تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):تکمیل روزه به پرداخت زکاة یعنى فطره است، همچنان که صلوات بر پیامبر (ص) کمال نماز است. ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827887373




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فروپاشى دولت ساسانى و گرایش ايرانيان به اسلام (4)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فروپاشى دولت ساسانى و گرایش ايرانيان به اسلام (4)
فروپاشى دولت ساسانى و گرایش ايرانيان به اسلام (4)   نويسنده:سيدمجتبى علوى   نشيب ساسانى / پس از انوشه روان   بارى، پس از انوشه روان، يك چندى فرزندش هرمزد چهارم بر تخت نشست كه بنا به منابع اسلامى، در عدالت از پدرش برتر بود و هرچه نسبت به ضعفا رأفت داشت، بر بزرگان سخت مى گرفت. صرف نظر از اغراقى كه در اين گزارش هست، مى توان از وراى آن به روشنى ديد كه سياست انوشه روان در قدرت دادن به اشراف، دشوارى هاى بزرگى در راه جانشين او بهوجود آورده بود. در واقع، تسلّط انوشه روان بر اشراف، به برترى معنوى و روحى او ــ كه ناجى ايشان گشته بود ــ بازمى گشت; امّا هرمزد از اين معنا عارى بود. او مى خواست قدرت دستگاه سلطنت را افزايش دهد و طبيعتاً همچون اجدادش با رقابت درباريان و دولتمندان مواجه بود و همين امر رمز گرايش او به طبقات پايين تر است. شواهد تاريخى نشان مى دهند كه هرمزد، علاوه بر سخت گيرى بر اشراف، در امر دين نيز تسامحى چشم گير داشت و واضح است كه اين امر براى موبدان متعصّب زرتشتى، بزهى بزرگ و نابخشودنى بود. طبرى روايت جذّابى از سياست دينى هرمزد دارد كه خواندن آن خالى از لطف نيست: هيربذان نامه اى به او نوشتند و از او درخواست كردند كه به ترسايان بتازد. هرمزد در زير آن نامه چنين نوشت: همچنان كه تخت پادشاهى ما تنها به دو پايه پيشين و بى دو پايه پسين نايستد، پادشاهى ما نيز با تباه ساختن ترسايان و پيروان كيش هاى ديگرِ به جز كيش ما استوار و پايدار نباشد. پس دست از ترسايان كوتاه كنيد و به كارهاى نيك روى آوريد تا ترسايان و پيروان كيش هاى ديگر آن را ببينند و شما را بر آن بستايند و از جان هواخواه كيش شما باشند. بى گمان اين پاسخ عالى، كه هنوز هم مى تواند سرمشق حاكمان قرار گيرد، سبب عصيان موبدان گشت و ديگر چه جاى تعجّب كه هم موبدان و هم اشراف بر او شوريدند و عاقبت او در منازعه اى با سردار سپاهش، بهرام چوبين، چنان خويش را يكّه و تنها يافت، كه ناچار از هزيمت شد. درباريان در همدستى با فرزندش خسرو پرويز، او را فرونهادند و عاقبت خلع و كورش كردند. به هرحال، خسروپرويز توانست با حمايت نجبا و درباريان، از پسِ بهرام چوبين برآيد و با بر نشستن بر تخت سلطنت، وزر و وبالى بى نظير را دامن گير ايرانيان كند; چرا كه در نتيجه جنگ هاى طولانىِ عهد او، لطمات جبران ناپذيرى بر پيكره جامعه درحال فروپاشىِ ساسانى وارد آمد و همه توش و توان دولت ساسانى به باد يغما رفت. اين خسرو كه نواده انوشه روان بود، با نيرنگ بر سرير سلطنت بر نشست و سپس از كشتن پدر هم ابا نكرد. به قول طبرى: از فراوانى خواسته و گوهرهاى گوناگون و كالا و چارپايان بسيار كه گردآورده بود و از شهرهايى كه از دشمن گرفته بود و از كارهايى كه به كام او برآمده بود، سركش شد و خود را نشناخت و آزمندىِ تباهى آورى پيشه گرفت و بر آنچه در دست مردم بود، رشك برد. براى گرفتن مالى كه در عهده مردم باقى مانده بود بيگانه خشنى را كه از دهى به نام خندگ،ازتسوگ به اردشير،بود و اورا فرّخ زاد پسر سُمىّ گفتندى، برگماشت. اين مرد مردم را سخت بيازرد و ستم از اندازه بگذرانيد و آنچه در دست مردم بود به بهانه مالى كه بر ايشان باقى مانده بود بگرفت و مردم را به تباهى كشانيد و زندگانى را بر ايشان تنگ كرد، چندان كه خسرو و پادشاهى اش را ناخوش داشتند و... آشكار است كه اين مردمى كه ناگزير از تحمّل ستمكارىِ آن عامل مالياتى شدند، از موبدان و اشراف و دبيران و دولتمندان نبودند، بلكه همان پيشهوران و خرده مالكان و روستاييانى بودند كه هيچ گاه از پرداخت ماليات دولتى معاف نگشتند; و معلوم است اين مايه از آزمندىِ اپرويز، در كنار جنگ هاى بسيار طولانى با روم كه بسيارى از جوانان و نيروهاى كار را به نابودى كشانيد، تابه نهايت توده هاى مردم را از دولت و نظام ساسانى رميده خاطر ساخت. در واقع، اگر اصلاحات انوشه روانى توانست جانى دوباره بر كالبدِ فرسوده ساسانى بدهد و ناخرسندى هاى مردمان را يك چندى سرپوشى كند; خسرو اپرويز آن همه را كه جدّش اندوخته بود با بقيّتى كه از دولتمدارى ساسانى مانده بود، همه را يك جا به باد يغما داد و نابود كرد. خشونت و كبرِ اپرويز چنان بود كه همه مردمان را پست و خوار مى شمرد و خويش را همچون خداوندگارى مى دانست كه در ميان آدميان مى زيد. مقايسه اين تعابيرِ سخيف اپرويز، با آن پاسخ هوشمندانه پدرش به هيربذان ــ كه از اين پيش تر ديديم ــ خود گواهى است بر درجه انحطاط دربار ساسانى در واپسين روزگارانِ خويش; دربارى كه كم ترين تساهلى در امور دينى و اجتماعى كشور نداشت و جز به منافع كوتاه مدّت خويش نمى انديشيد. بارى، خسرو اپرويز در خلال بيست سال كشورگشايىِ پيگير، تقريباً بيشتر مستملاك روميان در خارج از قارّه اروپا را تصرّف كرد، ليكن اين فيروزى هاى سريع كه از سوريه تا مصر و فلسطين را در بر مى گرفت، چندان نيروهاى درونى جامعه ايرانى را مستهلك ساخت كه هراكليوس، امپراتور روم، با يك پاتك سريع ــ ولى نه چندان قوى ــ از جناح شمالى، آن همه را يك جا بر باد داد. اين كه مى گوييم جنگ هاى طولانى خسرو اپرويز، تمام توش و توانِ دولت ساسانى و جامعه ايرانى را فرسود، نه به آن دليل است كه اين جنگ ها امورى جديد و بديع بودند; اتّفاقاً هنگامى جنگ هاى بيست ساله با بيزانس آغاز شد كه اقتصاد دولت ساسانى از هر زمان ديگرى نيرومندتر شده بود و در نتيجه اصلاحات نظامى انوشه روان، طبقه اى از جنگ جويان حرفه اى و مواجب بگير پديد آمده بود كه مستقيماً از شاه اطاعت مى كردند. در واقع، اصل نبرد و منازعه با روميان و سپس بيزانسيان همچون تركه اى كهن، از اشكانيان به ساسانيان به ميراث رسيده بود و البته ادّعاهاى اين ساسانيان مبنى بر حقّ دست يابى به تمام سرزمين هايى كه روزگارى متعلّق به هخامنشيان بوده، بر ماندگارىِ اين ميراث بسى مى افزود. در پيامد اين شكست مفتضحانه، اپرويز از پادشاهى خلع شد و سپس محتملاً با موافقت فرزندش شيرويه در سال 628 ميلادى به قتل آمد. شيرويه، كه خود با نام كواذ دوم بر تخت نشسته بود، اندكى بعد به مرض طاعون يا در اثر سمّى كه به او خوراندند، درگذشت و اين بار شهروراز ــ سردار نامى خسرو اپرويز ــ به تيسفون لشكر كشيد و فرزند خردسال شيرويه، يعنى اردشير سوم را كه شاهش كرده بودند، به همراه جمعى از بزرگان بكشت. ليكن شهروراز خود دو ماهى بعد در يك توطئه كشته شد و تا سال 632 كه يزدگرد سوم به پادشاهى رسيد، جمع كثيرى از شاهزادگان بر تخت نشستند و يكى پس از ديگرى در نتيجه دسيسه هاى درباريان و اشراف، سرنگون شدند; از جمله: بوران، آذرميدخت، پيروز دوم، هرمزد پنجم و خسرو چهارم. رستم فرخزاد، نمونه برجسته اين نوآمدگانِ سرير قدرت بود كه يك چندى در انتظام امور كوشيد، ولى عاقبت در قادسيّه جان باخت. اينك شايسته است تا موضوعِ ضعف دولت ساسانى را كه گاه از آن به عنوان علّت شكست از تازيان ياد مى كنند، بهتر موشكافى كرد: در خلال بيش از هزار سال حكومت ساسانى ــ و نيز اشكانى ــ آنچه در فرجامِ كارِ آخرين نوادگان پاپگ رخ داد، بى بديل نبود، بلكه بارها و بارها، شيرازه امور سلطنت از هم مى گسيخت و باز برجاى مى آمد. در واقع، اين كه در طىّ چهار سالِ پيش از يزدگرد سوم، سرير حكومت ايران چندين تن را به خود ديد، امرى بود كه هر از گاهى رخ مى داد و البته على القاعده با استقرار يزدگرد و جانبدارى رستم فرخزاد از او، مى بايد كه بار ديگر انتظام امور برقرار مى شد; امّا درست در همين هنگام بود كه ضعف و فتور دولت ساسانى، ماهيّتى متفاوت با آنچه در گذشته ها ــ و به صورت ادوارى ــ رخ مى داد، داشت. در واقع، هرچه در گذشته ها تشتّت و درهم ريختگىِ سرير سلطنت در تيسفون ناشى از رقابت و توسعه طلبىِ اشراف و شاهزادگان بود، در اين فرجامِ كار، مبانى اجتماعىِ ساسانى، از قِبَلِ اصلاحات انوشه روانى، چنان ويران گشته بود كه هيچ گونه پايگاهى در ميان مردم ــ از فرودست تا زبردست ــ نداشت، و درنتيجه، درآمدن چندين مدّعى سلطنت بر تخت پادشاهى، نمودى از همان ضعف و درهم ريختگى ادوارىِ عادّى نمى توانست بود، بلكه آن همهْ جلوه اى نوپديد بود از آن نامقبولى و عصيان اجتماعى كه از صدر تا ذيلِ مردمان را درنورديده بود. بهرام چوبين در ميان سپاهيان از شهرت و جذبه بى مانندى بهره مند بود و اين امر، در سپاه خسرو كه به جنگ او رفته بود، تأثير نهاد و بسيارى را در نبرد سست و ديگرگون كرد. فروپاشى از نوع ساسانى   با آنچه تاكنون در اين نوشتار گفته آمد، ديگر فروپاشى دولت ساسانى، چه جاى حيرت دارد؟ بهواقع، در خلال دوره چهارصد ساله ساسانيان، چنان شكاف هاى عميقى در بنيادهاى جامعه ايران پديدار گشت كه عرب براى رخنه در ايران و هماوردى با آن اسواران نژاده ايرانى، حاجتى به شورى كه اسلام در او مى نهاد، نداشت. اين ادّعايى به گزاف نيست; زيرا در همان دوران خسرو اپرويز برخورد محدودى ميان سپاهيان ايرانى و دسته اى از عربان ــ از قبيله بكر بن وائل ــ در آبشخورى موسوم به ذوقار رخ داد كه منجر به هزيمت سپاه ايرانيان شد. امّا البته كه يورش عرب بر ايران، با اسلام و آن جان مايه سياسى و اجتماعى بى نظيرش، قدرت عظيمى يافت، چندان عظيم كه بى كم ترين ترديدى، ايرانِ ساسانى در اوج اقتدار خويش هم مشكل مى توانست از پس آن برآيد. بر اين اساس، شكستِ نظامى از عرب و فروپاشى و چندپارگىِ كشور ايران، عجبى نيست; چرا كه در آن فرجامين روزگارانِ ساسانيانْ هرگز اتّحادى بر گرد شاهزاده يا نجيب زاده اى ممكن نمى توانست گشت; چه، ديگر همان طورى كه «كفشگران» سركوبىِ سوداى دبيرشدن را برنمى تافتند، بزرگان و نام آورانى چون بهرام چوبين و وستهم و شهروراز هم در نشستن بر سرير حكومت، خويشتن را كم تر از كسانى كه فقط با مفهوم مبهمى چون «فرّه» دعوى برترى داشتند، نمى ديدند. اين گونه، اگر هم يزدگرد سوم در مرو كشته نمى شد، فرقى نمى كرد; كما اين كه فرزند او، پيروز هم ــ كه يك چندى در مرزهاى چين كرّوفرّى كرد ــ كارى از پيش نبرد. چه، مشكل از قحط الرّجالى كه از آن دم مى زنند، يا نابسامانى وضع سلطنت يا آن توفان هاى شن و خاك نبود; بلكه در حقيقت، سامانه هاى اجتماعىِ ايران ساسانىْ كاركردِ وحدت آفرينِ خويش را از كفّ داده بودند و گريز از مركز، به سانِ كششى قدرت مند، اجزاى جامعه ايرانى را به جدايى و رهايى مى كشاند. در نتيجه، براى تازيانِ دل گرمى يافته از شور اسلامى، سرنگونى دولتى كه بر جامعه اى چنان متشتّت و بى تقارب تكيه داشت، محل هيچ دشوارى نبود. به ديگر سخن، آن ايرانى كه با جنبش مزدكى، شعور تازه اى در نفى نظام كهن «كاست» به كفّ آورده بود، ديگر نه مى خواست و نه مى توانست كه جادّه صاف كنِ يك شاهنشاهىِ ديگر بشود: او از بنيادهاى كهن رميده و طرحى نو را خواهان گشته بود; براى او «فرّه ايزدى» ارجى نداشت تا به بهانه آن حكومت هر نالايقى را گردن گذارد و ديانت زرتشتى نيز چنان با حكومت ساسانى در هم تنيده شده بود كه مايه هيچ جنبشى نمى توانست بود، و شايد اگر جنبش اصلاح طلبىِ مزدكى به جايى مى رسيد، جامعه كهن ايرانى مى توانست بار ديگر خود را از درون بازسازى كند; ليكن اين آخرين امكان هم در همان لحظه اى كه خسرو انوشه روان، «اصلاح طلب» گشت، بى فروغ شد و مرد. در حقيقت، آن اصلاحاتِ فرمايشى اى كه اين انوشه روان پى گرفت، چنان در رويه جامعه محصور ماند كه هيچ يك از خواست هاى ريشه اى مردمان رميده را پاسخى نگفت و آرزوى ديرينه «كفشگران» در سايه ماندگارىِ نظام طبقاتى، كماكان دست نايافتنى ماند تا هنگامى كه اسلام به ايران درآمد. از طرف ديگر، در چشم راقم اين سطور، كوشش هاى برخى شاهان ساسانى در قطع يد از خاندان هاى فئودالى كهن، هرچند كه براى تحكيم قدرت دستگاه سلطنت انجام مى يافت، امّا در نهايت منتهى به نتيجه اى بسيار وخيم شد; زيرا تحوّل تدريجى در دوره ساسانى در انتقال پايه هاى حكومت از خاندان هاى كهن اشكانى به دهگانان و اسواران و نجباى نوظهور، يك مشكل اساسى داشت: تا پيش از ساسانيان، بزرگ زمين داران در قبال حكومت مركزى وظيفه داشتند تا در مواقع بحرانى از رعاياى خويش لشكر بيارايند و شاه اشكانى را كه از خود سپاهى نداشت، امداد رسانند. اين بزرگ زمين داران هرچند كه با استقلال طلبى خويش، هر از گاهى براى دولت مركزى دردسرآفرين مى شدند، امّا در مقايسه با دهگانان و درباريانِ جديد، درك بالاترى از مفهوم وطن و حتّى ناسيوناليسم داشتند. به واقع، منافع يك دهگان در زمين هاى كوچكى كه در اختيار داشت، خلاصه مى شد و براى او تنظيم رابطه مالياتى ميان دولت و رعايا، و نيز برقرارى امنيّت مهمّ ترين دغدغه خاطر بود; در حالى كه خاندان هاى فئودالى در مقياسى وسيع تر مى انديشيدند و براى ايشان اندازه هاى مفهوم وطن از يك ديه يا يك بلوك اراضى، بسى بزرگ تر بود. بنابراين، هر گاه كشور با يك دشمن قوى پنجه مواجه مى شد يا هر زمان كه دولت مركزى غرق در فتنه هاى بى پايان به ضعف و سستى گرفتار مى آمد، اين خاندان ها با قدرتى كه داشتند، مى توانستند در نقش يك منجى، خطر را دفع كنند; شاهد مثال در اين مورد، همان سورن معروف عهد اشكانى است كه با سپاه ده هزارنفرىِ شخصى اش توانست كراسوس رومى را در هم بشكند. اين درحالى است كه دهگانان به هركس كه قدرت بيشترى مى داشت و البته ماليات كم ترى مى ستاند، سر مى سپردند، ولو بيگانه اى باشد. بر اين منوال، در فرجام كار ساسانيان كه از قدرت خاندان هاى كهن و بزرگ زمين داران قديم اثرى نمانده بود و دولت مركزى از شدّت آشفتگى يا هرج و مرج، نيرويى براى انتظام امور نداشت، دهگان ايرانى سر به طاعت تازيانى آورد كه هم توانِ برقرارى امنيّت داشتند و هم مالياتى اگر نه كم تر از ساسانيان، لااقل به همان اندازه مطالبه مى كردند. به عبارت ديگر، وقتى كه دولت ساسانى چنان در هرج و مرج افتاد كه در ظرف چهار سال، چندين و چند پادشاه را يكى پس از ديگرى بر سرير سلطنت نشسته ديد، دهگان ايرانى آرام آرام خويش را از وابستگى به حكومت رهانيد. اين كنش كاملاً طبيعى بود، چه اين دهگان نه از خود چنان نيرويى داشت كه بتواند نجات بخش گردد و نه خارج از محدوده امنيّت ملك كوچك خويش منافعى مى ديد كه به فكر حراست از آن باشد. براى او حاكم تازى با شاه خودكامه ساسانى اين فرق را داشت كه اين تازهواردان، نه جوانانش را در هيئت سياهى لشكر به كام مرگ مى فرستادند و نه مالياتى بيش از مأموران سابق مطالبه مى كردند، و مهمّ تر از همه اين كه او را به نظام كاست يا چند طبقه اى مقيّد نمى ساختند. بنابراين، براى رعيّت ايرانى، زيستن درسايه تازيانِ فاتح،آسان تر ازتحمّل بارِگرانِ خودكامّگى شاهنشاه ودرباريان بود. فرجام سخن   قبل از هر چيز، بار ديگر يادآور شوم كه در اين نوشتار، عمده توجّه به سمت مسائل و مشكلات ساختارى جامعه ايران در عهد ساسانى است; امّا البته كه در تحليل واقعه فروپاشىِ دولت ساسانى و گروش ايرانيان به دين تازه، جنبه هاى حايز اهميّت ديگرى هم هستند كه راقم اين سطور، در اين جا به آنها نپرداخته است. به هرحال، در يك جمع بندى نهايى از آنچه در اين مقاله عرضه شد، مى توان گفت: 1) سياستِ تمركز دولتىِ ساسانيان، پس از كشاكش هاى فراوان براى سركوبى فئودال ها، منجر به پديدارىِ جامعه اى گشت كه اندامى ناهمگون داشت. سَرِ اين جامعه كه ديوان سالارى دولتى بود، بسيار حجيم مى نمود: شاه، درباريان، موبدان، دبيران، اسپاهبدان و اسواران. و تمام سنگينىِ اين توده عظيم با واسطه خرده مالكان يا دهگانان، بر دوش مردم عادى، از كشاورز و افزارمند قرار داشت. هنگامى كه دولتِ عريض و طويل ساسانى، در نتيجه ساختار بيمارگونه و توطئه خيزش، دچار شكست و بحران و تشتّت شد، دهگانان و خرده مالكان براى حفظ منافعِ محدوده هاى خويش، به سرعت خويش را از يوغِ وابستگى رهانيدند و هر يك، در معنا ـ دولتى مستقل شدند. اين گونه، ايران بار ديگر كوشيد تا از تحميل بى رحمانه «موقعيّت جغرافيايى» خويش، به سمت طبيعت «وضعيّت جغرافيايى اش» رجعت كند و در چنين شرايطى، البته براى هريك از دهگانان ايرانى، آنچه بيش از هر چيزى اهميّت داشت، امنيّت داخلى و رفاه اقتصادى بود. عرب نه فقط در اين همه با آنان منازعه اى نداشت، بلكه هوشمندانه اداره امور محلّى را به همين خرده مالكان سپرد و خويش به دريافت ماليات بسنده كرد. 2) اصرار و ابرام ساسانيان به حفظ نظام كاست، اگرچه خود بر سنّت هاى كهن آريايى مبتنى بود، ليكن قدر مسلّم در مقايسه با جهانى كه عميقاً تحت تأثير رسالت مسيح قرار داشت، يك ارتجاع محض بود. در واقع، جامعه ساسانىْ خويش را از نخبگانى كه در انبوه لايه هاى فرودست وجود داشتند، محروم مى كرد و معلوم است كه كسى كه استعدادِ خويش را اين چنين تباه شده مى يابد، ديگر نه مفهوم فرّه ايزدى را برمى تابد و نه حفظ نظام ساسانى را جان فشانى مى كند. امّا عرب، هرچند كه غرور مىورزيد و فاتحانه برخورد مى كرد، امّا در برابر «ان اكرمكم عنداللّه اتقيكم» حرفى براى گفتن و كبرى براى فروختن نداشت; و مهمّ تر اين كه او ايرادى در ويران شدنِ نظام كاست نمى ديد. 3) آزمندى دستگاه روحانيت ساسانى، آبرويى براى ديانت زرتشتى باقى نگذاشته بود. دين به تمامى در خدمت دولتى بود كه تحقير توده هاى فرودست را حقّ مسلّم خويش مى دانست و موبد زرتشتى چنان خرف شده بود كه در گذر ايّام، از سرودهاى زرتشت چيزى نمى فهميد و نادانىِ خويش را در پسِ اين مدّعا كه فهم گاهان از عهده آدمى بيرون است، مخفى مى كرد. از طرف ديگر، ديانت زرتشتى به مجموعه اى از آداب دشوار طهارت و انبوهى از خرافات شگفتى آور مبدّل شده بود كه به واقع، اسلام در برابر آن دين سمحه و سهله مى نمود. 4) رفرم مزدكى، در اساس معلول كوشش جامعه اى بيمار براى ترميمِ خويش بود و هرگز دستاورد فكر و انديشه شخصى به نام مزدك نمى توانست بود. به واقع، اين مصايب و دشوارى هاست كه اصلاح خواهى را پديد مى آورد، و بى وجود نيازهاى درونى و بنيادين در يك اجتماع، هيچ نوانديشى نمى تواند جامعه اى را ديگرگون كند. از اين منظر، بلاش و مزدك و هرمزد چهارم، يك معنا را برمى تافتند و جملگى طرحى نو را خواهان بودند تا با مقتضيّات روز علاج دردمندى هاى جامعه ايرانى گردد. پرواضح كه كشته آمدنِ چنين اشخاصى به دست قدرت طلبان و اشراف زرسالار، در معنا عبارت بود از ذبحِ روح و طراوات جامعه و پديدارىِ انفعالِ محض در تك تك افراد آن، افرادى كه نه مى توانستند دركى از ناسيوناليسم داشته باشند و نه براى هميشه در سايه نظام كاست زندگى كنند. اين گونه، آن روايت ها كه از به هم بسته شدن سربازان ايرانى با زنجير در جنگ با اعراب نقل ها دارند، خود از گسيختگى و سرخوردگىِ عميقِ يك ملّتِ بزرگ حكايت دارد. حال پرسش اساسى اين است: اسلام و حتّى قيموميّتِ عرب، كدام داشته اى را از ايرانىِ پايان عهد ساسانى مى ستانْد و كدام آرزويى را نامحققّ مى ساخت؟ به عبارت ديگر، برجاى اين پرسش ها كه چرا دولت ساسانى فروپاشيد و ايرانيان مسلمان شدند، بايد سؤال كرد كه به كدامين دليل آن دولت مستحقّ نابودى نبود و چرا نمى بايد كه ايرانى به اسلام مى گرويد؟! منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 315]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن