واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: زندگي مشترك پيوندهاي عميقي را بين زن و شوهر به وجود ميآورد و اين پيوندها آنقدر گسترده ميشود كه گاهي زن و شوهر بهرغم اينكه اختلافاتي با هم دارند نميتوانند از هم جدا شوند. پروندهاي را به خاطر دارم كه مردي همسرش را به خاطر يك همستر(نوعي حيوان شبيه موش) به قتل رسانده بود. جسد زن بيچاره را فرزندانش پيدا كرده بودند. آنها موضوع را به پليس خبر داده و گفته بودند مادرشان به دست پدرشان كشته شده است. اين زوج دو فرزند داشتند كه هر دوي آنها بزرگ بودند و با اينكه اختلافات آنها شديد بود، حاضر نميشدند از هم جدا شوند. زماني كه دادگاه تشكيل شد و متهم را آوردند، از او خواستم ماجرا را تعريف كند. او گفت: در خانه خواب بودم، همستر پسرم آمد و پايم را گاز گرفت، به همسرم گفتم اين حيوان را بگير اعصابم را خرد ميكند اما اين كار را نكرد و درگيري بين ما شروع شد، نفهميدم چه شد كه يكدفعه دستم را دور گردنش انداختم و او را كشتم. جملاتي كه اين مرد ميگفت در كمال آرامش بود و خيلي خونسرد قتل را به عهده گرفت. وقتي از او پرسيدم چرا از همسرت جدا نشدي، از من خواست جلسه محاكمه را غيرعلني كنم تا بعضي حرفها را كه نميتواند بگويد، برايم بازگو كند. اين مرد تاكيد داشت اولياي دم هم نباشند. طبق قانون آنها بايد در دادگاه حضور ميداشتند اما از آنجا كه حال روحي متهم خوب نبود، من گفتم اولياي دم اگر دوست داشته باشند ميتوانند دادگاه را ترك كنند. آنها قبول كردند و بيرون رفتند. مرد همسركش رو به من كرد و گفت: من عاشق همسرم بودم و با سختي زيادي با او ازدواج كردم و صاحب 2 فرزند شدم اما همسرم مرا دوست نداشت و از بيپوليام هميشه ناراحت بود. از همان موقع كه بچههايم به دنيا آمدند، همسرم با من بدرفتاري ميكرد و ميگفت ميخواهد از من جدا شود . هراسي كه از اين كارش داشتم مرا آزار ميداد. او حتي چند بار خانه را ترك كرد، من هم تهديد كردم كه ديگر اجازه نميدهم بچهها را ببيند و با اين ترفند او را دوباره به خانه برگرداندم. او مرتب مرا تحقير ميكرد اما من هر لحظه بيشتر به او دلبسته ميشدم. رفتنش مساوي با نابودي من بود؛ همين اتفاقي كه حالا رخ داده است. قبول دارم وقتي فحاشي ميكرد از كوره در ميرفتم و او را كتك ميزدم اما دوستش داشتم. هربار برايش هديه ميخريدم، بيتفاوت از كنار آن ميگذشت و كتكهايي كه به او زده بودم را يادآوري ميكرد. روز حادثه هم وقتي فرياد زدم او هم داد كشيد. همستر براي پسرمان بود و همسرم براي اينكه پسرم ناراحت نشود از آن نگهداري ميكرد. زماني كه به من گفت ارزش آن همستر بيشتر از من است، عصبي شدم و كنترل خودم را از دست دادم و... بعد از اين ماجرا بود كه خودكشي كردم و مقدار زيادي قرصخوابآور خوردم تا بميرم اما عمرم به دنيا بود. حتي خودم را به درختي كوبيدم و از هوش رفتم اما باز هم نمردم. من قسم خورده بودم هميشه در كنار همسرم باشم و حالا هم دلم ميخواهد بميرم. دوست ندارم فرزندانم رضايت بدهند. گفتههاي اين مرد نشان ميداد او شخصيتي وابسته دارد و اختلافات زياد با همسرش، باعث نشده بود از او دل بكند اما خشونتي كه او در رفتارش داشت، موجب شده بود همسرش از او دور شود. اي كاش فرهنگ مشاوره در خانوادهها نهادينه شود و زن و شوهر حقوق و احترام يكديگر را رعايت كنند و بدانند بايد در كمال آرامش با هم زندگي كنند. سازگاري در حالي اتفاق ميافتد كه زن و شوهر احترام هم را حفظ كنند. بيحرمتي و تحقير هيچوقت از ذهن انسانها پاك نميشود، همانطور كه از ذهن اين زوج پاك نشد. جام جم پایگاه اینترنتی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 418]