تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):وقتى معلم به كودك بگويد: بگو بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم و كودك آن را تكرار كند خد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826000320




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

- طباطبايي: فرزندان آقاي لاهوتي همگي وابسته به منافقين بودند


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:

فارس: صادق صباطبايي در خاطرات خود مي گويد: بچه‌هاي آقاي لاهوتي همگي وابسته به {منافقين}مجاهدين خلق بودند، با شيوه‌هاي خاصي كه اين افراد دارند، حرف هايشان نمي‌تواند ملاك قرار بگيرد. درآمد: در واپسين ماه‌هاي سال گذشته، سه جلد از خاطرات دكتر صادق طباطبائي منتشر شد كه همراه بود با تصاويري بي‌بديل از دوران حضور امام در نجف اشرف. اين تصاوير و نيز بسياري ديگر از عكس‌ها و اسلايدهاي منتشر نشده وي بهانه‌اي شد براي بازگوئي حاشيه‌هاي جذاب اين تصويربرداري‌ها، و گفت و شنودي كه پيش رو داريد، نتيجه اين درخواست ماست. اين مصاحبه اما، به نقل خاطرات عكاسي طباطبائي محدود نماند و در پايان و به گونه‌اي اتفاقي، به نقل خاطرات وي از دو رخداد مهم ساليان پس از پيروزي انقلاب، يعني ماجراي درگذشت مرحوم لاهوتي و نيز داستان يكي از خريدهاي اسلحه توسط او در سال‌هاي آغازين جنگ انجاميد، موضوعاتي كه گمان مي‌بريم براي تاريخ‌پژوهان پرجذبه باشند. دكتر وعده داد كه بسياري از گفتني‌هاي اين چنيني خود را در آينده‌اي نزديك در مجلدات 4 و 5 كتاب خاطراتش منتشر خواهد ساخت. *سوال: عكاسي را چطور شروع كرديد؟ طباطبايي: من از بچگي به عكاسي علاقه داشتم. يادم هست اولين دوربيني كه اقوام ما در ايام عيد به من هديه دادند، در سال 1333 بود. دوربيني شبيه به يك قوطي بود و اگر بخواهيم با كيفيت پيكسل امروز بسنجيم، شايد ده پيكسل بشود! با آن نه مي‌شد‌ فاصله را تنظيم كرد، نه نور را! *سوال: عكس‌هائي را كه از دوران مدرسه داريد، با همان دوربين انداختيد؟ طباطبايي: نه، با دوربين ديگري بود. در آن موقع در مدرسه فعاليت‌هاي اجتماعي زياد بود. روزنامه‌نگاري مي‌كرديم و جلسات جشن و كنفرانس داشتيم. عكس روزنامه‌ ديواري‌ها را هم در كتاب خاطراتم آورده‌ام. هر دو ماه يك بار روزنامه منتشر مي‌كرديم،اسمش انوار دانش بود. بعد ديپلم گرفتم و به آلمان رفتم. در آنجا از هر فرصتي براي حضور در آموزشگاه‌هاي شبانه استفاده مي‌كردم، هم كار مي‌كردم و هم درس مي‌خواندم، مثلا مي‌ديدم يك دوره شبانه فيلمبرداري گذاشته‌اند، مجاني هم بود، ثبت نام مي‌كردم و مي‌رفتم. مثلا در همان كلاس‌هاي شبانه در چهار ترم ژرمانستيك (ادبيات عالي آلماني) شركت كردم.عكاسي، موسيقي، فيلمبرداري و بسياري از رشته‌هاي ديگر را در همين كلاس‌هاي شبانه ياد گرفتم. بعد خودم را به تجهيزات كامل دوربين كانن مجهز كردم. *سوال:چه سالي؟ طباطبايي: موقعي بود كه يك خرده پولدار شده بودم. دوره دكترا بودم، سال 1968، 69 كه مي‌شود 46، 47. دوربين بسيار مجهزي بود كه هنوز هم آن را دارم و با وضوح بسيار زيادي عكس مي‌گرفت. يكي از سرگرمي‌هاي من گرفتن اسلايد بود و شايد نزديك به 16هزار اسلايد منحصر به فرد داشته باشم. *سوال: اين اسلايدها از رويدادهاي سياسي هستند يا مناظر طبيعي؟ طباطبايي: مناظر طبيعي هستند. در لبنان زياد عكس گرفته‌ام. ورود من به عكاسي همزمان بود با ورودم به دنياي موسيقي و خطاطي و نيز دنياي گسترده و عجيب پرورش گل!البته خطاطي را از دوران دبستان دوست داشتم، در دبيرستان نزد آقاي عباس مصباح‌زاده، منجم معروف، خط ثلث را كار كردم. در نقاشي هم سياه‌قلم را كار كردم، ولي چيزهائي كه روي آنها متمركز شدم و بسيار كار كردم، عكاسي بود و موسيقي. به پرورش گل هم در اين ده پانزده سال اخير بيشتر پرداخته‌ام و حدود130 نوع لاله را پرورش دادم. به‌قدري به گل علاقه داشتم كه كافي بود بدانم در شهري در مثلا اسپانيا، يك نوع لاله جديد وجود دارد، به آنجا مي‌رفتم و به‌زحمت آن را تهيه مي‌كردم و مي‌آوردم و در باغچه منزلم پرورش مي‌دادم. *سوال:اولين عكاسي سياسي شما كي بود و از چه موضوعي عكس گرفتيد؟ طباطبايي: اولين عكاسي سياسي من در انجمن‌هاي اسلامي بود. در آن جلسه آقاي صدر بودند، دكتر چمران بود،‌دكتر حبيبي بود، بني‌صدر و عده‌اي ديگر هم بودند. انجمن‌هاي اسلامي در سال 48 تاسيس شد و من مسئول روابط بين‌الملل آن بودم. در آنجا به ذهنم رسيد كه بين اتحاديه و امام ارتباط برقرار كنم، بر همين اساس مكاتباتي را با آقاي دعائي شروع كردم و به ايشان نوشتم كه مي‌خواهم به نجف بيايم. ايشان هم استقبال كرد. مدتي بعد به نجف و به مدرسه سيد محمد كاظم يزدي و‌ حجره ايشان رفتم. 5/3، 4 بعدازظهر بود كه به آنجا رسيدم. وقتي ايشان را ديدم، گفتم همه جور تصوري از قيافه شما داشتم، جز آنچه كه دارم مي‌بينم[با خنده]. ايشان هم پاسخ طنز‌آميزي به ما داد. گفتم آقا را چطور مي‌شود ديد؟ و خواهشي هم كه از شما دارم اين است كه مرا به ايشان معرفي نكنيد، ‌چون دلم مي‌خواهد به عنوان دانشجوئي كه از اروپا آمده با ايشان ديدار كنم تا ببينم ايشان برخوردشان با دانشجوئي كه در خارج درس مي‌خواند،‌ چگونه است؟ ايشان با پدر من خيلي مأنوس بوده‌اند و نمي‌خواهم اين آشنائي، روي رفتارشان با من تاثير بگذارد. آقاي دعائي گفت من داخل خانه نمي‌آيم و فقط شما را مي‌رسانم و مي‌روم. آقاي دعائي ما را دم در منزل امام آورد و در زد و آقاي رضواني در را باز كرد. آقاي دعائي گفت: "ايشان از دانشجويان خارج كشور است و مي‌خواهد خدمت آقا برسد. " آقاي رضواني گفت: "بفرمائيد. " و من وارد شدم. دل من هم به‌شدت در سينه مي‌تپيد كه حالا چه اتفاقي خواهد افتاد! ما را از پله‌ها بالا بردند و وارد اتاق بيروني امام شدم. ايشان نگاه صميمي و گرمي به من كردند و همين كه نشستم و خواستم شروع به صحبت بكنم، پرسيدند: "آقا صادقي يا آقا جواد؟ " شناخت امام از ما دو برادر به سال 1334 برمي‌گشت كه من و برادرم هنوز بچه بوديم و با پدرم به حمام رفته بوديم و امام هم آمده بودند،ايشان آنجا ما را ديده بودند. در سال 43 كه به ايران آمدم، چند نوبت با حاج‌آقا مصطفي ملاقات داشتم، ولي خود امام را نديده بودم. از اين همه فراست انصافاً يكه خوردم و خنده‌ام گرفت و گفتم: "آقا! كاسه كوزه ما را به هم ريختيد. قصد من اين بود كه ناشناس خدمت شما بيايم. " آن جلسه به شوخي و تعارف گذشت. وقتشان هم محدود بود، گفتند: "شما فردا قبل از ظهر بيائيد. ضمنا مصطفي هم اينجا نيست و اگر بود از شما پذيرائي مي‌كرد. شما جايتان كجاست؟ " گفتم: "منزل آقاي[سيد محمد باقر] صدر هستم. " گفتند: "البته منزل ما آخوندي است. " گفتم: "من خودم در خانه آخوندي بزرگ شده‌ام. " نيم ساعتي آنجا بودم و نشاط عجيبي پيدا كردم و فهميدم كه ايشان چقدر قدرت روحي و در عين حال نكته‌سنجي دارند. بعدها كه بيشتر با روحيه ايشان آشنا شدم، فهميدم كه از دست اهالي نجف چه زجري كشيده‌اند. گاهي حاج آقا مصطفي به شوخي مي‌گفت: "نمي‌دانم ما چه گناهي كرده‌ايم كه يك عمر بايد در جوار مولا باشيم؟ " ‌يك بار ديگر هم حاج آقا مصطفي به من گفت: "مي‌داني ذوق عرب‌ها در چه حد است؟ ‌اينها اسم چهار تا گل بيشتر بلد نيستند! از آنها بپرس چند تا گل مي‌شناسي؟جواب مي‌دهند: لاله عباسي، شاه‌پسند، شمعداني، اطلسي، ولي 80 تا فعل براي تخلّي دارند و همين، ظرافت و بلاغت اينها را نشان مي‌دهد! " مي‌گفت صبح كه از خانه مي‌آئيم بيرون، بايد مراقب باشيم كفش و لباسمان به كثافت كف كوچه آلوده نشود. تصورش را بكنيد امام با آن همه پاكيزگي و لطافت‌طبع و تيزهوشي و دقت، چه زجري بايد كشيده باشند. عكس‌هائي كه از كوچه و خيابان و نيز داخل منزل امام گرفته‌ام، اين تفاوت را آشكارا نشان مي‌دهد. اين عرب 40 سال پيش است. حالا تصورش را بكنيد پيامبر اسلام‌(ص) چه كشيده‌اند! در هر حال روز دوم خدمت ايشان رفتم و از امام خواستم اجازه بدهند صحبت‌هايشان را ضبط كنم، چون حاوي نكات بسيار مهمي براي اتحاديه انجمن‌هاي اسلامي بود. در سفر دومي كه شش هفت ماه بعد رفتم، به حاج آقا مصطفي گفتم: "من دلم مي‌خواهد از آقا عكس بگيرم، ولي نه اينكه پنج دقيقه بگيرم و بروم. ايشان كار و مطالعه خودشان را ادامه بدهند و من بي‌آنكه مزاحمشان باشم، عكس مي‌گيرم. " حاج آقا مصطفي گفت: "پس برو فردا صبح بيا. " گفتم: "شما به آقا بگو. " گفت: "نه! برو و فردا بيا. " فردا صبح با تجهيزات كامل عكاسي و لنز و سه پايه رفتم منزل امام و يك حلقه كامل عكس گرفتم. امام بعد از مدتي گفتند: "بس است! مي‌خواهي با اين عكس‌ها چه كار كني؟ " گفتم: "آقا!‌اين عكس‌ها را براي خودم مي‌خواهم ". *سوال: برخي از علما با عكاسي‌ ميانه خوشي ندارند. برخورد امام چگونه بود؟ طباطبايي: امام از اين اخلاق‌ها نداشتند. حداكثر فقط نبايد مزاحم كارشان مي‌شديم.بعد رفتيم خانه آقا شيخ نصرالله خلخالي. صادق قطب‌زاده هم آنجا بود. من يك لحظه رفتم آبي به سر و صورتم بزنم و برگردم. مي‌دانستم كه دو تا فريم ديگر فيلم در دوربينم هست و مي‌توانم هنوز عكس بگيرم. پس از برگشتن، دوربين را برداشتم و چرخاندم و ديدم كار نمي‌كند! چون فيلم را خودم در آن گذاشته بودم، ترسيدم كه پاره شده باشد. دوربين را بردم عكاسي و گفتم: "اين را ببر در تاريكخانه‌ات و فيلم را بيرون بياور و ببين پاره شده يا نه. " رفت و آمد و گفت: "توي دوربين فيلم نيست. " من به عكاس شك كردم و با خودم گفتم: "حتما بعثي است و او را نزديك خانه امام گذاشته‌اند كه مراقب باشد. " خيلي پكر شدم، حرفي هم نمي‌توانستم بزنم. با همان حال به خانه برگشتم. بعداز ظهر رفتم پيش حاج آقا مصطفي كه بله، اين عكاس بعثي بود و ما دوربين را به اينها داديم و چنين اتفاقي روي داد. حاج آقا مصطفي گفت: "چيزي نيست. " گفتم: "چطور چيزي نيست؟ همه عكس‌هايم از بين رفتند. " گفت: "دو باره بگير. " گفتم: "من خجالت مي‌كشم. به آقا چه بگويم؟ " با لحن مخصوصي گفت: "من به آقا مي‌گويم ضايع شده! " گفتم: "كي بروم؟ "، گفت: "عصر برو " گفتم: "نمي‌شود كه من در برنم و همين‌طور بروم داخل. " گفت: "آقا عصرها توي حياط مي‌نشينند و منظره‌اش هم خيلي بهتر است. " گفتم: "بهتر است ايشان بدانند. " به هر حال عصر دو باره به منزل امام رفتم. وارد حياط شدم و ديدم در جائي كه سايه هست، نشسته‌اند و عينك مطالعه به چشم دارند. رفتم و گفتم: "آقا! ببخشيد مزاحم شدم. " گفتند: "مسئله‌اي نيست " گفتم: "شما كارتان را بكنيد، من سعي مي‌كنم بدون ايجاد مزاحمت عكس بگيرم. " عينك امام هر دو سه دقيقه يك بار پائين مي‌آمد. گفتم: "آقا! دسته اين عينك شل است. " گفتند: "نه! اين روي بيني سُر مي‌خورد. " گفتم: "بايد پيچ آن را سفت كرد. " در همين موقع حاج آقا مصطفي رسيد. گفتم: "اگر آقا اجازه بدهند،‌ شما هم بنشين تا از تو و ايشان عكس بگيرم. " به شوخي ‌گفت: "آقا توي رودربايستي گير مي‌كنند.اگر عكس دست ساواك بيفتد، براي ايشان بد مي‌شود! " امام هم يك شوخي‌اي با او كردند. در آنجا من خيلي عكس گرفتم،‌ عكس‌هاي رنگي. فردا شب هم در اتاق از امام عكس گرفتم. در يكي از عكس‌ها نامه‌اي دست ايشان هست كه براي انجمن‌هاي اسلامي نوشته بودند. به هر حال آن روز گذشت و چند روز بعد آمديم بيروت و شب در ايوان ناظميه نشسته بوديم. دائي‌جان[امام موسي صدر] به من گفتند: "شنيده‌ام بعثي‌ها دوربينت را خالي كرده‌اند. " گفتم: "درست است. خيلي پكر شدم. " گفتند: "حالا اگر من بگويم بعثي‌ها فيلم دوربينت را برايت بياورند، چه مي‌گوئي؟ " گفتم: "من فقط رابطه شما را با بعثي‌ها نمي‌دانستم كه الحمدلله كشف كردم! "[با خنده] ناگهان داستان را فهميدم و به صادق قطب‌زاده نگاه كردم. او گفت: "فقط مي‌خواستم يك درس به تو بدهم كه وقتي جائي مي‌روي، اسناد و مداركت را با خودت نبري! " گفتم: "تو اين درس را به من ندادي، ‌درس ديگري دادي و آن هم اينكه ديگر به همسفرم كه تو باشي اعتماد نكنم. " فردا فيلم‌ را داديم ظاهر كردند كه البته خوب ظاهر نشد. ظاهراً دواهاي ظهور فيلمشان خوب نبود. در هر حال پس از ظهور تعدادي را به نجف فرستادم كه بعدها از سوي آقايان در مناسبت‌هائي منتشر شد. *سوال: از حاج آقا مصطفي هم عكس گرفتيد؟ طباطبايي: بله، من در نجف به منزل او رفتم، ولي در خانه‌اش نبود و براي ديدن سيد حسن شيرازي، برادر آسيد محمد شيرازي كه از زندان آزاد شده بود، به كربلا رفته بود. بعد از ظهر منزل خاله‌ام بودم كه در زدند. ديدم آقاي دعائي است. ايشان گفت: "من جسارت نمي‌كنم، بلكه نقل قول مستقيم از حاج آقا مصطفي مي‌كنم كه گفته دم در كه آمد،‌ دستش را بگير و او را بكش و بياور و نگذار برگردد داخل! بگذار يك كمي قوم و خويش‌ها نگران بشوند! " برگشتم و از خاله و آقاي صدر عذرخواهي كردم و به منزل حاج آقا مصطفي رفتم. فرداي آن شب عكس‌هاي زيادي از ايشان گرفتم. در اين عكس‌هائي كه گرفته‌ام، صحنه را ساختم و گفتم بنشين كه عكس بگيرم، وگرنه او گعده را رها نمي‌كرد تا بنشيند و عكس بگيرد! خيلي شيرين بود. چند تا خاطره شيرين از او دارم كه بد نيست به يكي از آنها اشاره كنم. يك بار در سال 42 از آلمان برگشتم و به قم رفتم. در آنجا دوستان و رفقا، ما را به شام و ناهار دعوت مي‌كردند. حاج آقا مصطفي در تمام مهماني‌ها بود. شعارش هم اين بود كه: "اطلاع از سور به معناي دعوت است! همين كه خبردار بشوي كه مهماني داده‌اند،‌ يعني دعوت شده‌اي. " رفيق ايشان آقاي فقيه، معروف به حاج داداش هم مي‌گفت: "ما عضو حزب سور هستيم. خروشچف هم سور بدهد مي‌رويم. حتي لنين هم سور بدهد مي‌رويم. " به هرحال آن شب منزل حاج آقا محمود مرعشي، روي پشت بام نشسته بوديم. در آنجا فردا شب مارا به شام دعوت كردند. گفتم: "نمي‌توانم بيايم، چون فردا ظهر در اصفهان با‌ آقاي مستجابي قرار دارم و بايد به اصفهان بروم. " برگشتم خانه و فردا صبح ماشين سواري گرفتم و رفتم اصفهان. ساعت 2، 5/2 بود كه رسيدم منزل آقاي مستجابي و ديدم اصحاب ديشب از جمله حاج‌آقا مصطفي و رفقايش گوش تا گوش نشسته‌اند! گفتم: "آقاي مستجابي! اينها اينجا چه كار مي‌كنند؟ " گفت: "كاروانسرائي است كه تو درست كردي. " غذا خورديم و استراحتي كرديم و حاج آقا مصطفي گفت: "برويم ديدن آقاي خادمي. " يك لحظه تعجب كردم و به تصور اينكه پيغامي از طرف امام براي ايشان دارد، گفتم: "من هم مي‌آيم. " سه تا ماشين بوديم. آقا مصطفي و آقاي فقيه عقب نشستند و من جلو نشستم. تا ماشين راه افتاد،‌ پچ‌پچ آنها هم شروع شد. من مي‌دانستم خانه آقاي خادمي خيلي از خانه آقاي مستجابي دور نيست، ولي راننده راه ديگري را مي‌رفت! گفتم: "مگر خانه آقاي خادمي كجاست؟ " حاج آقا مصطفي گفت: "برمي‌گرديم قم كه به سور شب برسيم! " ما را سوار كردند و از اصفهان بردند به قم! آقا مصطفي خيلي خوش‌روحيه بود. *سوال: شما عكس‌هائي هم از آيت‌الله سيد محمد باقر صدر گرفته‌ايد. عكس‌برداري آنها در كجا بوده و داستان آنها چيست؟ طباطبايي: عكس‌هاي آقا سيد محمدباقر صدر را در منزل ايشان گرفتم. اول اين نكته را بگويم كه ايشان علاقه عجيبي به خانواده‌اش داشت. از وقتي حوزه درس و حسينيه را كنار منزلش ساخته بودند، ساعت ده، ده و ربع كه خاله من چائي تازه دم مي‌كرد، آقا سيد محمد باقر سراسيمه برمي‌گشت، انگار ديدار اول او با معشوق بود، با شتاب به خانه برمي‌گشت و با خانمش چاي مي‌خورد و دو باره مراجعت مي‌كرد. فوق‌العاده به خانواده علاقه داشت. من عكس‌هاي زيادي از ايشان و خاله‌ام گرفته‌ام، منتهي همه آنها را نمي‌شود چاپ كرد. *سوال: عكس‌هائي هم كه از امام موسي صدر منتشر كرده‌ايد، براي اولين بار است و به ادوار مختلف هم تعلق دارد. طباطبايي: آقاي صدر حسابش جداگانه است و عكس گرفتن من از ايشان از جواني شروع مي‌شود. عكس‌هائي كه از ايشان در مراسم لبنان گرفته‌ام، عمدتاً در مجالس و محافل مختلف است كه اگر خودم تحت تاثير جو قرار نمي‌گرفتم، عكس مي‌گرفتم، وگرنه چمران عكس مي‌گرفت. من از ايشان هم در لبنان و هم در آلمان، زياد عكس دارم. *سوال: شما در نجف زياد از امام عكاسي كرده‌ايد، ولي در نوفل‌لوشاتو عكسي نگرفته‌ايد. دليل خاصي دارد؟ طباطبايي: در نوفل لوشاتو اصلا فرصت نبود. از طرفي شرايط هم مهيا نبود. *سوال: چرا؟ طباطبايي: چون كساني كه از نجف به همراه امام آمده بودند، فوق‌العاده نسبت به ما و رابطه ما با امام حسادت مي‌كردند. امام هم هر حرف نوئي مي‌زدند، اينها احساس مي‌كردند زير سر ماهاست. گاهي تلفن مي‌زديم و پيغام مي‌داديم و پيغام را نمي‌رساندند. *سوال: شما از مراسم چهلم دكتر شريعتي هم عكس گرفته‌ايد. درباره اين عكس‌هاهم توضيح بدهيد. طباطبايي: ما براي مراسم چهلم دكتر شريعتي به عكاسي كه در بيروت بود گفته بوديم بيايد و عكس بگيرد. وسط راه ظاهراً‌ برمي‌خورد به بچه‌هاي جلال فارسي و آنها او را برمي‌گردانند. دوربين من در ماشين قطب‌زاده بود و در آخرين لحظه تصميم گرفتم خودم عكس بگيرم. مجهز نبودم و فيلم دوربين هم فيلم مناسبي نبود و اسلايد بود. اسلايدها را بردند دادند بيروت ظاهر كردند و كيفيت عكس‌ها پائين بود. نور سالن مناسب نبود. آن روزها بايد باتري فلاش را مي‌گذاشتيد شارژ شود و آن شب فرصتي براي اين كار نبود و از هر 10 عكسي كه گرفتم، فقط يكي سالم درآمد. *سوال: شما از تشييع جنازه دكتر شريعتي عكس زياد داريد. خودتان هم در عكس هستيد. عكس‌ها را چه كسي گرفت؟ طباطبايي: آن عكس‌ها را چمران گرفت. من دوربينم اسلايد داشت، دوربين چمران نگاتيو بود. *سوال: دكتر چمران عكاسي هم مي‌كرد؟ طباطبايي: فوق‌العاده زياد! من اگر 16 هزار اسلايد دارم، چمران 100 هزار تا داشت، نمي‌دانم الان آنها كجا هستند. يك بار در جريان اين عكاسي‌ها داستان جالبي هم پيش آمد. يك بار با احمدآقا رفتيم روي پشت بام مؤسسه تكنولوژي چمران در جبل عامل كه ساختماني ده طبقه و مشرف به شهر صور بود. جلوي اين ساختمان اردوگاه فلسطيني‌ها بود تا دريا، كه در عكس‌ها مشخص است. چمران عكس يك قطره را به ما نشان داد كه دريا در آن منعكس شده بود و از آن عكس گرفته بود. گفتيم اين عكس را كجا گرفتي؟‌ گفت: روي پشت بام. من و چمران و احمد رفتيم بالاي ساختمان كه يك هرّه باريك داشت. احمد پريد روي هرّه و شروع كرد به راه رفتن! من و چمران دل توي دلمان نبود كه اگر از آن بالا به پائين پرت شود،‌ خواهند گفت پسر آقا را با نقشه قبلي بردند و از ارتفاع سي چهل متري پرتش كردند پائين! چمران گفت: "بيا پائين! پرت مي‌شوي. " احمد يك بالانس روي هرّه زد و گفت: "چي‌ مي‌شه؟ " چمران مات و متحير مانده بود كه چه بايد بكند و چه بگويد. احمد با كمال خونسردي گفت: "خوب شد؟ " من چنان عصباني شده بودم كه نمي‌دانستم چه واكنشي بايد نشان بدهم. *سوال: برخي از تصاوير شما از حضور امام در نجف، از جمله تصاوير مربوط به زيارت حرم حضرت علي توسط ايشان، منحصر به فرد است. چه طباطبايي: شد كه تا به حال اين عكس‌ها را نگه داشتيد؟ از حضور امام در حرم حضرت علي(ع) كسي غير از من عكس نگرفته. احمد آقا چندي پيش از درگذشتش مي‌خواست عكس‌ها را از من بگيرد، ندادم و به شوخي گفتم مي‌فروشم! گفت: "چند مي‌فروشي؟ " گفتم: "چقدر مي‌دهي؟ " گفت: "عكسي هزار تومان. " گفتم: "ولخرجي نكن! " *سوال: چند سال پيش؟ طباطبايي:بعد از فوت امام بود. تعدادي را ديده بود‌، تعدادي را هم مي‌دانست دارم، ‌ولي نمي‌دانست كجا هستند. به او گفتم مقداري در آلمان دارم. *سوال: عكس‌هاي كتاب خاطراتتان به صورتي بي‌كيفيت منتشر شده‌اند.آيا بنا نداريد در چاپ بعد كيفيت آنها را بهتر كنيد؟‌ ‌آيا چاپ اول كتابتان را نديده بوديد؟ از تكرارها و نقصان‌ها و كيفيت نامطلوب چاپ آن چطور چشم‌پوشي كرديد؟ طباطبايي: چاپ خاطرات من ماجراها داشت. مدتي احساس مي‌كردم اراده‌اي پشت قضيه هست كه چاپ نشود و اين احساس هم بي‌راه نبود و به‌رغم اصراري كه حسن آقا داشت، شش هفت سال طول كشيد تا چاپ شود. موقعي كه كار كتاب تمام شد و عكس‌ها را داديم، سيستمي كه من عكس‌ها را داده بودم، با كامپيوتر آنها نمي‌خواند. كارهاي گرافيكي كتاب را انجام داده بودند. من داشتم مي‌رفتم آلمان. گفتند: "مي‌خواهي ببيني؟ " گفتم: "بسيار هم عالي است. " ديدم زير عكسي كه من و احمدآقا در راه بيروت و دمشق گرفته بوديم،‌ نوشته: امام صدر در كنفرانس طائف با سران عرب! و شرح همه 1400، 1500 عكس به همين شكل بود. اشكال اين بود كه به عكس‌ها كد داده بودند و كامپيوتر بر اساس كوچك و بزرگ رديف كرده بود. متن پر از غلط بود و شرح عكس‌ها همه جا به ‌جا! اگر مي‌خواستم اصلاح كنم حداقل شش ماه عقب مي‌افتاد، اصلاح نمي‌كردم، 6 هفته ديگر كتاب در مي‌آمد، بنابراين تصميم گرفتم كتاب را با تمام غلط‌هايش چاپ كنم و اصلاحات را بگذارم براي چاپ دوم! *سوال: جلد چهارم و پنجم چه مقاطعي را در بر مي‌گيرند. طباطبايي: جلد چهارم از12فروردين 57 با پيش‌زمينه‌هائي از بعضي از حوادث،‌ مثل تشكيل برخي از نهادها و تشكل‌ها مانند بنياد مستضعفان و به خصوص حزب جمهوري اسلامي تا شروع جنگ را در بر مي‌گيرد. جلد پنجم از شروع جنگ تا فوت امام. اين جلد تقريبا آماده نيست، اما جلد چهارم آماده است و فقط ابهاماتي دارم كه بايد با پرسش از افراد مختلف، برطرف كنم،‌ مثلا ماجراي دستگيري سعادتي كه ورود ماشاءالله قصاب به آن برايم مبهم است، يا مثلا ماجراي آقاي طالقاني يا آقاي لاهوتي، به‌خصوص فوت آقاي لاهوتي.آن چيزي كه من در جريانش بودم با آنچه گفته شده، بسيار متفاوت است. *سوال: در مورد آقاي طالقاني كدام رويداد مد نظرتان هست؟ طباطبايي: بيرون رفتنشان از شهر و حوادث بعدي كه به شكل‌هاي متفاوتي بيان شده است. چند نكته مبهم در قضيه فرقان بايد برايم روشن شود، چون تعداد ترورهاي اينها بيشتر از اعدامي‌هاست! نوارهائي كه از شب‌هاي آخر اينها مانده، پر از ضجه و توبه و در عين حال اصرار بر اعدام شدن است، در عين حال كه بسياري از آنها اعدام نشدند،‌ البته خود گودرزي و چند نفر ديگر اعدام شدند. اساسا نوع انتخاب افراد توسط آنها، دلائلي كه نقل مي‌شود و آنچه كه در دادگاه گفتند، سئوال برانگيز است.اين نوع ابهامات، براي نسل جواني كه مي‌خواهيد به عنوان يك منبع موثق، تاريخ را برايش نقل كنيد، نبايد مجال رشد پيدا كند و بايد همه حقايق، شفاف بيان شوند. *سوال: روايت شما از فوت آقاي لاهوتي چيست؟ طباطبايي: اگر بخواهم صادقانه نقل كنم، براي من هيچ نكته ابهامي در مورد مرگ آقاي لاهوتي وجود ندارد و همه اجزاي آن براي من روشن است. شب قبلش من و احمدآقا منزل آقاي لاهوتي بوديم، البته دومين شب متوالي بود كه آنجا بوديم. صبح آن روز يك سر رفتم اداره و برگشتم. آقاي لاهوتي خيلي عصباني بود و مي‌خواست عليه آقاي بهشتي سخنراني بكند. احمدآقا گفت: "حواست‌ باشد كه آقاي بهشتي عملاً رئيس شوراي انقلاب بوده است و انتقاد از او نبايد به انتقاد از شوراي انقلاب منجر شود، چون امام روي شوراي انقلاب حساسيت دارند. اگر مي‌تواني حساب آقاي بهشتي را از شوراي انقلاب جدا كني، برو و سخنراني كن. اگر نمي‌تواني، صلاح نيست. " پسر آقاي لاهوتي فرداي آن روز دستگير شد. ما تا قبل از ظهر آنجا بوديم و بعد آمديم. وقتي آقاي لاهوتي خانه نبود،از طرف دادستاني به آنجا مي‌ريزند و مقادير زيادي اسلحه پيدا مي‌كنند. آقاي لاجوردي دستور داده بود بريزند و اسلحه‌ها را جمع و وحيد را دستگير كنند. آقاي لاهوتي به خانه برمي‌گردد و مي‌بيند خانه را تفتيش و تخليه كرده‌اند. خانمش هم بسيار از نحوه برخورد آنها،ناراحت‌ بود. آقاي لاهوتي با آن حالي كه شب پيش داشت و صحبتي كه با احمدآقا كرده و اين وضعي كه پيش آمده بود، احساس كرد دارد دسيسه‌اي برايش چيده مي‌شود. بلند مي‌شود و به دادستاني مي‌رود كه ببيند چه خبر شده. وقتي به اوين مي‌رسد، لاجوردي مي‌گويد آقاوحيد كلاه سر ما گذاشته. آقاي لاهوتي مي‌بيند كه ضربان قلبش فوق‌العاده بالا رفته و قرصش هم همراهش نيست. با ماشين دادستاني به خانه برمي‌گردد و قرصش را برمي‌دارد و برمي‌گردد اوين و سراغ وحيد را مي‌گيرد. به او مي‌گويند وحيد بعد از يكي دو ساعت گفتگو،‌ مي‌گويد كه با چند تن از دوستانش قرار دارد و محل آن هم بالاي ساختمان القانيان در خيابان اسلامبول است. بچه‌هاي دادستاني به اتفاق وحيد به آنجا مي‌روند و وحيد خودش را از آن بالا پرت مي‌كند پائين! آقاي لاهوتي با شنيدن اين حرف سكته مي‌كند و تا او را به درمانگاه ‌برسانند، فوت مي‌كند. به احمدآقا خبر مي‌رسد كه آقاي لاهوتي بازداشت شده و او به آقاي هاشمي زنگ مي‌زند. نمي‌توانند لاجوردي را پيدا كنند و با دادستان تماس مي‌گيرند كه به آقاي لاهوتي بي‌احترامي نشود و زود ايشان را آزاد كنيد و اگر كاري با ايشان داريد، در منزلشان با ايشان صحبت كنيد. آقاي هاشمي تماس مي‌گيرد و متوجه مي‌شود كه آقاي لاهوتي فوت كرده است. *سوال: اخيراً افرادي از خانواده آقاي هاشمي و نيز فرزندان آقاي لاهوتي ادعا مي‌كنندآقاي لاهوتي كشته شده است. طباطبايي: اين مطلبي است كه بعدها بچه‌هاي مرحوم لاهوتي گفتند. البته حرف بچه‌هاي او كه همگي وابسته به مجاهدين خلق بودند، با شيوه‌هاي خاصي كه اين افراد دارند، نمي‌تواند ملاك قرار بگيرد. *سوال: آيا روايتي كه از اين موضوع نقل كرديد، از احمدآقا شنيديد؟ طباطبايي: هرجا كه احمد اين مسئله را براي كسي تعريف مي‌كرد، من حضور داشتم و بارها اين قصه را شنيده‌ام. فاطي، خواهر من، با خانم لاهوتي بسيار دوست بود و نقل داستان توسط او كه از خانم آقاي لاهوتي شنيده بود، صد در صد مثل همين چيزي بود كه من گفتم،‌ بنابراين من دليلي براي اينكه اين داستان را به شكل ديگري بيان كنم، ندارم، اما آقاي هاشمي در مورد اين مسئله، ابهام ايجاد كرده است كه لابد دلايل خودش را هم دارد. همين مسئله، كار مرا دشوار مي‌كند، يعني من ابتدا بايد صداقتم را اثبات و بعد از جرياني دفاع كنم كه توسط افرادبسياري متهم شده است. در اينجا بايد به شكلي دفاع كنم كه قصد دفاع از كليت عملكرد آن جريان از آن استنباط نشود. در مورد حزب جمهوري اسلامي، قصد دفاع ندارم، اما قصد تخريب هم ندارم. من از لاجوردي انتقادات زيادي دارم، ولي دليلي ندارد كه در مورد مرگ آقاي لاهوتي، يك امر غير واقع را به او نسبت بدهم. تمام تلاش من اين است كه حتي‌الامكان باور اين نسل را به نظام خدشه‌دار نكنم. آقاي هاشمي به دليل خويشاوندي، عملا به اين ذهنيت نادرست دامن مي‌زند. نوعي كه ايشان و فائزه هاشمي مطلب را نقل مي‌كنند، در واقع ستم به احمدآقاست، درحالي كه احمد با آقاي لاهوتي بسيار رفيق بود. ما تا شش ساعت قبل از فوت آقاي لاهوتي با ايشان بوديم. نظير اين نوع حوادث، مانع از اين مي‌شود كه جلد چهارم و پنجم را به شكلي كه هست چاپ كنم و به شكلي گير كرده‌ام! چند وقت پيش آقاي معاديخواه را ديدم. او در مورد فرقان حرف‌هائي را زد كه اصلا با دانسته‌هاي من در مورد فرقان جور در نمي‌آيد. *سوال: علاوه بر اين افكار عمومي از شما انتظار دارد كه به سكوتتان پيرامون ماجراهاي خريد سلاح در جنگ تحميلي پايان دهيد و دانسته‌هاي طباطبايي: خود را به صورت دقيق و مستند بيان كنيد. آيا در خاطرات خود در اين باره هم سخن مي‌گوئيد؟ بله، همان ‌طور كه در مصاحبه‌هاي مختلف گفته‌ام، قطعا در كتاب خاطرات در باره آن صحبت خواهم كرد. مثلا احضار آقاي ري‌شهري و آقاي صانعي توسط امام را مي‌توانم بيان كنم و اتفاقا مصّر هم هستم كه با تمام جزئيات بيان كنم. *سوال:آقاي ري‌شهري كه شما را تبرئه كرد. طباطبايي: بله، ولي قبل از آن 5/1 سال دمار از روزگار من برآورد تا سند فوق محرمانه اداره پنجم ارتش پيدا شد. قصه اين بود كه وزارت دفاع قراردادي براي خريد 200 قبضه تفنگ ام -106 امريكائي در مقابل نوع اسرائيلي تفنگ امضا كرده بود. اسلحه اسرائيلي 26000 دلار بود و امريكائي 32000 دلار. در آن مقطع، مرحوم فكوري وزير دفاع بود. حالا اين اسلحه‌ها را با چه مكافاتي تهيه كرده بوديم، بماند. معاون فكوري مي‌گفت با كشتي از ترمينال نظامي بفرستيد، فكوري مي‌گفت با هواپيما بفرستيد! حالا اينكه كدام هواپيما از كدام پايگاه و چگونه بيايد، جاي بحث داشت. آمدم تهران و در جلسه‌اي كه فكوري، ناخدا افضلي و بني‌صدر بودند، شركت و پيشنهاد كردم كه من اينها را تا فرودگاه ايسلند بياورم، ساعت ورود هواپيما را به فرودگاه ايسلند بگويم و آنها هواپيماي Carogo نيروي هوائي را رنگ ايران‌اير بزنند و آن را به عنوان هواپيماي مسافري به ايسلند بياورند و اسلحه‌ها را از آنجا بار بزنند و بياورند. پس از آن دستور صادر شد و بني‌صدر به عنوان فرمانده كل قوا موافقت كرد و ما رفتيم و با زحمات بسيار هواپيمائي را پيدا كرديم كه بتواند همه اينها را يكجا بار بزند و ببرد ايسلند. خودم هم از خانه به يك هتل رفتم كه تلفن خانه شناسائي نشود. بيست دقيقه قبل از فرود هواپيمائي كه داشت بار را مي‌برد، خلبان با شماره تلفني كه در هتل به او داده بودم، تماس گرفت كه: "هواپيمائي به مقصد اينجا در راه نيست! " گفتم: "‌يعني چه؟ اشتباه مي‌كني. حتما مي‌رسد. " با خودم گفتم: "لابد از طرف نيروي هوائي شگردي زده‌اند كه مشكلي نباشد. " گفت: "اگر من آنجا بنشينم و در فاصله بيست دقيقه نيم ساعت، هواپيمائي نباشد كه اينها را تحويل بگيرد، بايد سوخت‌گيري كنم و بلند شوم ". با تهران تماس گرفتم، فكوري در جبهه بود. جاي او هم كسي نبود. زنگ زدم به احمد‌آقا كه در قشم بود. تلفني هم حرف مي‌زديم كه هيچ امنيتي نداشت! گفتم: "احمدجان! چنين مسئله‌اي پيش آمده. " گفت: "من چه كار كنم؟ " گفتم: "من چه كار بايد بكنم؟ " گفت: "من چه مي‌دانم چه كار بايد بكني. نه آنجا هستم كه بدانم چه خبر است،‌ نه اينجا از چيزي خبر دارم.هر كاري به عقلت مي‌رسد، بكن. " گفتم: "اينها را بريزم توي دريا؟ " گفت: "اگر لازم مي‌بيني بريز توي دريا! " ديدم به اين شكل فايده ندارد. بلافاصله سوار ماشين شدم و رفتم فرودگاه دوسلدورف. عصر شنبه و خلوت‌ترين زمان براي بارگيري در ايسلند بود. به مسئول گفتم: "شما مي‌توانيد در فرودگاه ايسلند بار تحويل بگيريد؟ " گفت: "بله "، گفتم: "در آنجا شعبه داريد و الان كسي هست تحويل بگيرد؟ "، گفت: "بله "، گفتم: "مي‌توانيد ده دقيقه ديگر باري را تحويل بگيريد؟ " با حيرت گفت: "چي؟ " بعد از كمي مكث پرسيد: "بار چه هست؟ " دسته چك را درآوردم و 5000 دلار نوشتم و گفتم: "بار اين است! ديگر هم سئوال نكن. " گفت: "بايد بدانم بار چيست. " گفتم: "يك چك ديگر به همين مبلغ به تو مي‌دهم، ديگر سئوال نكن. " گفت: "بايد بار را چه كار كنم؟ " گفتم: "تا آخر امشب به شما مي‌گويم چه كار بايد بكنيد. " با خلبان تماس گرفتم و گفتم: "بااين شماره به اين‌ آقا زنگ بزن. " قرار شد كانتينرها را بردارند و كانتينرهاي جديدي را به جاي آن بگذارند، چون بار را نمي‌شد خالي كرد. حدود 5/2 ميليون دلار هزينه كانتينرها شد. سه ربع بعد خلبان زنگ زد كه: "من بار را تحويل دادم. " ده دقيقه بعد زنگ زد و گفت: "هواپيما را محاصره كرده‌اند. " گفتم: "چرا؟ " گفت: "پليس دستور داده كه هواپيما را محاصره و بارها را بازرسي كنند. " خوشبختانه وقتي هواپيما را محاصره كردند كه بار تخليه شده بود. حالا تصورش را بكنيد كه اگر اين كارها ده دقيقه ديرتر صورت گرفته بود، چه فاجعه‌اي پيش مي‌آمد. از خلبان پرسيدم: "براي تو مشكلي هست؟ " گفت: "نه، من مسئله‌اي ندارم. " چهار پنج ساعت بعد هم زنگ زد كه: "به من اجازه پرواز دادند و من رفتم ". فرداي آن روز تلفن زدم به فكوري و به او گفتم كه: "متوجه هستيد چه مي‌كنيد؟ من الان مي‌‌آيم تهران تا تكليفم را با شماها روشن كنم. " فاجعه‌هائي از اين دست زياد بود. طرف 67 ميليون دلار از اينها پول گرفته و آجر تحويل داده بود! و بار را به عراق برده و از‌ آنها هم پول گرفته بود! قرارداد را بد بسته بودند و بعد هم در حالت تحريم و جنگ مي‌خواستند اقامه دعوا كنند و حرفشان به جائي نمي‌رسيد. من آمدم ايران و داد و بيداد راه انداختم. فكوري گفت: "ما دستورات لازم را داده بوديم و به هرحال قضيه لو رفته بود و نتوانسته بودند كاري بكنند. " فكوري همچنان معتقد بود كه بهتر است، بار را با هواپيما بياوريم، سرهنگ دهقان مي‌گفت بهتر است به ترمينال‌هاي نظامي خارك بفرستيد. اصرار او براي اين مسئله هم براي من مشكوك بود. در هرحال ما آمديم و يك هواپيماي آرژانتيني را كرايه كرديم كه در سه نوبت برود و بار را بياورد. قرار شده به مقصد پاكستان پرواز كند و نزديك مرز، در ارزروم اعلام فرود اضطراري كند. قرار شد در فرودگاه تبريز بنشيند، نقص را برطرف و بارها را خالي كند و برود به قبرس و بارگيري كند و سه نوبت، اين اعلام فرود اصطراري و خالي كردن بار تكرار شود. بار سوم مقداري از پالت‌ها و فشنگ‌ها مانده بود. كل بار را آوردند و خالي كردند. غروب بود كه يكي از دوستان آلماني به من خبر داد كه يك هواپيماي آرژانتيني بين تهران و اسرائيل در رفت و آمد بوده كه موقع بازگشت در آسمان روسيه به او فرمان مي‌دهند بنشيند، گوش نمي‌دهد و او را با موشك مي‌زنند و هر 4 سرنشين آن كشته مي‌شوند. مي‌دانستم كه سه نفر بايد طبق قرار ما با هواپيما مي‌آمدند، پس نفر چهارم از كجا آمده بود. با تحقيق متوجه شديم كه چهارمي توده‌اي بوده و قرار بوده هواپيما را منحرف كند و به روسيه ببرد كه ببينند داخل آن چيست و از كجا آمده كه ديگر چيزي دستگير آنها نمي‌شود. يك سال‌ و نيم بعد ادعانامه‌اي عليه من تنظيم شد كه: "شما براي 200 اسلحه پول گرفتي و 175 تا تحويل دادي!25 تاي باقي را چه كردي؟ " سئوال اينجا بود كه يك سال و نيم پيش كه به من اطلاع دادند جنس‌ها تحويل گرفته شده و مطابق ليست سفارش، صحيح است، چرا اين را به من نگفتند؟ در هرحال براي ما پرونده‌اي تشكيل شد و گفتند مدارك بياور. گفتم: "ندارم! مدارك چنين چيزهائي را كه نگاه نمي‌دارند كه ماموران اطلاعاتي بريزند و پيدا كنند. " گفتند: "حالا كه اين طور است، بايد شما را نگه داريم. " شماره احمدآقا را گرفتم و گفتم: "يك سرهنگي اينجا هست كه گمانم ستون پنجم عراق باشد، چون سئوالات عجيب و غريبي از من مي‌پرسد. " گفت: "قصه چيست؟ " گفتم: "همان قصه‌اي كه يك سال و نيم پيش در جريانش بودي و تمام هم شد، حالا وزارت دفاع ادعا نامه‌اي عليه ما تنظيم كرده. " به من گفت: "پاشو بيا بالا. " گفتم: "همين الان مي‌آيم. " گفتند: "ما با شما كار داريم. " گفتم: "امام احضارم كرده‌اند و بايد بروم. " و بلند شدم و يكسر رفتم پهلوي امام و گفتم: "آقا! در خانواده شما دزد وجود نداشته و مطمئن هم باشيد نزديكان شما دزد نيستند، ولي چنين نسبتي به من داده‌اند. من چند بار خدمت شما گفتم كه اين كارها از من برنمي‌آيد و بهتر است آقايان خودشان انجام بدهند؟ و شما فرموديد اگر مي‌تواني شمشير رزمنده‌ها را تيز كن،‌ ثواب جهاد دارد. " امام گفتند: "امكان بدنامي در همه جا و براي همه كس هست. " احمدآقا هم آمد و پرسيد: "جريان به كجا رسيد؟ " ماجرا را تعريف و بعد خداحافظي كردم و رفتم. بعد از رفتن من،امام آقاي صانعي را كه دادستان كل كشور بود، احضار كردند. شب احمدآقا زنگ زد و گفت: "بلند شو بيا. " رفتم و ديدم آقاي صانعي نشسته. ايشان گفت: "اولا از شما ممنونم كه باعث شديد امام مرا احضار كنند. امام جريان را فرمودند و من احساس مي‌كنم خطوط سياسي دارند براي شما به عنوان يكي از نزديكان امام پرونده‌سازي مي‌كنند تا به ايشان لطمه بزنند. من فردا پرونده را مي‌گيرم و به آن رسيدگي مي‌كنم ". آقاي ري شهري در خاطراتش مي‌نويسد: "آقاي صانعي به من زنگ زد و گفت: پرونده آقاي طباطبائي را بفرستيد براي من. من به ايشان گفتم: بگذاريد ما به اين پرونده رسيدگي كنيم و روسياهي دنيا و آخرت را براي خودتان نخريد. آقاي صانعي گفت: دستور امام است. من گفتم: خودم مسئله را با امام حل مي‌كنم. فرداي آن روز احمد‌ آقا به من زنگ زد كه: بيائيد امام با شما كار دارند. من كاملا خالي‌الذهن بودم و فكر نمي‌كردم در باره اين موضوع با من كار داشته باشند. رفتم پيش ايشان. فرمودند: "احتمال دارد به علت انتساب فلاني به من، چنين پرونده‌اي برايش ساخته باشند. شما خودتان به اين مسئله رسيدگي كنيد. " احمد‌آقا گفت: "آقا! بهترين كس براي رسيدگي به اين پرونده، خود آقاي ري‌شهري است. " من شرمنده شدم، چون فكر كرده بودم احمدآقا به آقاي صانعي گفته بوده پرونده را از آقاي ري‌شهري بگيريد و حالا مي‌ديدم كه اگر او اين كار را كرده باشد، دليل ندارد به امام بگويد بهترين فرد براي رسيدگي به اين پرونده، خود آقاي ري‌شهري است و من فهميدم كه در مورد احمدآقا اشتباه كرده بودم. خدمت امام گفتم: دادستان ارتش به اين پرونده رسيدگي مي‌كند. امام گفتند: من ايشان را نمي‌شناسم و شما را مي‌شناسم. شما خودتان به اين پرونده رسيدگي كنيد. به همين دليل خودم رسيدگي كردم و بعدها هم آقاي طباطبائي تبرئه شد ". اين ماجرا گذشت، اما ذهن مرا آشفته كرده بود. اين براي من كافي نبود كه امام گفت‌اند قضيه تمام شده است. سه چهار ماه بعد تيمسار ظهيرنژاد مرا احضار كرد. در آن موقع او رئيس ستاد ارتش بود. گفت: "تو مي‌داني شماره سريال اسلحه‌هائي كه گرفتي چه بود؟ " گفتم: "نه. " گفت: "اگر سندي به تو نشان بدهم كه در يك جلسه 200 عدد اسلحه به فرمانده‌هان نيروها تحويل داده شده و همگي امضا كرده‌اند كه اينها را تحويل گرفته‌اند،‌ چه مي‌گوئي؟ " گفتم: "اين را مي‌تواني به من بدهي؟ " گفت: "نه! فوق محرمانه است. " گفتم: "اگر امام بخواهند چه؟ " گفت: "امام بگويند تقديم مي‌كنم. " رفتم خدمت امام و گفتم كه آقاي ظهيرنژاد چنين سندي دارد. ايشان به احمدآقا گفتند كه به آقاي ظهيرنژاد بگوئيد سند را بياورد. ظهيرنژاد بلافاصله به دفتر امام مي‌آيد و برگه را مي‌دهد و احمد‌آقا آورد و آن را به من نشان داد. گفتم: "من شماره سريال‌ها را حفظ نيستم، ولي 200 تاست و همان تاريخ را هم دارد و تقريبا 2 ماه بعد از اين تاريخ هم بود كه من آخرين پول را دادم. " اين سند را احمد آقا مي‌گيرد و به آقاي ري‌شهري مي‌دهد و من تبرئه مي‌‌شوم. اما باز مسئله براي من روشن نبود. بعد از يكي از بچه‌هائي كه دستگير و بعد آزاد شد، شنيدم كه تيمسار صباحت يكي از تيمسارهاي طاغوتي مقيم لندن، براي ارتش 150 عدد تفنگ ام-106 براي ارتش خريده بود. از فكوري پرسيدم چنين چيزي هست؟ بررسي كرد و گفت: "بله. "، شماره سريال‌ها را گرفتم. 25 تا 7 رقمي و مال ما بود، 125 تا شماره‌هاي ديگر، يعني آقايان پول 150 تا را گرفته و 125 تا خريده بودند!از اين سريال هيچ امضاي تحويلي به نيروها وجود نداشت و25 تا شماره سريال ما را به جاي آنها گذاشته‌ بودند. به فكوري گفتم: "اين محرمانه است، خودت ببر بده به امام. " اين عكسي كه به شما مي‌دهم، موقع بيرون آمدن از دفتر امام است. به هر حال از اين دست خاطرات زياد دارم كه در زمان خود و در جلد چهارم و پنجم خاطراتم خواهم آورد. *منبع:يادآور     /1001/  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 548]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن