تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):چه بسیارند دانشمندانی که جهلشان آنها را کشته در حالی که علمشان با آنهاست، اما به حالش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804837408




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نفس كشيدن ممنوع


واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: اين خاطرات هم از جنس همين بي مقدمه هاست، خاطراتي از روزنوشت هاي يك جانباز شيميايي كه اصرار براي درج نامش بي فايده بود و دلش مي خواست گمنام باشد. اين روزها كه همگان در پي هر چه بلندتر فرياد زدن نام خود هستند تا از اين راه ناني به چنگ آورند، چنين مرداني نادرند، مرداني كه مباد ياد و مرامشان را در پيچ و خم روزمرگي فراموش كنيم. برگه اول از روزي كه خرمشهر آزاد شده، بمب هاي شيميايي امان اين شهر ويران شده را بريده است. به همراه برادر مسرور بايد يك گروه خارجي را همراهي كنيم تا از خرمشهر بازديد كنند، چند پيرمرد كه مي گويند پروفسور هستند به همراه چند عكاس اروپايي و يك عكاس ايراني، اروپايي ها با ديدن من تعجب كردند، شايد انتظار نداشتند نوجواني را در قد و قواره و شكل و شمايل من در لباس نظامي ببينند. با اين كه خطر آلودگي شيميايي در مناطقي كه بازديد مي كرديم، شديد نبود، اما همه گروه از ماسك و بادگير استفاده كردند. يكي از پيرمردها به نام پروفسور هندريكس كه از بقيه سرزنده تر بود، سعي مي كرد با من ارتباط برقرار كند، دست آخر هم يك خودكار به من هديه داد، لابد فكر مي كرد من با پدرم به پيك نيك آمده ام و اين لباس را هم از سر شيطنت كودكانه به تن كرده ام. پروفسور هندريكس به يكي از خبرنگاران مي گفت، اگر يك سرباز ايراني با تجهيزات كامل پدافند شيميايي هنگام بمباران در خرمشهر مي ماند، حتما كشته مي شد، زيرا اين حجم مواد شيميايي حتما به پوست و ريه او نفوذ مي كرد. با خودم فكر مي كنم آيا اين اروپايي ها مي توانند باعث شوند صدام از عواقب اين كار بترسد. دوستم ياسر مي گويد، اين اروپايي هاي... از يك طرف مواد شيميايي را به صدام مي دهند و از يك سو مي آيند بررسي كنند چقدر پدر ما را درآورده، تا بمب هاي شيميايي بهتري درست كنند. برگه دوم امروز با ياسر به بيمارستان ساسان تهران رفتيم، يكي از بچه محل هايشان كه در گردان عمار است تازه از اتريش برگشته. آن ها يك گروه بودند كه براي درمان تاول هاي شيميايي به آنجا رفتند، سه نفر از گروه به شهادت رسيده اند. تعريف مي كرد در بيمارستان اتريش، اجازه ملاقات با هر كسي را نداشتند، بيشتر، دانشجويان ايراني مقيم اتريش دور و برآن ها بودند و غذاي ايراني براي آن ها مي بردند. يكي از آن ها به نام دكتر نهاوندي كه رييس انجمن اسلامي دانشجويان اتريش بوده تصميم مي گيرد براي آن سه نفر كه شهيد شدند تشييع جنازه راه بيندازد، اما پليس اجازه نمي دهد، آن ها هم سه تا جعبه خالي با روكش پرچم ايران در خيابان روي دست مي گيرند. جمعيت زيادي از مسلمانان تركيه و ايراني و عرب جمع مي شوند، پليس فكر مي كند آن ها جنازه اند، حمله مي كند و با جعبه هاي خالي روبه رو مي شود! بنده خدا از اروپا فقط يك تخت و يك اتاق را ديده است و چند تا خاطره از دانشجويان. برگه سوم ديشب بچه هاي گردان زهير همه، شيميايي شدند و به عقب رفتند، تمام جزيره مجنون آلوده است، ما هم بايد تا فردا برگرديم، سيد كه از قديمي هاي جنگ است مي گويد قبل از آزادي خرمشهر، عراق فقط چند بار از گاز اشك آور و تهوع آور استفاده كرد، اما بعد از فتح خرمشهر، انواع و اقسام بمب هاي شيميايي مرتب روي بر بچه ها ريخته مي شود. بايد ضربه فتح خرمشهر خيلي كاري بوده باشد كه صدام تير خلاص خودش را بزند و از يك سلاح ممنوعه استفاده كند، آن هم اين قدر علني. چند روز پيش برادر مسرور را ديدم، مي گفت آن پيرمردي كه از تو خوشش آمده بود، دوباره به ايران آمده است، او از سفر قبلي مقداري موي سر يك زن كه در بيمارستان اهواز در اثر تماس با گاز خردل شهيد شده را با خود به بلژيك برده است ، خبرنگارها گفته اند دروغ مي گويي كه عراق از گاز خردل استفاده كرده است. پروفسور هندريكس در شيشه را كه موهاي زن در آن بوده، باز مي كند و مي گويد اين موها را لمس كنيد اگر دروغ باشد كه هيچ اتفاقي نمي افتد ولي اگر راست گفته باشم و دست شما تاول بزند، كاري از من برنمي آيد، چون سولفو موستار (خردل) پادزهر ندارد! تازه متوجه شدم چه بايكوت خبري شديدي عليه ما حكمفرماست. برگه چهارم امروز صبح در جفير بچه هاي لشكر را ديدم كه دم بهداري صف كشيده اند، مي گفتند گاز اعصاب خورده اند، عصبي و وحشت زده به خود مي لرزيدند، صحنه رقت انگيزي بود، بچه هاي دوست داشتني و نترسي كه هيچ كس حريف آنها نمي شود، به بيماران رواني تبديل شده بودند. با خودم فكر كردم دشمن چقدر حقير و زبون است كه به جاي مقابله مردانه و رودررو از سم استفاده مي كند، شايد دشمنان ائمه (ع) هم از وحشت رويارويي با آن ها به سم روي مي آوردند. چنين دشمني مي ترسد به حقانيت حريف و به قدرت و توان او اقرار كند، قانون جنگ مي گويد بايد در مقابل كسي كه توان بيشتر دارد و حق با اوست، تسليم شد. در اين جنگ، هم حق با ماست و هم توان و روحيه ما بالاتر است، پس چرا صدام تسليم نمي شود و هر چه در ميدان جنگ كم مي آورد، با سلاح شيميايي جبران مي كند؟ برگه پنجم اولين بار است فاو را مي بينم، به نظرم فرماندهان عراقي ديوانه شده اند كه دستور مي دهند اين قدر مواد شيميايي در اين شهر خالي شود! شايد ياد از دست دادن خرمشهر افتاده اند. اين جا ديگر مثل مناطق ديگر كسي پس از حمله شيميايي به عقب نمي رود، بچه ها مي ايستند تا ديگر توان شان تمام شود، هر كس اين جا نفس بكشد آلوده مي شود. صادق مي گويد از شنود قرارگاه خبر گرفته يك گردان عراقي هم شيميايي شده، جهت باد مكر دشمن را به خودش برگردانده، گرچه آن بدبخت هايي كه شيميايي شدند به احتمال قوي جيش العربي بوده اند، سرفه و سوزش چشم اينجا طبيعي است، هر كس مي آيد دست خالي برنمي گردد. فكر نكنم بتوانم تا فردا دوام بياورم. آيا فاو در صفحه زمين به فراموشي سپرده شده است؟ چه كسي جز خدا مي بيند ظلمي را كه در اين شهر رخ مي دهد؟ برگه ششم چند هفته اي است، كه صالح، يك كبك را كه بالش زخمي شده نگهداري مي كند، وقتي به خط آمديم، چون كسي در كرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بياورد، بيشتر از چند متر نمي تواند بپرد ولي پاهاي تيزي دارد. بعد از ظهر پريروز كه خط از هميشه آرام تر بود، صالح رهايش كرده بود، هوايي بخورد، ديگر جلد شده بود، وقتي مستقيم به سمت عراقي ها رفت، زياد نگران نشديم، عصر بود، غير از چند نفر كه نگهباني مي دادند، بقيه در حال استراحت بودند، صالح كنار من، مقابل در سنگر دراز كشيده بود و چفيه اش را روي صورتش انداخته بود كه ناگهان با پرت شدن چيزي روي سينه اش، همه از جا پريديم، باور كردني نبود كبك بيچاره در حالي كه از چشم و دهانش ترشحات كف مانند خارج مي شد، در دستان صالح جان داد، لحظاتي در حيرت گذشت تا با فرياد يكي از بچه ها كه شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمديم، بلافاصله از سنگر بيرون پريد و داد كشيد: شيميايي زدند! شيميايي! حدس او درست بود، پرنده بيچاره به محل اصابت بمب شيميايي نزديك تر بود و پيغام رساني اش كه با مرگش همراه بود، سبب شد يك گردان به موقع باخبر شوند و ماسك ها را بزنند. بمب تاول زاي خردل زده بودند، به زودي محلش كشف شد و چاله بمب ها با خاك پوشانده شد و محدوده آلوده تعيين شد. با ديدن اين صحنه تازه فهميدم مفهوم سلاح كشتار جمعي چيست! سلاحي كه هر جان داري را بي جان مي كند، در اين فكرم كه زورمداران و اسلحه سازان منتظر نمي مانند تا سلاحي متعارف شود و سپس از آن استفاده كنند؟ آيا اين كه در عقبه خط در حال تردد يا كاري هستي و ناگهان يك توپ اتريشي بدون سوت يا هيچ نشانه اي كنارت منفجر مي شود، غيرمتعارف نيست؟ صدام ملعون هم اين وظيفه را به عهده گرفته است تا سلاح شيميايي را متعارف كند! آيا اين از مصاديق پيشرفت سلاح جنگ افروزان است؟ تا كسي نبيند، در نمي يابد چه تفاوتي ميان سلاح شيميايي و سلاح هاي متعارف وجود دارد. برگه هفتم همين امروز صبح به كانال ماهي رسيديم، شلمچه از مناطق بسيار آلوده است، امروز براي سومين بار شيميايي زدند، حالم به هم ريخته است، همراه بقيه به عقبه آمده ام، در بيمارستان با ديدن وضع بچه ها خجالت مي كشم بگويم شيميايي شده ام. تاول هايي روي پشت يكي از بچه هاست كه نيمي از پشت او را پوشانده، چشم عده اي نمي بيند و ترشحات ناجوري دارد، نفس ها بريده بريده است ، حتي با اكسيژن به زحمت نفس مي كشند، انگار ريه شان پر از آب است. چشم بعضي ديگر سرخ شده و عصبي و به هم ريخته مي لرزند، برخي آرام دراز كشيده اند. برخي نشسته اند و نمي توانند دراز بكشند، اوضاع وخيمي است. كسي را نديدم روحيه اش را باخته باشد، ولي وضعيت بلاتكليفي است، اگر قرار باشد جنگ اين طور پيش برود چه مي شود، صدام از انواع و اقسام بمب هاي شيميايي استفاده كند و ما سكوت كنيم و هيچ كس به داد ما نرسد. برگه هشتم امروز از گردان مرخصي گرفتم و همراه برادرم كه در لشكر مسووليتي دارد به يك روستاي مرزي در استان كردستان رفتيم، متاسفانه تا آخر سفر هم نفهميدم نام اين روستاي كوچك چيست؟ چون تمام مردم آن به شهادت رسيده اند، آن هم با گاز شيميايي اعصاب، هنوز يك ماه از حمله شيميايي صدام به حلبچه با گاز اعصاب نگذشته است و برخي صحنه ها كه در فيلم ها و عكس ها از حلبچه ديده ام برايم تداعي مي شود، گاز اعصاب بلافاصله پس از تاثير بر انسان ها و حيوانات و مرگ آني آن ها، در محيط تجزيه مي شود و اثري در آب و خاك محيط به جا نمي گذارد، تنها با بررسي كيفيت مرگ افراد مي توان نوع گاز را تشخيص داد. در حلبچه، مردم هنگام فرار بر زمين افتاده و جان داده بودند و آثاري از زجر و درد در آن ها ديده نمي شد، اما مردم اين روستاي كوچك كه با ده بمب مورد حمله قرار گرفته، پس از درد و زجر فراواني به شهادت رسيده اند، چنگ زدن به موي خود، لباس يا خاك را در غالب آن ها ديدم. ظاهرا گاز اعصابي كه در حلبچه استفاده شده بود، اول مغز را از كار مي اندازد، لذا مرگ در آرامش رخ مي دهد، در حالي كه در اين نوع گاز، تا آخرين لحظه جان دادن، مغز هوشيار است و ريه در اثر واكنش طبيعي خود پر