واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
درد سر نويسنده:فريبا منتظر ظهور نه اتومبيل دارم نه ماهواره نه ماکروفر؛ فقط سر درد دارم. پيش هر دکتري رفتم فايده اي نداشت. گفتند از آلودگي هواست، آلودگي صوتي، امواج ماکروفر، ماهواره ها و موبايل. پروفسري هم که ديگر خيلي دکتر بود، مرا فرستاد آزمايش خون و عکسبرداري مغزي با دستگاه هاي مدرن؛ اما آن ها هم چيزي نشان نداد. پروفسر همين طور که آدامس مي جويد، گفت:«خيال مي کني.» گفتم:«بله؟!» «خيلي روراست بگويم، خيال مي کني سر درد داري، آزمايش ها و بررسي هاي ما هيچ مشکلي نشان نمي دهد. بدن شما سالم است.» «خب؟» «بايد قرص آرام بخش و اعصاب بخوريد. ورزش کنيد و اضطراب نداشته باشيد. اين دردها، دردهايي است که بيمار واقعاً ندارد اما خيال مي کند دارد...» شروع کرد به نوشتن نسخه اي طولاني. بدن شما سالم است! يکي نيست بگويد پس چرا قرص مي نويسي؟ دفترچه را توي کيفم گذاشتم و سعي کردم به چيزهاي خوب فکر کنم مثلاً به يک آسمان پر ستاره در شب يا يک باغ پر گل. اما سر درد خيلي مصمم سر جايش بود. درد خيال نمي کنم، حس مي کنم. حيف که حس را نمي شود ثابت کرد. اتومبيل شخصي ندارم، از اتوبوس استفاده مي کنم. ماهواره ندارم چون عاشق سريال هاي تلويزيونم. مايکروفر ندارم، روي اجاق گاز غذا و نان گرم مي کنم. موبايل نخريدم چون به جز چند آشناي فضول که تمام آمد و رفتم را زير نظر دارند کسي با من کاري ندارد. اما سر درد دارم. دستم را مي گذارم روي جمجمه ام و سعي مي کنم مرکز درد را پيدا مي کنم. نقطه اي سمت چپ پيشاني درست روي شقيقه. انگشتم را مي گذارم روي همان نقطه و کمي فشار مي دهم. درد آرام مي گيرد. انگشتم را که شل مي کنم درد دوباره شروع مي شود. تصميم مي گيرم دستم را همين طوري نگه دارم. يک دستي تمام خانه را جمع و جور مي کنم. ناهار مي پزم. لباس هاي شسته شده را اتو مي کنم و مي روم خريد. بقال همين طور که شير و پنير را توي نايلکس کوچکي به زور جا مي دهد مي پرسد:«چيزي شده؟» «نه... سر درد دارم» «خوب مي شيد انشا الله.» جلوي آينه مي ايستم. يک دستي باشم بهتر از درد کشيدن است. خوشحالم. تمام روزهايي را به ياد مي آورم که با درد و نيمه هوشيار صبح را به شب مي رساندم. آدم وقتي درد دارد مدام به اين فکر مي کند که ديگر هرگز به روزهاي قبل بر نمي گردد، ديگر نمي تواند روي پاهاي خودش بايستد، نمي تواند از زندگي لذت ببرد، انگار به يک مرز رسيده باشد؛ مرز ديروز و امروز و اين غم انگيزترين بخش هر بيماري و دردي است. به خاطر سر درد، کارم را از دست دادم و چند دوست خوبم را. ديگر نمي توانستم به حرف ها و درد دل هايشان گوش کنم. صدايشان پشت تلفن مثل سوزن تيز مي رفت توي گوشم. تا عمق مغزم. سيم تلفن را از پريز مي کشيدم. دعوتشان را به رستوران و مهماني قبول نمي کردم. حوصله شلوغي را نداشتم. درد را نمي فهميدند، فکر مي کردند فقط بهانه است. مثل دکتر که گفت خيال مي کني. خودمانيم، وقتي دوست آدم درد دوستش را باور نکند از صاحب کار چه انتظاري مي شود داشت؟ اين طوري بود که تنها خانه نشين شدم. حالا رسيده ام به نقطه بعد از درد روي نمودار زندگي ام. حالا مي خواهم از نو شروع کنم. تمام هفته گذشته با روش ابداعي ام سر درد نداشتم. آن قدر اعتماد به نفس پيدا کرده ام که تلفن مي کنم به فروشگاه مانتو فروشي اي که قبلاً در آن کار مي کردم. صاحب کارم مي گويد:«حتماً بيا.» مي روم. کارم اين است که مانتوهايي را که مشتري انتخاب مي کند بدهم دستش و هر کدام را که نپسنديد پس بگيرم و برگردانم سر جاي اولش آويزان کنم. توي جا به جا کردن يک دستي کند هستم اما مهم نيست. مرور فرز مي شوم. زني که توي آينه به مانتو جديد نگاه مي کند چشمش مي افتد به دستم. مي پرسد:«چه اتفاقي افتاده؟» اخمو و بد اخلاق است. دوست ندارم باهاش حرف بزنم. وقتي مي گويم«اين طوري سر دردم آروم مي شه» مي گويد:«من هم سر درد مزمن دارم. آرام بخش مي خورم و تمام روز يا خوابم يا بي حال...» بعد انگشتش مي رود روي شقيقه. لبخند مي زند و هم زمان گوشه چشمش خيس مي شود. چند بار تشکر مي کند و مي رود. صاحب کارم عصباني است. مي گويد:«آشنا بود؟» جواب مي دهم:«نه» «پس چي ميگفت؟» «سر درد داشت و...» نمي گذارد حرفم را تمام کنم و مي گويد:«به جاي مانتو، درباره سر درد حرف مي زديد!» بلا فاصله بعد از اين که رازم را براي سومين مشتري فاش مي کنم، کارم را از دست مي دهم. نبايد نا اميد شوم. شرکتي به منشي مدير عامل نياز دارد. کار خوبي است. مي روم. مدير عامل ناشيانه سعي مي کند نگاهش به انگشتم که متفکرانه روي شقيقه مانده است نيفتد. رزومه ام را بررسي مي کند و استخدام مي شوم. مدير عامل فقط يک روز تحملم مي کند. گفت:«اينجا يه شرکت تجاريه، ما حوصله درد سر نداريم.» گفتم:«درد سر؟» گفت:«تاجرها دوست دارند با منشي خوش ظاهر و معمولي صحبت کنند، نه با کسي که ژست روشنفکري گرفته! خانم شما فکر کرديد چه کاره ايد! دکتريد يا فيلسوف!» مي خواهم در مورد سر درد و دکترها و راه حل برايش توضيح بدهم اما اجازه نمي دهد و بي ادبانه بيرونم مي کند. دو ماه تمام بيکاري! آن هم زماني که احساس مي کني حالت خوب است. آن قدر روزنامه را زير و رو مي کنم تا بالاخره ميبينم کارخانه کنسرو سازي کارگر زن نياز دارد. استخدام مي شوم. صاحب کار به دستم نگاه مي کند و پوزخندي مي زند. رويم را بر مي گردانم. مي گويد:«از فردا صبح مي تونيد شروع کنيد.» سالن پر از دخترهاي جوان است که در سکوت کار مي کنند. امروز با دختر کنار دستي دوست شدم. وقتي سر کارگر کنارمان نيست حرف مي زنيم. کم کم دست هاي همه کارگر ها مي رود روي شقيقه! صاحب کار، نه فقط من که همه کارگر هاي سالن را اخراج مي کند. داد مي زند:«اعتراض دسته جمعي؟! همگي بيرون!» با خشم نگاهم مي کند:«مي دونستم درد سر درست مي کني.» من و بقيه دخترهاي دست به شقيقه هر کدام پي راه خودمان مي رويم. يک سال از صبحي که اثر فشار انگشت را روي شقيقه کشف کردم مي گذرد. تنها نگراني ام اين است که دست چپم دارد خشک مي شود. حالا توي خانه تايپ مي کنم. کتاب ها، جزوه ها و پايان نامه ها را تحويل مي گيرم، يک دستي تايپ مي کنم و تحويل مي دهم. باز هم تنها هستم و خانه نشين. اما خوبي شغل جديدم اين است که با يک مشت کاغذ و کلمه بي آزار سر و کار دارم و با منشي جوان و خوش ظا هري که برايش مهم نيست انگشتم روي شقيقه باشد يا توي دماغ. اصلاً نگاهم نمي کند، هميشه خدا دارد با تلفن حرف مي زند. دستمزدم را پس انداز مي کنم. بايد پول جمع کنم و از اين شهر به شهري کوچک و آرام بروم تا بتوانم دوباره دستم را آويزان کنم و گرنه دستم براي هميشه خشک مي شود. امروز صبح وقتي از خريد بر مي گشتم متوجه آگهي تبليغاتي زرد رنگي روي درب خانه شدم:«شما اين دستگاه ظريف پلاستيکي را روي سر مي گذاريد و هر طرف را که بخواهيد با پيچاندن يک پيچ سفت مي کند. به همين سادگي از سر درد درمان هاي پزشکي خلاص مي شويد! مخترع اين وسيله، برنده جايزه خوارزمي شده است.» در شهر، تعداد سالمندهايي که انگشت به شقيقه مانده اند و جوان هايي که دستگاه ظريفي روي سر دارند، روز به روز بيشتر مي شود. حتي توي روزنامه خواندم بعضي ها دو دستشان را گذاشته اند روي سرشان و حاضر نيستند پايين بياورند و اين موضوع، در مرکز آمار يکي از دلايل طلاق در يک سال اخير عنوان شده است. هيچ کس نمي داند من اولين نفري بودم که انگشت سبابه ام را روي شقيقه گذاشتم. نمي دانم اگر مي دانستند تشويق مي شدم يا مجازات. اما هيچ کدام اين ها مهم نيست؛ مهم اين است که ديگر سر درد ندارم. منبع:داستان- خردنامه ش-61 /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 543]