واضح آرشیو وب فارسی:رسالت: كودك دانا
سالها پيش در شهر بغداد، بازرگان جوانى زندگى مى كرد به نام على كه سرمايه متوسطى داشت . او مردى مسلمان و با ايمان بود و خيلى دلش مى خواست به زيارت خانه خدا برود؛ ولى كار زياد باعث شده بود كه هرسال رفتن به حج را به سال بعد موكول كند. او سه شب پشت سرهم خواب ديد كه صدايى به او مى گويد : على ، امسال با كاروانى كه به مكه مى رود، به زيارت خانه خدا برو. اين خوابها على را به فكر فرو برد و او خودش را آماده كرد تا به مكه مشرف شود. علي، زن و فرزند نداشت. براى همين خانه اش را اجاره داد و بيشتر اجناسى را كه داشت ، فروخت و مقدارى را برداشت تا در مكه بفروشد و هزار سكه طلاى پس اندازش را هم در كوزه اى ريخت و روى كوزه را با زيتون پوشاند و آن را به دوستش مالك داد تا برايش نگه دارد. مالك كوزه را در زيرزمين گذاشت و گفت : هروقت برگردى مى توانى از همين جا كوزه زيتونت را برداري. على به مكه رفت. مراسم حج را به جا آورد ، پس از آن مقدارى از اجناسش را فروخت و چون شنيده بود كه مصر كشورى ديدنى است و كالاهايش را در شهر قاهره بهتر مى خرند ، با كاروان راهى مصر شد. در شهر قاهره بقيه كالاهايش را فروخت و كالاهاى ديگرى خريد و پس از ديدن آثار باستانى سرزمين مصر، به سرزمين شام رفت. در شهر دمشق هم با فروش اجناسى كه از مصر آورده بود ، سود فراوانى برد و مدتى در آنجا ماند و از آنجا به كشورهاى تركيه و ايران نيز سفر كرد و با ديدن آن سرزمينها مردى جهان ديده و با تجربه شد. سفر على هفت سال طول كشيد و پس از آن چون خيلى دلش براى بغداد تنگ شده بود، به سوى وطنش حركت كرد. يك ماه قبل از بازگشت على به بغداد، شبى مالك هوس خوردن زيتون كرد . اما چون در خانه زيتون نداشتند، به سراغ كوزه على رفت. هرچه زنش گفت كه زيتون هاى على حتما خراب شده اند و به درد نمى خورند، گوش نكرد و گفت: هفت سال است كه على رفته و نيامده است، ممكن است مرده باشد. در اين صورت من مى توانم در كوزه او را بازكنم. زنش گفت: اما اين كوزه نزد ما امانت است و اگر درش را باز كنيم ، در امانت ، خيانت كرده ايم. اگر سفر على بازهم طول بكشد، تو بايد از امانتش محافظت نمايى و به آن كوزه دست نزني... مالك تمام حرف ها را شنيد ولى اعتنا نكرد و در كوزه را باز كرد و ديد زيتون ها خراب شده اند . با قاشق، آنها را زير و رو كرد تا ببيند زيتون هاى ته كوزه سالم مانده اند يا نه اما قاشقش به سكه ها خورد و فهميد على در اين كوزه چه چيزى پنهان كرده است. او سكه ها را از كوزه خارج كرد و شمرد و وقتى ديد هزار سكه در كوزه هست ، خوشحال شد و به همسرش چيزى نگفت . فرداى آن روز مقدار زيادى زيتون خريد و كوزه را با آنها پر كرد و درش را بست و از زيرزمين بيرون آمد. يك ماه بعد على از سفر برگشت و پس از ديد و بازديد با دوستان و آشنايانش به سراغ مالك رفت و خواست كوزه را پس بگيرد . دوستش با چهره اى خندان كليد زير زمين را به او داد و گفت: كوزه ات را همانجايى كه هفت سال پيش گذاشتيم ، مى توانى پيدا كني. خودت برو و آن را بردار. على به زير زمين رفت كوزه را پيدا كرد. درش را گشود و متوجه شد كه سكه ها سرجايشان نيستند. به مالك گفت: سكه هاى من در كوزه نيستند ، بگو با آنها چه كردي؟ مالك شانه اى بالا انداخت و جواب داد: تو يك كوزه زيتون به من سپردى و حالا ادعا مى كنى كه سكه طلا در كوزه بوده است؟
على گفت: دوست من ، من به تو اعتماد كامل داشتم ؛ فكر نمى كردم در امانت خيانت روا داري، بيا و دست از انكار بردار و سرمايه مرا به من پس بده. مالك با خشم او را از خانه اش بيرون كرد. على هم پيش قاضى رفت و شكايت كرد. قاضى كه شخصى نادان و راحت طلب بود، همين كه از زبان مالك شنيد كه هفت سال پيش على يك كوزه زيتون به او سپرده است، على را به دروغگويى محكوم كرد و به نفع مالك راى داد. على با ناراحتى از محكمه قاضى بيرون رفت و به فكر چاره افتاد . او شكايت خود را روى كاغذى نوشت و به دست منشى خليفه داد تا به خليفه بدهد، بلكه خليفه به شكايت او رسيدگى كند و حقش را از دوست خائنش بگيرد. خليفه براى سه روز بعد به على وقت داد تا به اتفاق مالك نزد او بروند.
