واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بی قرار نگاهت
برق عرقهای نشسته روی پیشانیت منو از خودم بیزار میكرد. گره روسری ات را باز كردی و رویت را از من گرفتی. شانه هایت از پشت تكان می خورد. بهت گفتم: برمیگردم ولی انگار تو به جز جمله اول من دیگر هیچ چیز نمی شنیدی. از میان برگه های كلاسورم برگه ایی بیرون كشیدم و خودم را باد زدم گرمای آخر مرداد ماه بیداد میكرد. حتی سایه درختهای بلند دانشكده پزشكی هم نمی توانست گرمای درونم را خنك كند. بهت گفتم : كافر كه نیستم ، این طوری رویت را از من نگیر. هق هق گریه ات امانم را بریده بود. مثل همیشه اون قدر مغرور بودی كه نخواستی گریه ات را ببینم.كاش می فهمیدی چه قدراون لحظه بهت احتیاج داشتم . خوب چی كار میتونستم بكنم؟ دست خودم نبود. بلند شدم و رفتم. یه جور لجبازی ، البته نه با تو ، با خودم، یه جور بریدن و....،غرق شدن . ماههای اول برات نامه نوشتم . ولی بعدها چهره ات از یادم رفت. جنگ بود و خطر . من شناگر این همه خطر بودم و نمیدونم چرا هرروز بیشتراز پیش غریق این میدان میشدم.الان سالها از جنگ گذشته ولی من و تو هردومون یه سوغاتی از گذشته داریم. تو یه حلقه انگشتر كه هنوز رو انگشت دست چپت برق میزنه و من ، یه خون آلوده به گازهای سمی نمیدونم تو این سالها كجا بودی اصلا چیكار میكردی؟ هیچ وقت فكر نمی كردم تورو تو این بیمارستانها پیدا كنم. خانم دكتری شدی برای خودت. من كه همون چهار ترم اول رو هم به زور خوندم. ببخشید این قدر دستم خط میخوره به خاطر این سرفه هاست. ولی دیگه بهشون عادت كردم. ولی بعضی وقتها خیلی مزاحمن. مثل دیروز كه بعد از پانزده سال دیدمت. میترسم بخوام دوباره باهات حرف بزنم و نتونم. برا همینه كه حرفهامو نوشتم. شاید اگه اون حلقه آشنا رو تو دستت نمی دیدم ، اصلا باهات حرف نمی زدم. خوب می دونم این پانزده سال سر اون همه غرورت چه بلاهائی آوردم . ولی حالا برگشتم مثل یك ماشین اوراقی.فقط قول بده تو این چند روز ، دیگه مثل پانزده سال پیش رویت را از من بر نگردانی. * * *رویم را برگرداندم .دیدم نیستی می خواستم باهات خداحافظی كنم . مثل همه زنهائی كه تو اون دوره با صلابت و محكم، سربند شوهرانشان را می بستند. تا دم در دانشگاه دویدم ، ولی نبودی . انگار مثل یه قطره آب یخ، افتاده بودی تو یه كویر تشنه . از همه سراغتو گرفتم . حتی برگه انصراف رو هم پر نكرده بودی. اولین نامه ات به دستم رسید. آن قدر مغرور بودی كه نشانی ات را نمی نوشتی.شاید باورت نشه ولی تو این پانزده سال ، در حسرت اون نگاه آخر منتظرت ماندم.اون روز تو حرف می زدی و من نگاهت نمی كردم.هفتة پیش ، من نگاهت می كردم و تو دیگر نمی توانستی حرف بزنی . سرفه هایت آزارم می داد. واقعا كه مثل یه ماشین اوراقی شدی.حالا آروم و بی صدا جلوم دراز كشیدی كه چی. تو رو خدا ادای آدمای مظلوم رو در نیار. هیچ كس ندونه خود خدا میدونه تو این پانزده سال با من چی كار كردی. اینجا خیلی سرده. ولی می خواهم اون قدر نگاهت كنم تا از حسرت اون سالها بیرون بیام. آبی كه روی گلبرگهای گل نرگس بود یخ زده مثل صورت تو ، آروم و بی صدا...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 477]