تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 14 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):چه چيزى مانع توست كه زندگى پسنديده و مرگ با سعادت را داشته باشى، چرا كه من براى...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820884027




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اشعار محمدعلی بهمنی


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : اشعار محمدعلی بهمنی zozo2229th July 2009, 08:39 PMآنگاه هر صبح با شنیدن یک عطسه می ایستم که حادثه از خانه بگذرد آنگاه دنبال آن به راه می افتم MAAAH1st August 2009, 10:37 PMتاپیک تایید شد. zozo222nd August 2009, 04:16 PMمن و تو من و تو تا نفس باشد من و تو من و تو در قفس باشد من و تو من و تو حرفمان حرف هوس نیست من و تو از هوس باشد من و تو من و تو نیمه ای از روحمان کم " دو تنها و دو سرگردان " عالم غریبی . بیشتر از اینکه یک عمر من و تو زندگی کردیم بی هم! من و تو بی قرار بی قراری برای هم دو عکس یادگاری تمام روز بی تابیم و بی خواب به امید شب و شب زنده داری من و تو خار چشم سرنوشتیم که این خط را از او خوشتر نوشتیم جهنم جای سرافکندگان است من و تو سربداران بهشتیم من و تو این هجا را می شناسیم زبان واژه ها را می شناسیم سکوت از جنس فریاد است اینجا چه خوب این هم صدا را می شناسیم zozo222nd August 2009, 04:23 PMساعت با ساعت دلم وقت دقیق آمدن توست من ایستاده ام مانند تک درخت سر کوچه با شاخه هایی از آغوش با برگ هایی از بوسه با ساعت غرورم اما من ایستاده ام با شاخه هایی از تابستان با برگ هایی از پاییز هنگام شعله ور شدن من هنگام شعله ور شدن توست ها... چشم ها را می بندم ها... گوش ها را می گیرم با ساعت مشامم - اینک - وقت عبور عطر تن توست zozo222nd August 2009, 04:34 PMمن قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل را بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست حوای من بر من نگیر این خودستایی را که بی شک تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم تا روشن ام شد در میان مردگان ام همدمی نیست همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست zozo222nd August 2009, 04:49 PMآمده ام با عطش سال ها با همه بی سر و سامانی ام باز به دنبال پریشانی ام طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدن آنی ام آمده ام بلکه نگاهم کنی عاشق آن لحظه ی طوفانی ام دل خوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزانی ام آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی ی برگشته ز دریا شدم تا تو بگیری و بمیرانی ام خوب ترین حادثه می دانم ات خوب ترین حادثه می دانی ام؟ حرف بزن . ابر مرا باز کن دیر زمانی ست که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سال هاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام ها... به کجا می کشی ام خوب من؟ ها... نکشانی به پشیمانی ام! zozo222nd August 2009, 04:52 PMگپ باران گفت نمی بوسمت سرما می خوری zozo226th August 2009, 05:06 PMکمال دار برای من کمال پرست در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را برای این همه ناباور خیال پرست؟ به شب نشینی خرچنگ های مردابی چگونه رقص کند ماهی زلال پرست رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند به پای هرزه علف های باغ کال پرست رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست کمال دار برای من کمال پرست هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست به چشم تنگی نامردم زوال پرست zozo226th August 2009, 05:14 PMدلم برای خودم تنگ می شود اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم کسی که حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می شود آری همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام هایم را هرآنچه شیفته تر از پی شدن بودم چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را اشاره ای کنم : انگار کوه کن بودم من آن زلال پرست ام در آب گند زمان که فکر صافی ی آبی چنین لجن بودم غریب بودم و گشتم غریب تر اما دلم خوش است که در غربت وطن بودم zozo226th August 2009, 05:16 PMنارس هم رسیده که باشی طعم ات اشتهای خاک را باز می کند نارس هم - فرقی نمی کند تنها بی اشتها جویده می شوی zozo226th August 2009, 07:29 PMامشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب! شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب! پشت ستون سایه ها روی درخت شب می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب می دانم آری نیستی اما نمی دانم - بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟ هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما - نگذاشت بی خوابی به دست آرم تو را امشب ها... سایه ای دیدم! شبیه ات نیست اما حیف! ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب ای ماجرای شعر و شب های جنون من آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟ naghmeirani16th August 2009, 12:00 PMاگرچه سيلي آئينه ها کرم کرده است و تا هميشه سکوت مصورم کرده است نمي تواند از طعم شوکراني من مذاق پاک کند آنکه نوبرم کرده است من از تبار غزلهاي سهل و ممتنعم که هر که گوش سپرده است از برم کرده است حسود يعني باور کنم خودم را باز که باز شورترين چشم باورم کرده است زمان ، زمانه افسانه هاي طي شده نيست چه آتشي است که ققنوس پرورم کرده است کبوترانه به بامم نشسته بودم ـ* شعر براي قاف تو سيمرغ ديگرم کرده است چه فرق دارد ، شيطان و يا فرشته شدن که عشق بر حذر ازهردو پيکرم کرده است از آبهاي جهان سهم بي کرانگي ام جزيره اي است که در خود شناورم کرده است جزيره اي که تويي ابتداي اقيانوس و انتهاي زميني که ( شاعرم) کرده است ahmad.taj28th August 2009, 05:03 PMتا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت که در این وصف، زبان دگری گویا نیست بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما غزل توست که در قولی از آن ما نیست تو چه رازی که به هر شیوه تو را می جویم تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست شب که آرام تر از پلک تو را می بندم در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست این که پیوست به هر رود که دریا باشد از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست آیـدا20th September 2009, 07:39 AMپیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان باز هم گوش سپردم به صدای غمشان هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت دیدنی داشت ولی سوختن با همشان گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان این غزلها همه جانپاره ی دنیای منند لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند بی صدا باد دگر زمزمه ی مبهمشان فکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان آیـدا20th September 2009, 07:41 AMتکیه بر جنگل پشت سر روبروی دریا هستم آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم حال دریا آرام و آبی است حال جنگل سبز سبز است من که رنگم را باران شسته است در چه حالی ایا هستم ؟ کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز حیف انسانم و می دانم تا همیشه تنها هستم وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز من ولی در کار جان شستن از غبار فردا هستم صفحه ای ماسه بر می دارم با مداد انگشتانم می نویسم من آن دستی که رفت از دست شما هستم مرغ و ماهی با هم می خندند من به چشمانم می گویم زندگی را میبینی بگذار این چنین باشم تا هستم آیـدا20th September 2009, 07:43 AMتا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم بی گمان زیباست ازادی ولی من چون قناری دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش شعرهایم را به ابی های دنیا می رسانم گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی من اما جذبه ای دارم که دنیا را بدینجا می کشانم نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم آیـدا20th September 2009, 07:45 AMگاهی چنان بدم که مبادا ببینیم حتی اگر به دیده رویا ببینیم من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست بر این گمان مباش که زیبا ببینم شاعر شنیدنی ست ولی میل توست آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم این واژه ها صراحت تنهایی من اند با این همه مخواه که تنها ببینیم مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی بی خویش در سماع غزل ها ببینیم یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم در خود که ناگزیری دریا ببینیم شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست اما تو با چراغ بیا تا ببینیم آیـدا23rd September 2009, 03:55 AMتو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟ که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب آیـدا23rd September 2009, 03:58 AMاینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است کسری من نه اینکه مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست با او چه خوب می شود از حال خویش گفت دریا که از اهالی این روزگارنیست امشب ولی هوای جنون موج میزند دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست ahmad.taj16th October 2009, 04:25 AMبا غروب این دل گرفته مرا می رساند به دامن دریا می روم گوش می دهم به سکوت چه شگفت است این همیشه صدا لحظه هایی که در فلق گم شدم با شفق باز می شود پیدا چه غروری چه سرشکن سنگی موجکوب است یا خیال شما دل خورشید هم به حالم سوخت سرخ تر از همیشه گفت : بیا می شد اینجا نباشم اینک ‚ آه بی تو موجم نمی برد زینجا راستی گر شبی نباشم من چه غریب است ساحل تنها من و این مرغهای سرگردان پرسه ها می زنیم تا فردا تازه شعری سروده ام از تو غزلی چون خود شما زیبا تو که گوشت بر این دقایق نیست باز هم ذوق گوش ماهی ها ساحره29th January 2010, 04:30 PMاو سر سپرده مي خواست من دل سپرده بودم من زنده بودم اما انگار مُرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم یک عمر دور و تنها تنها ، به جرم این که او سرسپرده می خواست ، من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم far_2231st January 2010, 07:23 AMساده بگم دهاتی ام اهل همین نزدیکیا همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا ساده بگم ساده بگم بوی علف میده تنم هنوز همون دهاتیم با همه شهری شدنم باغ غریب ده من گلهای زینتی نداشت اسب نجیب ده من نعلای قیمتی نداشت اما همون چهار تا دیوار با بوی خوب کاگلش اما همون چن تا خونه با مردم ساده دلش برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم دنیاییه که دیدندش اگرچه مثل قدیما راه درازی نداره اما می دونم که دیگه دنیای خوب سادگی به من نیازی نداره ساحره1st February 2010, 04:35 PMما به اندازه هم سهم ز دريا برديم خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها تپش تب زده نبض مرا می فهمید آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد مثل خورشید که خود را به دل من بخشید ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید من که حتی پی پژواک خودم می گردم آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید far_223rd February 2010, 10:42 PMزمانه وار اگر می پسندیم کر و لال به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست که دوست جان کلام مناست در همه حال قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم بشوق توست که تکرار می شود هر سال ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی بگو رسیده بیفتم به دامنت ‚ یا کال ؟ اگر چه نیستم آری بلور بارفتن مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال بیا عبور کن از این پل تماشایی به بین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام کدام قله نشین را نکرده ام پامال تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را نمی توانم حتی به بالهای خیال ساحره11th February 2010, 01:08 PMبا پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من می خواستم که گم بشوم در حصار تو احساس می کنم که جدایم نموده اند همچون شهاب سوخته ای از مدار تو آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام خالی تر از همیشه و در انتظار تو این سوت آخر است و غریبانه می رود تنهاترین مسافر تو از دیار تو هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تر هشدار می دهد به خزانم بهار تو اما در این زمانه عسرت مس مرا ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم نفرین به روزگار من و روزگار تو naghmeirani14th February 2010, 10:13 AMاز خانه بیرون می زنم اما کجا امشب شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب پشت ستون سایه ها روی درخت شب می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب می دانم اری نیستی اما نمی دانم بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟ هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز حتی ز برگی هم نمی اید صدا امشب امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب گشتم تمام کوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب طاقت نمی آرم ‚ تو که می دانی از دیشب باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب ای ماجرای شعر و شبهای جنون من آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب ساحره14th February 2010, 04:19 PMدر گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود بنشین !‌ نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی با دستهایی آشنا در من بکار قفل بستن بود او خیره بر من ، من به او خیره ، اجاق نیمه جان دیگر گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود naghmeirani14th February 2010, 05:22 PMتو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟ که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب far_2214th February 2010, 06:31 PMدر گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود خسته مباشی پاسخی پژوک سان از سنگ ها آمد این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود بنشین !‌ نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی که با ما بود او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی با دستهای آشنا در من بکار قفل بستن بود و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر گرمایش از تن رفته و خکسترش در حال مردن بود گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود naghmeirani14th February 2010, 06:48 PMتکیه بر جنگل پشت سر روبروی دریا هستم آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم حال دریا آرام و آبی است حال جنگل سبز سبز است من که رنگم را باران شسته است در چه حالی ایا هستم ؟ کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز حیف انسانم و می دانم تا همیشه تنها هستم وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز من ولی در کار جان شستن از غبار فردا هستم صفحه ای ماسه بر می دارم با مداد انگشتانم می نویسم من آن دستی که رفت از دست شما هستم مرغ و ماهی با هم می خندند من به چشمانم می گویم زندگی را میبینی بگذار این چنین باشم تا هستم far_2215th February 2010, 12:06 AMمن با غزلی قانعم و با غزلی شاد تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد ویرانه نشینم من و بیت غزلم را هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد من حسرت پرواز ندارم به دل آری در من قفسی هست که می خواهدم آزاد ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را کش مردم آزاده بگویند مریزاد من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟ می خواهم از این پس همه از عشق بگویم یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد ساحره15th February 2010, 05:45 PMاگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم کسی که حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می شود آری همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام هایم را هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟ اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم far_2216th February 2010, 11:31 PMبا همه ی بی سر و سامانی ام باز به دنبال پریشانی ام طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی ام آمده ام آن لحظه ی توفانی ام دلخوش گرمای کسی نیستم آماده ام تا تر بسوزانی ام آمده ام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوبترین حادثه می دانمت خوبترین حادثه می دانی ام حرف بزن ابر مرا باز کن دیرزمانی است که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سالهاست تشنه ی ی� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1667]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن