تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 5 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):كسى كه در دنيا به امانتى خيانت كند و آن را به صاحبش برنگرداند و آنگاه بميرد بر دين...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812632401




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اشعار رهی معیری


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: صفحه ها : [1] 2 ruya22nd January 2009, 10:01 PMاشعار آقای رهی معیری این تاپیک هم برای اشعار و سروده های شاعر بزرگ معاصر زنده یاد رهی معیری در نظر گرفته شده است . امیدوارم محتویاتش بتونه نظر شما دوستان رو جلب کنه . راز شب شب چو بوسيدم لب گلگون او گشت لرزان قامت موزون او زير گيسو كرد پنهان روي خويش ماه را پئشيد با گيسوي خويش گفتمش : اي روي تو صبح اميد در دل شب بوسه ما را كه ديد ؟ قصه پردازي در اين صحرا نبود چشم غمازي به سوي ما نبود غنچه خاموش او چون گ ل شكفت بر من از حيرت نگاهي كرد و گفت با خبر از راز ما گرديد شب بوسه اي داديم و آن را ديد شب بوسه را شب ديد و با مهتاب گفت ماه خنديد و به موج آب گفت موج دريا جانب پارو شتافت راز ما گفت و به ديگر سو شتافت قصه را پارو به قايق باز گفت داستان دلكشي ز آن راز گفت گفت قايق هم به قايق بان خويش مانده بود اين راز اگر در پيش او دل نبود آشفته از تشويش او ليك درد اينجاست كان ناپخته مرد با زني آن راز را ابراز كرد گفت با زن مرد غافل راز را آن تهي طبل بلند آواز را لا جرم فردا از آن راز نهفت قصه گويان قصه ها خواهند گفت زن به غمازي دهان وا مي كند راز را چون روز افشا مي كند ruya10th February 2009, 04:55 PMآغوش صحرا عيبجو دلدادگان را سرزنش ها ميكند واي اگر با او كند دل آنچه با ما ميكند با غم جانسوز مي سازد دل مسكين من مصلحت بين است و با دشمن مدارا مي كند عكس او در اشك من نقشي خيال انگيز داشت ماه سيمين جلوه ها در موج دريا مي كند از طربناكي به رقص آيد سحر كه چون نسيم هر كه چون گل خواب در اغوش صحرا ميكند خاك پاك آن تهي دستم كه چون ابر بهار بر سر عالم فشاند هر چه پيدا مي كند ديده آزاد مردان سوي دنياي دل است سفله باشد آنكه روي دل به دنيا مي كند عشق و مستي را از اين عالم بدان عالم بريم در نماند هر كه امشب فكر فردا مي كند همچو آن طفلي كه در وحشت سرايي مانده است دل درون سينه ام بي طاقتي ها مي كند هر كه تاب منت گردون ندارد چون رهي دولت جاويد را از خود تمنا ميكند ruya10th February 2009, 04:56 PMبايد خريدارم شوي بايد خريدارم شوي تا من خريدارت شو م وزجان و دل يارم شوي تا عاشق زارت شوم من نيستم چون ديگران بازيچه بازيگران اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم راز نهفته زدرد عشق تو با كس حكايتي كه نكردم چرا جفاي تو كم شد ؟ شكايتي كه نكردم چه شد كه پاي دلم را ز دام خويش رهاندي از آن اسير بلاكش حمايتي كه نكردم نيش و نوش كس بهره از آن تازه بر و دوش ندارد كاين شاخه گل طاقت آغوش ندارد از عشق نرنجيم و گر مايه رنج است با نيش بسازيم اگر نوش ندارد تلخكامي داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا آسمان با اشك غم آميخت لبخند مرا در هواي دوستداران دشمن خويشم رهي در همه عالم نخواهي يافت مانند مرا ruya12th March 2009, 07:16 PMچشم فروبسته اگر وا کنی درتو بود هر چه تمنا کنی عافیت از غیر نصیب تو نیست غیر تو ای خسته طبیب تونیست از تو بود راحت بیمار تو نیست به غیر از تو پرستار تو همدم خود شو که حبیب خودی چاره خود کن که طبیب خودی غیر که غافل ز دل زار تست بی خبر از مصلحت کار تست بر حذر از مصلحت اندیش باش مصلحت اندیش دل خویش باش چشم بصیرت نگشایی چرا ؟ بی خبر از خویش چرایی چرا ؟ صید که درمانده ز هر سو شده است غفلت او دام ره او شده است تا ره غفلت سپرد پای تو دام بود جای تو ای وای تو خواجه مقبل که ز خود غافلی خواجه نه ای بنده نا مقبلی از ره غفلت به گدایی رسی ور به خود ایی به خدایی رسی پیر تهی کیسه بی خانه ای داشت مکان در دل ویرانه ای روز به دریوزگی از بخت شوم شام به ویرانه درون همچو بوم گنج زری بود در آن خکدان چون پری از دیده مردم نهان پای گدا بر سر آن گنج بود لیک ز غفلت به غم ورنج بود گنج صفت خانه به ویرانه داشت غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت عاقبت از فاقه و اندوه و رنج مرد گدا مرد و نهان ماند گنج ای شده نالان ز غمو رنج خویش چند نداری خبر از گنج خویش؟ گنج تو باشد دل آگاه تو گوهر تو اشک سحرگاه تو مایه امید مدان غیر را کعبه حاجات مخوان دیر را غیر ز دلخواه تو آگاه نیست ز آنکه د لی رابدلی راه نیست خواهش مرهم ز دل ریش کن هر چه طلب می کنی از خویش کن ruya12th March 2009, 07:16 PMآتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست مشت خاشکی کجا بندد ره سیلاب را ؟ پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خک گل دوروزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست ناگزیر از ناله ام در ماتم دل چون کنم ؟ مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست بر دل پکان نیفتد سایه آلودگی داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست ruya3rd April 2009, 02:29 PMاز ره غفلت به گدایی رسی ور به خود ایی به خدایی رسی پیر تهی کیسه بی خانه ای داشت مکان در دل ویرانه ای روز به دریوزگی از بخت شوم شام به ویرانه درون همچو بوم گنج زری بود در آن خکدان چون پری از دیده مردم نهان پای گدا بر سر آن گنج بود لیک ز غفلت به غم ورنج بود گنج صفت خانه به ویرانه داشت غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت عاقبت از فاقه و اندوه و رنج مرد گدا مرد و نهان ماند گنج ای شده نالان ز غمو رنج خویش چند نداری خبر از گنج خویش؟ گنج تو باشد دل آگاه تو گوهر تو اشک سحرگاه تو مایه امید مدان غیر را کعبه حاجات مخوان دیر را غیر ز دلخواه تو آگاه نیست ز آنکه د لی رابدلی راه نیست خواهش مرهم ز دل ریش کن هر چه طلب می کنی از خویش کن ruya3rd April 2009, 02:30 PMوشم ربوده ماه قدح نوشی خورشید روی زهره بناگوشی زنجیر دل ز جعد سیه سازی گلبرگ تر به مشک سیه پوشی از غم بسان سوزن زرینم در آرزوی سیم بر و دوشی خون جگر به ساغر من کرده ساغر ز دست مدعیان نوشی بینم بلا ز نرگس بیماری دارم فغان ز غنچه خاموشی دردا که نیست ز آن بت نوشین لب ما را نه بوسه ای و نه آغوشی بالای او به سرو سهی ماند مژگان او بخت رهی ماند ای مشکبو نسیم صبحگاهی از من بگو بدان مه خرگاهی آه و فغان من به قلک برشد سنگین دلت نیافته آگاهی با آهنین دل تو چه داند کرد ؟ آه شب و فغان سحرگاهی ای همنشین بیهوده گو تا چند جان مرا به خیره همی کاهی ؟ راحت ز جان خسته چه می جویی ؟ طاقت ز مرغ بسته چه میخواهی ؟ بینی گر آن دو برگ شقایق را دانی بلای خاطر عاشق را naghmeirani18th April 2009, 12:24 PMکاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند زندگی نامه کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند « بیوک معیری» متخلص به «رهی» که در شعر های فکاهی و انتقادی از نام مستعار «زاغچه»، «شاه پروین»، «گوشه‌گیر» و «حق گو» بهره می‌برده است از غزل‌سرایان معاصر ایران است. بیوک معیری فرزند محمدحسن خان موید خلوت و نوه « معیر الممالک (نظام الدوله)» در دهم اردبیهشت ما ۱۲۸۸ هجری خورشیدی در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسن خان چندگاهی قبل از تولد رهی رخت به سرای دیگر کشیده بود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلی چند انجام وظیفه کرد و از سال ۱۳۲۲ ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر منصوب گردید. رهی از اوان کودکی به شعر و موسیقی و نقاشی علاقه و دلبستگی فراوان داشت و در این هنر بهره ای به سزا یافت. هفده سال بیش نداشت که اولین رباعی خود را سرود: کاش امشبم آن شمع طرب می آمد وین روز مفارقت به شب می آمد آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست ای کاش که جانِ ما به لب می آمد در آغاز شاعری، در انجمن ادبی حکیم نظامی که به ریاست مرحوم وحید دستگردی تشکیل می شد شرکت جست و از اعضای مؤثر و فعال آن بود و نیز در انجمن ادبی فرهنگستان از اعضای مؤسس و برجسته آن به شما می رفت. وی همچنین در انجمن موسیقی ایران عضویت داشت. اشعارش در بیشتر روزنامه ها و مجلات ادبی نشر یافت و آثار سیاسی، فکاهی و انتقادی او در روزنامه «باباشمل» و مجله «تهران مصور» چاپ می شد. رهی در سال های آخر عمر در برنامه گل‌های رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی می‌کرد. رهی در طول حیات خود سفرهایی به خارج از ایران داشت که از جمله است: سفر به ترکیه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۳۳۷ برای شرکت در جشن انقلاب کبیر، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال ۱۳۴۱ برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال در گذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگر در سال ۱۳۴۵، عزیمیت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ برای عمل جراحی، آخرین سفر معیری بود. رهی معیری که در سال 1347 خورشیدی در تهران طی یک بیماری که تاب و توان از وی گرفته بود در سن شصت سالگی بدرود حیات گفت و جامعه ادب و هنر را سوگوار نمودو وی در مقبره طهیرالاسلام شمیران مدفون گردید است . پيکر گرامی رهی را آنچنان که شايستة او بود،از مسجد سپه سالار آن روزگار تا مقبره ظهير الدوله در خيابان دربند تهران که آرامگاه جاودانش بود،مشايعت کردند و به خاکش سپردند و سنگی روی آن نهادند.روی اين سنگ ،شعری نوشته است که خود رهی برای چنان روزی سروده و سفارش کرده بود بر آن حک کنند: الا ای رهـگذر کــز راه يــاری قـدم بـر تـربــت مـا می گـذاری در اين جا شاعری غمناک خفته است رهی در سينه ی اين خاک خفته است فـرو خفتـه چـو گل بـا سينه ی چاک فـروزان آتــشی در سيــنه ی خـاک بنــه مـرهــم ز اشــکی ، داغ مـا را بـزن آبـی بـر ايـن آتـش، خدا را بـه شب ها ،شمع بـزم افـروز بـوديـم کـه از روشنــدلی چـون روز بـوديـم کنـون شمـع مـزاری نـيست مـارا چـراغ شـام تـاری، نيـست مـارا ســراغـی کـن ،ز جـان دردنـاکـی بـر افــکن پـرتـويـي، بـر تيــره خـاکی ز ســـوز ســينه بـا مـا هـم رهـی کـن چـو بيـنی عـاشـقی، يـاد رهی کـن رهی بدون تردید یکی از چند چهره ممتاز غزلسرای معاصر است. سخن او تحت تأثیر شاعرانی چون سعدی، حافظ، مولوی، صائب و گاه مسعودسعد و نظامی است. اما دلبستگی و توجه بیشتر او به زبان سعدی است. این عشق و شیفتگی به سعدی، سخنش را از رنگ و بوی سیوه استاد برخوردار کرده است به گونه ای که همان سادگی و روانی و طراوت غزلها سعدی را از بیشتر غزلهای او میتوان دریافت. گاه گاه، تخیلات دقیق و اندیشه های لطیف او شعر صائب و کلیم و حزین و دیگر شاعران شیوه اصفهانی را به یاد ما می آورد و در هما لحظه زبان شسته و یکدست او از شاعری به شیوه عراقی سخن میگوید. رنگ عاشقانه غزل رهی، با این زبان شیته و مضامین لطیف تقریباً عامل اصلی اهمیت کار اوست، زیرا جمع میان سه عنصر اصلی شعر - آن هم غزل- از کارهای دشوار است. شعر های معروف او خزان عشق،نوای نی،دارم شب و روز، شب جدائی، یار رمیده، یاد ایام، بهار ، کاروان، مرغ حق (خزان عشق به عبارتی همان تصنیف مشهور "شد خزان گلشن آشنایی" است که مرحوم بدیع زاده آنرا در دستگاه همایون اجرا کرده اند) __________________ naghmeirani18th April 2009, 12:25 PMحدیث جوانی اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام خارم ولی بسایه گل آرمیده ام با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق همچون بنفشه سر بگریبان کشیدهام چون خک در هوای تو از پا افتاده ام چون اشک در قفای تو با سر دویدهام من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش از دیگران حدیث جوانی شنیده ام از جام عافیت می نابی نخورده ام وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریده ام ای سرو پای بسته به آزادگی مناز آزاده من که از همه عالم بریده ام گر می گریزم از نظر مردمان رهی عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام __________________ naghmeirani18th April 2009, 12:26 PMنه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی naghmeirani18th April 2009, 12:27 PMياد ايامي یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم/ در میان لاله و گل آشیانی داشتم گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار/ پای آن سرو روان اشک روانی داشتم آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود/ عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی/ چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود/ در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم درد بی عشق زجانم برده طاقت ورنه من/ داشتم آرام تا آرام جانی داشتم بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش/ نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم ruya24th April 2009, 05:26 PMاز ره غفلت به گدایی رسی ور به خود ایی به خدایی رسی پیر تهی کیسه بی خانه ای داشت مکان در دل ویرانه ای روز به دریوزگی از بخت شوم شام به ویرانه درون همچو بوم گنج زری بود در آن خکدان چون پری از دیده مردم نهان پای گدا بر سر آن گنج بود لیک ز غفلت به غم ورنج بود گنج صفت خانه به ویرانه داشت غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت عاقبت از فاقه و اندوه و رنج مرد گدا مرد و نهان ماند گنج ای شده نالان ز غمو رنج خویش چند نداری خبر از گنج خویش؟ گنج تو باشد دل آگاه تو گوهر تو اشک سحرگاه تو مایه امید مدان غیر را کعبه حاجات مخوان دیر را غیر ز دلخواه تو آگاه نیست ز آنکه د لی رابدلی راه نیست خواهش مرهم ز دل ریش کن هر چه طلب می کنی از خویش کن ruya24th April 2009, 05:30 PMلاله رویی بر گل سرخی نگاشت کز سیه چشمان نگیرم دلبری از لب من کس نیابد بوسه ای وز کف من کس ننوشد ساغری تا نیفتد پایش اندر بند ها یاد کرد آن تازه گل سوگند ها ناگهان باد صبا دامن کشان سوی سرو و لاله شمشاد رفت فارغ از پیمان نگشته نازنین کز نسیمی برگ گل بر باد رفت خنده زد گل بر رخ دلبند او کآن چنان بر باد شد سوگند او naghmeirani9th May 2009, 03:07 AMکاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند عشق ایران پی دانش و علم، کوشش کنیم جهان روشن از نور دانش کنیم نکو سیرت و مهربانیم ما هواخواه درماندگانیم ما به بیچاره مردم نکویی کنیم ستمدیده را چاره جویی کنیم به پاکی ز گل ها رباییم گوی که پاکیزه روییم و پاکیزه خوی به آموزگاران خود بنده ایم که آموزگاران آینده ایم ز دانش، چراغی است ما را به دست فضیلت شناسیم و دانش پرست به نیکی، که پیرایه گنج ماست غم و رنج مردم، غم و رنج ماست چو خورشید و مه، تابناکیم ما که فرزند این آب و خاکیم ما کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند far_2210th May 2009, 06:22 PMنداند رسم ياري بيوفا ياري كه من دارم به آزار دلم كوشد دلازاري كه من دارم وگردل رابه صد خواری رهانم از گرفتاری دلازاری دگر جوید دل آزاری که من دارم. به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم . گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر به کوی دلفریبش این بود کاری که من دارم. دل رنجور من از سینه هر دم میرود سوئی زبستر میگریزد طبع بیماری که من دارم. زپند همنشین درد جگر سوزم فزونتر شد هلاکم میکند آخر پرستاری که من دارم. رهی آن مه به سوی من به چشم دیگران بیند نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم. رهی معیری naghmeirani11th May 2009, 02:33 AMساز محجوبی آنکه جانم شد نوا پرداز او می سرایم قصه ای از ساز او ساز او در پرده گوید رازها سر کند در گوش جان آوازها بانگی از آوای بلبل گرم تر وز نوای مرغ چمن جان پرور است لیک دراین ساز سوزی دیگر است آنچه آتش با نیستان می کند ناله او با دلم آن می کند خسته دل داند بهای ناله را شمع داند قدر داغ لاله را هر دلی از سوز ما آگاه نیست غیر را در خلوت ما راه نیست دیگران دل بسته جان و سرند مردم عاشق گروهی دیگرند شرح این معنی ز من باید شنید رز عشق از کوهکن باید شنید حال بلبل از دل پروانه پرس قصه دیوانه از دیوانه پرس من شناسم آه آتشنک را بانگ مستان گریبان چک را چیستم من ؟ آتشی افروخته لاله ای داغ از حسرت سوخته شمع را در سینه سوز من مباد در محبت کس به روز منمباد سودم از سودای دل جز درد نیست غیر اشک گرم و آه سرد نیست خسته از پیکان محرومی پرم مانده بر زانوی خاموشی سرم عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت نغمه شادی مرا از یاد رفت گر چه غم درسینه حکم برد ساز محجوبی بر افلکم برد شعله ای چون وی جهان افروز نیست مرتضی از مردم امروز نیست جان من با جان او پیوسته است زانکه چون من از دو عالم رسته است ما دوتن در عاشقی پاینده ایم تا محبت زنده باشد زنده ایم far_2212th May 2009, 05:05 PMهمه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی هستی خانوم16th May 2009, 10:31 AMدریا دل دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم تا خود چه باشد حاصلی از گریه بی حاصلم ؟ چون سایه دور از روی تو افتاده ام در کوی تو چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم از بسکه با جان و دلم ای جان و دل آمیختی چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم لبریز اشکم جام کو ؟ آن آب آتش فام کو ؟ و آن مایه آرام کو ؟ تا چاره سازد مشکلم در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم در عشق و مستی داده ام بود و نبود خویشتن ای ساقی مستان بگو دیوانه ام یا غافلم چون اشک می لرزد از موج گیسویی رهی با آنکه در طوفان غم دریا دلم دریا دلم far_2218th May 2009, 04:08 PMکاش امشـبم آن شـمع طرب می آمد وین روز مفارقت بشـب می آمد آن لب که چو جان ماسـت دور از لب ماسـت ای کاش که جان ما به لب می آمد ruya27th May 2009, 06:12 PMهوشم ربوده ماه قدح نوشی خورشید روی زهره بناگوشی زنجیر دل ز جعد سیه سازی گلبرگ تر به مشک سیه پوشی از غم بسان سوزن زرینم در آرزوی سیم بر و دوشی خون جگر به ساغر من کرده ساغر ز دست مدعیان نوشی بینم بلا ز نرگس بیماری دارم فغان ز غنچه خاموشی دردا که نیست ز آن بت نوشین لب ما را نه بوسه ای و نه آغوشی بالای او به سرو سهی ماند مژگان او بخت رهی ماند ای مشکبو نسیم صبحگاهی از من بگو بدان مه خرگاهی آه و فغان من به قلک برشد سنگین دلت نیافته آگاهی با آهنین دل تو چه داند کرد ؟ آه شب و فغان سحرگاهی ای همنشین بیهوده گو تا چند جان مرا به خیره همی کاهی ؟ راحت ز جان خسته چه می جویی ؟ طاقت ز مرغ بسته چه میخواهی ؟ بینی گر آن دو برگ شقایق را دانی بلای خاطر عاشق را ruya27th May 2009, 06:12 PMاعرابئی به دجله کنار از قضای چرخ روزی به نیستانی شد ره سپر همی نا گه کینه توزی گردون گرگ خوی شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی مسکین ز هول شیر هراسان و بیمنک شد بر قراز نخلی آسیمه سر همی چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی نه پای آنکه اید ز آن جایگه فرود نه جای آن که ماند بر شاخ همی خود را درون دجله فکند از فراز نخل کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی بر شط فر نیامده آمد به سوی او بگشاده کام جانوری جان شکر همی بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان درماند عاقبت به بلای دگر همی از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست القصه گشت طعمه آن جانور همی جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب صیدت کند کمند قضا و قدر همی far_2227th May 2009, 06:25 PMکو قدح؟ تا فارغم از رنج هشـیاری کند دام صیاد از چمن دلخواه تر باشـد مرا من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند عشـق روز افزون من، از بیوفائی های اوسـت میگریزم، گر بمن روزی وفا داری کند گوهر گنجینهء عشـقیم از روشـندلی بین خوابان کیسـت؟ تا ما را خریداری کند؟ از دیار خواجهء شـیراز میآید « رهی » کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند ruya27th May 2009, 07:44 PMسراینده ای پیش داننده ای فغان کرد از جور خونخواره دزد که از نظرم ونثرم دو گنجینه بود ربود از سرایم ستمکاره دزد بنالید مسکین : که بیچاره من بخندید دانا : که بیچاره دزد far_2227th May 2009, 11:45 PMنيابد محفلم گرمي نه از شمعي نه از جمعي ندارد خاطرم الفت سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4069]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن