واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نگاهي انتقادي بر رويکرد پديدارشناسانه پيتر برگر درباره دين و نظم اجتماعي (4) نويسنده: حسن يوسف زاده * دين و تعريف آن ديني که برگر آن را توصيف مي کند، ملغمه اي است از آراي جامعه شناساني همچون دورکيم، وبر، لاکمن و نکته مشترک درباره همه جامعه شناسان غربي اين است که، جامعه شناسي دين آنها عمدتاً با جامعه شناسي معرفت آنها ارتباط تنگاتنگي دارد. متفکريني چون سن سيمن و آگوست کنت اغلب محتواي افکار و عقايد ديني را به عنوان افکار قديمي و بازدارنده پيشرفته تلقي مي کردند. در حالي که، کارکردهاي اجتماعي نهادهاي ديني براي انسجام کم و بيش هماهنگ جوامعي که در اوايل قرن نوزدهم به عصر صنعتي وارد شده بودند، امري ضروري تلقي مي شدند. اگرچه جان استورات ميل، الکسيس دوتوکوويل و هربرت اسپنسر، هريک دلايل متفاوتي براي انجام کار خود داشته اند، ولي به صورت مشابه براي تبيين بقاي دين بحث هاي کارکردگرايانه را اتخاذ کرده اند. حتي نسل هاي بعدي انسان شناسان انگليسي و آمريکايي از جمله، ادموند تايلور، جي.جي فريزر، ال.اچ مورگان و لستر وارد دلايل نظري بيشتري بر اين باور داشتند. در حالي که، «علم» تقريباً جايگزين «جادو» شده و «دين» به عنوان روشي براي درک حوادث در جهان بود. اگر ثبات اجتماعي حفظ مي شد، کارکردهاي اجتماعي و فرهنگي وحدت بخش دين، اساطير و شعائر، هنوز بايستي قانع کننده تلقي مي شدند. تفسيري کم و بيش ابزارگرايانه از اين بحث را مي توان در ادعاي دورکيم يافت. وي بنا به تعريف، حتي ساحت جامعه را فرايندي ديني مي داند تا آنجا که اين فرايند، ايجاد گروه بندي هاي هم ساخت از مردم ( کلان ها، قبايل و ملت ها) و ويژگي هاي جهان ( مقدس و نامقدس) را دربرمي گيرد. بحث دورکيم اين بود که، تا زماني که جوامع وجود دارند، تمايز مقدس و نامقدس به عنوان يادآور و تجليل نمادين از انقياد فردي و جمعي نسبت به آن جوامع تلقي خواهد شد. (1) متفکريني چون فوئر باخ، مارکس و انگلس، محتواي عقايد ديني و کارکردهاي فرضاً انسجام بخش نهادهاي ديني را در جامعه صنعتي به عنوان افکار قديمي و بازدارنده فرآيند سياسي اجتماعي تلقي مي کردند. (2) اگرچه اين انديشمندان واقعاً ملحد نبودند، ولي از اخلاف مستقيم ضد روحانيت و از جناح روشنگري اسکاتلندي و اروپايي بودند. اينان تمايل داشتند که تداوم دين را در هر يکي از دو شکل فرهنگي و سازماني به عنوان دليلي بر مقاومت عميقاً ريشه دار در مقابل تغيير اجتماعي گريزناپذير تعبير کنند. بحث آنان اين بود که، امکانات بالقوه انساني براي پيشرفت تدريجي ناکافي بوده و انسان ها به دليل بي تجربگي معنوي در دين، از موضوع اصلي منحرف شده اند. براي فوئر باخ، مسئله دين، امري روان شناختي و فرهنگي بود. موجودات انساني، تمايلات رواني و ترديدهاي خود را بر روي نيروهاي خارجي فرضي که در قالب ارواح و خدايان، توان کنترل امور انساني را دارند، فرافکني مي کنند. طرح فلسفي او عبارت بود از: قادر ساختن انسان ها به کسب مسئوليت در مقابل دنياي خودشان با نشان دادن منشأهاي روان شناختي وابستگي ديني. عقيده فوئر باخ اين بود که در اين صورت، انسان ها مي توانستند آگاهي بيشتري از طبيعت انساني مشترک شان پيدا کرده و توانايي زيادي براي به جا گذاشتن نظم اجتماعي سالم و صلح آميز از خود داشته باشند. براساس نظر مارکس و انگلس، تداوم دين، ارتباط نزديک تري با ابعاد استثماري و بيگانه کننده نظم سرمايه داري مبتني بر تقسيم طبقاتي داشته است. روان شناسي فرافکني و وابستگي يکي از ابزارهايي بود که به وسيله آن، نوعي شکل بندي اجتماعي ظالمانه، خود را بازتوليد مي نمود. بنابراين، هدف آن ها ايجاد شرايط براي سرنگوني اين شکل بندي، ولي نه به صورت روان شناسي انتزاعي يا ايستا بوده است. موضع سوم به متفکريني همچون ماکس وبر، ارنست ترولش، جرج جلينگ و جرج زيمل اختصاص يافته است. آن ها هريک، به شيوه هاي گوناگون، «دين» را به عنوان منبعي از معاني فرهنگي بنيادي، که از طريق آن افراد و اجتماعات قادر به تفسير شرايط زندگي، ساخت هويت و تلاش براي تحميل نظم بر محيط خود هستند، مورد تجزيه و تحليل قرار داده اند. در اين چشم انداز، دين به عنوان منبع اساساً نمادين يا اصول و مقرراتي که بر طبق آن، معني به طور مستمر توليد مي شود، انتقال يافته و مورد بحث قرار مي گيرد. دين تنها به اين سبب که دليلي قانع کننده براي ادعاهاي مبني بر معني نهايي را فراهم مي سازد، از وجوه ديگر فرهنگ متمايز مي شود. به رغم تفاوت بين اين مواضع نظري، رويکرد جامعه شناسان و انسان شناسان اجتماعي به مطالعه دين، در پايان قرن نوزدهم، حداقل بخشي از تأکيد اين مواضع بر قرار گرفتن اديان در بستر فرآيندها و ساختارهاي اجتماعي ديگر بوده است. آنها جدايي عناصر مذهبي از عناصر ديگر را رد مي کردند. در نتيجه، مطالعه جامعه شناختي دين، بخشي مکمل از طرح وسيع تر براي درک روندهاي استمرار و تغييرات، حتي در ساخت جامعه در سطح افراد، جوامع ملي و انسانيت بود. به گونه اي که گويي جامعه شناسان کلاسيک، خواه ناخواه سخن مارکس را قبول داشتند: «نقد دين، آغاز هر نوع انتقاد گرايي است.» (3) به عبارت ديگر، دين به عنوان کليدي مهم براي درک ساختارها و فرآيندهاي جوامع انساني تلقي مي شد. دين براي برخي از متفکرين، به اين دليل که به منظور حفظ جوامع در کنار همديگر، ضرورتاً کارکرد داشت، مهم مي نمود. مکتب دوم، به دين اهميت مي داد؛ چون دين به عنوان پوششي تلقي مي شد که نيروهاي واقعي نشأت گرفته از تداوم و دگرگوني اجتماعي را پنهان مي ساخت. موضع سوم، دين را به عنوان منبعي سازمان يافته و نمادين در نظر مي گرفت که مي توانست متناسب با منافع بخش هاي خاص هر جامعه، تعديل شود. هيچ يک از اين مواضع نظري، دين را از شبکه پيچيده روابط و فرآيندهاي اجتماعي جامعه جدا نمي ساختند. در واقع، اگر دين به مثابه هر چيزي جز يک بخش مکمل از جامعه معني شده بود، نمي توانست براي نظريه پردازان کلاسيک اهميت داشته باشد. (4) اما آنچه در همه اين نظريه ها مشترک است، محوريت انسان و انسان گرايي است. اين نظريه ها از آنجا که به طور کلي در بستر تجدد و مدرنيته شکل گرفته اند، هم «اخلاق» و هم «نظام ارزشي» و نيز «نظام معنايي» را از ماوراء طبيعي منقطع ساخته و بر سپهر انساني محدود ساخته اند. در عين اين که، به جايگاه دين در تثبيت و تقويت نظم اجتماعي پافشاري مي کنند، اما تفسير و تبيين آنها از دين جاي تأمل دارد. آنها از ارزش ها و نظام اخلاقي سخن مي گويند، اما در باب چگونگي شکل گيري ارزش ها، يا ساکت مي مانند يا آن را ناشي از قدرت و سلطه طبقه اي خاص مي انگارند و يا همچون دورکيم آن را مساوي «وجدان جمعي» مي دانند. در يک جمله، نگاه اين جامعه شناسان به نظم، معنا، دين و اخلاق کاملاً سکولار است و مدعاي ما اين است که نگاه سکولار به اين مؤلفه ها، خودويرانگر است و نمي تواند نظام ارزشي، اخلاقي و معنا را براي اين جوامع به ارمغان آورد. آنچه در ادامه مي آيد، نگاهي انتقادي به اين گونه نظريه ها و اشاره به نقاط اختلاف رويکردهاي سکولار و اسلامي خواهد بود. نظام معنايي در طول تاريخ بشر، جغرافياي هستي را همواره معنوي مي ديد. از اين رو، لفظي نداشت که بر اين عالم اطلاق شود که معنا در آن نباشد. تمام الفاظي که بشر درباره اين هستي به کار مي برد، نگاه معنوي در آن موج مي زد: اسامي اي مثل «خلقت»، «طبيعت»، «ام الکتاب»، «سرنوشت»، «عالم»، گيتي، مينو، دنيا، عقبي، «جهان». نوع الفاظي که بر طبيعت اطلاق مي شد، الفاظي اضافي بود. انسان ها قرون متمادي با اين نگاه زيسته اند. در تفسير حيات از مفاهيم ماوراء طبيعي بهره جسته اند. خداشناسي در محور انديشه هاي بشريت قرار داشته است. آنها به لحاظ نظري و عملي معتقد بودند که خدايي هست، غيبي هست. غيري هست. دل به اين غير مي سپردند و دلدادگي خودشان را هم توجيه ديني مي کردند. نگاهشان به دنيا هم ديني بود. در اين نگاه، انسان خليفه الله است. اما دنياي سکولار، ارتباط خود را با ماقبل خود قطع کرد. و به تبع آن «سکولاريسم» واژه اي است که هيچ علاقه اي با ماقبل خودش ندارد، و خود اين لفظ در ابتداي خودش قطع علاقه با عالم را در خود نهفته دارد. از اين رو، لفظي وجود ندارد که قبل از آن به معناي آن به کار رفته باشد. بنابراين، کساني اگر به دامن سکولاريسم گرفتار مي شوند، اول به لحاظ عملي و معرفتي گرفتار مي شوند. مادامي که اين نظام معنايي بر غرب حاکم باشد، بحران معنايي هم وجود خواهد داشت. «دين» در اين جهان گرفتار بحران خواهد بود. بنابراين، جهان هم دچار بحران است. بشريت هم دچار بحران خواهد بود. تبيين دين با عقلانيت سکولار «دين سوز» است. «دين» در اين ديدگاه، يک نوع فريب خواهد بود. جامعه شناساني که با اين رويکرد دين را تبيين مي کنند نمي توانند ديندار باشند؛ يعني دين بر او بازتوليد نمي شود. گرچه گرايش منفي به دين نداشته باشد؛ يعني دست او از دين کوتاه است. کفر مانعي است که نمي گذارد انسان به يک حقيقت دسترسي داشته باشد. اين سيستم معنايي، اين جهان را ساخته و امروزه به بحران گرفتار آمده است. عبور از بحران با عبور از نظام معنايي ممکن مي شود. اما اين جامعه شناسان، راهي براي عبور از اين نظام معنايي ندارند. اين جهان، بر دوش فلسفه اي استوار است که هوسرل و هايدگر و ديگران ساخته است و دويست سال طول كشيده تا دوباره بازتوليد شده است. جامعه شناسي كه بر دوش هوسرل، هايدگر و امثال شوتس سوار باشد، نمي تواند از دين به معناي واقعي کلمه و قدس و قدسيت و مقدس سخن بگويد. اين رويکرد نمي تواند با فضاي معنايي که در آن سخن مي گويد، همدلي داشته باشد. چگونه مي توان بود و حقيقت امور را در پرانتز ( اپوخه) گذاشت اما از مقدس بودن آن سخن گفت. چيزي که بود و نبود آن مبهم است چگونه مي تواند بر غير خودش معنا ببخشد. حتي براي چنين انسان هايي تجربه ديني هم رخ نمي دهد. تجربه ديني، يعني اين که افقي بر انسان گشوده شود. آيا آدم هايي که مي يابيد، افق قدسي براي آنها باز شده است يا خير؟ اگر آن افق گشوده نشده باشد، مقدس نيستند. ديني هم نمي تواند وجود داشته باشد. يا متديني وجود ندارد و يا اين که افق برايش گشوده شده است. در اين صورت، کسي که افقي برايش گشوده شده باشد چگونه مي تواند از افق تازه گشوده شده، دفاع کند بدون اين که بفهمد چه چيزي در اين افق وجود داشته است. براساس نظام معنايي پديدارشناسي، مؤمنان تا زماني مؤمن اند که در صدد دفاع از دين خود برنيايند. اگر خواستند عقلاني فکر کنند و از دين خود دفاع کنند گرفتار خواهند شد. چون استدلال و دفاع، با «در پرانتز گذاشتن» سازگار نيست. از اين رو، جامعه شناسان معترفند که دين براي جامعه مفيد است، اما نگرانند که مبادا مردم متوجه شوند که دين چنين چيزي است؛ يعني توجيه سکولار از دين نمي تواند از دين دفاع کند. (5) به عبارت ديگر، آيا اساساً دين بدون اعتقاد به امر قدسي ممکن است. آيا مي توان امر قدسي را در پرانتز گذاشت و بر آن ترتيب اثر داد؟ آيا مي توان با پرانتز گذاشتن واقعيت به تجربه ديني دست يافت؟ آيا مي توان بدون اين که از بود و نبود خدا خبر داشته باشي، او را پرستش کني؛ يعني در آن لحظه اي که خدا را عبادت مي کني، ممکن است او را در پرانتز بگذاري؟ آيا ممکن است عاشق شد، بدون اين که معشوقي در ميان باشد؟ صرف نظر از اين که معرفت او درست باشد يا نباشد؟ سؤال از پديدارشناسان اين است که، آيا هيچ گاه در مورد هيچ چيزي نمي توان از بود و وجود سخن گفت؟ آيا حتي نمي توان گفت واقعيتي وجود دارد؟ آيا نمي توان گفت که اجتماع نقيضين محال است؟ آيا افق معنايي که باز مي شود، هيچ چيزي را نشان نمي دهد، يا دست کم نشان از واقعيت است؟ پينوشتها: * دانشجوي دكتري رشته فرهنگ و ارتباطات دانشگاه باقرالعلوم(رحمه الله). 1. جميز آرتور بکفورد، دين و جامعه صنعتي پيشرفته، ترجمه فاطمه گلابي، ص 21-22. 2. همان، ص 22. 3. همان، ص 23. 4. جميز آرتور بکفورد، دين و جامعه صنعتي پيشرفته، ص 21-24. 5. يادداشت هايي از کلاس درس جامعه شناسي اديان استاد پارسانيا، 1388. منبع:نشريه معرفت فرهنگي و اجتماعي شماره 2 ادامه دارد... /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 297]