تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):گوش خود را به شنيدن خوبى‏ها عادت بده و به آنچه كه به صلاح و درستى تو نمى‏افزايد گو...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816405788




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اینك شوكران


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اینك شوكران

دنبال كتابی می گشتم برای معرفی كه با مناسبت این هفته هم جور در بیاید. همین طور كه كتاب ها را نگاه می كردم، یكی گفت: این را هم بخوان. یك نگاهی بهش كردم ؛ با این كه به مناسبت ربطی نداشت، ازش گرفتم.ساعت یازده بود و همه خوابیده بودند. خوابم نمی برد، كتاب را گرفتم دستم و شروع كردم به خواندن. محوش شده بودم. از چیزهایی می گفت كه انگار فقط توی قصه ها اتفاق می افتند. در مقدمه اش خوانده بودم «عشق چه قصه ها كه نمی آفریند» اما فكر كردم شعار می دهد. جذب مخاطب و ... از این حرف ها. ولی وقتی خواندم، دیدم حقیقتی ناب را كه در سطر سطر كتاب موج می زد. موجی كه تو را با خودش می بَرد و حتی اجازه نفس كشیدن هم به تو نمی دهد. باید كه با موج همراه شوی تا به ساحل برسی. پایت كه به ساحل می رسد، آرامش كه می یابی، به خودت نگاه می كنی می بینی از همراهی موج خیس شده ای.سرم را بلند می كنم، ساعت سه صبح است و من خیس از همراهی ...اینك شوكرانمنوچهر مدق به روایت همسر شهیدمریم برادرانانتشارات روایت فتح***دلواپس بود. چقدر شهید می آوردند. پشت سر هم مارش عملیات می زدند. به عكس قاب شده منوچهر روی طاقچه دست كشید. این عكس را خیلی دوست داشت. ریش های منوچهر را خودش آنكادر می كرد . آن روز، از روی شطینت، یك طرف ریش هاش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره ای نبود، همه را از ته زده بود. این عكس را با همه اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بود. منوچهر مجبور شد یك ماه مرخصی بگیرد و بماند پیش فرشته. روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه، بین بچه ها. اما دیگر نمی شد از این كلك ها سوار كند. نمی توانست هیچ جوری او را نگه دارد پیش خودش. یك باره دلش كنده شد. دعا كرد برای منوچهر اتفاقی نیفتد. می خواست با او زندگی كند، زیاد و برای همیشه. دعا كرد منوچهر بماند. هر چه می خواست بشود، فقط او بماند.***با چند تا از خانم ها رفته بود بیمارستان برای كمك به مجروح ها، كه گفتند «منوچهر آمده.» پله ها را دو تا یكی دوید. از وقتی آمده بود دزفول ، یك هفته ندیدن منوچهر برایش یك عمر بود. منوچهر كنار محوطه گل كاری بیمارستان منتظر ایستاده بود. فرشته را كه دید، نتوانست جلوی اشك هایش را بگیرد. گفت «نمی دانی چه حالی داشتم. فكر می كردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم؟»فرشته دستش را گرفت. گفت «وای منوچهر، آن وقت تو می شدی همسر شهید.» اما منوچهر از چشم های پف كرده اش فقط اشك می آمد.***نگاهش كرد. آستین هایش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روزها بیش تر عادت كرده بود به بودنش. وقتی می خواست برود منطقه، دلش پر از غم می شد. انگار تحملش كم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن كرد. دلش می خواست در نمازها به او اقتدا كند، ولی منوچهر راضی نبود. یك بار كه فهمیده بود فرشته یواشكی پشتش ایستاده و به او اقتدا كرده، ناراحت شد.از آن به بعد گوشه اتاق می ایستاد، طوری كه كسی نتواند پشتش بایستد.چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به «حی علی خیرالعمل» كه رسید فرشته بوسیدش . منوچهر «لااله الاالله» گفت و مكث كرد. گردنش را كج كرد و به فرشته نگاه كرد «عزیز من، این چه كاری است؟ می گوید بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می آیی شیطان می شوی؟» فرشته چند تار موی منوچهر را كه روی پیشانی خیسش چسبیده بود، كنار زد و گفت «به نظر خودم كه بهترین كار را می كنم.»***كتاب فارسی را باز كرد و چهار - پنج صفحه ورق امتحانی پُر دیكته گفت. منوچهر در بدخطی قهار بود. گفت «حالا فكر كن درس خوانده ای. با این خط بدی كه داری، معلم ها نمی توانند ورقه هایت را صحیح كنند.» گفت:«یاد می گیرند!» این را مطمئن بود، چون خودش یاد گرفته بود نامه های او را بخواند. «وقت» را «فقط» بخواند و «موش» را «مشت» و هزار كلمه دیگر كه خودش می توانست بخواند و فرشته. غلط ها را شمرد: شصت و هشت غلط! گفت «رفوزه ای» منوچهر همان طور كه ورق ها را زیرورو می كرد و غلط ها را نگاه می كرد، گفت «آن قدر می خوانم كه قبول شوم.» این را هم می دانست. منوچهر آن قدر  كله شق بود كه هر تصمیمی می گرفت به پایش می ماند.***فرشته هم نمی توانست ببخشد. هر چیز كه منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند. چه قدر بهش گفته بود گله كند و حرف هاش را جلوی دوربین بگوید. هیچ نگفت . اما فرشته توقع داشت؛ توقع داشت روز جانباز از بنیاد یكی زنگ بزند و بگوید یادشان هست. چه قدر منتظر مانده بود. همه جا را جارو كشیده بود. پله ها را شسته بود . دستمال كشیده بود میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود، فقط به خاطر منوچهر كه فكر نكند فراموش شده. نمی خواست بشنود «كاش ما هم رفته بودیم.» نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد كه كاری از دستش بر نمی آید، كه زیادی است. نمی خواست بشنود «ما را بیندازند توی دریاچه نمك، نمك شویم، اقلا به یك دردی بخوریم!»***یك شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یكی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد «حمله كنید. بكشیدشان. نابودشان كنید.» یك هو صدای منوچهر رفت بالا كه «خاك بر سرتان با فیلم ساختنتان! كدام فرمانده جنگ می گفت حمله كنید؟ مگر كشورگشایی بود؟ چرا همه چیز را ضایع می كنید؟...» چشم هاش را بسته بود از عصبانیت و بد و بیراه می گفت. تا صبح بیدار بود. فردا صبح زود رفت بیرون. باغ فیض نزدیك خانه مان است. دو تا امامزاده دارد. می رفت آن جا. وقتی برگشت، چشم هاش پف كرده بود. ***منوچهر هوس كرده بود با لثه هایش بجود. سال ها غذایش پوره بود. حتی قورمه سبزی را كه دوست داشت، فرشته برایش آسیاب می كرد كه بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می كرد و می گذاشت دهان منوچهر. لُپش را می كشید و قربان صدقه ی هم می رفتند. دایی آمده بود به آنها سر بزند نشست كنار منوچهر. گفت «این ها را ببین. عین دو تا مرغ عشق می مانند.»





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 465]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن