش داده بودید مگه نه؟پس لازم نیست صف بایستی(جی سن از خدا خواسته به سوی مطب راه افتاد.یکی از دوستانش به شوخی دادزد(برو خوش شانس!اولین باره اون سردردهات به دردت خواهد خوردقسم می خورممعافت می کنند) جی سن خندان وارد دفتر شد.منشی آنجا نبود پس به سوی مطب رفت اما تالای دررا باز کردصدای بغض آلود تراویس را شنید(ازتون خواهش کردم...این باید بینما بمونه)دست جی سن بر دستگیره ماند.دکتر غرید(اما اگه برادرتون علت معافیت رو بپرسه؟) تراویس نالید(یک چیزی پیدا می کنم بهش می گم...لطفاً آقای دکتر چرا نمی فهمید این اونو ویران می کنه اجازهبدید تا وقت هست پیش هم باشیم و خوش بگذرونیم...اوه خدای من!چقدر وقت هست؟)دکتر زمزمه کرد(دوست داشتم بگم شش ماه اما خیلی کمتر از اینه...کاش زودتر اقدام می کردید)تراویس گریست(نه...نه نمی خوام به این زودی ازش جدا بشم)جی سن احساس کرد دنیا بر سرش می چرخد.درد پیشانی اش دوباره و وحشتناک ترشروع شد.برگشت و وحشیانه خود را به سالن انداخت و در مقابل چشمان حیرت زدهجوانان بیرون دوید. با صدای جیغ و داد پرشور بچه های خیابان از خواب بیدار شد و متوجه بارشبرف شد.یعنی زمستان آمده بود؟یعنی از وقتی که از شهر خارج شده بود یک سالگذشته بود؟و او هنوز زنده بود؟چقدر دلش برای تراویس تنگ شده بود شاید وقتشبود برگردد و بخاطر بی خبر ترک کردنش از او معذرت بخواهد...با صدای ضرباتیکه به در خورد بخود آمد.صاحب هتل بود(آقای مولیگان...یک عده اومدند شما روبه جرم فرار از سربازی ببرند!) جی سن خندید(منکه گفتم معاف هستم) آقای فارگو سر تکان داد(منم همین رو بهشون گفتم اما اونا گفتند آقای تراویس مولیگان معاف بودند نه شما) dr.zuwiegen11-04-2008, 09:22 AMمي دونم من داور نيستم و نبايد تو اين تاپيك نظر بدم، ولي واقعيتش داستان وسترن عالي بود... اين رو بايد مي گفتم وگرنه ته دلم مي موند! duke11-04-2008, 05:39 PMسلام دوست عزیز duke جان داستان شرکت کننده در مسابقه باید ابداع ذهن خود نویسنده باشه نه بازنویسی،‌ترجمه و ... درسته این مورد رو فراموش کرده بودم که اضافه کنم به قوانین که الان قرار میدم اونجا هم. در واقع این مسابقه بر اساس تاپیک نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم! برپا شده و مثل اون تاپیک که دوستان موضوع داستان رو هم با ابداع خودشون انتخاب می کنن این مسابقه هم به همون صورت و بر همون روال هست. سلام... با تشکر از راهنمایی شما و بقیه دوستان داستان رو تغییر دادم. :20: tachivana12-04-2008, 12:25 PMسلام به همه فرصت خوبيه كه فعاليت خودم در اين فروم رو با اين داستان كوتاه شروع كنم : قورباغه به ماهي گفت:" من با تو نمي آيم". ماهي كوچولو چرخي زد و چيزي نگفت. چيزي درون قورباغه شكست نمي توانست ناراحتي ماهي را ببيند او زيباترين موجودي بود كه تا بحال ديده بود ولي.... چطور ميتوانست حقيقت را به او بگويد؟/ دل به دريا زد و با ماهي براه افتاد. ماهي با خوشحالي باله هاي كوچكش را تكان ميداد و دور او شنا ميكرد و به او مي گفت :" تند تر ..... زودباش ... اگر بداني درياچه چقدر زيباست...... " قورباغه با زحمت شنا ميكرد و خود را به جلو ميكشيد.كم كم آب بدبو و تيره مرداب صاف و زلال ميشد. ناگهان خود را در پهنه بي انتهائي از آب الماس گون و شفاف ديدند. " رسيديم " ماهي كوچولو اين را گفت و به عقب نگاه كرد اما ..... نمي توانست باور كند .قورباغه با چيزي كه در مرداب ديده بود فرق داشت ... پاهاي دراز با پنجه هاي نفرت انگيز و پوستي كثيف و بدرنگ ... در مرداب او فقط چشمان مهربان و دهان گشاد ولي پرخنده قورباغه را ديده و عاشقش شده بود. قورباغه با خجالت دست و پاي خود را زير بدنش جمع كرد و به چشمان ماهي كوچك نگاه كرد. ناگهان سايه اي روي آب افتاد . ماهي بسرعت زير سنگي پنهان شد .قورباغه خواست بزير لجنها برود اما لجني وجود نداشت و تازه آنقدر خسته بود كه نمي توانست بسرعت شنا كند........ چند دقيقه بعد ماهي كوچولو آهسته و با احتياط از زير سنگ بيرون آمد و اطراف را نگاه كرد.. قورباغه نبود . چندبار او را صدا زد اما جوابي نشنيد. ماهي كوچولو شانه اي بالا انداخت و با خود گفت: " حتما از درياچه خوشش نيامده " بعد باله هايش را بهم زد و در ميان آبها ناپديد شد. Marichka12-04-2008, 10:09 PMسلام دوستان با تشکر از دوستانی که داستانهای خودشون رو تا به اینجا قرار دادن؛ سایر دوستان شرکت کننده هم لطف کنند و تا ساعت 24 فردا یکشنبه 25 فروردین داستانهای مد نظرشون رو قرار بدن. فردا شب ساعت 24 تاپیک بسته و بررسی داستانها آغاز خواهد شد. تشکر می کنم از عزیزان شرکت کننده در مسابقه؛ موفق باشید :11: dr.zuwiegen12-04-2008, 10:25 PMنتيجه مسابقه كي اعلام ميشه و داوران چه كساني هستند؟ راستي مدير محترم، مي گم بدك نيست اگه تاپيك نويسندگان عزيز... مهم بشه ها! نظرتون چيه؟! Marichka12-04-2008, 10:37 PMنتيجه مسابقه كي اعلام ميشه و داوران چه كساني هستند؟ راستي مدير محترم، مي گم بدك نيست اگه تاپيك نويسندگان عزيز... مهم بشه ها! نظرتون چيه؟! سلام نتیجه به زودی سعی میشه قرار بگیره در انجمن؛ در مورد داوران به این پست (http://www.forum.p30world.com/showpost.php?p=2282189&postcount=12)بنده مراجعه بفرمایید؛ پیشنهادات خودتون در رابطه با بخش ادبیات (و سایر بخشهای انجمن علمی) رو از طریق پیغام خصوصی با همکاران هر بخش یا بنده مطرح بفرمایید تا رسیدگی و بررسی بشه. ممنونم و موفق باشید :11: Beny-Nvidia12-04-2008, 10:47 PMبا مهم شدنش موافقم ولی استقبال زیاد نداره به غیر از اندکی از افراد که ما شاملش میشیم آقا سعید ... atoolah13-04-2008, 01:34 AMچشم سرمو از شدت خستگی میارم بالا به خودم که میام یه حسی بهم دست میده اره خودشه یکی داره منو میپاد احتمالا از اون ساختمونه رو به رویی یه کاملا حسش می کنم اه لعنتی کپ رو سرمه نمی تونم زیر چشمی نگاه کنم ببینم کسی اون جا هست یا نه اون نباید بفهمه من متوجه نگاهش شدم باید رفتارم کنترل شده باشه کارام باید از روی نظم باشه باید خوب جلوه کنم اون باید فکر کنه ... ... خدای من الان نزدیکه 7 دقیقه ست که نگاشو از من بر نداشته نمی شه که یه ریز منو نگاه کنه شاید اشتباه میکنم نه بابا کاملا سنگینی چشاشو حس میکنم دیگه تحملم تموم شده نگاش میکنم (سرش را بلند میکند) دیدی یکی اونجا پشت پنجره ایستاده رفتم جلوی پنجره اما اون مرده بود. atoolah13-04-2008, 01:39 AMسرفه امونش رو بريد ، تموم بدنش به لرزه افتاد ، نفسش بالا نميومد ..... وقتي تونست نفس بكشه تازه چشمش به لخته خون توي دستمال افتاد ..... نمیدونم اشکالی داره ما هم اینجا نظرمونو بگیم یا نه ،اگه نداره داستان جناب shakahislap زیبا بود. hamidma13-04-2008, 10:45 AMبازی زندگی سه تا به جلو یکی به چپ ، پای چپ سه تا به جلو یکی به راست ، پای راست حالا سه تا به راست یکی به بالا پای چپ حالا سه تا به چپ یکی به ؟! موزائیک های پیاده رو تمام شدند و عابر پای راستش را برای عبور از خیابان روی اسفالت گذاشت اما اینبار با زاویه 45 درجه حرکت کرد تا اگر نمی تواند مثل اسب حرکت کند حداقل مثل فیل حرکت کند. مدتهاست که دیگر مثل وزیر راه نمی رود Beny-Nvidia13-04-2008, 09:45 PMزمان رفتن یک مرد 18 ساله شده بود و باید آنجا را ترک می کرد . . . تمام وسایلش را با وجود خاطرات خوب و بدش جمع کرد و درون کیف قدیمی اش قرار داد . . . همه برای بدرقه و خداحافظی با او حاضر شده بو سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 846]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن