واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خسروي کافاق در فرمانش بودشاعر : عطار دختري چون ماه در ايوانش بودخسروي کافاق در فرمانش بوديوسف و چاه و زنخدان بر سرياز نکويي بود آن رشک پريهر سرمويش رگي با روح داشتطرهي او صد دل مجروح داشتوانگه از ابروش در قوس آمدهماه رويش مثل فردوس آمدهقاب قوسينش ثنا خوان آمديچون ز قوسش تير پران آمديدر ره افکندي بسي هشيار رانرگس مستش ز مژگان خار راهفده عذرا برده از ماه سپهرروي آن عذر اوش خورشيد چهردايما روح القدس مبهوت بوددر دو ياقوتش که جان را قوت بودتشنه مردي وز لبش جستي زکاتچون بخنديدي لبش، آب حياتاوفتادي سرنگون در قعر چاههرکه کردي در زنخدانش نگاهبي رسن حالي فرو چاهش شديهرکه صيد روي چون ماهش شدياز پي خدمت غلامي همچو ماهآمدي القصه پيش پادشاهمهر و مه راهم محاق و هم زوالچه غلامي، آنک داد او از جمالمثل او در حسن سر غوغا نبوددر بسيط عالمش همتا نبودخيره ماندندي در آن خورشيد رويصد هزاران خلق در بازار و کويديد روي آن غلام پادشاهکرد روزي از قضا دختر نگاهعقل او از پرده بيرون اوفتاددل ز دستش رفت و در خون اوفتادجان شيرينش به تلخي شور يافتعقل رفت و عشق بر وي زور يافتعاقبت هم بيقراري پيشه کردمدتي با خويشتن انديشه کرددر گداز و سوز دل پر اشتياقميگداخت از شوق و ميسوخت از فراقدر اغاني سخت عالي مرتبهبود او را ده کنيزک مطربهلحن داودي ايشان جان فزايجمله موسيقار زن، بلبل سرايترک نام و ننگ و ترک جان بگفتحال خود در حال با ايشان بگفتجان چنان جايي کجا آيد بکارهرکرا شد عشق جانان آشکاردر غلط افتد که هم نبود تمامگفت اگر عشقم بگويم با غلامکي غلامي را رسد چون من کسيحشمتم را هم زيان دارد بسيدر پس پرده بميرم زار زارور نگويم قصهي خود آشکارچون کنم، بيصبرم و درماندهامصد کتاب صبر بر خود خواندهامبهره يابم او نيابد آگيآن همي خواهم کزان سرو سهيکار جان من به کام دل شودگر چنين مقصود من حاصل شودجمله گفتندش که دل ناخوش مکنچون خوش آواز آن شنودند اين سخنآن چنان کو را خبر نبود از آنما به شب پيش تو آريمش نهانگفت حالي تا ميش آورد و جاميک کنيزک شد نهان پيش غلاملاجرم بيخويشيش در وي فکندداروي بيهوشيش در مي فکندکار آن زيبا کنيزک پيش شدچون بخورد آن مي غلام از خويش شدبود مست و از دو عالم بيخبرروز تا شب آن غلام سيم برپيش او افتان و خيزان آمدندچون شب آمد آن کنيزان آمدنددر نهان بردند پيش دخترشپس نهادند آن زمان بر بسترشجوهرش بر فرق ميافشاندندزود بر تخت زرش بنشاندندچشم چون نرگس گشاد از هم تمامنيم شب چون نيم مستي آن غلامتخت زرين از کنارش تا کنارديد قصري همچو فردوس آن نگارهمچو هيزم عود برهم سوختندعنبرين دو شمع برافروختندعقل جان را کرده، جان تن را وداعبرکشيده آن بتان يک سر سماعهمچو خورشيدي به نور شمع دربود آن شب مي ميان جمع درگم شده در چهرهي دختر غلامدر ميان آن همه خوشي و کامنه درين عالم به معني نه در آنمانده بود او خيره، نه عقل و نه جانجان او از ذوق در حال آمدهسينه پر عشق و زفان لال آمدهگوش بر آواز موسيقار داشتچشم بر رخسارهي دلدار داشتهم دهانش آتشتر يافتههم مشامش بوي عنبر يافتهنقل مي را بوسهاي در پي بداددخترش در حال جام مي بداددر رخ دختر همي حيران بماندچشم او در چهرهي جانان بمانداشک ميباريد و ميخاريد سرچون نميآمد زفانش کارگراشک بر رويش فشاندي صد هزارهر زمان آن دختر همچون نگارگه نمک در بوسه کردي بيجگرگه لبش را بوسه دادي چون شکرگاه گم شد در دو جادوي خوششگه پريشان کرد زلف سرکششمانده بد با خود نه بيخود چشم بازوان غلام مست پيش دل نوازتا برآمد صبح از مشرق تمامهم درين نظاره ميبود آن غلاماز خرابي شد غلام اينجا ز دستچون برآمد صبح و باد صبح جستزود بردندش بجاي خويش بازچون به خفت آنجا غلام سرفرازيافت آخر اندکي از خود خبربعد از آن چون آن غلام سيم بربودني چون بود از آن سوزش چه سودشور آورد و ندانستش چه بودآب او بگذشت از بالاي سرگرچه هيچ آبي نبودش بر جگرموي بر هم کند و سر بر خاک کرددست در زد جامه بر تن چاک کردگفت نتوانم نمود اين قصه بازقصه پرسيدند از آن شمع طرازهيچ کس هرگز نبيند آن به خوابآنچ من ديدم عيان مست و خراببر کسي هرگز ندانم آن گذشتآنچ تنها بر من حيران گذشتزين عجايبتر نبيند هيچ رازآنچ من ديدم نيارم گفت بازبا خود آي و بازگو از صد يکيهر کسي گفتند آخر اندکيکان همه من ديدهام يا ديگريگفت من درماندهام چون ديگريمن نديدم گرچه من ديدم همههيچ نشنيدم چو بشنيدم همهکين چنين ديوانه و شوريدهايغافلي گفتش که خوابي ديدهايتا که خوابم بود يا بيدارييگفت من آگه نيم پنداريييا به هشياري صفت بشنيدهاممن ندانم کان به مستي ديدهامحالتي نه آشکارا نه نهانزين عجبتر حال نبود در جهاننه ميان اين و آن مدهوش بودنه توانم گفت و نه خاموش بودنه از و يک ذره مييابم نشاننه زماني محو ميگردد ز جانهيچ کس مينبودش در هيچ حالديدهام صاحب جمالي از کمالذرهي والله اعلم باالصوابچيست پيش چهرهي او آفتابگرچه او را ديدهام من پيش ازينچون نميدانم چه گويم بيش ازيندر ميان اين و آن شوريدهاممن چو او را ديده يا ناديدهايم
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 474]