واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سپيد و زرد ميبينم دو آب اندر يکي بيضهشاعر : سنايي غزنوي وز آن يک بيضه چندين گونه مرغ آيد همي بيرونسپيد و زرد ميبينم دو آب اندر يکي بيضهز بهر چه دم طاووس رنگين شد چو بوقلموننگويي از چه معني گشت پر زاغ چون قطرانچرا شد آن چنان مشوم و چون شد اين چنين ميمونهما و جغد را آخر چه علت بود در خلقتنگويي کز چه ميبافد تذرو انواع سقلاطوننگويي کز چه ميگيرد چکاو الحان موسيقارنگويي از چه معني گشت آن سقطان اين سقطونتفکر کن يکي در خلقت شاهين و مرغابييکي چون زورق زرين روان همواره در جيحونيکي چون رايت سيمين هميشه در هوايازانشتابان آنکه چون ريزد به حرص و شهوت از وي خونگريزان اين که چون گردد به جان از چنگ او ايمنمبيت و مسکن و ماواست ديگر سان و ديگرگونعجبتر زين همه آنست مر پرنده مرغان رايکي را قلهي قاف و يکي را ساحل سيحونيکي را بيشهي ساوي يکي را وادي آمونيکي خود را ز بيم آن به آب افگنده چون ذوالنونيکي خود را به طمع آن به گردون برده چون نمروديکي چون رايت الماسست دگر چون زورق مدهوننگيرد باد چنگ آن نشويد آب رنگ ايننگويي تا چرا دادند رنگ پر اين زاکسوننگويي تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهنچه گويي در نباتي تو سزاي حب افتيموناگر تو چون مني عاجز در اين معني که پرسيدمز بهر تف خورشيدست چون لطف هوا مقروننمايي هر نباتي را چو مادت هست ز آب و گلز نخل و نار و سيب و بيد چون آبي و چون زيتونچرا در يک زمين چندين نبات مختلف بينمبه رنگ و نيل و صبر و سنبل و مازو و مازريونهمي دون ميخورند يک آب و در يک بوستان روينديکي ممسک يکي مسهل يکي دارو يکي طاعوناگر علت طبايع شد وجود جمله را چون شدچرا دانش برد باده چرا خواب آورد افيونار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دونه افلاطون نه غير او به زرق و حيلت و افسونهمانا اينکه من گفتم طبايع کرد نتواندبه قدرت در وجود آورد بي آلت به کاف و نونمگر بيچون خداوندي که اهل هر دو عالم راپديد آورد از ماء معين و از گل مسنونخداوندي که آدم را و فرزندان آدم راجناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجونخداوندي که دايم هست اصحاب معاصي راصفاتش همچو ذاتش حق وليکن سر او محزونهميشه بود او بي ما هميشه باشد او بي شک«تعالي ربنا» ميگوي و ميدان وصف او بي چونکلامش همچو وعدش حق وليکن گفت او مشکلهمو دارندهي گيتي همو دارندهي گردونهمو بخشندهي دولت همو داننده فکرتکه روياند همي جزوي ز خاک تيره آذريونکه پنهان کرد جز ايزد به سنگ خاره در آتشرميده و آرميده هر دو در دريا و در هامونصدف حيران به دريا در دوان آهو به صحرا بردهان اين و ناف آن ز مشک و لولو مکنونکه پر کرد و که آگند از گيا و قطرهي بارانکه ميگردند بر يک دور پشتاپشت چون طاحونسپيدي روز صنع کيست در دهر و سياهي شبچو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابونهميشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زيشانشمر پر فيبهي جوشن که داند کرد در کانونچمن پر حقهي لولو که داند کرد در نيسانکه کاهد ماه را هر ماه «حتي عادکالعرجون»زبعد آنکه چون سيمسن سپر گردد در افزودنکه باشد چون بهار آيد هوا را کلهي گردونکه بندد چون خزان آيد هزاران کلهي ادکنکه گرداند منقش باغ را چون صحف انگليونکه گرداند ملون کوه را چون روضهي رضوانبه قدرت در يکي موضع کند هر دو بهم معجوندوار مختلف را متفق با هم که گرداندمثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزونپس آنکه نطفه گرداند وزو شخصي کند پيدايکي منعم يکي مفلس يکي شادان يکي محزونيکي عالم يکي جاهل يکي ظالم يکي عاجزيکي پيوسته با محنت به رنج از اختر وارونيکي همواره با دولت به کام از نعمت باقييکي را از پي ناني دواند تا بلاساغونيکي را از بلاساغون رساند در هري روزيپدي آورد چندين خلق لونالون و گوناگونبزرگا پادشاها اوست کز يک آب و يک نطفهز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارونگزيده خسروان بودند زين پيش اندرين عالممنوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افريدونچو عاد و کيقباد و بهمن و کاووس و کيخسروبليناس حکيم و هرمز و سقراط و افليمونور از يونانيان بقراط و بطلميوس و افلاطونحبيب و روح و ابراهيم و لوط و موسي و هارونور از پيغمبران ادريس و نوح و يونس و صالحعلي و سعد و سلمان و صهيب و خالد و مظنونور از اصحاب پيغمبر عتيق و عمر و عثمانجنيد و شبلي و معروف شاه توري و سمنونوگر از اوليا مهيار و حيره خالد و خضريز هر جنسي که من گفتم همانا بودهاند افزوندرين عالم ز ريگ و قطرهي باران بني آدمببين تا خود که داند کرد در عالم حساب ايدونچو ممکن نيست دانستن شمار مرگ معروفانپس آن گه جمله را هم وي به خاک اندر کند مدفونتعالا صانعي کاين جمله از آب او پديد آوردچه سود از سود امروزين که فردا هم تويي مغبونايا دل بسته در دنيا و فارغ گشته از عقبابه مهر عالم فاني چرا دل کردهاي مرهونچو عالم را همي داني که فاني گشت خواهد پسکه هست از دين و طاعتهاي تو درمانده و مديونالاهي بندهي بيچارهي مسکين سنايي رابدين توحيد نامطعون جزايي از تو نامطعوناگر چه هست او مطعون به علتها طمع داردز سنت کرده دل خالي ز بدعت کرده سر مشحونايا از چنبر اسلام دايم برده سر بيرونتنت را جهل پيرايه دلت را کفر پيرامونهوا همواره شيطاني شده بر نفس تو سلطانعليرغم تو در توحيد فصلي گوش دار اکنوناگر در اعتقاد من به شکي تا به نظم آرمنهي علت هيولا را که آن ايدون و اين ايدونايا آن کس که عالم را طبايع مايه پنداريکه رنج بار بر گاوست و آيد ناله از گردونهيولا چيست اللهست فاعل وين بدان ماندچو گفتست اندرين معني ترا تلقين کن افلاطونترا پرسيد من خواهم ز سر بيضهي مرغي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 598]