تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
مراحل قانونی انحصار وراثت در یک نگاه: از کجا شروع کنیم؟
چگونه برای دریافت ویزای ایران اقدام کنیم؟ مدارک لازم و نکات کاربردی
راهنمای خرید یو پی اس برای مراکز درمانی و بیمارستانی مطابق الزامات قانونی
آیا طلاق توافقی نیاز به وکیل دارد؟
چگونه ویزای آفریقای جنوبی را به آسانی دریافت کنیم؟ راهنمای قدم به قدم
همه چیز درباره ویزای آلمان و مراحل دریافت آن
چرا پاسارگاد به عنوان یکی از مهمترین آثار تاریخی ایران شناخته میشود؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1820974082
مرگ مسئلهاي نيست...
واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: مرگ مسئلهاي نيست...
نويسندگان- نيلوفر دُهني:
در اتاق را كه باز كرد انگار چند لحظه پيش صاحبش از آن خارج شده است. كاغذها نامرتب روي هم گذاشته شده بود.
دورتادور اتاق را كتابخانه پر از كتاب و تابلوهاي نادر ابراهيمي پر ميكرد. خوب كه نگاه ميكنم فهرست بعضي از مجموعه 100 كتاب او را ميان آنها مييابم. كتابهايي كه ابراهيمي به همه توصيه ميكرد حتما آنها را بخوانند: «اگر 100كتاب را واقعا خواندهاي و تمام كردهاي و مفاهيم آنها را كاملا درك كردهاي و برخي از آنها را پيوسته باز ميخواني، عيبي ندارد كه گهگاه، يككتاب تازه را، بهدليلي مقبول، زير سر بگذاري.»
روي ديوار هرجا كه خالي مانده بود نويسنده آن را با قطعه شعري يا تابلويي از خود يا دخترش يا برنامههاي كاري خود پر كرده بود. يكي از اين برنامهها مربوط به آخرين سالي است كه نادر ابراهيمي شاداب و سرحال كار ميكرد و مينوشت. بالاي آن نوشته بود: «كارهايي كه در سال 79 بايد انجام بدهم.»
و زير آن فهرستي از كتابها و مقالاتي را كه بايد مينوشت آورده بود. ورزش، كار شبانهروزي، ساز زدن و زبان خواندن هم مثل ديگر برنامههايش در آن گنجانده شده بود. بدون شك حتي اگر نميدانستم آنجا اتاق نادر ابراهيمي نويسنده است، نادر ابراهيمي نويسنده را از ميان برنامههاي دقيق كاري، از ميان تابلوهاي خط و نقاشي و از ميان كولهپشتي و كفشهاي كوهش حتما ميشناختم.
اتاق نادر ابراهيمي نويسنده درست همان طور بود كه حدس ميزدم؛ درست همان طور كه در كتابهايش خوانده بودم.
وقتي براي نخستين بار به خانهاش زنگ زدم، همسرش، فرزانه منصوري گوشي را برداشت. خودم را معرفي كردم و قصدم را گفتم. به حرفهايم گوش داد و برايم توضيح داد كه چرا اجازه نميدهد خبرنگاران به منزلش بيايند. نگران ما بود. ميترسيد از ملاقات با نويسندهاي كه ديگر شاداب و پرانرژي نيست، آزرده شويم. هرچه گفتم راضي نشد. قرارمان موكول شد به وقتي كه نادر ابراهيمي سلامتياش را به دست آورد. موقع خداحافظي از من خواست دعا كنم نادر زودتر خوب شود و به ميان جمع علاقهمندانش بازگردد. نااميدانه گوشي را گذاشتم.
حتي اگر هيچ كدام از آن نشانهها نبودند كافي بود نگاهم به ميز كار شلوغ و پر از كاغذ و كتاب او بيفتد و قلمهاي خودنويس او را ببينم تا دريابم كه كجا آمدهام.
«نادر حدود بيست و چند قلم خودنويس دارد كه خيلي برايش مهم هستند. هربار كه ميخواهيم به مسافرت برويم آنها را با ظرفشان به همسايه بسيار عزيزمان ميسپارد و از او ميخواهد تا وقتي برميگرديم، مراقبشان باشد.»
چهاردهم فروردين بود؛ سالروز تولد آقاي نويسنده. به اين مناسبت دوباره زنگ زدم خانهشان. همسر نويسنده آن روز شادتر از بار قبل بود. قبول كرد كه به ديدار نويسنده بروم. شرايطي داشت. هرچه را مينوشتم پيش از چاپ بايد او ميخواند: «حالا كه نادر خودش نميتواند اين مسائل را پيگيري كند، احساس ميكنم وظيفهام سنگينتر است.»
پذيرفتم.
هرچه ميگفت ميپذيرفتم. براي ديدن نويسندهاي كه روزهاي زيادي از سالهاي نوجواني و جوانيام را با كتابهايش گذرانده بودم شرط سختي نبود. اگر از اين سختتر هم بود باز ميپذيرفتم. از پلهها كه بالا ميرفتم چهره خندان و استوار نادر ابراهيمي جلو چشمانم بود؛ همان كه جايي از او خوانده بودم: «من به سرسختانه جستن، يافتن، شناختن، به كار گرفتن و باز جستن معتقدم.»
كنار در ايستادم. روبهرويم در وسط سالن تخت بزرگي بود كه مرد بر آن آرميده بود. نگاهم كرد. سلام كردم. جوابي نداد. حالا بهتر ميفهميدم چرا همسرش نميخواست نادر ابراهيمي را ببينيم. همان جا نشستم. ياد نامهاي از او افتادم. نامه هفتم بود، به گمانم: «ما از زمانه عقب نخواهيم ماند، زمانه را بهدنبال خود خواهيم كشيد. فقط كافي است كه قدري ديگر هم از نفس نيفتيم.»
آنچه ميديدم، نه مردي از نفس افتاده بلكه كسي بود كه روزگاري ساعتهاي عمرش را يك نفس دويده و حالا، تنها، ايستاده و لبخند ميزند.
صحبت كردن درباره نادر ابراهيمي، درميان تابلوهاي نقاشي و خط او كه ديوارهاي خانه را پر كردهاند و در حضور خودش در حالي كه چشمانش را به ما دوخته بود آنقدر سخت بود كه چند بار در طول مصاحبه آرزو كردم كاش خانم منصوري تقاضايم را براي گفتوگو نپذيرفته بود. اينكه در حضور مردي كه از او بسيار آموختهاي بنشيني و درباره او با ديگري حرف بزني اصلا كار سادهاي نيست. هرچند كمي كه گذشت دريافتم همسرش اصلا براي او ديگري نيست. عشقش آندو را يك تن كرده بود. اينرا وقتي از نادر حرف ميزد و تنها فعلي كه به كار ميبرد زمان حال بود به خوبي نشان ميداد. او حاضر نبود از همسرش با فعل گذشته حرف بزند. نادر هنوز همسر او بود؛ همسري كه همه خانواده و بسياري از دوستداران نادر ابراهيمي اميدوار بودند دوباره برخيزد و جلسات سهشنبهها را برگزار كند.
«سهشنبهها خانهمان غلغله ميشد. شاگردان نادر، خوانندگان آثارش، اهالي ادبيات و ادبدوستان، خيليها ميآمدند. معمولا بهانه بحثها ادبيات بود اما خيلي زود سخن به مطالب ديگر ميكشيد و نادر با اطلاعات وسيعي كه داشت وقتي حرف ميزد همه را مجذوب ميكرد. اين جلسات تا پيش از بيماري نادر ادامه داشت.»
مي پرسم: چه شد كه همسر يك نويسنده شديد؟
مي گويد: آنروزها هنوز نادر نويسنده شناختهشدهاي نبود. از طريق يكي از فاميلها با هم آشنا شديم و بعد از چند جلسه هردو دريافتيم كه ميخواهيم راهمان را دركنار يكديگر ادامه دهيم.
ميگويم: يعني عشق به ميان آمد.
ميخندد: نه. نادر بعدها ميگفت كه عشق با شناخت به سراغش آمده است و اين شناخت طي زندگي مشترك حاصل شده است. اما بعد از مدتي چنان رابطهاي بهوجود آمد كه او بيشتر نامه هايش را به من مينوشت.
چند سال پيش بود؟ ازدواج تان را ميگويم؟
«چهل و چند سالي ميشود.»
اصلا بهنظر نميرسد. خيلي جوانتر از آني هستيد كه ميگوييد.
فرزانه منصوري به نادر ابراهيمي نگاه ميكند كه ديگر خوابش برده است؛ «شايد چون همسر خوبي داشتم، همراه مهرباني داشتم كه با مهرباني هايش نگذاشت روزگار بر چهرهام اثر بگذارد.»
اشاره ميكنم به كتاب «چهل نامه كوتاه به همسرم» و جريان نوشتن آنها را ميپرسم؛«آنروزهايي كه نادر تمرين خط ميكرد گاهي حرفي را كه در دل داشت و ميخواست به من بگويد با قلم و مركب مينوشت و به من ميداد. آن نامهها آنقدر زيبا بودند كه برخي از آنها را قاب كرده بوديم.
دوستانمان كه به منزلمان ميآمدند و آنها را ميخواندند خيلي خوشحال ميشدند از اينكه خودشان هم دلشان ميخواسته است چنين چيزهايي را به همسرانشان بگويند اما نميتوانستهاند و خوشحال بودند از اينكه كسي توانسته بود اين كار را بكند. بعدها با نادر تصميم گرفتيم اين نامهها را چاپ كنيم تا شايد ديگران هم از اين نامهها در زندگي خود استفاده كنند.»
مي گويم: و بهنظر ميرسد خوانندگان بسياري پيدا كردند.مي گويد:« بله. خيلي از جاهاي مختلف تماس ميگرفتند و از تاثير اين نامهها در زندگي شان ميگفتند. حتي يكبار خانمي از يك آرايشگاه تماس گرفت و گفت كه به هرعروسي اين كتاب را هديه ميدهد.
بلند ميشود و كتاب چهل نامه را ميآورد و به دستم ميدهد. پيش درآمدش را ميخوانم: «آنروزها كه تازه تمرين خطاطي را شروع كرده بودم، حدود سالهاي 63 -65، به هنگام نوشتن در تنهايي، در فضايي كه بوي تلخ مركب ايراني در آن ميپيچيد و صداي سنتي قلم ني، تسكيندهنده خاطرم ميشد...غالبا به ياد همسرم ميافتادم...رفته رفته عادتم شد كه تمرين نستعليق را از روي سرمشق استادم بنويسم و شكسته را به ميل خودم خطاب به همسرم، درباب خرده و كلان مسائلي كه زندگيمان داشت و گمان ميكنم كه هر زندگي سالمي، در شرايطي ميتواند داشته باشد....در سال 66، عمده توانم را براي تنظيم و ترتيب اين نامهها بهكار گرفتم، واينك اين هديه راستين ماست، من و همسرم، به همه كساني كه اين نامهها ميتواند از زبان ايشان نيز بوده باشد...»
مي پرسم: آنطور كه آقاي ابراهيمي در ابوالمشاغل و ابن مشغله گفتهاند انگار ايشان شغلهاي بسياري را به جز نويسندگي تجربه كردهاند.
مي گويد:«بله. نادر معتقد بود كه هركاري كه شرافتمندانه باشد و به كسي آسيب نرساند را ميشود انجام داد، البته اگر لازم باشد و با چنين اعتقادي همانطور كه در اين 2 كتاب هم ميگويد هرگاه لازم ميشد از مكانيكي ماشين گرفته تا طراحي روي روسري و معلمي و كار چاپخانه، هركاري را براي زندگيمان انجام ميداد؛ بهويژه با روحيهاي كه داشت اصلا نميتوانست بيكار بماند. به همين دليل هرجا كه ميشد كار ميكرد. كار كردن را عار نميدانست.»
ميپرسم هيچ وقت به خروج از وطن فكر كرده بوديد؟ «خير. هرگز. نادر با عشقي كه به ايران و مردمش داشت و با رسالتي كه براي خود درنظر گرفته بود هرگز حتي به اين موضوع فكر هم نكرده و نميكند. او حيات نويسنده را در خاك كشورش ميسر ميدانست.»
وسط حرفها ميرود سراغ آقاي نويسنده كه حالا بيدار شده و مرا زير نگاهش گرفته است. شانههايش را ميگيرد، او را از روي تخت كمي به بالا ميكشد. با محبت او را مينگرد و ميپرسد: «نادر چيزي نميخواهي؟»
جوابش نگاهي است كه فقط خودش معناي آنرا ميفهمد كه ميگويد: «خوب حالت كه خوب است. هروقت گرسنه بودي بگوتا شامت را بياورم.»
و باز نگاه. فكر ميكنم بيهوده نيست كه نادر ابراهيمي در آثارش اينگونه از همسرش ميگويد و او را ميستايد. وقتي فرزانه منصوري ميگفت كه با وجود توصيه برخي دوستان حاضر نشده است تا پرستاري از نادر را به كس ديگري بسپارد ميشد اين عشق را در حرفهايش، در نگاههاي نگران و با اشتياقي كه به همسرش ميكرد دريافت.
نزديك به 8 سال پرستاري از نادر ابراهيمي نشانگر هيچچيز نيست جز عشق و بيدليل نيست كه نويسنده براي همسرش مينويسد: «تو تيماردار مردي هستي كه هرگز نتوانست از خويشتن بيرون بيايد. اين براي خوبترين و صبورترين زن جهان نيز آسان نيست...به لياقت تقسيم نكردند، والا سهم من در اين ميان، با اين قلم، و محونوشتن بودن، سهم بسيار ناچيزي بود؛شايد بهترين قلم دنيا، اما نه بهترين همسر..»
ابراهيمي را ميشود با چند عنوان به اختصار تعريف كرد: «نويسنده، ترانهسرا، روزنامهنگار، فيلمساز، آهنگساز، فيلمنامهنويس، نمايشنامهنويس.»
اگر نگوييم در همه اين عناوين خبره بوده است دستكم نويسنده شناخته شدهاي است و در همه اينها دستي داشته است. بيشك ابراهيمي دليلي براي اينهمه فعاليت داشته است: «نادر با اين نظر كه استعداد لازمه دستيابي به هدف است موافق نيست. نادر ميگويد انسان به شرط خواستن به هدفش ميرسد. يكي از علل ساخت سفرهاي دورودراز هامي و كامي در وطن انتقال اين مفهوم بود كه اگر زمينه آماده باشد، هركس به جايگاهي كه ميخواهد دست مييابد.
همانطور كه هامي و كامي نه تنها در فيلم كه در زندگي واقعي شان هم هنرها و فنوني مثل نوازندگي، نقاشي و رانندگي را ياد گرفتند.»
از حس همسر نادر ابراهيمي بودن ميپرسم. سكوت ميكند.
باز به نادر نگاه ميكند و سرآخر ميگويد: «در ذهنم همه چيز در حال زيروروشدن است. همسر نادرابراهيمي بودن، در عين شيرينيهاي بسيار، تلخيهايي هم دارد. همسر و همراه آدمي پرشرو شور بودن، خب، لذت بخش است، چون آدم حس ميكند همسر كسي است كه در حال مبارزه است و تو هم در گوشهاي از اين مبارزه سهيم هستي و به بهبود كارش كمك ميكني. اما سخت هم هست. باز اين را ميتوانيد در ابوالمشاغل و ابن مشغله بخوانيد. وقتي همسر كسي كه چند فرزند دارد، به خانه بيايد و بگويد اخراج شدم چه حالي به انسان دست ميدهد؟
هرچند همانطور كه گفتم نادر هيچگاه از كاركردن ابا نداشت.»
موقع خداحافظي اجازه ميخواهم باز سري به اتاق آقاي نويسنده بزنم. اينبار مستقيم سراغ ميز كارش ميروم. دست نويس آخرين كتابي را كه پاكنويس آن هنوز تمام نشده است ورق ميزنم. ميخوانم: رساله سالهاي... .
با نادر ابراهيمي و همسرش كه خداحافظي ميكنم در راه كتاب «يك عاشقانه آرام» را كه با خود برده بودم بيرون ميآورم و ميخوانم: «مرگ مسئلهاي نيست اگر به درستي زندگي كرده باشي.»
تاريخ درج: 20 خرداد 1387 ساعت 13:27 تاريخ تاييد: 20 خرداد 1387 ساعت 16:01 تاريخ به روز رساني: 20 خرداد 1387 ساعت 16:00
دوشنبه 20 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 243]
-
گوناگون
پربازدیدترینها