از آب مي شود و خفگي با ريه پر از آب خيلي دردناك است. به نظرم رسيد اگر سلاح هسته اي منفور است، لااقل به دليل هزينه تكنولوژي بالايي كه نياز دارد در دست كساني است كه حداقل براي اعتبار بين المللي خود هم كه شده در مقابل هر واكنش كوچكي از آن استفاده نمي كنند، اما سلاح شيميايي كه تيتر يكي از روزنامه ها آن را سلاح هسته اي فقرا ناميده بود، مي تواند در دست هر بي سروبي پايي نظير صدام باشد تا به هر دليل از آن استفاده كند. استقبال مردم حلبچه از ايرانيان وجود حقير او را به خشم آورد و دستور استفاده از گاز اعصاب با مرگ آسان را داد و معلوم نيست با چه خصومتي دستور بمباران وسيع اين روستا را داده تا از مرگ زجرآور آن ها لذت ببرد. برگه نهم امروز با يك دخترچه در بيمارستان ساسان آشنا شدم، از سردشت آمده است، سه سال از پايان جنگ مي گذرد و يك دختر بچه پنج ساله كه به شدت دچار عارضه هاي شيميايي است، از مادرش پرسيدم، گفت در حادثه هفتم تيرماه 66 شيميايي شده. بعد توضيح داد آن روز صدام با 9 بمب خردل شهر مرزي سردشت را مورد حمله قرار داده كه حدود صدنفر به شهادت رسيده اند و چند هزار نفر شيميايي شدند. يادم آمد حلبچه در اسفند همان سال مورد حمله شيميايي قرار گرفت، گاز اعصاب همه مردم شهر حلبچه را در جا كشت و صحنه هاي دلخراشي به وجود آورد، به همين دليل همه جا ي دنيا حلبچه را شناختند، اما چون سردشت يك شهر ايراني بود و تبليغ در مورد آن ممكن بود روحيه مردم را تضعيف كند، در سكوت ماند، الان چه بايد كرد؟ دخترك، سرفه هاي شديدي مي كند، مادرش براي پزشك مشكلاتش را مي شمارد. سرماخوردگي هاي پياپي، سوزش چشم و بوي بد دهان، و شايد مشكلاتي كه خودش هم نمي دانست. مادرش مي گفت سالي دو سه بار مجبور است براي درمان به تهران بيايد و بنياد مستضعفان و جانبازان هنوز آن ها را جانباز نشناخته است، او مي گفت مثل او صدها نفر در سردشت هستند و چون سردشت امكانات تخصصي ندارد مجبورند به اروميه يا تهران يا شهرهاي ديگر بروند. اين ديگر يك مظلوميت مضاعف است. برگه دهم بنياد مي گويد تا درصد تعيين نشود، هيچ هزينه درماني تعلق نمي گيرد، چند آزمايش ريه داده ام هزينه اش 120هزار تومان شده است، گفتند بايد از بيمه بگيري، در سالن انتظار بيمه در نوبت نشسته، روزنامه مي خواندم، ناخواسته حرف هاي دو خانم پشت سري را مي شنيدم، معلوم است اغلب حرف ها در مورد چيست! - مهناز رو؟ آره هفته پيش تو هفت حوض ديدمش، يه خواستگار براش اومده شيميايه! گفتم نشي زن شيمايي ها! اينها بچه دار نمي شن! خودش هم يك چيزهايي... صدايم كردند و بلند شدم، خانمي از پشت كيوسك شماره شناسنامه خواست ، اولش نشنيدم چه مي گويد سرم را جلوي پنجره شيشه اي بردم، بوي دهانم به او خورد با حالت چندش ناكي عقب رفت، برگه ها را گرفتم و به اتاق وارد شدم، خانمي برگه ها را وارسي كرد و پرسيد: حالش بده؟ لابد حدس زده بود كسي با چنين آزمايش هايي در اين بعدازظهر گرم تابستاني بايد زير كولر خارجي اكسيژن ساز در حال استراحت باشد. نخواستم بگويم خودم هستم. گفتم: شيمياييه! بدون اين كه سرش رو بلند كنه گفت: آخ اي ! اين ها مي ميرند همه شان، نه؟! هفته گذشته تلويزيون فيلم تكراري يك جانباز شيميايي را پخش مي كرد كه سرطان داشت. معلوم نبود چرا صورتش ورم شديد كرده بود. احتمالا سيستم ايمني بدنش از كار افتاده بود، اسمش محمدرضا شاهرخ بود. عاقبت هم شهيد شد. مجيد مي گفت هر وقت شبكه خبر اين جانبازهاي شيميايي دم شهادت را با آن وضع رقت انگيز نشان مي دهد دخترم مي پره بغلم ميگه: بابا تو هم اين طوري مي شي؟ مي گفت هر شب كه اخبار تشييع جنازه يك شهيد شيميايي را نشان مي دهد، تا چند روز خانواده من به هم مي ريزد، هر تماس تلفني كه مي شود، منتظر يك خبر از من هستند. خانه كه هستم دخترم از مدرسه مي آيد اول مي پرسه: باباكو؟! برگه يازدهم امروز بالاخره قرار است كميسيون پزشكي بنياد جانبازان تكليف من را معلوم كند. پس از چند سال پيگيري اداري و درمان، با هزينه شخصي، هنوز بنياد مرا جانباز شيميايي نمي داند! چند ماه است آزمايش هاي تنفسي و خون و غيره و معاينه كردند و فرم پر كردند. هنوز اميد ندارم آبي از اين ها گرم شود. وضع من كه اين همه سفارش كننده دارم اين است، بقيه چه مي كشند؟ در كوران جنگ فكر مي كردند مهم ترين مشكلي كه گاز خردل ايجاد مي كند، مشكل پوستي است، چون تاول هاي شديد روي بدن رزمنده ها ظاهر مي شد، بعد فكر كردند مشكل چشم حادتر از مشكل پوست است ، چون پوست پس از مدتي بهبود پيدا مي كند ولي چشم تازه مشكلاتش شروع مي شود. الان پس از گذشت سال ها از پايان جنگ، دريافته اند مشكل اصلي مصدومان شيميايي، مشكل ريه است ، كسي هم كه ريه اش را از دست بدهد، درماني ندارد. احتمالا چند سالي هم بايد بگذرد تا بفهمند هر كس در منطقه آلوده بوده، بايد تحت آزمايش و درمان قرار بگيرد، از جمله آن رزمنده اي كه الان دور از امكانات پزشكي در روستايي مشغول دست و پنجه نرم كردن با مشكلاتي است كه نمي شناسد. نگاه مردم هم به شيميايي ها بهتر از اين نيست. ظاهر سالم را مي بينند و نمي دانند اين آدم نه مي تواند بدود نه مي تواند از پله بالا برود، نه در آلودگي شهر تردد كند و نه نفس راحت بكشد. برگه دوازدهم در سالن انتظار بيمارستان نشسته ام كه يكي از بچه هاي شيميايي با ماسك وارد مي شود، او را پيش از اين ديده ام ولي سلام و عليك نداريم، به سراغ اطلاعات مي رود، مردي آنجا سيگار مي كشد، ريه اش تحريك شده و در حالي كه سرفه هايش شروع شده به مرد اشاره مي كند تا سيگارش را خاموش كند. مرد، نگاه سنگيني به سر تا پايش مي اندازد و با چند پك عميق سيگار را در جاسيگاري سطل بيمارستان خاموش مي كند، سرفه هاي بنده خدا امانش را بريده، با چهره اي سرخ شده و چشمان خيس و سرفه هاي عميق و چندش ناك از بيمارستان بيرون مي رود. يك خانم و آقاي آنچناني كنارم نشسته اند، مي شنوم كه مرد مي گويد: بيمار سلي آمده اين جا همه را آلوده كند، صاحب ندارد اين بيمارستان! به بخش ديگري مي روم ظاهرا ماده ضدعفوني كننده زده اند، ريه ام تحريك مي شود، ماسك مي زنم، دختر قشنگي جلب ماسك من شده، سمت من مي آيد و خيره خيره نگاه مي كند. يك شكلات به او مي دهم، مادرش متوجه است، لحظه اي بعد مادرش را مي بينم كه شكلات را از دستش گرفته در سطل آشغال مي اندازد و دستان دخترك را با دستمال كاغذي پاك مي كند، بايد به طبقه بالا بروم، منتظر آسانسور هستم، جمعيت زياد است، در آسانسور باز مي شود و من همراه جمعيت داخل مي شوم، همه فشرده ايستاده اند. دو زن جا مي مانند، يكي به من اشاره مي كند و باصداي بلند مي گويد: مردم رعايت ندارن! هجوم ميارن تو آسانسور! ناسلامتي جوونيد، دو طبقه رو با پله برويد. در آسانسور بسته مي شود از داخل آينه براندازي مي كنم، در اين جمع تنها جوان، من هستم! كارم تمام شده و از در بيمارستان بيرون آمده ام، يك جانباز ويلچري مي خواهد به خيابان برود ولي پل مناسبي نيست، دو نفر سعي مي كنند او را از جوي عبور دهند، تلاش زيادي مي كنند ولي بالاخره به دليل بي تجربگي، ويلچر سرنگون مي شود و جانباز نقش زمين مي شود، خدا رحم كرد توي جوي لجن نيفتاد. عجب روزي بود امروز! برگه سيزدهم امروز همراه دو نفر از بچه هاي شيميايي به آلمان آمديم و در خانه جانبازان در شهر كلن اتاقي به ما دادند، اين خانه قديمي و اشرافي در تصرف پدر زن سابق شاه معدوم بوده، كلن شهر خوش آب و هوايي است، به دور از هياهوي شهرهاي صنعتي، مقابل خانه جانبازان، رودخانه راين است ، كنار رودخانه فضاي دل انگيزي است براي نشستن، جاي همه بچه هاي جنگ خالي! اين جا فهميدم در جمع، براي پنج شش نفر از سي چهل هزار جانباز شيميايي كه مي گويند داراي پرونده اند، امكان چنين سفري مهيا مي شود؟ نمي دانم چند هزار بسيجي عاشق اين جا روي نيمكت نشسته اند و بعدها به شهادت رسيده اند، فضاي عجيبي بر اين محيط حاكم است، شايد هم فقط من چنين حسي دارم. آيا مردم خواهند دانست جوانان شان در غربت چه دردها و رنج هايي را تحمل كرده اند؟ چه دلتنگي هايي در كنار كارون و دز و اروند و كرخه و چه بغض هايي در كنار راين. برگه چهاردهم در اين سفر با يك خانم جوان آشنا شدم كه با همسرش براي درمان به آلمان آمده است، باز هم حادثه هفتم تيرماه شصت و شش 9بمب خردل كه به شهر سردشت اصابت كرد، وقتي بمب در ده متري منزل خانم پروين واحدي منفجر مي شود، او در حمام بوده است، مي شود حدس زد گاز خردل كه به پوست خشك و دست و صورت بچه آن آسيب را مي رساند، او را به چه وضعيتي انداخته باشد. در همان زمان به دليل وخامت حالش به اتريش اعزام شده و پس از قطع علائم حياتي به سردخانه منتقل شده است و به طور تصادفي بخار جمع شده در نايلون مقابل بيني اش، او را نجات داده و دوباره به زندگي بازگشته است. اوتعريف مي كرد پس از اصابت بمب، گرد سفيدي بر سر و صورت بچه هايي كه در كوچه بازي مي كردند پاشيده و الان هم آن ها زنان جوان صاحب فرزندي هستند كه نيمي از عمرشان را مجبورند در بيمارستان سپري كنند. يكي نفر را هم نام برد كه در آن تاريخ سرباز بوده و هنگامي كه با شنيدن خبر حمله شيميايي، به سردشت مي رسد، در مي يابد مادر و پدر و مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها، عمه ها و عموها، خاله ها و دايي هايش، همه و همه را از دست داده است. از آنجا كه مصدومان سردشت در بيمارستان هاي كشور پراكنده شده بودند، براي ديدن برادرش به مشهد مي رود و مي فهمد روز قبل به شهادت رسيده است ، سپس به تبريز مي رود تا خواهرش را ببيند و در مي يابد صبح همان روز به شهادت رسيده است، حتي نقل اين خاطرات هم آزاردهنده است. مي گفت سردشت يك بيمارستان فوق تخصصي دارد كه فقط پزشكي عمومي دارد، اين بيمارستان با همكاري سازمان منع سلاح هاي شيميايي OPCW و دفتر مقام معظم رهبري تاسيس شده است. مردم سردشت همگي اهل سنت هستند و اين شهر تنها شهر كردنشين در استان آذربايجان شرقي است! در طول جنگ هرگز اين شهر كه چند كيلومتر بيشتر با مرز فاصله ندارد، از ساكنان غيرنظامي خالي نشده است. مردم اين شهر در طول جنگ به بمباران هاي هواپيماها عادت داشته اند و حتي مي گفتند اگر براي هواپيماهاي عراقي هنگام بازگشت بمبي باقي مي مانده، حتما آن را در سردشت خالي مي كرده و مي رفته ،اما اين بار، گاز خردل صد و سي شهيد و هزاران مصدوم شيميايي بر جاي گذاشت. برگه پانزدهم ديروز صبح براي اولين بار دكتر فراي تاگ با دوربين كوچكي كه سر يك لوله هدايت شونده است و تصوير را داخل يك تلويزيون نشان مي دهد، مرا معاينه كرد. بلافاصله پرسيد: چه كسي تو را عمل كرده است؟، گفتم در تهران عمل شده ام، مدتي مكث كرد و با تاسف گفت: كاش دست نمي زد! پرسيدم چرا؟ و مترجم پرسيد. اما او فقط سرش را تكان داد! امروز براي معاينه و مشورت با يكي از پزشكان اتريشي به وين آمده ام، در مسير بيمارستان مجبور شديم تاكسي بگيريم، راننده تاكسي يك ايراني بود كه شش سال پيش پناهنده اجتماعي شده بود، در اثناي صحبت دريافتم عمليات خيبر شيميايي شده ، وضع خوبي نداشت و كورتن زيادي مصرف مي كرد. پس از آن كه صحبت ها گل انداخت و از همه جا و همه چيز گفتيم و شنيديم، پرسيدم: واقعا چرا پناهنده شدي؟، در جواب پرسيد: از خدمات درماني و وضع زندگي ات راضي هستي؟ جواب مشخص ندادم، گفت در وين ايرانيان زيادي هستند و غير از او جانبازان بسياري نيز زندگي مي كنند. او از شرايط زندگي و درمان در اين كشور راضي بود، مي گفت تنها كشور اروپاي غربي كه در تلويزيون رسمي اش اعلام كرده صدام عليه ايران شيميايي استفاده كرده، اتريش است. در انتها به شوخي گفت: اگر در جنگ هاي امپراطوري عثماني و امپراطوري اتريش، يك تركش ريز به من خورده بود الان نانم در روغن بود. برگه شانزدهم امروز جواب آزمايش معده دوستم نادعلي هاشمي آمد، سرطان است! از آثار گاز خردل، به آرامش او غبطه مي خورم، از وقتي جواب آزمايش را شنيده، جك گفتن هايش بيشتر شده، راستي چرا اين قدر بچه هاي شيميايي آرام اند؟ اينجا بقيه جانبازان را هم مي بينم، براي عمل دست يا پاي يا عمل زيبايي آمده اند، كساني كه نيمي از صورتشان رفته، ولي بچه هاي شيميايي با طراوت تر، مظلوم تر و آرام ترند. وقت كمبودها، وقت بداخلاقي مسئولان و ظلم هاي آشكار، صبورترين ها شيميايي ها هستند، فكر مي كنم چون مرگ لحظه به لحظه همراه ماست! مگر همراه بقيه نيست؟ هست ولي متوجه نيستند! انسان ها غافلند و بچه هاي شيميايي در هر نفس به خود يادآوري مي كنند كه اين نفس هاي به شمار افتاده روزي پايان خواهد يافت. قصه غريبي است ، انسان ها براي برآورده كردن نيازهاي خود تلاش مي كنند و همه اين دوندگي ها خلاصه مي شود در آب و غذا و خانه، اما آن چه بدون زحمت براي همه انسان ها و حيوانات و گياهان مهيا است، هواست و همين هوا از ما شيميايي ها دريغ مي شود. برگه هفدهم يك گروه مستندساز از تهران آمده اند و مشغول مصاحبه با دكتر محور رئيس جديد خانه جانبازان در كلن هستند، من در اتاق مجاور مشغول هستم، صداي دكتر محور به خوبي شنيده مي شود، او متخصص بيهوشي است، نمي دانم الان در حال ضبط هستند يا نه، چون حالت صحبت كردنش طوري است كه انگار براي خودشان توضيح مي دهد. مي گويد در فاصله بين بيهوشي و قطع شدن نفس تا رد كردن لوله و اتصال اكسيژن، فشار زيادي به بيمار وارد مي شود و اغلب آن چه درون دارند از فحش و ناسزا بيرون مي ريزند. اصولا كمبود اكسيژن بدجوري آدم را به هم مي ريزد، اما عجيب است، جانباز شيميايي كه دچار كمبود مزمن اكسيژن هستند از ديگر بيماران آرام ترند. سپس خاطره اي از آقاي كلاني مي گويد كه اهل اصفهان است ، او خود تعريف كرده كه هميشه نيمي از شب را بيدار مي ماند تا راحت تر نفس بكشد و نيمي ديگر را همسرش بيدار مي ماند و مراقب اوست كه در خواب نفس اش قطع نشود. مي گويد وقتي به او گفتند ديگر در