واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راسخون -سعید طلوعی : داستان ازآنجا شروع مي شود که خداي عشق مرحمت فرمود تا يک صبح تا ظهر عشق را عريان در عرصه تفته يک بيابان نشان شده در معرض تمام چشم هاي بينا و عاشق قرار دهد. خداي عشق تمامي اعصار تاريخ را ورق زده بود تا هفتاد و دو اسوه و اسطوره را گلچين کند و گرد هم قرار دهد، او جا ماندگان قافله را هم رسانيد و پيشتر رفته ها را به عشق بازگردانده بود. البته اين 72 نفر پيش از اين در جايي به نام عهد الست با يکديگر هم پيمان شده بودند و عهدنامه پيش از اين ها تنظيم شده و به امضاء رسيده بود. اين نمايش چنان يکدست وهمگون بود که تمامي نقش ها حول يک محور مي گشت. آن هم ولايت بود. بنا بود در يک پرده تمامي درس هاي ناخوانده تاريخ بشر مرور شود، کار بسيار خطير بود. نقش ها متنوع ولي منسجم طراحي شده بود. پيرمرد هشتاد ساله ، پهلوان جوان ، کودک يتيم 12ساله با بينش آسماني همهنقش آفرینان این واقعه بودند. عجبا اين چه نمايشي است که يک نقش هم براي کودکي شش ماهه دارد؟ باریگر این نقش ديالوگ ندارد، بعضي از حرف هاي او را بايد پدرش بلند در سينه بيابان تفته از طرف او بيان کند، برخي ديگر که گفتني نبود را بر عهده نگاه بي سو، لبهاي خشکيده و حنجر خون آلود گذاشته اند. آخرين صحنه هم نگاه معني دار ولبخند پرحسرت بازيگر شش ماهه است. البته اين سکانس چندي بعد از اتمام بازي نقش عموي کودک شش ماهه طراحي شده است. آخر اين کودک عمويي داشت که در نهايت قدرت و شهامت دلي به لطافت گل هاي بهاري داشت، اگر بود و اين صحنه را مي ديد، شدت حزن او را مي کشت و قادر به ادامه نقش خود نبود؛ سناريونويس هم اين را مي دانست لذا بازي وي را پيش از اين خاتمه داده بود و اما ستاره نمايش، حسين(علیه السلام) نام داشت، ديالوگ آخر وي تکان دهنده تر از همه بود. حسین(علیه السلام) در حالي که دهها زخم و تير در بدن داشت و خون پيشاني شکسته در اثر برخورد سنگ صورتش را گلگون کرده بود، در محلي از صحنه که گودال قتلگاهش مي خواندند، ابتدا سعي مي کند به تمامي قامت بايستد، اما رمقي برايش باقي نمانده است، سپس با تلاش بسيار تا دو زانو راست مي شود اين لحظه ی قرائت ديالوگ آخر است، الله اکبر، دست ها را بسوي آسمان بلند مي کند و چنان نجوايي را با خالق خويش آغاز مي نمايد که طاقت شنيدنش را هيچ کس ندارد «اللهم متعالي المکان، عظيم الجبروت، وعدالحق ...» بقيه بازي به عهده زنان وکودکان است، يک نفر هم از مردان باقي مانده است، تنها مردی در میان قافله است که ظاهري بيمار و رنجور دارد به او نيز رحم نمي کنند و به پاهايش غل و زنجير مي بندند. کاروان بسوي شام حرکت مي کند، همين جوان رنجورمأموريت دارد سه شب بعد فارغ از اين غل و زنجير ها به همين بيابان باز گردد، شب هنگام است صحنه را تاريک مي کنند، نور افکني مانند ماه شب چهارده مي تابد. مردان قبيله بني اسد اجساد را بعد از سه روز دفن می کنند، جواني بيمار اشک ريزان قبر پدرش را پيدا مي کند و با انگشت بر روي خاک آن چنين مي نگارد «هذا مرقد الحسين(علیه السلام)، الذي قتله عطشان» قافله به راه خود ادامه مي دهد و به شام مي رسد صحنه و ديالوگ ها طوري طراحي شده است که تماشاگران ديگر تاب ديدن و شنيدن ندارند. انگار همه، زمان و مکان را گم مي کنند، کسي ازميان جمعيت بلند مي شود و فرياد مي زند: راست مي گفت آن کس که گفت: همه روزها عاشورا و همه زمين ها کربلاست.يکسال وچهل روز بعد درست در دومين اربعين حسيني قافله در راه رفتن به مدينه به کربلا مي رسد آخرين ديالوگ ها در همين صحنه اجرا مي شود، کودکان حسين کربلا را نمي شناسند، اما رفتار قافله سالار زينب طوريست که همه متوجه مي شوند، اینجا کربلا ست. گفتگویي بين عمه وکودکان درمي گيرد که دل سنگ را کباب مي کند قافله به مدينه مي رسد و چندي بعد نمايش تمام مي شود.چند ماه پس از اتمام نمايش تماشاگران خبري را مي شنوند که قافله سالار، همان زن بلند قامت پوشيه به صورت ، از شدت حزن و اندوه جان داده است و تمام داغ ها بر دل مرد بيمار کربلا مانده است. بعضي ها نقل کرده اند آن مرد که وي را سجاد آل محمد(صلی الله علیه و آله) مي خوانند، چنان محزون بود که بعد از کربلا هيچکس خنده را تا پايان عمر بر لبان او نديد./2759/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 235]