واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: اي گوهر بيتاي هستي! تو بزرگتر و پرشکوهتر از آني که قلم شکسته اي همچون من، ياراي صعود به بارگاه آسمانيات را داشته باشد و فخر خاکساري درگاهت، رفيعتر از آن است که بتوانم از لذت اغوايش دل بکنم. آه چه کنم که بضاعت بيان حق شناشي سزاوارنهات را ندارم.انديشه قاصرم و قلم الکنم ناتوانتر ازآن است که بتواند فرشته اي چون تو را بستايد يا به اداي تکليف، جرعه اي از درياي حق والاي مقامت را برگيرد. چه کنم که توشهاي بيش از اين در چنته ندارم، پس سخاوتمندانه همين دلواژههاي سترون و نارسم را بپذير و هماي سعادت ستايشت را بر شانههاي لرزانم بنشان. بزرگوارانه مباهات پذيرش تبريک و تحسينم را از من دريغ مدار و ظل مرحمتت را از سر بيسايه بانم برنگير. من امروز، فاخرانه، ميخواهم از مقامي سخن بگويم که زيباترين و دلاراترين مفاهيم قاموس تمام ابناي بشر از ازل تا ابد،ملهم از روح اهورايي و جايگاه فرشته گونهي اوست. مدار روح انگيزترين گلواژهها در زيباترين نوشتهها، شعرها، قصهها، سرودها، سخنوريها و همه هنرهاي عالم بر محور خورشيد فروزان او ميچرخد. ستارههاي عالي ترين کهکشان مفاهيم انساني، از تلالوي شمس وجود او چشمک ميزند. اي اسوه مهر و وفا! براستي چگونه ميتوان ازعالم و آدم سخن گفت، اما از سمبل همه زيبايهايش يعني فرشتهاي چون تو، جفاکارانه، روي برتافت. چگونه ميتوان طبع لطيف انسان و سجاياي عالي او را بازشناخت،اما دل در گروي تو نداد.چگونه ميتوان پاکترين و با شکوهترين خصايل انساني را واگويه کرد اما تابش چشم نواز مهپاره رخسار تو را از پس آن نديد. اصلا چگونه بدون الهه هستي بخش وجود تو بايد دل باخت، رسم عاشقي آموخت، دلداري پيشه کرد،رسم پاکبازي و مهرورزي فراگرفت، رفيق توفيق شد،گوهر حياء را باور کرد، ارج شرف و قناعت و وفاداري را اندازه گرفت، زنگار جسم و روح را شست و راز روح پرنياني آدمي در شاخسار دلاويز گلستان خلقت را فهميد؟! با اين همه احسان و جايگاه والامرتبهاي که داري،انصافا ظلمي هم که بر تو رفته است، مرز ندارد. نيک ميدانم اما بگذار بپرسم در اين همه جور و جفاي بيکرانهاي که از روز ازل تاکنون در حق ابناي بشر شده و هنوز هم ميشود،سهم تو چقدر بوده است.براستي جلادان، سفاکان و ديکتاتورهاي تاريخ بشر چقدر ازميان همجنسان تو برخاستهاند؟ پاسخ اين سئوال به روشني آفتاب است ونيازي به ذکرمصيبت من ندارد پس بگذار بگذرم اما مگذار نگويم که حتي بسياري از کژيهاي همجنسان تو نيز از گدازه سيري ناپذير مشتهيات اهريمني ناکسان جنس مقابل ريشه ميگيرد، هر چند عقوبت کوچکترين خبط همجنسانت اغلب کوبش دهل پيراهن عثمانيشان در بوق رسوايي ابدي و تاوان بزرگترين جنايت طرف مقابل، شايد يک دنيا حرف براي نگفتن يا يک شهر دهليز براي نهفتن باشد. آه دلبرم، مادرم!بگذار از اين حرفها بگذرم و خود را و تو را بيش ازاين ميازارم. مادرم، سلطان قلبم، اي برکت افزاي زندگيم! تنها نه بخاطر بهشتي که زير پاي توست،نه بخاطر نسلي که زاده توست،نه بخاطر لالاييهاي دلنوازت، نه بخاطر خونواره چشمان خستهات ، نه بخاطر رنجواره بلاکشيات،نه بخاطر سرشت مهرآگينيات، نه بخاطر سرسبزي قلب پاکبازت، نه بخاطر زيبايي نازکي خيالت يا تردي روح دلنوازت ، نه بخاطر پاکي احساس دلارايت، نه بخاطر طراوت آسمان چشمان ابريت و نه بخاطر...حقشناسانه تو را ميستايم. به خاطر شور بالغ خدارنگيت،بخاطر شاهکار شعور شرف مداريت، بخاطر گوهر دردانه حيا و نجابتت،بخاطر کولاک گرمجوش گذشت و ايثارت، بخاطر راز فاخر و حس زيباي مادريت، بخاطر ترک برداشتن بلور نگاه نگرانت، بخاطر آتشفشان پرگداز سوختن و ساختنت، بخاطر غرق شدن بلم جواني و آسايشت در درياي توفانزده بيقراريهاي من و بخاطر همه آنچه که به من دادي يا ندادي و بخاطر خودم که سخت به تو دلبستهام، ديوانهوار دوستت دارم و مغرورانه بر تو ميبالم و خاضعانه منتت را ميکشم. آه اي مامن لحظات جانکاه تنهايي و بيکسيام! ميخواهم بداني که بهار آرزوهايم، تنها به کرم ميزباني کريم تو گلافشان ميشود، خزان روياهايم تنها به جفاي غفلت ازتو فرا ميرسد.تلاطم روز و شبم، از صدقهي سر تو قرار پيدا ميکند، رزق و روزيم از برکت اذکار و ادعيه خلوت تو رونق ميگيرد. بيا مرا به پهندشت سبزفام رامشگاهت ببر و در دامن پر مهرت، سرم بر زانوي خستهات بگذار و با دستان پر چروک و لرزانت ، موهايم را نوازش کن و به جاي لالاييهاي روح نوازت، اسرار بندگي و عبوديت سينهچاکانه، را که همواره به آن باليدهاي،در گوشم وابخوان و فانوس نگاه تارم در صراط رحمت رحيميه حضرت دوست شو. بيا ذره ذره خلاء تمناي تک تک سلولهايم را به شراب عقيق ناب طهورت مصفا کن و غبارستان وجودم را با خوشاب دلستان سبز و پاکنهادت بشوي. بيا به جاده عمرم بنگر تا در هرگام رفتهام، اثري از رد مهرم به خودت را بيابي تا شايد رحمي کني و مرا اجير ، نه چه ميگويم ، ذبيح ابدي خودسازي . کاش ميتوانستم با خون خود قطره، قطره، قطره بگريم تا سرسپردگيام به خود را باور کني.کاش ميتوانستم در شط خون خود وضو بگيرم و براي پاسداشت شاهکار خلقت تو به درگاه باري، نماز شکر به جاي آورم و سبزي عمرم را فداي يک تار موي سپيدت کنم. کاش ميتوانستم برايت بميرم تا تو بماني.کاش خونبهاي بقاي ابدي تو آغاز پايان جان پشيزانه من بود. کاش بندابند وجودم فداي يک تار گيسوي نقرهاي ات ميشد، کاش نقبي به نقاب آتشفشان سينهام ميزدي و به قلبم که از خون دل توست،ميرسيدي و در واقعيت کوچک من، حقيقت بزرگي خود را ميديدي. کاش ميتوانستم به بهاي غروب هميشگي نگاهم،درآن دو خورشيد سياه افول کرده در روي ماهت، سويي دگرباره ميتاباندم.کاش ميتوانستم تمام عمرم را يکجا بدهم تا حتي يک نفس بيشتر بکشي. کاش عمود کمرم ميشکست تا عصاي کج شمشاد قامت خميدهات باشم.کاش پيشمرگت شوم. فدايت گردم. الهي بميرم تا تو بماني. کاش هزاري نباشم تا حتي يک لحظه گلخند حياتبخش غنچه خزانرنگ لبانت نخشکد. کاش همه هست و نيستم را در چشم برهم زدني ميدادم تا تو از دستم راضي باشي و کريمانه ، مرا از ذکر دعاي خيرت محروم نسازي. آه مادرم، سرورم، تاج سرم، سلطان بيتاي وجود خاکسارم! بيا بهت عشق بيپايانم را که از شعشعه بت رويت آکنده است، در مردمک نگاه بيتابم بنگر و بر بزرگي و تلالوي جاه و جلالت ببال.بيا با سخاوت دعاي خيرت به ساحل فلاح روانهام ساز، چون بيتو هيچم، بي برکت خشنودي تو سزاوار لهيب سوزان دوزخم، پس اگر هستم يا اميد به فرداي روشن دارم ، فقط چشم طمعم به سفره کرم توست. مادرم، مهرانهام ، جانانهام ، نازدانهام! در روز مبارکت، روي ماهت را ميبوسم و با اميد به کرم آفرينشگرت، بيتابانه، چشم به راه آمدن سالي ديگر و روزي ديگر هماميز به عطر نفس مسيحايي توام. مادرم، نفسم ، عشقم! روزت مبارک. از: محمدرضا شکراللهي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 510]