آلمان كاري برايت نمي شود انجام داد، بسيار آرام مهياي بازگشت به تهران شد، كلاني يك ماه قبل شهيد شده است و من افسوس مي خوردم كه چرا نتوانستم او را ملاقات كنم. برگه هجدهم امروز عاشوراست، ايرانيان از سراسر آلمان براي مراسم به خانه جانبازان در كلن آمده اند، سينه زني و نوحه و قيمه امام حسين عليه السلام. پس از ناهار يك ايراني مقيم آلمان به نام رهنما، از ما سه نفر شيميايي خواست با او در كنار راين صحبت كنيم، او وكيل است و مي گويد ما مي توانيم از شركت هايي كه به صدام كمك كرده اند سلاح شيميايي توليد كند شكايت كنيم و غرامت بگيريم. برگه نوزدهم چند ماه پيش يكي از بچه هاي جانباز كه تازه از بيمارستان هم مرخص شده بود، شبانه دچار خونريزي شديد بيني مي شود، پزشك بيمارستان بر بالينش مي آيد و آنقدر گاز استريل را در بيني اش فشار مي دهد كه چشمش نابينا مي شود، بنياد مستضعفان و جانبازان براي او وكيل مي گيرد و عليه بيمارستان شكايت مي كند. امروز بعد از ماهها تلاش بي ثمر، وكيل بيمارستان به اين دوست جانباز، يك برابر و نيم مبلغ درخواست ديه اش را پيشنهاد داده تا دست از شكايت بردارد و آبروي بيمارستان حفظ شود، او هم پذيرفت. برگه بيستم ديگر پس از اين همه سفر، به اندازه اي آلماني ياد گرفته ام كه گليم خودم را از آب بيرون بكشم و بدون مترجم از كلن تا بوخوم سفر كنم و در بيمارستان بستري شوم، ولي با غربت چه مي شود كرد؟ امروز در بيمارستان منتظر آسانسور بودم، پيرزني آلماني به همراهش گفت: اين ها اهل كجا هستند؟ اين واقعا مريضه؟ حق داشت! ظاهر من صحيح و سالم و جوان است؛ ولي نمي دانست سياستمداران و پولداران حاكم بر كشورش چه بلايي بر سر من آورده اند. يك هفته اي هست با يكي از پرستاران هم صحبت شده ام، هنگامي كه تنهايي فشار مي آورد،هم صحبتي با مثل او حتي با زبان دست و پا شكسته آلماني، خودش مرهمي است. ديروز مي گفت: شماها هنوز قواعد بازي در غرب را نمي شناسيد، در زمان جنگ عراق و ايران، شركت هاي آلماني به صدام مواد شيميايي مي دادند و او را براي توليد بمب شيميايي كمك مي كردند، چون عراق پول خوبي مي داد، مي داني كه، دومين كشور نفت خيز دنياست! الان هم شما در اين بيمارستان خصوصي براي درمان عوارض آسيب همان بمب هاي شيميايي بستري مي شويد و پزشكان براي شما تلاش مي كنند، چون پول خوبي مي دهيد. حاكميت با پول است. اگر سياستمداران آلمان غربي هم با علم به اين كه اين همه شركت در توليد سلاح شيميايي به صدام كمك مي كنند، سكوت كردند، شك نداشته باش در ازاي آن حتما چيزي دريافت كرده اند. گفتم سال 92 دستگاه قضايي آلمان پذيرفت كه شركت كارل كولب در توليد سلاح هاي شيميايي با عراق همكاري داشته و مديرعامل شركت در دادگاه شهر دارم اشتاد محكوم شد. گفت اگر دولت آلمان پذيرفته است در اين جنايت انساني مشاركت داشته، چرا اجازه درمان شما را در بيمارستان هاي دولتي نمي دهد؟ چرا هزينه هاي درمان شما را از شركت هاي خصوصي مشاركت كننده در جنايت انساني صدام مطالبه نمي كند؟ دست آخر هم پرسيد: چرا دوست شما شكايت نمي كند؟ اصلا چرا خود تو شكايت نمي كني؟ گفتم ما يك ضرب المثل داريم كه فلاني هم چوب را خورد هم پياز را! به زحمت توانستم معني اش را برايش توضيح دهم.ك/1 برگرفته از سايت ساجد استان البرز 693/ 691




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 599]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن