واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: قبض روح!
كاشكي صاحب هنر را، زندگانِ مرده دوست
در زمان زنده بودن، مرده ميپنداشتند!
اين بيت را با خطّ خوش در زير شيشهي ميزِ يكي از همكاران خواندهام. اشارتي دارد متلكوار و مؤثّر به گوشهاي از اخلاق و روحيّات ما مردم. به نظر ميرسد لازم نيست كه اين صاحبهنر حتماً صاحب هنر خاصّي باشد، بديع و بينظير و بلندپايه. البته اگر باشد، چه بهتر. و به طريق اولي با مراد و مفهوم اين بيت، مطابقتر. امّا اولاً يادمان نرود كه خداوند هيچ انساني را بيهنر نيافريده است. هركس هنري دارد. فقط "بالقوّه و بالفعلَ"ش فرق ميكند. ثانياً همين كه كسي در اين دنياي وانفساه و وامصيبتاه، از كودكي تا جواني و از ميانسالي تا پيري را انسان زيسته باشد، هنر كرده است! هنرِ بودن، هنر زيستن، هنر انسان بودن و به قول اريك فروم "هنر عشق ورزيدن"، بالأخره هر كدامش هنري است. "درجاتش" فرق ميكند؛ درجه غنيسازياش.
حالا محاسبه كنيد كه اگر همين انسان هنرمند، به درد پيري و بلكه به دردهاي پيري هم دچار آمده باشد، ديگر چه احوالي دارد؟ يا چه حالي و چه حرمتي بايد داشته باشد؟ ممكن است بگوييم: "دلتخوش است؟ جوانها هم در دنياي وانفساي امروز حال و حرمتي ندارند، چه برسد به پيران". و لابد "چون پير شدي حافظ از ميكده بيرون رو"!
فراموش نكنيم كه غالباً اهل افراط و تفريط بودهايم و هستيم. افراط و تفريط، هيچ نيست جز ديدن يك روي سكّه و نديدن روي ديگرش. همين. جوان مگر نميداند كه پيري، روي ديگرِ سكّهي صبوري و رنجبري و دردمنديِ خود اوست؟ و پير مگر به ياد نميآورد كه جواني، روي ديگرِ سكّهي پايكوبي و بيخبري و خوشخياليِ پيشينِ خود اوست؟
عينك جواني را تا بر چشم داشتيم، عالم و آدم را جوان ميخواستيم. انگار غير از آن، ديگر عالمي نيست. و آدمي و سنّ و سالي و اصلاً نفسكشي. حتّي وقتي كتاب ممنوع و معروف و قصّه گونهي شهيد هاشمينژاد با نام "مناظره دكتر و پير" منتشر شد، شايد گله ميكرديم كه چرا مناظرهي دكتر و جوان نباشد؟! (بگذريم از اينكه ابتدا متأثّر از درس زبانمان كلاس ميگذاشتيم و نام كتاب را مناظره دكتر "و پييِر" بروزن "هپييِر" ميپنداشتيم). شايد حتّي از حافظ هم ايراد ميگرفتيم كه نه تنها حلّ مسائل را به سازمان ملّي جوانان ارجاع نداده بلكه برعكس و برخلاف انتظار ما، مرتباً ميفرمايد: پير ما گفت چنين چنان، پير ما گفت فلان بهمان.
بعد كه فهميدهتر(!) شديم و به قول شاعر توانا (احمد عزيزي) با كفشهاي مكاشفهمان اين طرف و آن طرف رفتيم، كشف كرديم كه در بعضي از همين كشورهاي كفرسِتا (نه كفر ستيز) پيران قوم خويش را به عنوان آموزگارانِ روزگارانِ تجربه و تحقيق، دوباره (به نحو ديگر) مورد توجه قرار ميدهند و حتّي با كمك آنها، ميان تجربههاي كهن و تجربههاي نو، پلِ پيوند ميزنند. و مثل بعضي از ما "پيرانِ خرَد" را فقط به سرپل صراط در دنياي ديگر حواله نميدهند و الي آخر. لابد اينهم يكنوع كفرستيزي است!
خستهي سالهاي عمر و عزّت را چندان آسان نيست كه قلم بردارد و آب از روي برگيرد و اين نامه را از دريچهي كوچه به خانه همسايه افكند كه: "بازنشسته اسفند هفتاد و هشتم. البته در آن سالها متأسفانه شعار مهرورزي نبود وگرنه ميتوانستند تا فروردين 79 تعامل و تحمّل كنند، كه در آن صورت، هم مشمول پاداش پايان خدمت ميشدم و هم از مزاياي اضافهكاري و مأموريّت و گروه اضافي بهرهمند ميشدم. نخواستند و نشد. با اينكه بيش از سي سال تجربه مفيد داشتم و رئيس اداره هم بودم، حقوقم چهل و پنج هزار تومان بود. هرچه مكاتبه كردم، آنچه بهجايي نرسيد فرياد بود و صدالبته دوره اصلاحات بود...
... با اينكه بيش از ده سال است كه بازنشسته شدهام، دريغ از يك ماه كه حقوق به موقع حواله شود. بگذريم. قانوني مصوّب شد و سقف حقوق بازنشستگان به دويست هزار تومان رسيد و من با آبدارچي بيمدرك ادارهمان همپايه شدم. در سال گذشته مبلغي به عنوان عائلهمندي با حقوق ماهانه حواله ميشد ولي از ابتداي امسال، آن مبلغ ناچيز هم به فاصلهي يك ماه بعد موكول شد. هفتم خرداد سال جاري دويست و شانزده هزار تومان حقوق حواله شد كه چند ساعت صرف دريافت آن گرديد. و دو روز بعد هم حق عائلهمندي به بانكِ واسطه حواله شد كه به علّت خرابي دستگاه، تا سه روز حوالهي آن به بانك ديگر (محل پرداخت حقوق بازنشستگان) ميسّر نشد. امروز به اداره مراجعه كردم امّا مسئول امور مالي در اداره نبود. ايشان وقتي آمدند كه دانستم امروز هم كار از كار گذشته است. بگذريم...
... به طرف اتوموبيل پيكان مدل 62 رفتم كه در نزديكي بانك پارك شده بود. از دور كاغذي را در زير ميلهي برفپاك كن ديدم. مبلغ جريمهاش معادل يك روز حقوق بازنشستگيام بود. نميدانيد اين بانك چه اسم قشنگي دارد. اگر بگويم، شما هم كيف ميكنيد. به هرحال حقوق نگرفتم و يك روز از آن هم كه "هباءً منثوراً" شد، يعني غبار شد و به هوا رفت. براي مأخذ، مراجعه كنيد به كتاب مستطاب مرزباننامه، داستان يوسف نجّار(!)...
... بگذريم. به هرحال سؤال من اين است كه آيا اين است كرامت و فضيلت انسان بازنشسته و معناي شعار عدالت و مهرورزي كه آقاي رئيس جمهور گفت ولي كسي توجه نكرد؟ حالا با هفت نفر عائله و اين مقدار حقوق و آنگاه هفتاد هزار تومان قبوض آب و برق و گاز و تلفن، بفرماييد روزنامهنگارهاي ركن چهارم، با اين صورت مسئله، حساب كنند سود پرتقالفروش را، بلكه پيدا كنند خود پرتقالفروش را!"...
كارمند بازنشسته
- ... بگذريم! حق با انسانِ بازنشسته است. لكن نميدانيم كه هفت نفر عائله داشتن هم از آثار و لوازم بازنشستگي است يا خير؟ باز اگر نرخ تورّم نه خداي ناكرده يك رقمي بلكه لااقل دو رقميِ رو به پايين بود، يك جوري بالأخره جواب اين بندهي خدا را ميداديم و از خجالتش در ميآمديم. ولي چه كنيم كه اسلام دستمان را بسته است و اجازه نميدهد كه به انتقادكنندگان بد و بيراه بگوييم. خصوصاً به برادر بازنشستهاي كه قبوض آب و برق و گاز و تلفنش هفتاد هزار تومان شده است. اعتراف ميكنيم كه براي چنين كارمند بازنشستهاي آنهم با اين مقدار حقوق شهروندي ماهانه، چنين قبضهايي اصلاً ديگر قبض آب و برق و گاز و تلفن نيست؛ بلكه با اجازه شما "قبض روح" است! عليالخصوص كه قبض روح راهنمايي و رانندگي هم برآن مزيد شده است.
نگار مجلس ما خود، هميشه دل ميبُرد
عليالخصوص كه پيرايه هم بر او بستند!
يا بگو: پيرايه"يي" براو بستند. چه فرق ميكند؟ مهم اين است كه پيرايه را ببندند و روح صاحب پيرايه را "سرِپيري"، راحت قبض كنند. برادر بازنشستهمان از امور مالي ادارهشان هم شكوه كرده كه چرا مسئولش دير آمده و كار از كار گذشته است؟ عنايت نميكند كه امورِ مالي اساساً تلفظ صحيحش امورْمالي (با حرف "ر"ي ساكن) است و با سكون همراه است. احتياج به مرزباننامه و مرضباننامه هم نيست! والعذر عند كرامالناس مقبول.
پنجشنبه 23 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 232]