ماجراى على و دوستش مالك به گوش مردم شهر رسيد و تقريبا همه مى دانستند كه بين على و مالك چه ماجرايى گذشته است. خليفه كه هر شب لباس مردم عادى را مى پوشيد و در شهر مى گشت تا ببيند در مركز خلافتش چه مى گذرد، يك شب قبل از اينكه به شكايت على رسيدگى كند ، به كوچه اى رسيد كه چند كودك در آن سرگرم بازى بودند. ايستاد و به بازى آنها نگاه كرد. بچه ها داشتند ماجراى على و كوزه پر از سكه را نمايش مى دادند. يكى از بچه ها نقش قاضى ، ديگرى مالك و سومى على را بازى مى كردند. قاضى از على پرسيد: تو چه چيزى به مالك سپردي؟ على گفت: من هزار سكه طلا در كوزه پنهان كردم و براى آنكه كسى متوجه نشود ، روى آنها را با زيتون پوشاندم. امروز كه كوزه را از مالك پس گرفتم ، در آن چيزى جز زيتون نديدم. قاضى از مالك پرسيد: آيا اين شخص راست مى گويد؟ مالك گفت: او فقط يك كوزه زيتون به من داده بود كه آن را هم پس گرفت. قاضى فكرى كرد و گفت: آن كوزه كجاست ؟ على گفت: در خانه من است. قاضى گفت : فورا كوزه را به نزد من بياور. على گفت: با كوزه چه كار داريد؟ قاضى گفت: بايد زيتون داخل آن را امتحان كنم. اگرزيتون ها فاسد شده بودند، معلوم است كه مالك راست مى گويد، چون زيتون پس از سه سال ماندن، كاملا خراب و فاسد مى شود اما اگر زيتونها سالم و تازه باشند ، آن وقت معلوم مى شود كه مالك دروغ گفته و بايد به جرم خيانت در امانت شديدا مجازات شود تا عبرتى باشد براى ديگران.
خليفه كه با دقت به نمايش كودكان نگاه مى كرد، به وزيرش گفت: مى بينى اين كودك چه خوب قضاوت مى كند؟ فردا او را به دربار بياور تا در جريان رسيدگى به شكايت على از مالك ، حضور داشته باشد. قاضى شهر را هم بياور تا قضاوت كردن را از اين كودك بياموزد.
فرداى آن روز على و مالك و قاضى و كودك در مقابل خليفه حاضر شدند. به على گفته بودند كه كوزه زيتون را همراه بياورد. خليفه كودك را در كنار خود نشاند و به او گفت: مى خواهم كه تو به شكايت اين مرد رسيدگى كني. كودك از على خواست تا جريان را تعريف كند. سپس از مالك خواست تا او هم ماجرا را بگويد. پس از آن از على خواست تا كوزه را به نزد او بياورد. على كوزه را آورد و كودك يك دانه از زيتون ها رابرداشت ، آن را بو كرد و مزه اش را چشيد و گفت: به نظر من اين زيتون تازه است. البته ممكن است من اشتباه كنم ، بنابراين از تمام حاضران مى خواهم كه طعم زيتون را بچشند و نظر خود را بگويند.
تمام حضار گفتند كه زيتون ها سالم و تازه هستند. با اين حال كودك از خليفه درخواست كرد تا يك فرد كارشناس مواد غذايى را احضار كند و نظر او را نيز بپرسد. خليفه فورا به دنبال يك شخص كاردان فرستاد و او نيز تاييد كرد كه زيتون ها سالم و تازه هستند.
خليفه از كارشناس پرسيد: زيتون تا چند وقت پس از چيدن سالم مى ماند؟ او پاسخ داد: حد اكثر سه سال ، اما پس از آن كم كم فاسد مى شود و رنگ و مزه اش تغيير مىكند. خليفه او را مرخص كرد و از كودك پرسيد: به نظر تو حق با كيست؟ على يا مالك ؟ كودك گفت: با توجه به اظهارات كارشناس مواد غذايى ، حق با على است زيرا پس از هفت سال ، زيتون ها بايد خراب شده باشند در حالى كه اين زيتون ها تازه اند و معلوم مىشود كه مالك خودش آنها را در كوزه ريخته و سكه ها را برداشته است. خليفه رو به مالك كرد و با خشم گفت : آيا اين كودك درست مى گويد؟ مالك با ترس و لرز گفت: بله قربان ، او درست مى گويد ؛ من سكه ها را برداشتم و جايشان زيتون ريختم . حرص و طمع باعث شد اين كار را بكنم. مرا ببخشيد.
اما خليفه او را نبخشيد و دستور داد سكه ها را به على پس بدهد و بعد هم مجازاتش كرد تا ديگر كسى در امانت خيانت نكند و دستش را به مال مردم دراز ننمايد.
قاضى را هم توبيخ كرد و به او گفت: تو بايد فكر كردن و قضاوت را از اين كودك بياموزى تا بتوانى درست قضاوت كني. به كودك هم جايزه خوبى داد و از او خواست تا در تحصيل علم و دانش بكوشد زيرا در آينده مى تواند يكى از دانشمندانى شود كه مى توانند براى مردم و جامعه سودمند باشند.
برگرفته ازداستان هاى هزار و يكشب
چهارشنبه 22 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: رسالت]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 389]